صفحه 10 از 47 نخستنخست ... 6789101112131420 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 464

موضوع: شعر نو

  1. #91
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خوابت آشفته مباد
    خوش ترین هذیان ها
    خزه ی سبز لطیفی
    که در برکه ی آرامش تو می روید
    خوابت آشفته مباد
    آن سوی پنجره ی ساکت و پرخنده ی تو
    کاروانهایی
    از خون و جنون می گذرد !
    کاروان هایی از آتش و برق و باروت
    سخن از صاعقه و دود چه زیبایی دارد ...
    هر چه در جدول تن دیدی و
    تنهایی
    همه را پر کن تا دختر همسایه ی تو
    شعرهایت را دردفتر خویش
    با گل و با پر طاووس بخواباند.......
    تا شام ابد
    خواب شان خرم باد !
    لای لای خوشت ارزانی سالنهایی
    که بهاران را نیز
    از گل کاغذی آذین دارند ........

    از شفیعی کدکنی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #92
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    تنها ترین

    دلم گرفت از این همه سکوت
    چرا؟ مرا نمی خوانی
    دلم گرفت از این همه تنهایی
    چرا؟ نمی ایی

    تا من دوباره معنای عشق را بفهمم
    وسعت عمیق جاذبه را
    ...

    چرا گریه نکنم؟
    وقتی که جمعه به غروب می رسد

    چه هفته هایی که بی تو رفتند
    و چه هفته هایی که بی تو می ایند
    اینجا شمعی رو به خاموشیست
    و این خانه پر است از آه
    آه!!
    که انتظار هم به ستوه آمده


    از کدام کوچه خواهی آمد؟
    کدام روز؟

    دلم گرفت از این همه دیوار
    که مرا از تو دور می کند
    دلم گرفت از این همه کوچه
    که بن بست است

    بگذار
    سر راهت
    تنها ترین منتظر باشم
    تا تو هم تنها ترین
    خاطره سبز من باشی

    فریبا شش بلوکی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #93
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    در آن لحظه

    در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگا کردم
    کلاغی روی بام خانه ی همسایه ی ما بود
    و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تکه استخوانی
    دمادم تق و تق منقار می زد باز
    و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار می زد باز
    نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است
    و تنها می خورد هر کس که دارد
    در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می کرد
    که در آن موجها شاید یکی نطقی در این معنی که شیریرن است غم
    شیرین تر از شهد و شکر می کرد
    نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است
    شلوغ است
    دروغ است و غریب است
    و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم
    برای دوستداران صدای پیر مردی تار می زد باز
    نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز
    و بسیاری صداهایی که دارد تار وپودی گرم
    و نرم
    و بسیاری که بی شرم
    در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار می زد باز
    نمی دانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست
    دد است
    درنده است
    بد است
    زننده ست
    و بیش از این همه اسباب خنده ست
    در آن لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم
    دمادم میوه ی پوسیده اش را جار می زد باز
    نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بزرگ است
    و دور است
    و کور است
    در آن لحظه که می پژمرد و می رفت
    و لختی عمر جاویدان هستی را
    بغارت با شنتابی اشنا می برد و می رفت
    در آن پرشور لحظه
    دل من با چه اصراری تو را خواست
    و می دانم چرا خواست
    و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده
    که نامش عمر و دنیاست
    اگر باشی تو با من ، خوب و جاویدان و زیباست

    مهدی اخوان ثالث


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #94
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ....هر سو, مرا کشید پی خویش در به در,
    این خوش پسند دیده زیباپرست من.
    شد راهنمای این دل مشتاق بی قرار,
    بگرفت دست من:
    و آن آرزوی گمشده, بی نام و نشان,
    در دورگاه دیده من جلوه می نمود.
    در وادی خیال, مرامست میدواند,
    وز خویش می ربود.
    از دور می فریفت, دل تشنه مرا,
    چون بحر, موج می زد و لرزان چو آب بود.
    وانگه که پیش رفتم, با شور و التهاب
    دیدم سراب بود!
    بیچاره من, که از پس این جستجو هنوز,
    می نالد این دل شیدا که" یار کو؟...
    بنما کجاست او؟...."

    هوشنگ ابتهاج


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #95
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    چهل سالگی

    ای سرو سر افراز
    اینک جمال را به کمال اینک
    در اوج دلبری
    نیکوتر از همیشه
    از بیست سال پیش
    در بیست سالگی
    آن دختر یگانه شهدخت دختران
    تا این زن یگانه
    زیبای بانوان
    بر ما چه رفت از پس آن سال و سالها
    تو آن مسافر سفر شور و حالها
    من این نشسته در دل رنج و ملالها
    باران چه نقشها را
    بر شیشه های پنجره ها شست
    اما
    بر لوح سینه ام
    این سینه چو اینه
    بی هیچ کینه ام
    بنشسته عشق تو
    ناشسته کس ز دل
    تا این زمان که خم شده چون تک پیکرم
    و برف روزگار که بنشسته بر سرم
    که منم
    در عنفوان جوانی
    آغاز روزگار زمینگیری
    اما هنوز هم
    در چشم من یگانه ای و جاودانه ای
    آری هنوز هم
    معیار تازه ای ز وجاهت
    در خور شعرهای خوش عاشقانه ای
    چون شعر ناب حافظ
    روح ترانه ای

    حمید مصدق


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #96
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بهار غریب

    من به درماندگی صخره و سنگ
    من به آوارگی ابر ونسیم
    من به سرگشتگی ‌آهوی دشت
    من به تنهایی خود می مانم
    من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
    گیسوان تو به یادم می اید
    من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
    شعر چشمان تو را می خوانم
    چشم تو چشمه شوق
    چشم تو ژرفترین راز وجود
    برگ بید است که با زمزمه جاری باد
    تن به وارستن عمر ابدی می سپرد
    تو تماشا کن
    که بهار دیگر
    پاورچین پاورچین
    از دل تاریکی می گذرد
    و تو در خوابی
    و پرستوها خوابند
    و تو می اندیشی
    به بهار دیگر
    و به یاری دیگر
    نه بهاری
    و نه یاری دیگر
    حیف
    اما من و تو
    دور از هم می پوسیم
    غمم از وحشت پوسیدن نیست
    غمم از زیستن بی تو دراین لحظه پر دلهره است
    دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
    از سر این بام
    این صحرا این دریا
    پر خواهم زد خواهم مرد
    غم تو این غم شیرین را
    با خود خواهم برد

    حمید مصدق


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #97
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    غریب

    مادربزرگ
    گم کرده ام در هیاهوی شهر
    آن نظر بند سبز را
    که در کودکی بسته بودی به بازوی من
    در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
    خمره دلم
    بر ایوان سنگ و سنگ شکست
    دستم به دست دوست ماند
    پایم به پای راه رفت
    من چشم خورده ام
    من چشم خورده ام
    من تکه تکه از دست رفته ام
    در روز روز زندگانیم

    حسین پناهی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #98
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آوازه اندوه
    در هوای تاریک – روشن
    آن گاه که آرام بخشی شبنم
    نادیده و ناشنیده
    بر زمین فرو می بارد
    زیرا شبنم آرام بخش
    چون همه ی آرام بخشان مهربان
    کفش هایی نرم به پا دارد.
    به یاد داری، به یاد داری، ای دل تفته،
    که روزگاری چه سان تشنه بودی،
    تشنه ی سرشک های آسمانی و چکه های شبنم
    سوخته و تشنه و خسته
    آن زمان که بر گذرگاههای زرد مرغزار
    نگاه شرارت بار خورشید شامگاهی
    از خلال درختان تاریک گرد تو می دوید
    نگاه های کورکننده ، شعله ور، آزارگر خورشید
    آنان ، پوزخند زنان، چنین گفتن: ((تو؟ خواستگار حقیقت؟
    نه! تنها یک شاعر!
    یک جانور، جانوری مکار، شکارگر، کمین گر
    که باید دروغ بگوید
    که باید خواسته و دانسته دروغ بگوید:
    آزمند شکار
    با نقابی رنگارنگ
    خود نقاب خویش
    خود شکار خویش!

    این-خواستگار حقیقت؟
    نه! تنها یک دیوانه!یک شاعر!
    تنها رنگین گفتاری
    که از درون نقاب های یک دیوانه فریادهای رنگارنگ پر می کشد،
    سوار بر پل های دروغین واژه ها
    بر رنگین کمان ها
    در میان آسمان های دروغین
    و زمین های دروغین
    ولگرد، پرسه زن
    تنها یک دیوانه! یک شاعر!

    این – خواستگار حقیقت؟
    نه ساکت؛ صامت، صاف، سرد
    تندیسی می شوی
    نه همچون ستون خدا
    ایستاده بر آستان پرستشگاه ها
    سرشار از بازیگوشی گربه
    جهنده از میان هر پنجره
    تند! در هر حادثه
    بوی کش برای هر جنگل
    مشتاقانه، پرشور-و-شوق بی کش.
    زیرا که در جنگل ها
    در میان جانوران شکاری خوش خط و خال
    گناهکارانه تندرست و رنگارنگ و زیبا می دوی
    با لبان شهوت بار،
    شادمانه سخره گر، شادمانه دوزخی، شادمانه خون آشام
    شکارگر، کمین گر، دروغزن!

    و یا چون عقابی که از دور
    از دور بر مغاک ها چشم دوخته است
    بر مغاک های خویش:
    وای که عقابان چه سان چرخ زنان فرود می آیند
    فرو و فروتر
    و به ژرفنای هر چه ژرف تر!
    آنگاه،
    ناگهان ، یکراست
    با پرشی برق آسا
    بر برَه ها می چهند
    برق آسا ،در گرما گرم گرسنگی
    آزمند برای بره ها
    بیزار از تمام روان های بره وار
    ترسناکانه بیزار از هر آن چه
    گوسپند نماست و بره – چشم و تابدار – پشم
    خاکستری، با خیرخواهی برگان و گوسپندگان!
    این چنین
    عقاب وار اند و پلنگ وار
    اشتیاق های تو در پس هزار نقاب!
    تو دیوانه! تو شاعر!
    تویی که انسان را چندان چون خدا دیده ای که چون گوسپند
    و خدا را در انسان آن سان از هم می دری
    که گوسپند را در انسان
    و به هنگام دریدن، خنده زنان!
    آری، این است، این، شادکامی تو!
    شادکامی پلنگ و عقاب!
    شادکامی یک شاعر، یک دیوانه!


    در هوای تاریک – روشن
    آن گاه که داس ماه
    زنگارگون
    در میان سرخی ارغوانی
    رشکوَرانه فرا می خزد؛
    بیزار از روز
    و با هر گام نهانی
    چمن های باژگونٍ گل سرخ را
    می دِرَوَد تا آن که غرقه شوند
    تا آن که رنگ باخته در شب غرقه شوند.

    من نیز خود روزی این چنین غرقه گشته ام
    از جنون حقیت جوئی خویش
    از اشتیاق های روزینه ی خویش
    خسته از روز، بیمار از روشنایی،
    غرقه گشتم در فروسوی، شامگاه سوی، سایه سوی
    سوخته و تشنه
    از یک حقیقت
    به یاد داری، به یاد داری، ای دل تفته
    که آن گاه چه تشنه بودی؟
    دور بادا من
    از تمامی حقیقت
    تنها یک دیوانه!
    تنها یک شاعر!

    فردریک نیچه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #99
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    تنها صداست که میماند

    چرا توقف کنم چرا ؟
    پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
    افق عمودی است
    افق عمودی است و حرکت : فواره وار
    و در حدود بینش
    سیاره های نورانی می چرخند
    زمین در ارتفاع به تکرار می رسد
    و چاههای هوایی
    به نقب های رابطه تبدیل می شوند
    و روز وسعتی است
    که در مخیله ای تنگ کرم روزنامه نمی گنجد
    چرا توقف کنم ؟
    راه از میان مویرگهای حیات می گذرد
    کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
    سلولهای فاسد را خواهد کشت
    و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
    تنها صداست
    صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد
    چرا توقف کنم ؟
    چه میتواند باشد مرداب
    چه میتواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فساد
    افکار سردخانه
    را جنازه های باد کرده رقم میزنند
    نامرد در سیاهی
    فقدان مردیش را پنهان کرده است
    و سوسک ... آه
    وقتی که سوسک سخن میگوید
    چرا توقف کنم ؟
    همکاری حروف سربی بیهوده است
    همکاری حروف سربی
    اندیشه ی حقیر را نجات نخواهد داد
    من از سلاله ی درختانم
    تنفس هوای مانده ملولم میکند
    پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم
    نهایت تمامی نیروها پیوستن است پیوستن
    به اصل روشن خورشید
    و ریختن به شعور نور
    طبیعی است
    که آسیابهای بادی می پوسند
    چرا توقف کنم ؟
    من خوشه های نارس گندم را
    به زیر***** میگیرم
    و شیر میدهم
    صدا صدا تنها صدا
    صدای خواهش شفاب آب به جاری شدن
    صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خک
    صدای انعقاد نطفه ی معنی
    و بسط ذهن مشترک عشق
    صدا صدا صدا تنها صداست که میماند
    در سرزمین قدکوتاهان
    معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
    چرا توقف کنم ؟
    من از عناصر چهار گانه اطاعت میکنم
    و کار تدوین نظامنامه ی قلبم
    کار حکومت محلی کوران نیست
    مرا به زوزه ی دراز توحش
    در عضو جنسی حیوان چکار
    مرا به حرکت حقیر کرم در خلا گوشتی چکار
    مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
    تبار خونی گلها می دانید ؟



    فروغ فرخزاد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #100
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دو قطره پنهانی

    شکست و ریخت به خاک و به باد داد مرا
    چنانکه گویی هرگز کسی نزاد مرا
    مرا به خک سپردند و آمدند و گذشت
    تکان نخورد درین بی کرانه آب از آب
    ستاره می تابید
    بنفشه می خندید
    زمین به گرد سر آفتاب می گردید
    همان طلوع و غروب و همان خزان و بهار
    همان هیاهو
    جاری به کوچه و بازار
    همان تکاپو
    آن گیر و دار آن تکرار
    همان زمانه که هرگز نخواست شاد مرا
    نه مهر گفت و نه ماه
    نه شب نه روز
    که این رهگذر که بود و چه شد؟
    نه هیچ دوست
    که این همسفر چه گفت و چه خواست
    ندید یک تن ازین همرهان و همسفران
    که این گسسته
    غباری به چنگ باد هوا است
    تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی
    همین تویی تو که شاید
    دو قطره پنهانی
    شبی که با تو درافتد غم پشیمانی
    سرشک تلخی در مرگ من می افشانی
    تویی
    همین تو
    که می آوری به یادمرا
    فریدون مشیری


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 10 از 47 نخستنخست ... 6789101112131420 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/