نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17

موضوع: سالومه | زهره درانی | تایپ

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #10
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم

    سالومه با خوشحالی زائد الوصفی رو به پوریا کرد و گفت: «واقعاً از دیدنتون خوشحالم! نمی دونین چقدر نگرانتون بودیم، به خصوص پدرم. باور کنین فکر کردم برای همیشه برگشتین تهران!»
    پوریا با شرمندگی سرش را به زیر انداخت و گفت: «واقعاً متأسفم! هیچ فکر نمی کردم تا این حد باعث نگرانیتون بشم. راستش، اون شب وقتی از منزل شما برگشتم، خیلی کلافه و عصبی بودم. اصلاً حال خودمو نمی فهمیدم. هر کاری کردم تا صبح نتونستم بخوابم. به همین خاطر یه دفه بدون هیچ تصمیم قبلی رفتم رامسر. دلم حسابی حال و هوای دریا رو کرده بود.
    «اتفاقاً قصد داشتم تا ظهر برگردم، اما خستگی و بی خوابی شب قبل امانمو بریده بود. به همین خاطر رفتم هتل رامسر همون جا ناهار خوردم و برای دو سه ساعتی یه اتاق گرفتم و استراحت کردم. طرفهای غروب بود که راه افتادم. اول، یه گشتی تو شهر زدم، و بعد حرکت کردم.»
    سالومه با حجب و حیایی خاص سر به زیر انداخت و گفت: «همه ش تقصیر منه! شما اون شب به خاطر سوگند ـــ»
    «اوه، نه نه، سالومه خانوم! بهتره این حرفها رو کنار بذارین. من هنوز انقدر بچه نشدم که به خاطر این چیزها ناراحت بشم. مطمئن باشین نه شما مقصرین، نه هیچ کس دیگه. البته من دلیل ناراحتی سوگند خانومو اصلاً نمی دونم و تا حدودی هم فکر می کنم اصلاً به من ربطی نداره که بخوام در موردش نظر بدم. به نظر من، مقصر اصلی خود من هستم که این طور روحیه مو باختم و با هر تلنگر کوچیکی این طور آشفته خاطر می شم.
    «در هر صورت، از اینکه این طوری موجب دلخوری شما و خونواده تون شدم باز هم عذر می خوام. راستی، آقای رهنما چطورن؟ حالشون خوبه؟ فکر نکنم با اتفاق دیروز دیگه بتونم تو صورتشون نگاه کنم. اتفاقاً از قوام شنیدم که دیروز خیلی نگران بودن!»
    سالومه که بیشتر از این طاقت نداشت، لبخند ملیحی زد و با اشتیاق خاصی گفت: «بهتره انقدر خودتون رو عذاب ندین. باور کنین من برای شنیدن صحبتهای شما خیلی بی تاب شدم. بهتر نیست شروع کنین؟»
    پوریا متفکرانه سری جنباند و در حالی که سیگاری آتش می زد، فکرش را به دوردستها بُرد.
    به یاد دارم آن روز در خانه آقای رستگار، زندگی و آینده ام رقم خورد. همه چیز با یک برنامه ریزی دقیق آغاز شده بود. و متأسفانه من که از همه جا بی خبر بودم، مثل موش در تله افتادم. حدوداً یکی دو ساعتی را با رویا تنها بودیم و حسابی گپ زدیم، بدون اینکه خانم یا آقای رستگار مزاحمتی ایجاد کنند.
    رویا برخلاف دفعات قبل، به حرف افتاده بود و برایم از خودش گفت: «می دونی، پوریا! یه چیزهایی هست که می خوام تا حدودی در جریان باشی. نمی خوام بعدها خدایی نکرده مشکلی پیش بیاد. نمی دونم تا چه حد از زندگی ما خبر داری، شاید هم سوفیا تا حالا بهت گفته باشه. من هم مثل تو تک فرزند هستم. نه خواهری، نه برادری. در واقع، همیشه احساس تنهایی مثل خوره به تنم چنگ انداخته. امکانات رفاهی و مالی زیادی در اختیارم قرار داشته، اما هیچ کدوم برام لطفی نداشته.
    «یادم می آد، از بچگی هیچ وقت به درس علاقه نداشتم. شاید باور نکنی، ولی من فقط با اصرارهای پدرم تونستم دیپلم بگیرم. شاید بعضیها فکر کنن تک فرزند بودن موهبت بزرگی یه، اما به نظر من زجرآورترین چیز ممکن می تونه باشه.
    «مادرم خیلی علاقه داره که همه با هم بریم انگلیس و اونجا برای همیشه زندگی کنیم، اما پدرم مخالف این کاره. به خاطر همین هم همیشه سر این مسئله با هم اختلاف سلیقه دارن. البته برای من زیاد تفاوتی نمی کنه. اغلب کشورها رو رفتم و دیدم. همه اونها از جذابیت فوق العاده ای برخوردار بودن، ولی روی هم رفته برام فرقی نمی کنه که اینجا باشم یا اونجا. در واقع، اینجا بیشتر راحتم و با دوستام سرم گرمه.»
    بعد با حالتی خاص رو به من کرد و گفت: «می خواستم یه خواهشی ازت بکنم!»
    مشتاقانه به صورتش زل زدم و گفتم: «تو جون بخواه!» انقدر محو صورت زیبایش شده بودم که حد نداشت.
    با حالتی غمگین رو به من کرد و گفت: «می دونی، خونواده ما دشمن زیاد داره. خیلیها چشم ندارن منو ببینن. به خاطر همین ممکنه یه وقت حرفهای نامربوطی به گوشت بخوره. می خواستم در جریان باشی.»
    «اوه، رویا! عزیزم، این حرفها چیه می زنی! حرف مردم برای من هیچ ارزشی نداره. من تو رو می خوام. از خونواده ت هم خوشم اومده. هیچ چیز نمی تونه جلوی خوشبختی ما رو بگیره. مطمئن باش، عزیزم! در ضمن، تو تا الان تنها بودی. حالا دیگه هر کی بخواد حرفی بزنه، از این به بعد با من طرفه. خیالت راحت باشه!»
    با شنیدن این حرف، آه عمیقی کشید و آرامش تمام وجودش را پُر کرد.
    در همین وقت، آقای رستگار وارد سالن شد و در حالی که می خندید، با صدای بلندی گفت: «خب، خب، بچه ها! مثل اینکه این حرفهای شما هیچ وقت تمومی نداره.» بعد نگاه معناداری به رویا کرد و گفت: «خب، حالا بهتره صحبتها یه کم مردونه بشه.»
    رویا بدون تأمل فوراً از جا بلند شد و گفت: «من می رم به مادر کمک کنم.» و فوراً از سالن خارج شد.
    در حالی که دستپاچه شده بودم، چشم به دهان آقای رستگار دوختم. «می دونی، پسرم! تو تا پدر نشی، نمی تونی احساس یه پدر رو درک کنی. من از دار دنیا همین یه دختر رو دارم. تا اونجایی که تونستم، تمام امکانات رو براش فراهم کردم. همیشه نگران آینده ش بودم. هیچ وقت دلم نمی خواست کمبودی تو زندگی ش احساس کنه. از روزی که تو رو دیدم و متوجه شدم به رویا علاقه داری، خیلی خوشحال شدم. یعنی در واقع، از اینکه دخترم شخصیت برجسته ای رو برای زندگی انتخاب کرده، به خودم می بالم.»
    من که از تعریفهای آقای رستگار غرق در لذت شده بودم، این بار با اعتماد به نفس بیشتری سرم را بلند کردم و گفتم: «این نظر لطف شماست! خوبی از خودتونه. باور کنین، من هم از وقتی که شما رو دیدم، احساس کردم که می تونین جای خالی پدرمو برام پُر کنین. و اگه منو به غلامی خودتون بپذیرین، یه عمر سپاسگذارتون هستم.»
    چشمانش برق شادی زد. انگار منتظر شنیدن همین حرف بود. با خوشحالی زائد الوصفی گفت: «آفرین، پسرم! آفرین به تو که با این شهامت تو زندگی ت رو پای خودت وایسادی! باور کن، اصلاً حساب تعارف نیست. تو همون پسری هستی که من همیشه آرزوی داشتنش رو داشتم. البته حالا هم در اصل ماجرا هیچ فرقی نمی کنه. داماد هم مثل پسر خود آدم می مونه.
    «خب، پس با این حساب، می تونیم راحت تر با هم گپ بزنیم. می دونی، پسرم! تو ازدواج یه رسم و رسوماتی هست که نمی شه اونها رو ندید گرفت. اما اصولاً من زیاد آدم سختگیری نیستم. من فقط دو تا خواسته از تو دارم!»
    مشتاقانه نگاهش کردم و گفتم: «شما امر بفرمایین!»
    «اول اینکه، دوست دارم تا یکی دو هفته آینده یه جشنی بگیریم و شما ها خیلی زود برین سر زندگی تون.»
    از شنیدن این حرف، یک لحظه نفس در سینه ام حبس شد. احساس کردم زبانم بند آمده. هاج و واج نگاهش کردم و با تته پته جواب دادم: «اما چطوری؟ نه، این امکان نداره!»
    «چرا، پسرم! کار نشد نداره. می دونی، من اصلاً از نامزد بازی خوشم نمی آد. دو تا جوون وقتی همدیگه رو پسندیدن، بهتره زودتر برن سر خونه و زندگی شون.»
    انتظار شنیدن هر حرفی را داشتم، الّا این موضوع. اصلاً باورم نمی شد. هضم این مسئله براین خیلی سنگین بود. البته نه اینکه آمادگی ازدواج نداشته باشم، نه موضوع این نبود، اما اینکه چرا این همه با عجله.
    خُب، هر چیزی لطف خودش را داشت. دوران نامزدی می تواند از بهترین دوران زندگی آدم باشد. این حرفها از کسی مثل آقای رستگار کاملاً بعید به نظر می آمد. او یک شخصیت جنتلمن و اروپایی داشت. حالا چطور همچون خواسته ای را از من داشت، خود جای بحث و فکر داشت.
    در حالی که سکوت کرده بودم، منتظر شدم تا دومین شرط خودش را اعلام کند که یک دفعه بلافاصله گفت: «و اما دومین شرط من اینه که یه آپارتمان در همین حوالی به اسم رویا خریداری کنی. همین و بس! من دیگه هیچ شرطی ندارم. امیدوارم به پای هم پیر شین!»
    با شنیدن این حرف، این بار دیگر واقعاً نفس در سینه ام حبس شد. اوه، خدای من! اصلاً توقع شنیدن همچون حرفی را، آن هم از دهان آقای رستگار، نداشتم. کسی با این همه ثروت و جاه و مقام، چطور به یک آپارتمان من چشم دوخته بود.
    آن قدر شوکه شده بودم که اصلاً هیچ جوابی برای گفتن نداشتم. ناخودآگاه فرو ریختم. آن قدر همه صحبتها سریع شده بود که اصلاً هیچ جایی برای بحث و گفت و گو باقی نگذاشته بود.
    یک لحظه به خودم گفتم: عجب آدم کم توقعی! فقط دو تا خواسته کوچیک: ازدواج تا دو هفته آینده، و یه آپارتمان شیک و مدرن در بهترین نقطه زعفرانیه به نام رویا! دیگه بهتر از این امکان نداشت!
    تقریباً آخر شب بود که به خانه رسیدم. احساس خستگی و کرختی خاصی تمام وجودم را پُر کرده بود. تمامی لحظاتی که آنجا بودم، فقط و فقط در فکر صحبتهای آقای رستگار سیر می کردم. حالا دیگر آنها مرا رسماً داماد خودشان می دانستند و محبتشان نسبت به قبل چندین برابر شده بود.
    با وجودی که ظاهراً خوشحال بودم و از اینکه تا یکی دو هفته دیگر سر و سامان می گرفتم، در پوست خودم نمی گنجیدم. اما یک چیزی ته دلم چنگ می زد. یک چیزی که باعث شده بود دلهره و اضطراب عمیقی به وجودم چنگ بیندازد. یک جای کار می لنگید و هر چه فکر می کردم، چیزی دستگیرم نمی شد. من هیچ مشکلی نداشتم. نه برای ازدواج کردن، و نه حتی برای آپارتمان خریدن. اینها موضوعی نبود که به خاطرش این طور به هم بریزم.
    «می دونین، سالومه خانوم! نمی دونم چطوری باید احساس اون روز خودمو براتون توضیح بدم. اما شاید بشه گفت یه نوع حس ششم بود که بهم هشدار می داد. اما من خیلی خام تر از اونی بودم که تحت تأثیر قرار بگیرم.»
    سالومه با نگرانی نگاهش کرد و گفت: «بالاخره چی کار کردی؟ شروط آقای رستگار رو پذیرفتین؟»
    پوریا با تأسف سری تکان داد و گفت: «بله، درست مثل یه آدم احمق قبول کردم!»
    فردای آن روز، وقتی خبر ازدواج را به امید دادم، هاج و واج نگاهم کرد و گفت: «چی داری می گی، پسر! مگه عقلت رو از دست دادی؟ یه خورده بیشتر فکر کن! آخه، این همه عجله برای چیه! مگه کسی دنبالتون کرده! تو هنوز به روحیات این دختر آشنایی نداری. اصلاً مگه بدون نامزدی می شه عروسی کرد! به نظر من، بهتره یه چند ماهی رو صبر کنی.»
    «ولی امید، من نمی تونم. دیشب به پدر رویا قول دادم.»
    «چی کار کردی؟ قول دادی؟ تو خیلی بی جا کردی. همین طوری یکه و تنها سرت رو پایین انداختی و رفتی خواستگاری؟»
    «اوه، چی داری می گی، امید! من کی رفتم خواستگاری. باور کن همه چیز یه دفعه پیش اومد. اونها ازم دعوت کرده بودن که بیشتر با هم آشنا بشیم. من اصلاً روحمم خبر نداشت که پدرش می خواد این حرفها رو بهم بزنه!»
    امید خنده عصبی کرد و گفت: «و اون وقت جناب عالی هم احساساتت گل کرد و حرف دلت رو زدی، درسته؟ ببین، پوریا جان، من الان نزدیک به سه ساله که به سوفیا قول ازدواج دادم و گذاشتمش سرکار و هنوز درست و حسابی بهش جواب ندادم. شاید باور نکنی، ولی هر روزی که می گذره بیشتر متوجه می شم که من و اون اصلاً به درد همدیگه نمی خوریم.»
    در حالی که از حرف امید حسابی جا خورده بودم، یا عصبانیت سرش داد کشیدم و گفتم: «پس تو خیلی آدم پستی هستی که این همه مدت یه دختر رو به انتظار خودت گذاشتی! فکر نکردی شاید اون برای آینده ش تصمیماتی داشته باشه، ولی به خاطر تو حاضر شده از همه چیزش بگذره؟»
    «اوه، دست نگه دار! تند نرو! آقا رو ببین، من دارم تو رو نصیحت می کنم، یا تو منو؟ اول اینو روشن کن؟ ببین، پوریا! من ادعایی برای جوونمردی ندارم. اما تو چی، لابد به خاطر جوونمردی زیادی و قهرمان بازی می خوای به این سرعت ازدواج کنی؟ نه جونم! بگو انقدر آتیشم تنده که دارم می سوزم و هیچی حالی م نیست. همین و بس، حالا هم خود دانی! آنچه شرط بلاغ بود، با تو گفتم. فقط تو رو به خدا منو به جون سوفیا ننداز که اگه بفهمه، دق می کنه. منو بگو که چقدر ساده و احمق بودم. با آشنا کردن رویا با تو می خواستم تو رو از اون حال و هوا درآرم. اما ببین از کجاها سر درآورد!»
    از شدت آشفتگی چنگی به موهایم زدم و گفتم: «خب، مگه حالا چی شده! ایرادش چیه؟ مگه ازدواج کردن گناهه؟ امید، تو بهترین دوست منی. حالا می خوای توی این شرایط تنهام بذاری؟ آخه، من که کسی رو ندارم. تو مثل برادرم می مونی. عیبی نداره، تو هم با بی رحمی تمام منو از خودت برون!»
    این بار نگاه مهربانی به من انداخت. در حالی که لبخند می زد، چند قدم جلو آمد و یک دفعه بی مقدمه بغلم کرد و گفت: «آخه، من بهت چی بگم، پسر! باشه، چاره ای نیست به جز اینکه بگم امیدوارم خوشبخت بشی! ولی شاه داماد، بی گدار به آب نزن! باور کن نگرانتم!» بعد با صدای بلند خندید و مجدداً گفت: «خب، پس یه عروسی افتادیم! من از همین الان دربست در اختیارتم. بگو چی کار کنم. می خوای خودم آستینهامو بالا بزنم و بیام رویا رو بگیرم!»
    هر دو از این شوخی به شدت خندیدیم. بقیه روز تماماً با شوخیهای امید سپری شد. مدام سر به سرم می گذاشت. یک دفعه متوجه شدم که با بلبل زبانیهایش همه شرکت را خبر کرده. هر کسی که مرا می دید، تبریک می گفت. البته به غیر از منشیهای شرکت که با غیظ و پشت چشم نازک کردن حرصشان را فروکش می کردند.
    شب هنگام، وقتی موضوع را به بی بی گفتم، چند لحظه ای مات و مبهوت نگاهم کرد. بعد در حالی که اشک در چشمهاش حلقه زده بود، با بغض فروخورده ای گفت: «هیچ فکر نمی کردم آخرین نفری باشم که موضوع به این مهمّی رو می شنوم! پوریا، من جای مادرت بودم! بزرگت کردم. چطور تا الان در این رابطه هیچ حرفی نزدی! پسرم، آدمهای گرگ زیادن. نکنه خدایی نکرده با یکی از این دخترهای بی خونواده بخوای وصلت کنی! زندگی شوخی بردار نیست. لباس نو و کهنه نیست که اگه خوشت نیومد، فوراً عوضش کنی!
    «پسرم، یه کم فکر کن. حالا چرا این همه عجله! بذار یه مدت با هم نامزد باشین، بد و خوب همو درک کنین. برای عروسی وقت زیاده. یه کم عاقلانه فکر کن. به خدا قسم من بد تو رو نمی خوام. بذار بیام این دختره رو ببینم. شاید اصلاً تیکه تو نباشه. بالاخره من چند تا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم.»
    با شنیدن این حرف، در حالی که حسابی به من برخورده بود و از طرفی هم عارم می آمد که بی بی را با خودم همراه کنم، با ناراحتی جواب دادم: «ببین، بی بی! بهتره خودت رو درگیر این مسائل نکنی. من الان درست بیست و هفت سالمه. خودم می تونم برای آینده م تصمیم بگیرم. مطمئن باش رویا رو که ببینی، ازش خوشت می آد. خونواده خوبی داره.خیلی محترمن. باور کن از خودمون سرن. تک فرزنده. درست مثل خود من. دیگه چی می خوای؟ ما از هر لحاظ با هم جوریم.»
    بعد برای اینکه بحث را عوض کنم، مجدداً گفتم: «بی بی، شام حاضر نیست؟ دارم از گرسنگی از حال می رم. بهتره زودتر غذا رو بیاری.»
    با ناراحتی، در حالی که از جایش بلند می شد، رو به آسمان کرد و گفت: «خدا آخر و عاقبت ما رو به خیر کنه!» بعد سلانه سلانه به طرف آشپزخانه رفت.
    با رفتن بی بی، دوباره در فکر فرو رفتم. حرفهای بی بی و امید بدجوری اعصابم را به هم ریخته بود. خودم هم نمی دانستم کارم درست است یا نه. اما با وجود شک و تردید زیاد، وقتی به رویا فکر می کردم، آن قدر از خود بیخود می شدم که به کل همه چیز از ذهنم پاک می شد و فقط لحظه شماری می کردم زودتر ببینمش.
    در همین وقت، قوام با سینی چای و کیک وارد شد و در حالی که آن را روی میز قرار می داد، بدون هیچ حرفی فوراً از اتاق خارج شد.
    پوریا فنجانی چای به دست سالومه داد و در حالی که یک برش کیک در بشقاب می گذاشت، با خوشرویی رو به او کرد و گفت: «بهتره گلویی تازه کنین. می دونین، من وقتی از گذشته حرف می زنم، انقدر از خود بیخود می شم که همه چی از یادم می ره. لطفاً از خودتون پذیرایی کنین.»
    سالومه قطعه ای کیک در دهانش گذاشت و در حالی که جرعه ای چای می نوشید، گفت: «بعد چی شد؟ به این سرعت ازدواج کردین یا اینکه ـــ»
    پوریا میان حرفش پرید و گفت: «بله، همه چیز انقدر تند و سریع اتفاق افتاد که اصلاً خودم نفهمیدم چی شد.»
    در عرض چند روز، آزمایش دادیم و جواب گرفتیم. بعد هم به کمک دوست آقای رستگار، که بنگاه معاملات ملکی داشت، حوالی منزل آقای رستگار یک آپارتمان شیک و مدرن به نام رویا خریداری کردم.
    رویا از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید. دیگر آن دختر ساکت و مظلومی نبود که می شناختم. مدام می خندید و شوخی می کرد و با افتخار مرا به دوستانش معرفی می کرد. و همین برای من کافی بود تا با همه وجودم هر کاری از دستم بر می آمد، برایش انجام بدهم.
    خنده های رویا مرا به عالم دیگری می برد. دنیا را طور دیگری می دیدم. همه چیز برایم لذتبخش شده بود. زندگی رنگ و بوی دیگری می داد و من در اوج سیر می کردم.
    البته همان طوری که رویا به من هشدار داده بود، کم و بیش نیش و کنایه هایی هم به گوشم می خورد که اصلاً هیچ توجهی به آنها نداشتم و همه آنها را به پای این می گذاشتم که نسبت به رویا حسادت دارند. مثلاً چندین بار که با دوستان و بستگان رویا برخورد داشتم، از دو سه نفرشان شنیدم که با کنایه رو به رویا کردند و گفتند: «این ماهی گنده رو چطوری به تور انداختی؟» و یا اینکه «رویا، عجب شانسی داشتی!» و چند چیز دیگر که الان درست در ذهنم نیست.
    البته من آن موقع این حرفها را به شوخی گرفتم. اما روز به روز حرفها و گنده گوییها اوج می گرفت. تا جایی که شب عروسی پچ پچ کردنها و درگوشی صحبت کردنها و حتی نگاههای بُراق و چپ چپی که به من می کردند تا حدود زیادی مرا در فکر برد. اما دیگر کار از کار گذشته بود. یعنی آن قدر همه چیز تند و سریع اتفاق افتاده بود که اصلاً مجالی برای فکر کردن نداشتم.
    در عرض دو هفته، رویا زنم شده بود. و در این مدت کم، چطور می توانستم اطرافیانم را بشناسم و محک بزنم. آنچه مسلم بود، همه کارها به دلخواه خانم و آقای رستگار انجام شده بود. عروسی سریع السیر که در ویلای مجلل آقای رستگار برگزار شد، همین طور خانه خریدن و غیره.
    در این اوضاع و احوال، سوفیا هم حسابی با امید چپ کرده بود و از شدت بغض و حسادت نمی دانست چه کار کند. البته من و رویا هم از متلکهای آبدارش بی نصیب نبودیم.
    درست شب عروسی، با آن قیافه جلف و سبکی که خودش را آراسته بود، با انزجار رو به رویا کرد و گفت: «خدا یه جو شانس بده! نه به من که سه ساله منتظر این آقا نشستم (اشاره به امید کرد) ، نه به تو که دو هفته ای عروسی کردی!» بعد با اکراه روی از امید برگرداند و به راه خودش رفت.
    امید با ناراحتی سر در گوشم گذاشت و گفت: «خدا بگم چی کارت کنه، پسر که برای من هم شر درست کردی!» و بعد دنبال سوفیا راه افتاد.
    رویا که حسابی خنده اش گرفته بود، رو به من کرد و گفت: «با این اوضاع و احوال، فکر کنم تا دو هفته دیگه سوفیا عروسی کنه، وگرنه ممکنه از شدت حسادت بمیره!»
    در حالی که خنده ام گرفته بود، دستش را کشیدم و گفتم: «آره، عزیزم! حالا بیا بریم مهمونها منتظرن!»
    خانم و آقای رستگار وسط باغ میان ریسه های رنگارنگ ایستاده بودند و به مهمانها خوش آمدگویی می کردند. خانم رستگار درست شده بود مثل یک عروسک فرنگی. انگار می خواست برابری خودش را با دخترش به اثبات برساند. از سبک لباس پوشیدنش به هیچ وجه خوشم نیامد. خیلی جلف و سبک شده بود. در واقع، این سبک لباس برای سن و سالش زیادی جوان پسند بود.
    بی بی بنده خدا گوشه ای کز کرده و نشسته بود. گهگاه که نگاهش می کردم، حلقه اشک را در چشمهایش می دیدم. خیلی ناراحتش بودم. او در واقع جای مادرم بود. این مدت، انس و الفت شدیدی نسبت به هم پیدا کرده بودیم. اما حالا بنده خدا بایستی به تنهایی درآن خانه درندشت زندگی می کرد.
    با وجودی که قرار بود از این به بعد در آپارتمان جدیدی که خریداری کرده بودم زندگی کنم، اما به خاطر بی بی به هیچ وجه نظری روی خانه پدری نداشتم و می خواستم بی بی تا هر وقت که زنده بود، در آن خانه باشد و زندگی کند. درست مثل مادرم تکیه گاه بزرگی برایم محسوب می شد و من فقط راحتی و رفاه او را می خواستم.
    عقربه های ساعت روی شماره دو ایستاد و دو ضربه متوالی نواخت. سالومه یک دفعه به خود آمده بود، نگاهی به ساعت انداخت. «اوه، خدای من! باز هم طبق معمول انقدر محو صحبتهاتون شدم که پاک وقت رو فراموش کردم! بهتره دیگه من برم. شما هنوز ناهار نخوردین.» بعد بدون معطلی از جایش بلند شد.
    پوریا که غافلگیر شده بود، با ناراحتی پاسخ داد: «این از مهمون نوازی ما ایرانیان به دوره که این طور از مهمون خودمون پذیرایی کنیم! باور کنین، تعارف نمی کنم. ناهار اینجا تشریف داشته باشین. قوام همیشه غذا زیاد درست می کنه.»
    «اوه، می دونم، آقای شکوهی! خیلی متشکرم! در مهمون نوازی شما هیچ شکی ندارم، اما به مادر قول دادم که زود برگردم.»
    «خب، پس طرفهای عصر می بینمتون!»
    «به امید دیدار!»
    «خدا نگه دار! به پدر سلام منو برسونین!»
    «حتماً! حتماً!» و با عجله از اتاق خارج شد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/