ماندگاری در من !
چون نقش کتیبه ای
بر دل کوه !
بی آنکه
بخواهم روزهای رفته
یا مانده را
بشمارم ...
روز و روزگارم
به تو پیوسته است ...
هر کس نمی تواند درد این دل عاشقم را بداند مگر اینکه
خودش عاشق واقعی باشد
کسی نمی تواند دردهای این دل زخم دیدام را تحمل کند مگر
اینکه خودش زخم دیده باشد
هرکسی را همدل و همنفسی است و هر دلی را کلیدی
کلید این دل کوچک اما وسیع
در دستان پر مهر توست .
آری این دل تنها و بی کس فقط با نگاه سرخ تو گشوده می شود
پس بیا و نگزار بیش از این درد تنهایی و بی کسی را بکشم.
تو مثل راز پاییزی ومن رنگ زمستانمچگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانمتو مثل شمعدانی ها پراز رازی و زیباییومن در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانمتو دریایی ترینی ، آبی وآرام وبی پایانومن موج گرفتاری اسیر دست طوفانمتو مثل آسمانی مهربان وآبی وشفافومن درآرزوی قطره های پاک بارانمنمی دانم چه باید کرد با این روح آشفتهبه فریادم برس ای عشق من امشب پریشانمتو دنیای منی بی انتها وساکت وسر شارومن تنها دراین دنیای دوراز غصه مهمانمتو مثل مرز احساسی قشنگ و دور ونامعلومومن درحسرت دیدار چشمت رو به پایانمتو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر هاومن هم یک کبوتر تشنه باران درمانمبمان امشب کنار لحظه های بی قرار منببین با تو چه روئیایی ست رنگ شوق چشمانمشبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادمهنوز ازعطر دستانت پراز شوق است دستانمتو فکر خواب گل هایی که یک شب باد ویران کردومن خواب ترا می بینم ولبخند پنهانمتو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیردومن مرغی که ازعشقت فقط بی تاب وحیرانمتو می آیی ومن گل می دهم درسایه چشمتوبعد ازتو منم با غصه های قلب سوزانمتو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می باردومن تنها ترین نیلوفر رو به گلستانمشبست ونغمه مهتاب ومرغان سفر کردهوشاید یک مه کمرنگ ازشعری که می خوانمتمام آرزوهایم زمانی سبز می گرددکه تو یک شب بگویی ، دوستم داری تو ، می دانمغروب آخرشعرم پراز آرامش دریاستومن امشب قسم خوردم تو را هرگز نرنجانمبه جان هرچه عاشق توی این دنیای پرغوغاستقدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانمبدون تو شبی تنها وبی فانوس خواهم مرددعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم
رفتم
به همانجا که صدای نفسهای عشق
هنوز گهگاه گوش را می نوازد
دیشب بود انگار
آن شب سرد خاطرهها
و تو
که بودی و نبودی
تاب خوردم مثل همیشه
آرام و بی صدا
با طعم حسرت و اشک
و اینبار تنها
صدایی نبود
و حتی سایه ای از تو
و دستی که از پشت
ناگاهچشمانم را بگیرد
هیچ نبود
هیچ
اما
اشک چه بی ریا میآمد
صدایت کردم
نشنیدی ؟
نه ؟
با تو هستم قدیمی
با تونجواها داشتم
از عمق حسرت و سرما
که فقط
خیابان شنید و تاب و سنگهای زیرپاهایم
نیامدی باز
درآخرین شب میعاد
به تماشای کرم کوچک ابریشم
حتی برای ریختن کاسه ای آب در پیمسافر
چقدر زمزمه کردم دیشب
لحظه های عاشقانه دیروز را
و ترانه هایفردا را که
جمعه وقت رفتنه ...
راستی
اسمت را صدا زدم
به وسعتنگاهی که به سویت روانه کرده بودم
از پشت ابرهای سراسر پر ازخیال
یادت هست ؟
شعرهایقدیم را
که بی ریا می سرودم برایت
از ابر و خیال وخوابی که آرام رفته بودی؟
باز خواهمت گفت
ترانه های شبانگاهی انتظاررا
تو سپیده ی صبح. من غروب و شبم
تو به صافی آب.من پر پیچ و خم
تو شراب کهن. من سبو که شکست
تو امید منی . واسه عمری که رفت
تو بزرگ و قشنگ . مثل قله ی کوه
من مثل یه سایه و تویی مثل طلوع
تویی اولین من . تو عشق آخرین من
تویی تنها خاطره از روزهای شیرین من
چقدر بی قرارم برگرد.
دیگه طاقت ندارم برگرد.
از بغض تو صدام بدون که من گرفتارم برگرد...
بیا و از چشمام بخون.چقدر دوست دارم برگرد...
بیا برگرد دوباره .
دلم طاقت نداره .
آسمون بی ستاره .
دیگه بی تو نمی باره
نه این سکوت را کسی نمی شکند
هیچ کس مرا صدا نمی زند
ای همه آدم هایی که
گوش هایتان را گرفته اید
چشمانتان را بسته اید
و ای همه آنهایی که
از سرمای زمستان
به خانه های تان
پناه برده اید
هنوز آغاز شب است
هنوز ماه نتابیده
هنوز ستاره نخندیده
من هر شب ماه را می بینم
اگر ابر ها بگذارند
و سری به ستاره ها می زنم
اگر باران نبارد
من هر شب از آسمان می پرسم
که چرا پر پرواز من شکسته است؟
و پاسخم سکوت
اگر گریه بگذارد
پشت هر چهره شهری است
كوچه هایش پر رمز پر راز
آسمانش چشم
گاه باران گاه آبی
وزمانی پر پرواز كبوترها
باغ این شهر پراز قاصدك است
همه اینجا منتظرند
چشم به راه
خاك این شهر پراز خاطره سبز مسافرهاست
نقدی باید زد
قصه بكر شنیدن دارد
پشت هر چهره شهری است
پرشمع
پر نذر
آرزوها بادبادكهایی رقصان
در هوا سرگردان
فرصتی باید برای دل بستن
دیدن....
پشت هر چهره شهری است
دروازه لبخند كجاست؟؟؟؟
دستی نیست تا
نگاه خسته ام را نوازشی دهد.
اینجا ،باران نمی بارد...
فانوسهای شهر، خاموش و مُرده اند
دست های مهربانی ،فقیرتر از من اند...!
این لحظه ها ی لعنتی ،
باز هم مرا عذاب می دهند...
این دقیقه های بی وفا ،
بی وجدانترین ِ عالم اند...!
دستی نیست تا
دستهای خسته ام را
گرم کند...
نگاهی نیست ،
تا مرا امید دهد...
نفسی نمانده تا به آن تکیه کنم.
شاید اینجا،
آخرین ایستگاه باشد....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)