و چشم...
اما
بدان ساحر سپردست سایه خود را
اسیر بند
اگر بیند
نگاهیست دلربا
لعل لبی زیبا
وزلفانی پریشانتر ز افکارم
ومن...
اما همان حیران
میان دود و داد و غم
غمین پیکر و حیران تر
نمیدانم
در این پاییز بی آخر
کجا این بوته ها را باز بشمارم؟
نگو شامی دگر در انتظار است
نگو این دل هزار سوداست
هزاران بار میگویم
مرا سینه به غارت برده است دزدی
به چنگال تغابن
دست بردست تا به اعماق وجود من
نه دل را میدهد بازم
نه روح را می برد ازتن
وجسم ...
اماهمان دردانه پیکر
کاز عظیمِ درد
به خود مارگونه می پیچد
و مینالد و می نالد
تو اما گر نجاتم را
به دستت داده اند برخیز
دلم در دست آن دزد است
دلم را باز بستان
فرشته گرتویی بشتاب
به رگهایم همه خون شو
بجوش در جان رگهایم
دلم را بر دلت بنشان
دلم را باز بستان
شکوفه را بهاری سبز در پیش است
محبت نیز شهریست
پر از کوچه چراغ و باغ
شبانه نیز دارد نیلی آسمانی ساکت و آرام
به کنج بی ریای خویش
بلورین چهره ای چون ماه دارد
و در آن شب
زهر کوچه
دلی بر دیگری دل راه دارد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)