فصل دهم
قوام با سینی ناهار وارد اتاق شد و در حالی که آن را روی میز قرار می داد، با خوشرویی رو به پوریا کرد و گفت: «راستی، آقا! روحیه تون نسبت به قبل خیلی بهتر شده! سرحال به نظر می رسین!»
«اوه، اینو جدی می گی، قوام؟ خوشحال باشم؟»
«بله، آقا! باور کنین رنگ و روتون باز شده.»
پوریا آهی از سر تأسف کشید و با اندوهی خاص جواب داد: «می دونی، قوام، وقتی از گذشته حرف می زنم، احساس سبکی می کنم. شاید باور نکنی، اما لحظه شماری می کنم که زودتر به پایان این زندگی شوم برسم، بلکه شاید سنگینی این بار از روی دوشم برداشته بشه. نمی دونم، شاید هم بیشتر این سنگینی به خاطر این بوده که تا به حال برای کسی درد دل نکردم. اما حالا برعکس، حتی اگه سالومه خانوم هم نخواد به حرفهام گوش کنه، من اونو مجبور به این کار می کنم.»
قوام با صدای بلندی خندید و گفت: «اوه، آقا! تو رو به خدا اینو به سالومه خانوم نگین که دیگه اون وقت همین یه ساعت وقت ناهار رو هم از دست می دیم. شما مثلاً اومده بودین اینجا روحیه ای عوض کنین و انرژی بگیرین. اما این طوری که خودتون رو تو این اتاق حبس کردین، می ترسم خدایی نکرده مریض بشین.»
«نه نه، قوام! خیالت راحت باشه. اتفاقاً قصد داشتم بعد از ناهار یه گشتی تو باغ و این اطراف بزنم. راستی ببینم، قوام، تو ناهار خوردی؟»
«نه، آقا، ولی شما صرف کنین. من همون جا تو آشپزخونه یه چیزی می خورم.»
«اوه، این حرفها چیه، قوام! مگه ما با هم تعارف داریم. برو برو، زود غذات رو بیار من تنهایی غذا از گلوم پایین نمی ره.»
قوام با خوشحالی چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت.
پس از صرف ناهار، پوریا در حالی که بارانی اش را می پوشید، رو به قوام کرد و گفت: «من می رم تو باغ یه گشتی بزنم. می ترسم اگه یه کم دیگه تو این اتاق گرم و نرم باشم، خوابم بگیره.»
«خوب کاری می کنین، آقا! می خواین من هم دنبالتون بیام؟»
«اوه، نه! متشکرم، قوام! می خوام کمی تنها باشم.» بعد در حالی که سیگاری آتش می زد، یقه بارانی اش را بالا کشید و از اتاق خارج شد.
آسمان باز طبق معمول گرفته و ابری بود. ابرهای سیاه پاییزی گهگاه روی نور خورشید را می گرفتند و اجازه خودنمایی به او نمی دادند. چوبدستی بلندی را که به عنوان عصا از آن استفاده می کرد، از روی ایوانگاه جلوی ویلا برداشت و آهسته از سراشیبی باغ پایین رفت. یک دسته کلاغ قارقارکنان از بالای سرش گذشتند.
باغ پر شده بود از برگهای رنگارنگ پاییزی. صدای خش خش برگهای خشک سکوت زیبای باغ را در هم شکست. بوی هیزم سوخته فضای باغ را پر کرده بود. صد در صد باغبان آقای رهنما مشغول سوزاندن چوبهای خشک بود.
همان طوری که به اطراف نگاه می کرد، در فکر سالومه رفت. چقدر تفاوت میان او و رویا وجود داشت. باورش نمی شد هر دو از یک جنس باشند. یکی آن قدر محکم و استوار و با اعتماد به نفس قوی، و یکی مثل رویا عروسکی زیبا و ضعیف و شکننده.
تا دیروز فکر می کرد لابد همه زنها مثل رویا هستند، اما حال با دیدن سالومه تا حدود زیادی تغییر عقیده داده بود. دختر فهمیده و با شعوری بود. ذهن باز و درک وسیعی داشت. با خودش فکر کرد تفاوت این دو خواهر از زمین تا آسمان است. سوگند حتی شعور برخورد اجتماعی را هم نداشت.
بعد در حالی که شاخه های گل یخ را که روی زمین افتاده بود، بلند می کرد، به درخت هم جوارش تکیه داد و با خودش گفت: زنان همچون گلهای رنگارنگی هستن، با عطر و بوی مخصوص به خود. یکی مثل گل مریم معطر و خوشبو با عمر طولانی، یکی مثل گل لاله وحشی زیبا و بدون عطر. که با وزش کوچکترین بادی گلبرگهایش رو به دست باغ و صحرا می سپاره. و البته یکی همچون گل آفتابگردان که با زیبایی هر چه تمام تر به هر طرف که خورشید نورافشانی می کنه، می چرخه و روز به روز بر زیبایی و عظمتش افزوده می شه. تا جایی که تخمهای آفتابگردان محکم و دلپذیری رو به جامعه خود عرضه می داره. و چقدر زیباست این راز بقا، راز زنده بودن و راز زندگی کردن!
عصر، زودتر از حدّ معمول، سالومه برابر پوریا نشسته بود و چشم به دهانش دوخته بود.
پوریا سیگاری روشن کرد و با خوشرویی خاصی رو به سالومه کرد و گفت: «راستی، حال خواهرتون چطوره؟ خبری ازشون نیست؟»سالومه که اصلاً توقع همچون سؤالی را از پوریا نداشت، با ترشرویی پاسخ داد: «من دیگه به اون هیچ کاری ندارم. فردا قراره برگرده تهران. دو سه روز دیگه کلاسهای دانشگاه شروع میشه.»
«اوه، پس با این حساب شما خیلی تنها می شین. از این بابت ناراحت نیستین؟»
سالومه در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، با غرور خاصی سر تکان داد و گفت: «ابداً! گاهی وقتها بعضی از تنهاییها موجب ساخته شدن و پیشرفت آدمها می شه و من از این بابت خیلی خوشحالم. هم برای خودم، و هم برای سوگند.»
«خوشحالم که اینو می شنوم. شما فکر بازی دارین و مطمئناً تو زندگی موفق خواهید شد.» بعد برای اینکه موضوع صحبت را تغییر دهد، بلافاصله گفت: «حالا بریم سر بقیه ماجرا.»
آقای رستگار فرصت هیچ گونه تفکری به من نداده بود. و درست با این کار، به هدف و خواسته شان رسیده بودند. به یاد دارم، اوایل ازدواج احساس می کردم روی ابرها سیر می کنم. همه چیز برایم تازه و جدید بود. از زندگی نهایت لذت را می بردم. گهگاه از اینکه همسری مثل رویا داشتم، به خودم می بالیدم.
هنوز آن چنان که باید، یه این آپارتمان عادت نکرده بودم. آپارتمان لوکس و زیبایی بود با اثاثیه ای مدرن و شیک. که آقا و خانم رستگار زحمت کشیده بودند و در واقع حسابی سنگ تمام گذاشته بودند.
در مدت این یک ماه، حتی نگذاشته بودم رویا دست به سیاه و سفید بزند. البته خودش هم زیاد علاقه ای به کار کردن نداشت. تقریباً هر روز صبحانه مفصلی تدارک می دیدم و بعد رویا خانم را که مثل یک پری دریایی روی تختخواب منبت زیبایی آرمیده بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود، آهسته بیدار می کردم و با کلی خواهش و تمنا از او درخواست می کردم تا سر میز صبحانه بیاید.
اغلب مواقع، وقتی از شرکت به خانه می رفتم و می دیدم که هیچ اثری از ناهار نیست، بدون اینکه حتی به روی رویا بیاورم با هم به رستوران می رفتیم و ناهار می خوردیم. البته تا حدود زیادی به او حق می دادم. بالاخره او هم مثل من تک فرزند بود که تا دیروز کارهایش را مستخدم انجام می داد. حالا چطور می توانستم از همچون کسی توقع بی جا داشته باشم. بالاخره زمان لازم بود تا رویا به خودش بیاید.
البته برای من هیچ فرقی نمی کرد. من حتی حاضر بودم بی بی را به آنجا بیاورم تا دیگر رویا مجبور به کار کردن نباشد.
اما هر بار که این پیشنهاد را به رویا می دادم، با غیظ نگاهم می کرد و می گفت: «اصلاً حرفش رو نزن. من خودم کارهامو انجام می دم.»
شبها گهگاه به دیدن خانم و آقای رستگار می رفتیم. حالا دیگر آنها هم به کل تنها شده بودند. البته کم و بیش از رویا شنیده بودم که چندین بار مهمانی داده بودند و حسابی سرشان گرم بود، بدون اینکه حتی ما را خبر کنند.
یکی دو بار از رویا خواستم که ما هم به آنجا برویم و در مهمانی شرکت کنیم، اما هر بار رویا به نحوی طفره می رفت. حتی یک بار هم گفت: «می دونی، وقتی پدرم دوستاش رو دعوت می کنه، دوست داره راحت باشه. به همین علت من هم مزاحمش نمی شم. تازه اونها اگه می خواستن که ما هم باشیم، رسماً دعوتمون می کردن.»
این جواب کاملاً برایم قانع کننده بود و از آن به بعد، دیگر هیچ وقت در این باره حرفی نزدیم.
در این مدت، فقط دو بار به بی بی سر زده بودم. آن هم خیلی زود برگشته بودم. البته به تنهایی، نه با رویا. بی بی حسابی از دستم دلخور بود. اما دیگر برایم هیچ تفاوتی نداشت. من رویا را می خواستم و حالا که او را به چنگ آورده بودم، دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود.
روز ها به همین منوال از پی هم می گذشتند. تا آنجایی که در توان داشتم، سعی می کردم رویا را خوشحال کنم. ولی برعکس من، رویا هیچ عکس العملی در قبال محبتهای بی دریغم نداشت. هر روزی که می گذشت، بی تفاوت تر از روز قبل می شد. طوری با من رفتار می کرد که انگار تمامی این کارها جزو وظایفم بوده و او هیچ وظیفه ای نسبت به من ندارد.
اغلب مواقع، وقتی از شرکت به خانه می رفتم، همه جا به هم ریخته و نامرتب بود. ظرفهای غذا، که بیشتر از رستوران و یا کنسرو های آماده بیرون بود، روی هم تلنبار شده بود. سبد رخت چرکها دیگر جا نداشت. با این وجود، با همه خستگی ای که داشتم، تازه در خانه مشغول به کار می شدم و بدون کوچک ترین ناراحتی ای، به رویا کمک می کردم.
کم کم این وضع در روحیه ام اثر منفی گذاشت. همه کارهایم به هم ریخته بود. اغلب مواقع، نامرتب سر کار حاضر می شدم. یعنی در واقع، لباس مرتبی در کمد برایم باقی نمانده بود. هر بار با کلی خواهش و تمنا از رویا درخواست می کردم تا بلکه به کارهای خانه سر و سامانی بدهد، اما همه اش بی فایده بود،. قول می داد، ولی هیچ ترتیب اثری در کار نبود.
حالا دیگر شش ماهی از زندگی مشترکمان می گذشت. به یاد دارم، یک روز ظهر برای صرف ناهار خانه رفتم. با وجودی که می دانستم از ناهار خبری نیست، اما می خواستم به هر ترتیبی که شده رویا را به راه بیاورم.
رویا خواب آلود سرش را از زیر لحاف بیرون کشید و در حالی که خمیازه می کشید، با صدای دورگه ای گفت: «اوه، چه زود برگشتی! مگه ساعت چنده؟»
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «عزیزم، ظهر شده! تو هنوز خوابیدی! امیدوارم دیگه امروز چیزی برای خوردن داشته باشیم!»
در حالی که فین فین می کرد، با غیظ سرش را برگرداند و گفت: «اوه، چقدر پر توقع! خب، یه چیزی درست کن بخور!»
در حالی که به شدت از این حرف عصبانی شده بودم، لحاف را از رویش کنار زدم و گفتم: «یعنی چی؟ این جواب من نشد؟ با تو هستم، رویا! تا کی می خوای به این وضع ادامه بدی؟ دوست داری من هم سرکار نرم و مدام تو خونه بخوابم، این درسته؟»
رویا که توقع همچون کاری را از من نداشت، خیره و براق به صورتم زل زد. این اولین باری بود که این طوری با او برخورد می کردم.
یک لحظه در صورتش دقیق شدم. یک دفعه متوجه هاله سیاه رنگ دور چشمش شدم. انگار لاغرتر از قبل شده بود. در حالی که به شدت دستپاچه شده بودم، با ناراحتی گفتم: «عزیزم، حالت خوب نیست؟ چرا رنگت پریده؟ مریضی؟ می خوای ببرمت دکتر؟»
در حالی که مدام فین فین میکرد، با عصبانیت لحاف را روی سرش کشید و گفت: «برو بیرون! دست از سرم بردار! دیگه حوصله تو ندارم!»
با ناراحتی از اتاق بیرون آمدم و روی مبل هال ولو شدم. نگاهی به دور و اطرافم انداختم. همه جا به هم ریخته و در هم و برهم بود. لباسهای رویا روی زمین و مبل و صندلی به چشم می خورد. نگاهی به آشپزخانه انداختم. با وضعی که دیدم، حسابی اشتهایم کور شد.
دیگر دست و دلم به کار نمی رفت. این طوری نمی شد زندگی کرد. باید سر و سامانی به زندگی ام می دادم. یک دفعه فکری به ذهنم خطور کرد. بلافاصله لباس پوشیدم و از خانه زدم بیرون. هنوز نمی دانستم تصمیمی که گرفتم درست است یا نه، ولی دیگر هیچ چاره ای نداشتم.
حدوداً یک ساعت بعد، با بی بی به خانه برگشتم. در راه، همه توضیحات لازم را برایش دادم و از او خواستم تا آنجایی که امکان داشت رعایت حال رویا را بکند. آن بنده خدا هم بدون هیچ حرفی، فقط سر تکان می داد.
ولی با همه این تفاصیل، وقتی وارد آپارتمان شد، یک لحظه خشکش زد. بعد آه از نهادش بیرون آمد و گفت: «خدای من! مگه رویا خانوم خونه نیست؟»
در حالی که به او اشاره می کردم، سر در گوشش گذاشتم و گفتم: «تو فقط کارت رو انجام بده و انقدر سؤال و جواب از من نکن. در ضمن، رویا تو اتاق خوابیده. بهتره مواظب حرف زدنت باشی.»
بیچاه بی بی با غیظ سری تکان داد و مشغول کار شد.
تا دو ساعت تمام، من و بی بی مشغول کار بودیم. با وجود سر و صدای زیاد، رویا اصلاً از اتاق خوابش بیرون نیامد. با خودم فکر کردم نکند از خجالتش در اتاق مانده و درنمی آید، به همین منظور دنبالش رفتم. می خواستم به هر ترتیبی که شده، از آن حال درش بیاورم.
اما در کمال ناباوری، دیدم به چنان خواب عمیقی فرو رفته که اگر بالای سرش توپ هم منفجر می کردی، بیدار نمی شد. اصلاً دلم نیامد بیدارش کنم. احساس کردم مریض حال است. درست نبود بیش از این عذابش بدهم. با احتیاط در اتاق را بستم و بیرون رفتم.
بی بی در آشپزخانه مشغول درست کردن غذا بود. باز هم مثل سابق عطر و بوی غذاهای خوشمزه بی بی همه فضا را پُر کرده بود. دلم حسابی به قار و قور افتاد. در حالی که قربان صدقه بی بی می رفتم، گفتم: «وای، نمی دونی بی بی جون، چقدر دلم برات تنگ شده بود!»
بی بی خنده ای تحویلم داد و با کنایه گفت: «راست بگو! دلت برای من تنگ شده، یا برای غذاهام؟»
یک لحظه داغ دلم تازه شد. در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، با تأسف سری تکان دام و گفتم: «آخ، بی بی! تو همه چیزت خوبه. نمی دونی چقدر با بودنت احساس آرامش می کنم. شاید باور نکنی، ولی الان نزدیک به شش ماهه که یه غذای خونگی نخوردم ـــ»
بی بی فوراً میان حرفم پرید و گفت: «قرار نشد دیگه از این حرفها بزنیها! بالاخره پسرم، اول همه زندگیها سختی داره. بعد از یه مدتی، روال کار دستتون می آد و همه چیز مثل سابق عادی می شه. حالا تو هم انقدر ناراحت نباش. مطمئن باش به زودی همه چیز همون طوری می شه که دلت می خواد.»
در حالی که حرفش را تأیید می کردم، سری تکان دادم و گفتم: «راستی، بی بی، یه زحمتی بکش! کمی هم سوپ درست کن. فکر کنم رویا سرما خورده باشه. از صبح همین طور بی هوش تو رختخواب افتاده.»
بی بی که حسابی نگران شده بود، با ناراحتی رو به من کرد و گفت: «خب، چرا اینو زودتر نگفتی، پسرم! بذار بیام ببینم نکنه تب داشته باشه!»
فوراً جلویش را گرفتم و گفتم: «نه، اصلاً تب نداره! ولی خیلی بی حاله. تو هم نمی خواد حالا بری. فعلاً که خوابیده، بذار خودش بیدار بشه. بعداً هر کاری که خواستی، بکن.»
بی بی شانه ای بالا انداخت و گفت: «باشه، هر طور که راحتی! من فقط می خواستم کمکی کرده باشم.»
در حالی که از او تشکر می کردم، جارو برقی را روشن کردم و مشغول جارو کشیدن شدم که یک دفعه بی بی با عصبانیت و غرولند جارو را از دستم کشید و گفت: «به به، چشمم روشن! فقط مونده بود که مدیر عامل شرکت بیاد این خونه رو جارو بکشه! برو ، برو کنار خودم این کار رو انجام می دم! تو هم بهتره بری بیرون یه کمی خرید کنی. در ضمن، شیر هم بگیر. اصلاً انگار شما ها تو این خونه زندگی نمی کنین. همه چی ته کشیده!»
«اوه، راست می گی، بی بی! ولی باور کن من مقصر نیستم. رویا که هیچ وقت به من حرفی نمی زنه. اگه خودم نیام و سرک نکشم، متوجه نمی شم که چی لازم داریم.»
با تأسف سری جنباند و آهی کشید و مجدداً مشغول کشیدن جارو شد.
با این حساب، چاره ای نبود. بلافاصله لباس پوشیدم و رفتم بیرون. نیم ساعت بعد، با کلی خرید به خانه برگشتم.
بی بی مات زده نگاهم کرد و گفت: «چه خبره! چی کار کردی؟ مگه مهمونی هفت دولت داری؟ تو هنوز دست از این کارت بر نداشتی؟ هر وقت که تو رو فرستادم خرید، حسابی برام کار درست کردی. کاشکی خودم دنبالت اومده بودم!» بعد با غرولند زیر لب زمزمه کرد: «خدایا، حالا من با این همه کار چی کار کنم!»
در حالی که لباسهایم را در می آوردم، گفتم: «اوه، چقدر غر غر می کنی، بی بی! الان خودم می آم کمکت. راستی ببینم، رویا هنوز بیدار نشده؟»
بدون اینکه جوابم را بدهد، مشغول کار شد. البته سؤال بیجایی پرسیده بودم. چون اگر بیدار شده بود، الان اینجا بود.
با عصبانیت نگاهی به دور و اطرافم انداختم. احساس کردم گُر گرفتم. ساعت درست چهار بعد از ظهر بود، ولی رویا هنوز از اتاقش بیرون نیامده بود. حسابی کلافه شده بودم. رویا از اخلاقم سوء استفاده کرده بود.
در حالی که به سمت اتاق خواب می رفتم، با عصبانیت در را باز کردم. خودم را آماده کرده بودم که حسابی از خجالتش در بیایم که یک دفعه با کمال تعجب دیدم که جلوی میز توالت نشسته و مشغول شانه کردن موهایش است.
آرایش ملیحی کرده بود. مو های بلند و خرمایی اش را به طرز خوش حالتی روی شانه هایش ولو کرده بود. با دیدنم، در حالی که نسبتاً دستپاچه شده بود، زیر لب سلام کرد.
با غیظ نگاهش کردم. چهره اش آن قدر معصومانه بود که ناخودآگاه دلم فرو ریخت. سعی کردم به اعصابم مسلّط شوم. به همین منظور لبخندی زدم و گفتم: «بَه بَه، خانوم خانوما! چه عجب از خواب ناز بیدار شدی! عزیزم منو ببخش اگه سر و صدا راه انداختم و بیدارت کردم!» لحن صحبتم در حینی که محبت آمیز بود، سرشار از سرزنش بود.
شرمگین سر به زیر انداخت و آهسته نجوا کرد: «خیلی متأسفم، پوریا! باور کن خودم هم نمی دونم چرا این طوری شدم. اصلاً توان بلند شدن از رختخواب رو نداشتم. می دونم حسابی اذیتت کردم، ولی باور کن دست خودم نبود.»
در حالی که سعی می کردم به او نگاه نکنم، گفتم:« این بار اولّت نیست که این کار رو می کنی. تقریباً از وقتی که ازدواج کردیم، همین رویه رو داشتی.»
این بار با حالتی خاص، در حالی که صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود، با لوندی و عشوه زنانه ای طرفم آمد و گفت: «اوه، پوریا جان! حالا مگه چه اتفاقی افتاده! من که ازت عذرخواهی کردم.»
«همین! فقط عذرخواهی کردی! تو با این کارت زندگی منو فلج کردی. ببین، رویا، صحبت امروز و دیروز نیست. من همه کارم راکد شده. نه از خونه و زندگی چیزی می فهمم، نه از کار و شرکت. این وضع زندگی رو تو برام درست کردی. من دیگه تحمل این وضع رو ندارم. تو باید رفتارت رو عوض کنی.»
در حالی که چشمهای آبی چون دریایش را به صورتم دوخته بود، دستهایش را دور گردنم حلقه کرد و گفت: «اوه، تو که انقدر خشن نبودی!»
بعد با زیرکی خاصی در حالی که مدام فین فین می کرد، مجدداً گفت: «راستش، من خیلی وقته که بیدارم، اما باور کن خجالت کشیدم بیام بیرون. اصلاً ازت توقع نداشتم بی بی رو بیاری اینجا. من خودم از پس همه کارها بر می اومدم.»
با تمسخر نگاهش کردم و گفتم: «معلومه!»
«اوه، پوریا! تو همه حرفهامو به مسخره می گیری. قبول دارم که خودم باعث شدم تا تو در موردم این طور قضاوت کنی. اما باور کن، من هم آدم مسئولیت پذیری هستم. فقط یه کم بهم فرصت بده. از فردا سعی خودمو می کنم. ولی قبل از اون، ازت خواهش می کنم بی بی رو برگردون خونه. با بودنش احساس ناراحت می کنم. راحت نیستم. تو خونه خودم احساس غریبی می کنم.»
«چی داری می گی، رویا! من دو ساعت نیست که این پیرزن بخت برگشته رو آوردم اینجا. اون هم بعد از شش ماه که از ازدواجم گذشته. مثل اینکه تو فراموش کردی بی بی حکم مادرمو داره. اون منو بزرگ کرده. تازه بنده خدا از وقتی که اومده فقط یه ریز کار کرده. در ضمن، من دیگه تحمل گرسنگی و ریخت و پاش و بی نظمی رو ندارم. لااقل با بودن بی بی در اینجا خیالم راحته که کار های خونه انجام می شه. تو هم تا هر وقتی که دلت خواست، می تونی بخوابی.»
با شنیدن این حرف، ناخودآگاه چشمانش خیس از اشک شد. با نگاه معصومانه ای به صورتم زل زده بود. می دانستم زیاده روی کردم، اما این یک هشدار بود. بالاخره باید به طریقی تحت تأثیر قرار می گرفت.
البته من هیچ تصمیمی برای بودن بی بی نگرفته بودم. خودم هم زیاد راغب به این کار نبودم. مطمئناً پس از یک مدتی، رویا عادت می کرد که همه کارها را بی بی انجام بدهد، و من اصلاً از این کار راضی نبودم.
با بغض فروخورده ای، در حالی که دستهایش می لرزید، با صدای لرزانی گفت: «هیچ فکر نمی کردم تا این حد برات بی ارزش باشم.» بعد بی اختیار قطرات اشک از روی گونه اش چکید.
حسابی منقلب شده بودم. این حالت رویا مرا از خود بیخود کرده بود. حاضر بودم هر روز همین وضع را تحمل کنم، اما چهره اش را این طور غمگین نبینم. قلبم به سختی به هم فشرده شد.
در حالی که دستهای سرد و یخ زده اش را در دستهایم می گرفتم، طرفش رفتم و گفتم: «باشه، عزیزم! هر طور که تو دلت بخواد و راحت باشی من همون کار رو می کنم. ولی باید بهم قول بدی یه سر و سامونی به کارها بدی. من هم بهت قول می دم فردا صبح اول وقت بی بی رو ببرم خونه. حالا راضی شدی؟»
در حالی که چانه قشنگ و ظریفش را بلند می کردم، در چشمهایش خیره شدم و گفتم: «حالا بخند! دیگه نبینم به خاطر چیز های کوچیک اشک بریزی!»
این بار لبخند ملیحی تحویلم داد و گفت: «ازت ممنونم، پوریا! مطمئن باش جبران می کنم!»
من که تازه متوجه سردی دستان رویا شده بودم، با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «رویا، مثل اینکه تو واقعاً مریضی؟ چرا انقدر یخ کردی؟ فکر کنم سرما خوردی. همه ش داری فین فین می کنی!»
با شنیدن این حرف، در حالی که خودش را جمع و جور می کرد، با دستپاچگی جواب داد: «نه، اصلاً خیالت راحت باشه! اتفاقاً الان حالم خیلی خوبه. فقط خیلی گرسنه م. دلم یه چای داغ می خواد.»
با خوشحالی رو به او کردم و گفتم: «خب، پس چرا معطلی؟ آماده شو بریم بیرون. بی بی منتظره. بنده خدا کلی برات تدارک دیده.»
رویا با خوشحالی دستی به سر و صورتش کشید و با هم از اتاق بیرون رفتیم.
پوریا در حالی که عمیقاً در فکر فرو رفته بود، سیگاری آتش زد و حلقه های گرد شده دود را بیرون فرستاد.
یادآوری خاطرات گذشته به شدت آزارش می داد. وقتی به رویا فکر می کرد، ناخودآگاه بغض گلویش را می فشرد. البته این بغض به خاطر دوری از رویا نبود، بلکه به خاطر آن همه صداقتی که خودش نثارش کرده بود و حالا به جز کینه و نفرت چیزی از خود به جای نگذاشته بود.
سالومه با همدردی خاصی رو به او کرد و گفت: «بهتره یه کم استراحت کنین. درست نیست تا این حد به خودتون فشار بیارین.»
پوریا در حالی که از روی صندلی بلند می شد، کنار پنجره رفت. مه غلیظی فضای باغ را پُر کرده بود. لای پنجره را کمی گشود. هجوم باد باعث شد که فوراً پنجره را ببندد.
مجدداً به سمتی که سالومه نشسته بود، برگشت. لبخند کمرنگی لبانش را از هم گشود. در حالی که آه می کشید، گفت: «درسته که یادآوری خاطرات تلخ گذشته موجب عذابم می شه. اما بعدش احساس سبکی می کنم. از حالا شما کاملاً می تونین مطمئن باشین که من با فراق بال، بر خلاف گذشته، دوست دارم خودمو تخلیه روحی کنم. و از این بابت هم اصلاً ناراحت نیستم. البته اگه باعث مزاحمت برای شما نشم؟»
«اوه، این چه حرفی یه، آقای شکوهی! باور کنین من هر لحظه ای که می گذره، بیشتر مشتاق شنیدن صحبتهای شما هستم. شاید باورش کمی مشکل باشه، ولی من حتی موقع خواب هم لحظه ای آرامش ندارم و تماماً به حرفهای شما فکر می کنم.»
بعد در حالی که سعی می کرد مسیر صحبت را عوض کند، مجدداً گفت: «بالاخره نگفتین رویا به قولی که داده بود عمل کرد، یا نه؟»
پوریا خنده تلخی کرد و پاسخ داد: «عمل کرد؟ به چی؟ اگه واقعاً این طور بود، پس من حالا اینجا چی کار می کردم؟ اوه، خدای من! اون واقعاً راجع به من چی فکر می کرد! تا چه حد منو احمق تصور کرده بود، خدا می دونست!»
به یاد دارم، آن شب بنده خدا بی بی حسابی سنگ تمام گذاشت. عوض اینکه پس از مدتها که مهمان ما شده بود ما از او پذیرایی می کردیم، او از ما پذیرایی می کرد و رویا فقط به چشم یک خدمتکار، البته با کمی احترام بیشتر، به او نگاه می کرد. و من که اصلاً تحمل این وضع را نداشتم، فردا صبح زود با کمال میل بی بی را روانه منزلش کردم.
بی بی که فکر کرده بود چند روزی را پیش ما می ماند، هاج و واج و متحیر وسایلش را جمع کرد و بدون هیچ گونه صحبتی، در سکوت همراهم شد.
در راه، بغض گلویم را فشار می داد. آن قدر بی اراده شده بودم که حتی عرضه نگهداری از یک پیرزن بخت برگشته را هم نداشتم. وقتی بی بی را رساندم، دیگر حوصله برگشتن به آن آپارتمان لعنتی را نداشتم. یک راست به شرکت رفتم.
به جز سرایدار، هیچ کس نیامده بود. به آرامی در دفتر را باز کردم و به داخل رفتم. بلافاصله در را از پشت قفل کردم و روی مبل دفتر ولو شدم. آن قدر افکارم پیچیده و مغشوش بود که فوراً از حال رفتم.
طرفهای ظهر، با وجودی که هیچ میل و رغبتی برای رفتن به خانه نداشتم، پا روی احساسم گذاشتم و برای محک زدن رویا راهی منزل شدم. در راه، هزار جور فکر و خیال به سرم زد. با خودم تصور کردم حتماً الان رویا میز ناهار را چیده و به انتظار من نشسته. مسلماً با قولی که دیشب به من داده بود، روش زندگی ام از امروز کاملاً تغییر می کرد. این فکر در وجودم هر لحظه بیشتر و بیشتر قوت می گرفت.
با عجله کلید را داخل قفل در چرخاندم. می خواستم در را باز کنم که پشیمان شدم و بلافاصله زنگ را فشار دادم. دلم می خواست برای یک بار هم که شده رویا خوشحال و خندان در را به رویم باز می کرد.
«حتماً پیش خودتون فکر می کنین چه آرزوی بچگانه ای! نمی دونم، شاید هم حق با شما باشه. اما من واقعاً همچون آرزویی داشتم. تقریباً از وقتی که ازدواج کرده بودم، با کلید خودم در را باز می کردم. اون هم در شرایطی که همیشه رویا تو رختخواب خوابیده بود و تازه بایستی از خواب بیدارش می کردم!»
به یاد دارم، بعد از سه بار زنگ زدن، رویا خواب آلود و آشفته در را به رویم باز کرد. و در حالی که به شدت عصبانی شده بود، تقریباً با پرخاش گفت: «چه خبره! مگه تو کلید نداری؟»
هاج و واج نگاهش کردم. مثل یخ وا رفتم. اصلاً توقع دیدن همچون صحنه ای را نداشتم. با خودم چه فکرها که نکرده بودم. از همه مهم تر، وقتی تعجبم به درجه اعلا رسید که دیدم ظرفهای صبحانه و فنجانهای چای، تمامی میز ناهار خوری آشپزخانه را پُر کرده بود.
صبح که بی بی را با خودم بردم، آن قدر ناراحت و عصبی بودم که اصلاً صبحانه نخوردم. بی بی هم که خاطرش مکدّر شده بود، ترجیح داد در خانه خودش صبحانه بخورد. به همین علت بدون اینکه صبحانه ای در کار باشد، از خانه رفته بودیم. البته بی بی تمام آشپزخانه را مثل گل تمیز و براق کرده بود. اما حالا بساط صبحانه با چندین فنجان چای روی میز ولو بود.
بلافاصله رو به رویا کردم و گفتم: «مهمون داشتی؟»
در حالی که به شدت دستپاچه شده بود، گفت: «نه، چطور مگه؟»
«پس این ظرفهای صبحانه مال کیه؟ تو یه نفری، چهار فنجان چای خوردی؟ اون هم با فنجانهای مختلف!»
تازه متوجه منظورم شد. در یک لحظه، رنگش مثل گچ سفید شد. با شرمندگی سر به زیر انداخت و جواب داد: «راستش، می دونی، ترسیدم بهت بگم. صبح سوفیا و دو سه تا از همکلاسیهای سابقم اومدن اینجا. من هم فراموش کردم میز رو تمیز کنم.»
با عصبانیت، در حالی که صدایم را بالا می بردم، گفتم: «سوفیا اومده اینجا! چند بار باید بهت بگم من از این دختره و دوستاش خوشم نمی آد. اصلاً چطور قبلاً به من نگفته بودی که می خوان بیان اینجا؟ لابد قبلاً هم چندین بار تشریف آوردن و بنده بی اطلاعم!»
تقریباً با لکنت پاسخ داد: «نه نه، این بار اولشون بود که می اومدن.»
بعد یک دفعه حالت جبهه تهاجمی به خودش گرفت و گفت: «اصلاً من برای چی باید به تو پاسخگو باشم! اومدن که اومدن، مگه چه اتفاقی افتاده؟ تازه، تو از اونها خوشت نمی آد، دلیل نمی شه که من هم همین عقیده رو داشته باشم. شاید من هم از امید خوشم نیاد. لابد تو به خاطر من اونو از زندگی ت طرد می کنی، درسته؟»
نمی دانم چرا این حرف مثل پتک خورد توی سرم. شاید هم به خاطر اینکه حرف حساب جواب ندارد. در بد موضعی گیر کرده بودم. این بار در حالی که لحن صحبتم خیلی مهربان تر شده بود، گفتم: «ببین، عزیزم! من مخالف مهمونهای تو نیستم. ولی اگه یه وقتی احساس کنم بعضی از این روابط به ضرر زندگی م تموم می شه، خب مسلماً جلوش رو سد می کنم.
«قبول کن سوفیا آدم سالمی نیست. من چند ساله که اونو می شناسم. دوست ندارم همسرم با همچون آدمی سر و کار داشته باشه. درسته که دختر عموته، اما بالاخره در اصل ماجرا هیچ فرقی نمی کنه.»
رویا که هنوز در موضع گیری خودش باقی بود، با همان لحن جواب داد: «ببین، پوریا! اصلاً خوشم نمی آد هر روز مثل یه بچه مدرسه ای جلوت وایستم و حساب و کتاب بهت پس بدم. تو همون قدر تو این زندگی حق داری، که من دارم. نه بیشتر، نه کمتر. پس بهتره انقدر سر به سرم نذاری.»
این بار دیگر واقعاً خونم به جوش آمده بود. با غیظ نگاهش کردم و گفتم: «خوبه! براوو! سوفیا تأثیر مثبتی روت گذاشته. این بود اون قولی که دیشب بهم دادی. «از فردا خودم همه کارها رو انجام می دم، بی بی رو ببر خونه.»
بعد با لحن تمسخر آمیزی نگاهی به آشپزخانه درهم و برهم انداختم و گفتم: «معلومه! عجب بوی غذای دل انگیزی! آدمو مست می کنه!» بعد بدون اینکه منتظر پاسخش بمانم، با عصبانیت سوییچ را برداشتم و در حالی که در آپارتمان را به شدت به هم کوبیدم، زدم بیرون.
به یاد دارم، دنبالم دوید و چندین بار صدایم کرد. ولی آن قدر عصبانی بودم که بی توجه به او، به راهم ادامه دادم و بلافاصله ماشین را روشن کردم و راه افتادم.
درست نیم ساعت بعد، در خانه پدری رو به روی بی بی نشسته بودم. چاره ای نداشتم. تنها جایی که به من آرامش می داد، آنجا بود.
بی بی بدون هیچ سؤال و جوابی، در حالی که برایم ناهار می آورد، کنارم نشست و خودش را مشغول دوخت و دوز کرد. انگار همه چیز را از چشمانم خوانده بود. از قدیم گفتند: رنگ رخساره نشان می دهد از سرّ درون.
قوام تلنگری به در نواخت و در حالی که از لای در سرک می کشید، رو به پوریا کرد و گفت: «آقای رهنما تشریف آوردن!»
پوریا و سالومه هر دو با تعجب نگاهی به هم انداختند و ناخودآگاه از جا بلند شدند. پوریا که حسابی دستپاچه شده بود، گفت: «خب، چرا معطلی؟ تعارفشون کن بیان تو. زود باش، قوام!»
سالومه با نگرانی نگاهی به ساعت انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «اوه، خدای من! خیلی دیر کردم. لابد اومده دنبالم. چقدر بد شد!»
پس از چند دقیقه، آقای رهنما وارد شد. پوریا که به استقبالش شتافته بود، با مهمان نوازی خاصی در حالی که احوالپرسی می کرد، گفت: «واقعاً خوش اومدین! چه عجب! راه گم گردین؟ فکر کردم دیگه کاملاً منو فراموش کردین!»
«اوه، آقای شکوهی! اینو من باید بهتون بگم. اگه جای گله ای هم باشه، من باید از شما گله کنم.» بعد در حالی که نگاه سرزنش باری را نثار سالومه می کرد، با لحن عتاب آلودی گفت: «الان هم اگه سالومه دیر نکرده بود، اینجا نمی اومدم.»
سالومه با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت: «متأسفم، پدر! واقعاً متوجه گذر وقت نشدم، و الا خودم می اومدم.» بعد در حالی که کیفش را از روی صندلی بر می داشت، گفت: «خیلی متشکرم، آقای شکوهی! مثل اینکه خیلی مزاحم وقتتون شدم!»
پوریا با تعجب نگاهی به آقای رهنما انداخت و گفت: «حالا که تا اینجا تشریف آوردین، بفرمایین تو خستگی در کنین! من واقعاً دلم براتون تنگ شده. البته قبول دارم، شما هر چی بگین، کاملاً حق دارین. به خصوص به خاطر دیروز شما رو حسابی نگران کردم. جا داشت که حتماً یه سری بهتون بزنم. لطفاً منو ببخشین!»
آقای رهنما با خوشرویی دستی به شانه پوریا زد و گفت: «عیبی نداره، پسرم! بالاخره ممکنه برای همه ما پیش بیاد. در هر صورت، خوشحالم که صحیح و سالم می بینمت. خب، دخترم، حاضری؟ الان دیگه مادرت حسابی سرمون داد و فریاد می کنه.»
بعد رو به پوریا کرد و گفت: «پسرم، دیدار باشه برای یه شب دیگه. برو تو ویلا، هوا سرده، سرما می خوری.» و بلافاصله به همراه سالومه راه افتاد.
پوریا در حالی که از او تشکر می کرد، تا روی ایوان همراهی شان کرد. بعد نگاهی به درختان باغ که در مه غرق شده بودند انداخت، نفس عمیقی کشید و دوباره به ویلا برگشت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)