tyut98


دستی نیست تا

نگاه خسته ام را نوازشی دهد.

اینجا ،باران نمی بارد...

فانوسهای شهر، خاموش و مُرده اند

دست های مهربانی ،فقیرتر از من اند...!

این لحظه ها ی لعنتی ،

باز هم مرا عذاب می دهند...

این دقیقه های بی وفا ،

بی وجدانترین ِ عالم اند...!

دستی نیست تا

دستهای خسته ام را

گرم کند...

نگاهی نیست ،

تا مرا امید دهد...

نفسی نمانده تا به آن تکیه کنم.

شاید اینجا،

آخرین ایستگاه باشد....