فصل هفدهم

تو شرکت در حالی که پشت میز می نشستم، با آرامش کامل گذشته و آینده را سیر می کردم. درست دو سال و نیم از آن روزهای نحس و شوم گذشته بود و حالا همه چیز سر جای خود برگشته بود، و البته خیلی بیشتر و بهتر از سابق.
اوضاع شرکت کاملاً رو به راه شده بود. کارمندان با آرامش کامل مشغول به کار بودند. شاهرخی نه تنها وکیلم بود، بلکه معاونت شرکت را هم عهده دار شده بود. و از آنجایی که آدم فوق العاده درستی بود، خیلی زود خودش را در دل حاج آقا رئوف جا کرد و تقریباً دست راست او شد.
به مرور زمان، تمام بدهیهای حاج رئوف را صاف کردم. و در ضمن، در هر کار خیری که او پیش قدم می شد، همراهی اش می کردم. در زندان به خودم قول داده بودم که تا زنده ام، دست افتادگان و زیردستان را بگیرم. و حالا موقع خوبی برای ادای دین بود.
تقریباً همان اوایلی که تازه از زندان آزاد شده بودم، از طریق شاهرخی فهمیدم که رویا به اتفاق خانواده اش به اروپا رفتند. مثل اینکه بالاخره خانم رستگار به آرزوی دیرینه اش رسیده بود. بالاخره آقای رستگار راضی شده بود تمامی ملک و املاکش و همین آپارتمان بنده را که به نام رویا خانم بود، سریع و السیر به حراج بگذارد و بفروشد. و بدین ترتیب، دو پا داشت و دو تا دیگر هم قرض گرفت و از ترسش فرار کرد. لابد خودشان خوب می دانستند با این همه بلایی که سرم آورده بودند، به سادگی رهایشان نمی کردم.
تنها لطفی که در حقم کرده بودند این بود که لباسهایم را دست صاحبخانه جدید داده بودند و از او خواسته بودند هر وقت که به آنجا مراجعه کردم، تحویلم بدهد. و این خود لطف بسیار بزرگی بود. بالاخره یک مو از تن خرس کندن غنیمت به شمار می رفت.
اما چیزی که برایم مهم بود این بود که هنوز علت این کار رویا برایم روشن نشده بود. باید می فهمیدم چرا رویا با من همچون معامله ای کرده بود. از آن پس به بعد از شاهرخی خواستم که فوراً اقدام کند و برایم طلاق غیابی صادر کند. دیگر حتی حاضر نبودم یک دقیقه نام رویا در شناسنامه ام باشد.
و حالا پس از دو سال و نیم، خوب که به دور و اطرافم نگاه می کردم، انگار هیچ اتفاقی در گذشته نیفتاده بود، به جز خوابی که تبدیل به کابوس وحشتناکی شده بود.
به یاد دارم، آن روز طرفهای غروب بود که شرکت تعطیل شده بود و کارمندان رفته بودند. من هم می خواستم هر چه زودتر به خانه بروم و استراحت کنم که یک دفعه غلام، سرایدار شرکت، وارد دفتر شد و با نگرانی خاصی رو به من کرد و گفت: «آقای شکوهی، یه خانومی اومده و می خواد شما رو ببینه. صورتش برام آشناست، اما هر چی فکر کردم یادم نمی آد کجا دیدمش.»
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «یعنی کیه؟ بگو بیاد تو!»
با عجله از دفتر بیرون رفت و چند دقیقه بعد، در حالی که آن خانم را راهنمایی می کرد، وارد دفتر شد. با تعجب و از سر کنجکاوی نگاهش کردم. اول نشناختمش. قیافه اش حسابی درب و داغان شده بود، اما آرایش جلف و سبکی روی صورتش ماسیده بود.
در حالی که نگاهم می کرد، به حالت داش مشتی گفت: «مثل اینکه منو نشناختی، درسته؟»
کمی به مغزم فشار آوردم. یک دفعه یکه ای خوردم و گفتم: «سوفیا! تو هستی، سوفیا؟»
«ای بابا! تو که پاک مارو ناامید کردی! یعنی من انقدر شکسته شدم!»
در حالی که از پشت میز بلند می شدم، کنارش رفتم و گفتم: «چه به روز خودت آوردی؟ من ورشکسته شدم و سر از زندون درآوردم، اون هم فقط با لطف نامزد جناب عالی، اون وقت تو این قیافه رو پیدا کردی؟»
آه تأسف باری کشید و گفت: «همه ش به خاطر امید ناکس بود. تا وقتی که بود، منو حسابی پابند خودش کرد. بعد هم وقتی فرار کرد، تا مدتها ازش بی خبر بودم تا ابنکه یه روز برام نامه نوشت و گفت منتظر باشم همین روزها کار من رو هم درست می کنه و من هم می رم پیشش. اما همه ش دروغ بود و وعده سر خر من.
«همه هدفش از این کارها این بود که مبادا بیام پیش تو و پته شو رو آب بریزم. اون نامرد من رو هم گذاشت سر کار. من از همه کارهاش تو شرکت خبر داشتم. اینکه چطوری تا به حال سرت رو کلاه گذاشته بود و چقدر از اموال و دارایی شرکت رو بالا کشیده بود. همیشه بهم می گفتم بالاخره یه روزی این شرکت مال خودم می شه، و آخرش هم زهرش رو ریخت و همه رو بالا کشید.
«راستش رو بخوای، همه اون کارهای ما یه نقشه بود. نقشه ای برای به دام انداختن تو. امید می خواست یه جوری تو رو آلوده کنه و این کار هیچ جور عملی نبود جز آشنا کردن تو با رویا. و چی از این بهتر. هم رویا سر و سامونی می گرفت، و هم اینکه امید به خواسته ش می رسید، به خصوص اینکه رویا تو مشت امید بود.»
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «یعنی چی؟ برای چی تو مشت امید بود؟»
قهقه بلندی سر داد و گفت: «تو چقدر ساده ای، پسر! پس اون همه جنس رو کی برای ما جور می کرد؟ از همه مهم تر، کی پولش رو می داد؟ خب، معلومه، امید! و اون هم با پولهای جناب عالی که هر بار از شرکت به جیب می زد!»
از شدت عصبانیت لبم را گاز گرفتم و گفتم: «خب، بعدش؟»
«هیچی دیگه، تا وقتی که تو اون نقشه کذایی رو کشیدی و همه ما رودست خوردیم. همون شب پس از رفتن تو از خونه، رویا با پدرش تماس می گیره و می آد اونجا و تا خود صبح امید و رستگار برای تو مادرمرده نقشه می کشن که چطوری تو رو تو دام بندازن.»
با عصبانیت فریادی کشیدم و گفتم: «آخه، چرا؟ مگه گناه من چی بود؟ رستگار باید رویارو توبیخ می کرد، نه منو!»
«خب اشتباه تو همین جاست. وقتی که رستگار خودش از همه چیز با اطلاع بوده و از همه مهم تر اینکه، با دوز و کلک دخترش رو به ریشت بسته، حالا چه جوابی می تونست برات داشته باشه؟ به غیر از اینکه فقط یه جوری خودش و خونواده شو نجات بده.
«بیچاره رویا اون شب خودش رو خیلی باخته بود. شهامت رو به رو شدن با تو رو نداشت. می گفت ازت خجالت می کشه. دوست داشت هر چی زودتر از اینجا بره تا دیگه با تو رو به رو نشه. خودش رو باعث بدبختیهای تو می دونست. خیلی هم تلاش کرد که آپارتمان رو نفروشه و بذاره برای خودت، اما پدرش زیر بار نرفت و به هر شکلی که بود به این کار راضی ش کرد.
«مادر رویا هم که خونه شو کرده بود کاباره. مدام قماربازها اونجا پلاس بودن. تو محل دیگه براش آبرویی باقی نمونده بود و زودتر می خواست فلنگ رو ببنده. پا بیخ خِر رویا گذاشته بود که یا زودتر آپارتمان رو بفروشه و باهاشون همراه بشه، و یا اینکه باید تا آخر عمرش همین جا بی کس و تنها زندگی کنه. که البته این کار برای کسی مثل رویا حکم مرگ رو داشت. به همین جهت خیلی زود تصمیم به فروش آپارتمان گرفت و با پدر و مادرش راهی اروپا شد.
«تو تا وقتی برای رویا ارزش داشتی که از گذشته اون چیزی نمی دونستی. اما همین که متوجه اعتیاد رویا شدی، همه چیز تموم شد. رویا به خوبی می دونست که تو دیگه حاضر به زندگی با اون نیستی. پس قاعدتاً بایستی قید تو رو می زد و فقط خودش رو نجات می داد. و همین کار را هم کرد.»
دندان قروچه رفتم و گفتم: «ای بی شرم پست فطرت! اگه گیرش بیارم، می دونم باهاش چی کار کنم.»
مجدداً قهقه ای سر داد و گفت: «بهتره دوست عزیزت رو گیر بیاری و داغ رویا رو سر جیگرش بذاری!»
در حالی که حدقه چشمهایم گرد شده بود، جواب دادم: «چطور مگه؟ اتفاقی افتاده؟»
«بله! الان یکی دو ماهی می شه که با رویا خانوم ازدواج کرده!»
با غیظ نگاهش کردم و گفتم: «برام اصلاً مهم نیست. اینو برای چی به من داری میگی. من که مدتهاست رویا رو طلاق دادم. حالا با هر کثافتی مثل خودش می تونه ازدواج کنه. اون دیگه برای من هیچ ارزشی نداره. اگه کسی باید این وسط ناراحت باشه، تو هستی که به خاک سیاه نشستی. من دارم زندگی خودمو می کنم، و حتی موفق تر از قبل هم شدم.»
این بار در حالی که خودش را جمع و جور می کرد، بغضش ترکید و با گریه رو به من کرد و گفت: «برای همین پیش تو اومدم. می خوام کمکم کنی. دلم می خواد دماغ هر دوشون رو به خاک بمالیم. ولی به خاطر این کار به کمک تو نیاز دارم.»
«به کمک من؟ خب، من چی کار می تونم برات انجام بدم؟»
«تو، تو، یعنی چطوری برات بگم! می دونی، پوریا، من و تو هر دو شکست خورده عشق هستیم!»
«خب؟»
«اینو که قبول داری؟»
«بله، درسته!»
«خب، ما خیلی ساده می تونیم ازشون انتقام بگیریم!»
«می بخشین، سوفیا! اصلاً متوجه حرفهات نمی شم. واضح تر حرف بزن، ببینم چی میگی.»
«خب، این خیلی ساده س! ما هم می تونیم با هم ازدواج کنیم!»
«چی! چی گفتی، سوفیا؟ من و تو با هم ازدواج کنیم؟ فقط به خاطر اینکه رویا و امید رو بسوزونیم! ها ها ها، می خوام سر به تن رویا و امید نباشه که من به خاطرشون مجدداً زندگی مو به تباهی و نیستی بکشونم!»
این بار با عصبانیت رو به من کرد و گفت: «یعنی من تا این حد بَدم که تو نمی تونی تحملم کنی؟»
نگاه نفرت باری به او انداختم و گفتم: «بدی؟ ها ها ها، تو متعفنی! همین الان هم که اینجا وایستادی، بوی گندت همه اتاق رو پر کرده. حالا هم زودتر بزن به چاک. دیگه داره حالم ازت به هم می خوره! خیلی جالبه! من بیام با کسی که باعث اون همه بدبختی م بوده، ازدواج کنم! گمشو برو بیرون! دیگه نمی خوام ریخت نحست رو ببینم!»
بعد در حالی که با فریاد غلام را صدا می زدم، در دفتر را باز کردم و منتظر شدم تا بیرون رفت.
موقعی که داشت از پله ها پایین می رفت، صدای گریه اش همه راهرو را در بر گرفته بود. ولی دیگر برایم اصلاً مهم نبود. در آن لحظه، اصلاً خوشحال نبودم. با وجودی که سوفیا تاوان گناهش را پس داده بود، و قاعدتاً باید دلم خنک می شد، اما یک احساس بی تفاوتی بهم دست داده بود. دیگر برایم هیچ چیز مهم نبود. اینکه رویا چه کار می کرد، و یا امید با پولهای من به کجاها رسیده بود اصلاً برایم ارزش نداشت. فقط می خواستم تا آخر عمرم این کثافتها را نبینم. همین و بس.
سالومه در حالی که عمیقاً در فکر فرو رفته بود، سرش را بلند کرد و گفت: «بعد چی شد؟ آیا هیچ وقت تونستین خبری از رویا و امید به دست بیارین؟»
پوریا آه تأسف باری کشید و ادامه داد:
درست یک سال بعد از آن شبی که با سوفیا ملاقات داشتم، بی بی را از دست دادم. حالا دیگر کاملاً تنها و بی کس شده بودم. بی بی برایم حکم مادرم را داشت. بدون او زندگی برایم مثل جهنم بود. اما خوشحال بودم از این جهت که لااقل به مدت سه سال و نیم با هم به خوشی سر کرده بودیم.
چندین سفر زیارتی فرستاده بودمش که خیلی از این بابت خوشحال و سرحال شده بود. دیگر دوست نداشت من زن بگیرم. دلش می خواست تا آخر عمرش در کنارش باشم. مدام فکر می کرد کسی می خواهد مرا از او جدا کند. اما هر بار به او اطمینان کامل می دادم که به هیچ وجه قصد ازدواج با کسی را ندارم.
در این مدت سه سال و نیم، خوب به او رسیده بودم. تقریباً هر چه می خواست و هر کاری که داشت، برایش انجام داده بودم. و خوشحالی ام از این جهت بود که پیرزن بیچاره به آرزوی دیرینه اش، که همانا زیارت خانه خدا بود، رسیده بود. و همین برای من کافی بود.
هنوز شش ماهی از مرگ بی بی نگذشته بود که یک روز صبح وقتی وارد شرکت شدم، نامه سفارشی که تمبر خارجی داشت، روی میز دفتر به چشمم خورد. با عجله نامه را باز کردم. بله، درست بود. نامه رویا بود که به طرزی ناخوانا نوشته شده بود. تا آنجایی که به یاد دارم، نامه بدین مضمون بود:
سلامی گرم و آشنا به تو پوریای خوبم. به تو محبوب قلبم. تویی که به جز جور و جفا از عشق چیزی نفهمیدی. پوریا، مرا ببخش. می دانم خیلی در حقت بدی کردم. اما باور کن ناگزیر به انجام این کار شدم.
آن شب، پس از اینکه وارد خانه شدی، انگار همه دنیا روی سرم خراب شد. دلم می خواست می مُردم و همچون صحنه ای را نمی دیدم. باور کن، اگر تو این لطف را در حقم کرده بودی و مرا می کشتی، بزرگ ترین خدمت را کرده بودی. اما چه فایده! من زنده ماندم تا زجر بکشم!
لابد بارها به خودت گفتی:«من چه بدی ای در حق این رویای نمک نشناس کرده بودم که این بلا رو سرم آورد؟» ولی باور کن، پوریا، به خدای احد و واحد، تو نه تنها بدی نکرده بودی، بلکه بیشتر از هر کسی در حقم خوبی کردی. من چاره ای به جز این کار نداشتم. دیگر شهامت رویارویی با تو را نداشتم.
من دختر بدبختی بودم. شاید باور نکنی، البته حق هم داری، هر کسی که در نظر اول مرا می دید، لابد به خودش می گفت خوشا به حالش! دختر رستگار روی عرش سیر می کند! اما دیگر نمی دانست دختر یکی یکدانه رستگار توی طشت هم سیر نمی کرد، چه رسد به عرش.
از وقتی چشم باز کرده و خودم را شناخته بودم، مادرم را در حال قماربازی و خوشگذرانی دیده بودم. پدرم همیشه مثل یک نوکر در خدمتش بود. آنها اغلب مواقع پی تفریح و خوشگذرانی بودند. زندگی من کوچک ترین ارزشی برایشان نداشت و تازه من برایشان دست و پاگیر بودم.
وقتی پدر و مادرهای دوستانم را می دیدم، به زندگی شان غبطه می خوردم. روزی هزار بار از خدا آرزو می کردم که ای کاش ما پول نداشتیم، اما یک زندگی پر از مهر و محبّت و عاطفه داشتیم! ای کاش به جای این همه پول، دارای خواهر و برادری دلسوز بودم! یاد ندارم حتی برای یک بار مادرم پا به مدرسه ام گذاشته باشد.
بله، پوریا جان، من در همچون محیطی بزرگ شدم و رشد کردم. آن قدر که اصلاً نفهمیدم کی و چه وقت در منجلاب اعتیاد گرفتار شدم. اما دلم می خواهد این را بدانی، عشق من نسبت به تو کاملاً واقعی و حقیقی بود و هیچ گونه ریا و تزویری در آن وجود نداشت. اصلاً دلم نمی خواست تو را از دست بدهم. به همین خاطر هم مدام به دورغهای مختلف متوسل می شدم، که البته خودت کاملاً در جریان هستی. و حالا هم تاوان همه بدیها و گناهانی که نسبت به تو روا داشتم را دریافت کردم. اما دلم می خواهد این را بدانی که هیچ کدام خواسته قلبی ام نبود و در عمل انجام شده قرار گرفتم.
درست یک سال پیش، با امید ازدواج کردم. آن موقع هنوز خبر نداشتم که این امید نامرد چه کلاه گشادی سر تو گذاشته. اما پدرم در جریان همه کارها بود.
روزی که با امید دعوایم شد، برای اینکه حرص مرا دربیاورد به من گفت که با تو چه کرده. و آن وقت بود که دنیا جلوی چشمهایم تیره و تار گشت. شاید باور نکنی، اما از شدت غصه مریض شدم و در بستر افتادم. روز به روز لاغر و لاغرتر شدم تا جایی که سر از بیمارستان درآوردم. اینجا دکترها آزمایشات متعددی روی من انجام دادند و خیلی رک و صریح گفتند که سرطان دارم و زیاد نمی توانم زنده بمانم.
پدرم از شنیدن این خبر به حدی به خودش فشار آورد که درست یک ماه بعد، دچار حمله قلبی شدیدی شد و از دنیا رفت. با این حساب، مادرم حسابی آزاد شده بود و هر کاری که دلش می خواست انجام می داد.
امید هم که از من ناامید شده بود، مرا به حال خودم رها کرد و رفت. او فکر می کرد که امروز و فردا شاهد مرگم خواهد بود. اما درست برعکس شد، و من شاهد مرگ امید بودم.
بله، درست است. امید تصادف کرد و جا در جا دار فانی را وداع گفت. البته حقش بود. دلم خنک شد. هر وقت یاد بلایی که سر تو آورده بود می افتادم جگرم آتش می گرفت.
در آن تصادف هم خودش مقصر بود. این طور که پلیس می گفت، در اثر خوردن مشروب زیاد و همین طور سرعت بالای ماشین، به شدت با یک تریلر برخورد می کند و جا در جا از دنیا می رود.
پوریا، همه ما به نحوی تاوان گناهان خود را پس داده ایم. من، پدرم، امید و البته کاملاً بر من روشن و واضح است که به زودی زود مادرم هم تاوان گناهانش را به سختی پس خواهد داد. چرا که جهنم در همین دنیاست.
اما از تو یک خواهش دارم. می دانم که برایت خیلی سخت است، اما تو را به ارواح مقدس پدر و مادرت قسم می دهم، می دانم که برایت خیلی عزیزند، به حرمت روح این دو عزیز، از من درگذر. چرا که من هیچ یک از کارهایم اختیاری نبود.
کسی که در آن طرف اقیانوسها و آبهای سیاه همیشه به فکر توست.
رویا.
پوریا در حالی که بغض راه گلویش را بسته بود، با دستانی لرزان و رعشه آور سیگاری آتش زد و زیر لب گفت:
در کشاقوس حوادث حکما را مثلی است
در جهان هر عملی موجب عکس العمل است
هر که شد صرف ستم پیشگی اندیشه او
عاقبت بر کند اندیشه او ریشه او
روز مظلوم اگر شوم و اگر مشئوم است
روز ظالم به یقین تیره تر از مظلوم است
پوریا آه تأسف باری کشید و در حالی که به سالومه زل زده بود، گفت: «من این شعر رو خیلی دوست دارم. یادم می آد یه روز داشتم یه مجله ای رو مطالعه می کردم این شعر که بالای تیر مجله چاپ شده بود، نظرمو جلب کرد. درست یادم نیست اسم شاعرش چی بود، ولی هر کسی که این شعر رو سروده، از اعماق قلب من حرف زده. و چقدر خوب و شیوا در چند بیت شعر تمامی حرفهای ناگفتنی رو بیان کرده.»
سالومه به حالت تأیید سری تکان داد و گفت: «درسته! واقعاً همین طوره! تا به حال نشنیده بودم. راستی، حالا شما متأسف هستین؟»
«برای چی؟»
«خب، قاعدتاً به خاطر نامه ای که رویا براتون نوشته بود و خیلی از حقایق رو براتون روشن کرده بود.»
پوریا به حالت بی تفاوتی سری تکان داد و گفت: «نه، ابداً! البته نامه ای که رویا نوشته بود خیلی طولانی و مفصل بود. حتی خیلی از جزئیات رو بیان کرده بود که من حقیقتاً حضور ذهن ندارم و فقط مختصری از اونچه یادم مونده بود براتون گفتم. و این هم به خاطر این بود که چندین و چند بار اونو از بالا تا پایین خونده بودم.
«اما به جرئت می تونم قسم بخورم، با وجودی که رویا رو بخشیدم، اما اصلاً دلم به حالش نسوخت. اون زندگی منو به تباهی کشونده بود. اون نباید به جای من تصمیم می گرفت. بالاخره این زندگی متعلق به هر دوی ما بود. چه بسا که اگه فقط کمی اظهار ندامت و پشیمونی می کرد، حاضر بودم همه جوره کمکش کنم. من که دلم از سنگ نبود. نه، اون می تونست شرایطی رو به وجود بیاره که من کاملاً ببخشمش، ولی این کار رو نکرد. و اون وقت به جای من تصمیم گرفت، و البته چه تصمیمی. منو با سر تو چاه هُل داد!»
«به نظر شما، من باید برای همچون آدمی متأثر باشم؟ چرا ما آدمها فکر می کنیم با پول می تونیم همه کاری انجام بدیم؟ نمونه ش همین امید. مگه به راحتی پولهای منو بالا نکشید و فرار نکرد؟ لابد به خیال خودش خیلی زرنگی کرده بود. اما آیا تونست از چنگال عدالت فرار کنه؟ اصلاً تونست اون همه پول دزدی رو استفاده کنه؟ آیا با این پولها تونست مرگش رو به تأخیر بندازه؟ نه، نتونست! و اتفاقاً با این کارش مرگ خودش رو جلو انداخت.
«یادم می آد یه روزی داشتم با مرد عارفی صحبت می کردم. حرفهاش خیلی روشن و صریح بود. چیزهایی می گفت که ناخودآگاه آدمو به فکر وا می داشت. از جمله حرفهاش این بود که می گفت: «انسانها از موقع مرگشون خبر ندارن، اما خیلی راحت می تونن مُردنشون رو به تأخیر بندازن.» من که خیلی تعجب کرده بودم، پرسیدم: «آخه، چطوری؟»
«خیلی ساده س. هر کار خیری که ما انجام می دیم، باعث طول و عزت عمر می شه. و برعکس، هر کار شری که انجام می دیم، باعث می شه که عجل زودتر از موعد به سراغمون بیاد.» و اتفاقاً با پیشامد غیر مترقبه ای که برای امید رخ داد، من بیشتر از هر وقتی به درستی این مطلب ایمان آوردم.
«شاید باور نکنین، از وقتی که تو کارهای خیر به حاج آقا رئوف کمک می کنم، انقدر تو مشکلاتم گره گشاییی شده که حد نداشته. و خیلی از بلاهای احتمالی ازم روی گردان شده. خب، مسلماً این طوری هم من راضی هستم، و از همه مهم تر خدای من راضی یه. و چی از این بالاتر! چه لذتی از این بالاتر که آدم تا زنده س، با دست خودش ببخشه و خوشحالی رو تو چشمان مردم ببینه! من آدمه خشکه مقدسی نیستم، ولی به درست زیستن اعتقاد عمیقی دارم.»
سالومه که در فکر فرو رفته بود، به حالت شک و تردید از سؤالی که می خواست بکند، در حالی که دودل بود، من و من کنان گفت: «باز هم از حال رویا باخبر شدین؟ یعنی چطوری بگم ــ»
«اوه، لازم نیست شما حرفی بزنین. متوجه شدم چی می خواین بگین. منظورتون زنده بودن رویاست، درسته؟»
«بله!»
«راستش، من از دست رویا عصبانی بودم، اما به مرگش راضی نبودم. هیچ دلم نمی خواست زمانی خبر مرگش رو بشنوم. به همین خاطر نه تنها جواب نامه رویا رو ندادم، بلکه هیچ وقت هم از کسی سراغش رو نگرفتم. و حتی به شاهرخی هم سفارش کردم هر خبری که مربوط به رویا می شه رو بهم نگه. چون دیگه خیلی دیر شده بود. نه من می تونستم براش کاری انجام بدم، نه اون دیگه فرصتی داشت.
«و البته خبر مرگ اون می تونست تأثیر بسیار منفی تو روحیه م داشته باشه. به همین خاطر هیچ وقت در این مورد پیگیر نشدم. و الان هم که اینجا هستم، ازش هیچ اطلاعی ندارم. البته شاید هم شاهرخی خبر داشته باشه و به من حرفی نزده!»
پوریا در حالی که مجدداً سیگاری آتش می زد، این طور ادامه داد:
بعد از مرگ بی بی، خیلی تنها و افسرده شدم. حالا دیگر واقعاً تنها و بی کس شده بودم. سابق بر این، دوری پدر و مادرم زجرم می داد، ولی حالا اوضاع فرق کرده بود.
حالا علاوه بر پدر و مادرم، بی بی و از همه مهم تر همسر و زندگی ام را از دست داده بودم. این تنهایی خیلی به روحیه ام لطمه وارد کرد. به طوری که پس از مدتی، سر از دکتر روانپزشک درآوردم. اما آنها به من می گفتند چیز خاصی نیست و فقط به یک استراحت و تفریح نیاز دارم. باید یک مدتی از این محیط دور باشم تا دو مرتبه مثل سابق بتوانم روی پا بایستم.
اوایل، زیر بار نرفتم، دیگر دلم نمی خواست به هیچ وجه شرکت را رها کنم. ولی دست اخر، به اصرار شاهرخی و حاح آقا رئوف راضی شدم برای چند روزی به اینجا بیایم. البته اولش قصد داشتم اینجا را برای فروش بگذارم، اما حالا دیگر کاملاً نظرم تغییر کرده. دوست دارم هر ماه، چند روزی را به خودم اختصاص بدهم و به اینجا بیایم. آب و هوای جواهرده معجزه می کنه.
سالومه لبخند شیرینی زد و گفت: «خوشحالم! واقعاً خوشحالم که اینو می شنوم! امیدوارم همیشه و در همه حال هر کجا که هستین، موفق باشین. راستی، چیز دیگه ای به نظرتون نمی رسه که بخواین عنوان کنین؟»
پوریا به علامت نفی سری تکان داد و گفت: «نه، هر چی بود براتون گفتم. اوه، راستی یه چیزی مونده!»
سالومه که تعجب کرده بود، نگاهش کرد و گفت: «چه چیزی؟»
پوریا لبخند موذیانه ای زد و گفت: «اینکه کتابتون کی چاپ می شه؟»
سالومه لبخند ملیحی زد و گفت: «ببینم کتاب من، یا کتاب شما؟»
پوریا این بار خنده بلندی کرد و گفت: «بهتره بگیم کتاب سالومه!»