یادم است بزرگی می گفت:
چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید
اما...
من از چشمان خود می ترسم
من به پاکیشان سخت مرددم
من از نفس های بریده ی یک گنجشک کمر احساس خم می کنم
از شنیدن آوای پر التهاب شب، جامه ی سیاه مستور تبسم دنیا می سازم
و عهد می بندم از این پس با چشم های بسته بی راهه ی سروده های آسمان را زیر پا بگذارم
خوشا به حال خدا که تنهای عالم است
خوشا به حال خدا که منتی بر پاکی چشمانش نمی گذارند
و دلش به ناپاکی محکوم نمی کنند
خوشا به حال مرد نابینای آن سوی دیوار
که یک عمر زمانه را با چشم دل سیر کرده است
و خوشا به حال بهار که برای آمدنش همه چشم به راه می شوند
عمریست با چشم های بسته طعم خیس باریدن باران را حس کرده ام
با چشم های بسته با نبض غریبانه یروزگار سخن ها گفته ام
شعر ها سروده ام...
اما چه توقعی می شود داشت
از خرده گیری های افکار کوته یک آشنای غریبه
از انعکاس حریم صدا در انزوای همین چند جمله ی ساده
چه توقعی می شود داشت
از باور تشنگی یک برگ زیر رگبار خشک بی انصافی؟
از زبان بسته و درد و دل های یک سنگ؟
چه توقعی می شود داشت
از نوشتن حرم داغ وابستگی در خلسه ی شن های ساحل، هنگام وزیدن نسیم
چشم های اعتقادم را فراخ تر می کنم
و به امید پنجره ای تازه زیر باران قفسی می سازم
بهانه ی سطرهای بی منتهای زندگیم!
گره چشمانم را به روی هر چه در این دنیای بی پروار می گذرد کور می کنم
زیر باران دخیل بسته ام
اما کسی را امید به پاکی چشمانم نیست
و امیدم همه این است
که تو...
مرا به بلندای آرزوهای دست نیافتنی یمان پذیرا باشی
مهربانم!
دستت را به من بده تا از آتش بگذریم...
آنان که سوختند...
همه تنها بودند...!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)