i112961 4l14xg




همان روزی که چشمانش به چشمانم گره خوردند !

همان روزی که دستانم فقط سنگینی احساس را حس کرد !

همان روزی که دل در سینه ام آرامش چندین و چندسالش درون جاده ای از گرد و نفرت رها می کرد !



دلم لرزید
نگاهم جور دیگر شد
صدایم از درون سنگین سنگین شد
در آن یک لحظه ی پر حس و آسایش
دلم بد جور می لرزید

فقط آن لحظه را دیدم که دستم گرمی دستی پر از الطاف مهر آگین را حس کرد !
نمی دانم چرا ؟
اما کمی از لرزشم کم شد !!!


نگاهش را زیباتر
به زیبایی یک بوسه ی پروانه به روی گلبرگ سرخ گل ها ...
به سان بوسه ی امواج دریا روی ساحل ها به من انداخت
چه زیبا بود آن زیبا ترین لحظه !!!

لبش چون مرغ عشقی از تمنای درونی روی هم لغزاند
سرش را رو به دستانم نگه داشت و یکباره نگاهم کرد


ولی اینبار ...

پر از آرامشی زیبا به من آهسته و آرام می گفت:
با تو می مانم...
اگر جان در بدن باشد برایت سقفی از عشق و محبت با پرطاووس می سازم !
اگر جانم توان باشد تو را بر عرش زیبای درون آسمان ها می فشانم !!
فقط با من بمان ای واژه ی زیبای احساسم . . .
فقط با من بمان.