دستی نیست تا
نگاه خسته ام را نوازشی دهد.
اینجا ،باران نمی بارد...
فانوسهای شهر، خاموش و مُرده اند
دست های مهربانی ،فقیرتر از من اند...!
این لحظه ها ی لعنتی ،
باز هم مرا عذاب می دهند...
این دقیقه های بی وفا ،
بی وجدانترین ِ عالم اند...!
دستی نیست تا
دستهای خسته ام را
گرم کند...
نگاهی نیست ،
تا مرا امید دهد...
نفسی نمانده تا به آن تکیه کنم.
شاید اینجا،
آخرین ایستگاه باشد....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)