زندگی
زندگی فرصت بس کوتاهیست
که بدانیم که مرگ آخرین نقطه ی پرواز پرستو ها نیست
مرگ هم حادثه ایست مثل افتادن برگ
که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک
نفس سبز بهاری جاریست
زندگی
زندگی فرصت بس کوتاهیست
که بدانیم که مرگ آخرین نقطه ی پرواز پرستو ها نیست
مرگ هم حادثه ایست مثل افتادن برگ
که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک
نفس سبز بهاری جاریست
حنظلی
از بس که ملول از دل دلمرده خویشم
هم خسته بیگانه هم آزرده خویشم
این گریه مستانه من بی سببی نیست
ابر چمن تشنه و پژمرده خویشم
گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت
من نوحه سرای گل افسرده خویشم
شادم که دگر دل نگراید سوی شادی
تا داد غمش ره به سراپرده خویشم
پی کرد فلک مرکب آمالم و در دل
خون موج زد از بخت بدآورده خویشم
ای قافله بدرود سفر خوش به سلامت
من همسفر مرکب پی کرده خویشم
بینم چو به تاراج رود کوه زر از خلق
دل خوش نشود همچو گل از خرده خویشم
گویند که - امید و چه نومید – ندانند
من مرثیه گوی وطن مرده خویشم
مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید
پرورده این باغ نه پرورده خویشم
اخوان ثالث - 1341
پرنده می داند
خیال دلکش پرواز در طراوت ابر
به خواب می ماند
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند
پرنده در قفس خویش
به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد
پرنده می داند
که باد بی نفس است
و باغ تصویری است
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند
سایه - 1350
پری کوچک و غمگین
من پرى كوچك غمگينى رامى شناسم
كه در اقيانوسى مسكن دارد
و
دلاش را در يك نى لبك چوبين مى نوازد
آرام،
آرام
پرى كوچك غمگينى
كه شب از يك بوسه مى ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد.
توقعی از تو ندارم
منتظر نباش كه شبي بشنوي،
از اين دلبستگي هاي ساده دل بريده ام!
كه عزيز باراني ام را، در جاده اي جا گذاشتم!
يا در آسمان،
به ستاره ي ديگري سلام كردم!
توقعي از تو ندارم!
اگر دوست نداري،
در همان دامنه ي دور دريا بمان!
هر جور راحتي! باران زده ي من!
همين سوسوي تو
از آن سوي پرده ي دوري
براي روشن كردن اتاق تنهاي ام كافي است!
من كه اين جا كاري نمي كنم!
فقط گهگاه
گمان دوست داشتنت را در دفترم حك مي كنم!
همين!
اين كار هم كه نور نمي خواهد!
مي دانم كه به حرفهايم مي خندي!
حالا هنوز هم وقتي به تو فكر مي كنم،
باران مي آيد!
صداي باران را
می شنوی ؟
خوش به حال بچه عقابها...
سكوت مي كنم در برابر رضاي
نه اين بار سكوت مي كنم
به جاي همه ثانيه هايي كه نبايد حرف مي زدم!!!
باورم نمي شود
وقتي لبريز از تو بودم تلاش كردي
گنجايش دلم را بالا ببري با رفتنت
و من ...
وقتي دفتر تنهائيم پر از خطوط مبهم مي شد
خوب مي دانستم
تو كه دليل اين خطوط درهمي
با بچه عقابها مانوس تري تا من!!!
شادم كه در اتاقم جز من ،
خاطره ها
و نا صبوري هايم هيچ كس نيست.
مي خواهم بگويم كه ديگر دوستت ند.......
كاش دروغ گفتن را ياد گرفته بودم!
یاد از دیار دور خرابه دل شکاند و رفت
غربت سراسر عمرم پراند و رفت
به یاد از شعر آهنگر، نوای بی قراری هام
از سر خجلت شکست و رفت
پری سانی چو یار من
بسی بی حکمتی آرد
چرا
مرا در حالت غربت رها کردند یاران
در این سرما
در این بیداد
دلم تنگ است تنگ
فدای غربت یارم
دلم تنگ رحیمان است
رها شد هر چه از رنگ است
رها کن هر چه از رنگ است
بزن نای و سه تارت را!
تا که آزرمی به تنگ آرد هر چه از سنگ است
دلم دیوانه یار است
دلم مجنون و سر گشته در این ویرانه بازار است
دلم خون و دلم خون است
دلی کز عشق نشناسد؟
فسوس و صد فسون؛ دل، دون است
غریبا! رقیب آهنگ شوری داد در نام
ولیکن نام رویایش به اشک گورها بود هیهات
سلامی بود آنجا و چه گرماگرم این دستان بازیگوش
چه رویای به از هر نامه خیست
به از هر ساده دیدن تا غبار هوش
به آن ناز فرجامی رحیما
سر هوش باشت نیست؛ رحیما
فسوس است این غریبانیت
دل یاران همه تنگ است
دل محبوب بیشتر
کاش خوانی.....
ولیکن راز دل گفتن نشاید بیشتر
دلم را راز خود دانم و آن را داده ام پیشتر
به دست نازک ترک گلی در اوج جنگل ها و دریا ها
ببر یارا
مرا و خانمانم را
که محبوبم شکر ریزد به غوغایم
به بومت کش تو آهنگی
نوای تازه قویی را
به اوجش مرغک پیری
نویسم چون که دانم خوانی و اشکت...
مرا دوست می داری
دلم تنگ است
تنگ محبوبم
برایم دوریش تنگ تر می کند قلبم
ز عقلم تا به مهتابی
تا به عشق نازک یارم
بدان آهنگران در کنارم ناله ها دارند
و کودک بوم خود را تا آسمان کارد
ولی رنگش به دست دختر خوبی است
و نقشش از نیاز صورت تنها
خراب آبادیان!
یار تنهاست
به دست خود سحر سازید
و شکّر ها دهان آرید
به دست خود و دست من
دگر رحمم ببارد بارش اشکم
ولی اشکم نمی آید
دگر سوزم نمی سازد.....
مردم
یاران نا عاشق! نکناد روزی دل خویش را چون من
به زیر پای خویش، لگد مال خیالات معشوقان کنید
به دمی هر چه دارید از دل خود در زیر پای آنان کنید
در هوای حرفی و دستی و عشقی و نرمشی
هر چه دارید بر سر دوستان نا آشنایان کنید
مرغکی گردید و از دنیا و مردم ها رها گردید
به پایان آورید این بازی و چینش به روی قبر ها را
بدانید این نوای من به از نای چوپانی است
خراب آبادیان!
کسی نیست
رفاه آلودگان! دیگر ننالید
به مولا خسته ام از دوری یار
به مولا دل به نالیدن گذارم
به مولاآه بر دارم تا که شاید
تکه ای زاید به سینه به دوران افکنم
تا که عاقل گردم و محبوب وار به سوی مینای در مینویم روم
هوادارم! مرا دریاب!
من خسته
که دل بشکسته دارم از زمین و حال و این مردم
دل برکن
ز ساروجت دل پر کن
ز سربش کن و آهن را به دورش کن
دگر مردم
مردم
تو عهدت را شكستي و
من
ومن دلم شكست
بهاي كداميك بيشتر است!!!
قرباني شدن ،
رسم تولد است
همانگونه كه نقطه اي پايان
سرآغاز خطي است تازه.
دوباره آغاز شو!!!
مدتي است به پايان رسيده ام
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)