نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17

موضوع: سالومه | زهره درانی | تایپ

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #9
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم

    آقای رهنما رو به پوریا کرد و گفت: «به به، چه عجب! بالاخره شمارو زیارت کردیم! حالا دیگه می دونم که حسابی گرفتار شدی. با این کاری که سالومه دستت داده، دیگه حتی نمی تونی از تو اون ویلا جنب بخوری.» بعد اشاره ای به سالومه کرد و مجدداً گفت: «این خانوم هم که رفت و آمد مارو قدغن کردن ـــ»
    پوریا میان حرفش پرید و گفت: «نه نه، به هیچ وجه این طور نیست! اصلاً سالومه خانوم مقصر نیستن. باور کنین، آقای رهنما، من خودم زیاد حوصله گشت و تفریح رو ندارم. تا وقتی که تو تهران بودم، مدام خودمو با کار و شرکت سرگرم کرده بودم. بعد هم دچار یه سری گرفتاریهایی شدم که به کل از خودم غافل موندم.»
    خانم رهنما با خوشرویی، در حالی که چای و شیرینی تعارف می کرد، رو به پوریا کرد و گفت: «می دونی، پسرم، اشکال از شما نیست. ما فکر کردیم شاید همون قدر که ما دلمون برای تو تنگ شده و دوست داریم تو رو ببینیم، تو هم همون قدر مشتاق هستی. اما مثل اینکه اشتباه فکر می کردیم.»
    «اوه، خانوم رهنما! تو رو به خدا انقدر منو شرمنده نکنین! البته شاید الان سالومه خانوم بیشتر اوضاع و احوال منو درک کنن. چون نسبتاً تا حدودی به مسائل زندگی من واقف شدن. باور بفرمایین اگه شما هم جای من بودین، با مشکلات و گرفتاریهایی که براتون پیش اومده بود، الان درست حال منو داشتین. نمی دونم چطوری براتون بگم، ولی حس می کنم مثل یه آدمی شدم که تازه از کما در اومده باشه. انگار سالهاست از دنیای اطرافم بی خبر بودم.»
    با توضیحاتی که پوریا داد، آقای رهنما که خیلی مشتاق شده بود، خودش را آماده کرد که سؤالات گذشته را تکرار کند، ولی با اشاره سالومه حرفش را خورد و گفت: «خُب، در هر صورت پسرم، خیلی خیلی خوش اومدی! راستی، به قوام هم می گفتی بیاد. چرا تنها مونده تو ویلا؟»
    پوریا خواست جواب بدهد که یک دفعه صدای زنگ در بلند شد.
    سالومه با خوشحالی لبخندی زد و گفت: «این هم آقا قوام! دیگه چی می خوای، پدر جون!» و پس از چند دقیقه قوام وارد شد.
    آقای رهنما با خوشرویی به استقبالش شتافت و گفت: «بیا تو، قوام جان! قبل اینکه آقا پوریا بیاد اینجا، ما شمارو بیشتر زیارت می کردیم. حالا دیگه اصلاً پیدات نیست.»
    قوام لبخند کمرنگی زد و گفت: «خُب، می دونین، آقای رهنما، آقا پوریا اغلب مواقع تو ویلا هستن. من هم دلم نمی آد تنهاشون بذارم.»
    «خوب می کنی، قوام جان! کار درست رو تو انجام می دی. اتفاقاً من هم یکی دو بار خواستم بیام اونجا، حسابی دلم تنگ شده بود، اما فکر کردم شاید مزاحم کار بچه ها باشم.»
    پوریا با تأسف سری جنباند و در جواب گفت: «خواهش می کنم، شما مراحمین! هر وقت دلتون خواست، می تونین تشریف بیارین در خدمتتون باشیم. اتفاقاً به سالومه خانوم گفته بودم که حتماً باید یه شب شام تشریف بیارین دور هم باشیم، اما باز هم طبق معمول شما برنده شدین.»
    آقای رهنما رو به همسرش کرد و گفت: «خانوم، اگه حالا حالاها شام آماده نمی شه، ما یه دست با آقا پوریا شطرنج بازی کنیم.»
    خانم رهنما با خوشرویی پاسخ داد: «چرا! اتفاقاً شام حاضره، ولی حالا نمی آرم. می ترسم آقا پوریا تا شام از گلوش پایین بره، خداحافظی کنه و بره. پس بهتره به هوای شام هم که شده ایشون رو بیشتر نگه داریم.»
    همه از این شوخی خندیدند. سالومه بشقابهای میوه را جلوی آنها قرار داد و برای کمک به مادرش به آشپزخانه رفت.
    پوریا که از چند لحظه قبل متوجه غیبت سوگند شده بود، خواست سراغش را از آقای رهنما بگیرد که شرم و حیا مانعش شد و سکوت کرد. خیلی زود صدای قهقه ها بلند شد. سالومه از این فرصت استفاده کرد و به سراغ سوگند در طبقه بالا رفت.
    سوگند همان طوری که روی تخت دراز کشیده بود، پشتش را به سالومه کرد و خودش را به خواب زد. سالومه که طاقت قهر و دوری او را نداشت، با وجودی که خیلی دلش از دست سوگند گرفته بود، طبق معمول برای آشتی پیش قدم شد و گفت: «آخه، تو چت شده دختر! چرا با من این طوری می کنی؟ مگه من چه گناهی مرتکب شدم؟ چه چیزی عوض شده که تو تغییر اخلاق دادی؟ بلند شو، خواهر جون! پاشو، عزیزم! دلم برات تنگ شده.»
    بعد با مهربانی خاصی موهای سوگند را نوازش کرد و گفت: «با تو هستم. تو که انقدر نامهربون نبودی! بلند شو، خواهر کوچولو! تو که دیگه بچه نیستی. این کار تو دور از ادب و نزاکته.»
    سوگند با ترشرویی جیغ خفیفی کشید و گفت: «ولم کن! راحتم بذار! اصلاً حوصله تو ندارم. می خوام استراحت کنم.»
    سالومه که ول کن نبود، با مهربانی خاصی گفت: «سوگند، باور کن تو این یکی دو روزه که با هم نبودیم، حسابی دلم برات تنگ شده. باشه، اگه ناراحتی، فردارو نمی رم پیش آقای شکوهی. باز هم مثل سابق با هم می ریم تو کوه و جنگل. اصلاً شاید با بابا رفتیم رامسر، چطوره؟»
    «ولم کن! بهت گفتم دست از سرم بردار!» بعد با حرص و تمسخر رو به سالومه کرد و گفت: «نه خیر، خانوم! نمی خواد به خاطر من پیش آقا پوریا جونت نری. حالا دیگه بهتره دست از سرم برداری. من اصلاً از این آقای شکوهی خوشم نمی آد. فهمیدی چی گفتم؟ برو بیرون، می خوام استراحت کنم.»
    سالومه که حسابی عصبانی شده بود، با ناراحتی از جایش بلند شد و در حالی که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «به درک، دختره لوس! خودخواه! تو واقعاً بی ادب و گستاخی!» و بعد در را به هم کوبید و بیرون رفت.
    موقع صرف شام، قوام رو به خانم رهنما کرد و گفت: «راستی، از سوگند خانوم خبری نیست! تشریف بردن تهران؟»
    سالومه آزرده خاطر نگاهی به مادرش انداخت و در سکوت منتظر پاسخ مادرش شد. خانم رهنما که دستپاچه شده بود، گقت: «اوه، بله... نه، سوگند جون خوابیده. اتفاقاً خیلی عذرخواهی کرد. می دونین، یه کمی کسالت داشت.»
    آقای رهنما سری به علامت تأیید تکان داد و گفت: «آره، درسته! از وقتی هوا این طور یه دفعه سرد شده، بچم همه ش تو رختخواب افتاده.»
    پوریا که نگران شده بود، در جواب گفت: «خیلی متأسفم! اصلاً خبر نداشتم. امیدوارم هر چی زودتر حالشون بهتر بشه. راستی، اگه کاری از دست من بر می آد، رودربایستی نکنین. می خواین بریم دکتر؟»
    سالومه از شدت عصبانیت دندان قروچه ای رفت و در دل با خودش گفت: دختره احمق! کجایی که ببینی آقای شکوهی نگران سلامتی توئه!
    آقای رهنما در جواب پوریا گفت: «نه، پسرم! نیازی نیست. اون قدرها هم شدید نیست. خودش خوب می شه. آخه، شما که خبر نداری، این دختر ما لوس و ته تغاری یه. دیگه چه می شه کرد، نازش خریدار داره!»
    همه از این شوخی خندیدند و مجدداً حال و هوای خانه عوض شد. آقای رهنما رو به پوریا کرد و گفت: «راستی، کار خوب پیش می ره؟ بالاخره این دختر ما یه نویسنده خوب از کار در می آد یا نه؟ این طوری که من می بینم، انقدر برای شنیدن حرفهای شما اشتیاق داره که به کل همه مارو فراموش کرده. ما فقط موقع شام و ناهار ایشون رو زیارت می کنیم. دیگه چه برسه به سوگند!»
    پوریا که تا حدودی جو موجود را سنگین احساس کرده بود، گفت: «خیلی متأسفم! مثل اینکه سالومه خانوم باید از این به بعد بیشتر هوای خواهرشون رو داشته باشن.»
    سالومه که حسابی حرصش گرفته بود، با غیض پاسخ داد: «نه، اصلاً این طور نیست! اتفاقاً یه کم تنها باشه، بهتره. لابد اگه دو روز دیگه ایشون رفتن دانشگاه، بنده هم باید ناراحت بشم ـــ»
    خانم رهنما میان حرفش پرید و گفت: «اوه، بهتره حرف رو عوض کنیم! آقا پوریا، لطفاً از خودتون پذیرایی کنین.» بعد در حالی که دیس مرغ سرخ کرده را برابر پوریا قرار می داد، مجدداً گفت: «تو رو به خدا تعارف نکنین. آقا قوام، بفرمایین! اینجا رو خونه خودتون بدونین.»
    پس از صرف شام، پوریا در حالی که خستگی را بهانه می کرد، خیلی زود خداحافظی کرد و به همراه قوام به ویلا بازگشت.
    با رفتن آنها، سالومه که حسابی عصبانی بود رو به پدرش کرد و گفت: «شما باید این سوگند رو ادب کنین. اون فکر می کنه که هنوز هم بچه س. دیدین امشب چطور با آبروی همه ما بازی کرد. پدر جون، اون دیگه بزرگ شده! همه ش تقصیر شماست که این طور اونو لوس و یه دنده بار آوردین. اون الان بیست و یک سالش شده. بعد از این همه تلاش و کوشش، مثلاً تو دانشگاه قبول شده. اون هم چه رشته ای! وکالت! این طوری می خواد وکیل بشه؟ من که اصلاً چشمم آب نمی خوره!»
    خانم رهنما طبق معمول پادرمیانی کرد و گفت: «عیب نداره، دخترم! انقدر خودت رو عذاب نده. ما که از آقای شکوهی و قوام رودربایستی نداریم.»
    «بله، درسته! شما ندارین، اما من دارم. من امشب کلی خجالت کشیدم. اصلاً نمی دونم فردا با چه رویی تو صورت آقای شکوهی نگاه کنم. صد در صد اون منو باعث این خرابکاری می دونه. من هیچ وقت سوگند رو نمی بخشم. دیگه حق نداره با من حرف بزنه.» بعد با ناراحتی بدون اینکه منتظر پاسخ آنها باشد، به سرعت به اتاقش رفت.
    چیزی به صبح باقی نمانده بود. هوا کم کم داشت روشن می شد. آسمان آبی ابرهای تیره و سیاه را پس زده بود تا خودی نشان دهد. اما انگار در چشمان خسته و از حدقه درآمده پوریا هیچ اثری از خواب نبود. با اینکه شب قبل خستگی را بهانه کرده بود و حتی زودتر از حدّ معمول به رختخواب رفته بود، اما با این اعصاب آشفته و خسته ای که داشت تا آن لحظه نتوانسته بود پلک بر هم گذارد.
    از دست خودش عصبانی بود. از اینکه باعث شده بود زندگی و آرامش دیگران را بر هم بزند، خودش را سرزنش می کرد. برای چندمین بار به خودش لعنت فرستاد که اصلاً چرا به اینجا آمده. با این اعصاب فرتوت و درمانده، مهمانی شب قبل هم چیزی مضاعف بر آن شده بود.
    هر چه فکر کرد، عقلش به جایی قد نداد. اصلاً علت این همه ناراحتی را نمی فهمید. البته برای او ناراحتی سوگند زیاد هم مهم نبود. یعنی اصلاً در این رابطه او مقصر نبود. اگر هم مسئله ای وجود داشت، به او مربوط نمی شد. او در واقع از دست خودش عصبانی بود. هنوز اعصابش کشش رفت و آمد با دوست و آشنا را نداشت. او تازه از یک بحران روحی و روانی درآمده بود و بیشتر از هر چیز به آرامش نیاز داشت.
    در حالی که در تختخواب غلت می زد، به زمین و آسمان کفر می گفت. بعد تقریباً با صای بلندی گفت: هر چی می کشم، از دست خودمه! آخه، بگو پسره احمق تو یه عمری با این خونواده رفت و آمد نکردی، حالا چی شد که یه دفعه همه چیز تغییر کرد. مگه تو به خودت قول نداده بودی که دیگه تا آخر عمرت با هیچ دختری هم کلام نشی. حالا چی شد یه دفعه نشستی برای یه دختر سرگذشت خودت رو تعریف می کنی!
    دیگر حوصله غلتیدن در رختخواب را نداشت. در حالی که از جایش بلند می شد، نگاهی به ساعت روی پیشخوان شومینه انداخت. چیزی به ساعت شش نمانده بود. روبدوشامبرش را پوشید و از پشت پنجره نگاهی به باغ انداخت. شیشه ها عرق کرده بود و چیزی مشخص نبود. لای پنجره را کمی گشود. هوای سرد گزنده ای از بیرون به صورتش خورد.
    دوباره پنجره را بست و به طرف شومینه رفت. در حالی که چند تا هیز داخل آن می انداخت، جرقه های نارنجی رنگ آتش به هوا برخاست.
    حوس یک قهوه داغ غلیظ کرد، اما متأسفانه قوام هنوز خواب بود. بالاخره طاقت نیاورد و برای درست کردن قهوه به آشپزخانه رفت.
    یک ربع بعد، در حالی که لیوان بزرگی قهوه در دست داشت، به اتاقش بازگشت. همان طوری که جرعه ای از آن می نوشید، در فکر فرو رفت. احساس یک زندانی را داشت که به مکانی تبعید شده باشد.
    یک لحظه فکری از مغزش گذشت. در حالی که قهوه را تا آخر سر می کشید، به سرعت روبدوشامبرش را درآورد و مشغول پوشیدن لباس شد. احساس شادی و شعفی کودکانه به او دست داده بود؛ یک نوع احساس پرواز. بعد به سرعت در حالی که کیف پول و سوییچ اتومبیلش را داخل جیب پالتواش جا می داد، خیلی آهسته به طوری که قوام بیدار نشود از در ویلا خارج شد.
    درست یک ساعت بعد، در رامسر بود. هوا کاملاً روشن شده بود. هوای رامسر چیزی متفاوت با آب و هوای جواهرده بود. از آن سوز و سرمای بالای کوه خبری نبود. فقط گهگاه نسیم خنکی از جانب دریا می وزید.
    ماشین را کنار جاده پارک کرد و پیاده به سمت دریا به راه افتاد. صدای مرغهای دریایی فضا را پر کرده بود. بر خلاف آب و هوای رامسر، دریا متلاطم بود و مدام موجهای سنگین به صخره های ساحل برخورد می کرد.
    کنار دریا هوا سردتر بود. از روی یک صخره بالا رفت و همان طور خیره و براق به آن دریای خشمگین چشم دوخت. عظمت دریا او را مسخ کرده بود.
    درست نفهمید چه مدت آنجا ایستاده. قدرت حرکت نداشت. سوزش عجیبی در پاهایش حس کرد. انگار مثل دو تا چوب خشک شده بود.
    رفت و آمد ماهیگیر ها آغاز شده بود. از پشت سرش صدایی شنید. بی توجه به صدا، همان طور به امواج خیره ماند. چند لحظه بعد، صدای بلند و گوشخراش مرد ماهیگیری که از آن اطراف می گذشت، توجهش را جلب کرد: «آقا، اتفاقی افتاده؟ به کمک نیاز دارین؟ کسی تو دریا افتاده؟»
    مثل آدمهای تبدار سرش را بلند کرد و به چشمان مهربان ماهیگیر نگاه کرد. بعد در حالی که سرش را تکان می داد، آهسته زیر لب پاسخ داد: «نه، مشکلی نیست! متشکرم!»
    ماهیگیر که ول کن نبود، مجدداً گفت: «آقا، هوا سرده! این طور که خودتون رو در معرض باد قرار دادین، حتماً سینه پهلو می کنین. بهتره که برگردین منزل. مثل اینکه شما اهل این طرفها نیستین! این موقع از سال کسی برای تفریح و گردش شمال نمی آد! الان درست یه ساعته که شما اینجا ایستادین. فکر کردم نکنه خدایی نکرده براتون مشکلی پیش اومده. در هر صورت، ما همین اطرافیم. اگه کاری داشتین، می تونین روی کمک ما حساب کنین.»
    پوریا که نسبتاً حالش بهتر شده بود، تکانی به خود داد و گفت: «متشکرم! بهتره دیگه برم!» بعد آهسته و بی صدا به سمت جاده راه افتاد.
    احساس کرختی و خستگی شدیدی تمام بدنش را فراگرفته بود. به سرعت وارد ماشین شد. در حالی که بخاری را روشن می کرد، صندلی را به عقب خواباند و روی آن دراز کشید. چند دقیقه بعد به خواب عمیقی فرو رفت.
    قوام با نگرانی سرش را بلند کرد و گفت: «آقا پوریا رفتن! صبح که از خواب بیدار شدم، رفتم تو اتاقشون دیدم لباسهاشون رو عوض کردن و رفتن.»
    سالومه با آشفتگی رو به قوام کرد و گفت: «یعنی چی، آقا قوام، کجا می تونه رفته باشه؟ اون هم یه دفعه بی خبر! حالا شما مطمئنی؟ نکنه خدایی نکرده تو جنگل رفته باشن و اتفاقی براشون افتاده باشه؟»
    «نه، خانم! زبونتون رو گاز بگیرین! صبح همه جا رو خوب گشتم. بعد هم متوجه شدم که ماشینشون هم نیست. به همین خاطر تا حدودی خیالم راحت شد. شاید هم رفته باشن اطراف رامسر.»
    «ولی، آقا قوام، من خیلی نگرانم! نکنه به خاطر دیشب ـــ» بعد در حالی که حرفش را می خورد، مجدداً گفت: «نکنه رفته باشن تهران! آخه، آقا پوریا تحمل اینجا رو نداشتن.»
    «نمی دونم، خانم جون. باور کنین، خودم هم حسابی نگرانشون هستم. خدا کنه هر کجا که هستن خوب و سلامت باشن.»
    سالومه که حسابی درمانده شده بود، با ناامیدی خواست برگردد که یک دفعه قوام صدایش زد و گفت: «راستی، دخترم، یه سؤال ازت داشتم؟»
    «بله، بفرمایین، آقا قوام!»
    «آقا پوریا مشکلی تو زندگی شون دارن؟ یعنی اتفاق خاصی براشون رخ داده که این طور ناراحتن؟ آخه، تو این یکی دو روزه در این رابطه فقط با شما صحبت کردن.»
    سالومه با تأسف سری جنباند و زیرلب جواب داد: «نمی دونم، آقا قوام! هنوز نمی دونم. لطفاً اگه خبری شد، مارو در جریان بذار.»
    «به چشم، خانم! حتماً! به آقای رهنما سلام برسونین!»
    سالومه بدون اینکه پاسخ قوام را بدهد، راه افتاد و از سراشیبی باغ پایین رفت. در دلش آشوبی به پا شده بود. می ترسید نکنه پوریا به تهران بازگشته باشد. آن وقت تکلیفش چه بود.
    با این افکار، از خودش خجالت کشید. با خود گفت: معلوم نیست من نگران خودم هستم، یا نگران آقا پوریا!
    آقا و خانم رهنما که از بازگشت بی موقع سالومه متعجب شده بودند، هر دو با نگرانی سؤال کردند: «چیه، دخترم! چرا برگشتی؟ چیزی جا گذاشتی؟»
    سالومه با بغضی فرو خورده، مأیوسانه سری تکان داد و گفت: «نیست! آقای شکوهی رفته! قوام همه جارو گشت، هیچ اثری ازش نبود. حتی یه یادداشت هم نذاشته!»
    آقای رهنما که شوکه شده بود، با ناراحتی از روی صندلی بلند شد و در حالی که قدم می زد، گفت: «یعنی چی، دخترم؟ حالا چرا این طور نگرانی! لابد جایی کار داشته، رفته. اون که بچه نیست!»
    سالومه که بیشتر از این طاقت نداشت، بغضش ترکید و با گریه گفت: «همه ش تقصیر این سوگنده! من می دونم! دیشب آقای شکوهی با ناراحتی از اینجا رفت. اون مهمون ما بود!»
    «اوه، دخترم! تو چرا انقدر حساسی! موضوع سوگند که خیلی مهم نیست. نه نه، مطمئن باش که پوریا بچه نیست که از این چیز ها ناراحت بشه. تو هم انقدر خودت رو عذاب نده. بالاخره هر کجا که باشه، تا ظهر پیداش می شه.»
    بر خلاف گفته آقای رهنما، تا غروب هیچ خبری از پوریا نشد. قوام حسابی بی تاب شده بود. هزار جور فکر و خیال ناجور به سرش افتاده بود. با خودش فکر کرد در این چند سالی که پوریا را ندیده، چقدر تغییر کرده بود.
    آقای رهنما هم نگران حال پوریا بود. چندین بار به همراه قوام پیاده تا کنار جاده رفتند و برگشتند. سالومه بُغ کرده بود و کنار شومینه چمباتمه زده بود. انگار هر لحظه منتظر شنیدن خبر بدی بود. زندگی پوریا، روحیه لطیف و مهربانش را آزرده بود.
    بالاخره، حوالی نه شب بود که سر و کله پوریا پیدا شد. قوام که روی ایوان به انتظار ایستاده بود، از دیدنش به حدی خوشحال شد که ناخودآگاه به سویش دوید و گفت: «شما کجا بودین، آقا؟ حسابی همه مارو نگران کردین! چرا یه یادداشت نذاشتین؟ فکر نکردین دل ما هزار راه می ره!»
    پوریا در حالی که جلوی رگبار سؤالات قوام را می گرفت، دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت: «متأسفم، قوام! واقعاً متأسفم! هیچ فکر نمی کردم تا این حد نگران بشی. تو کاملاً حق داری!»
    با خستگی مفرطی که از چشمانش می بارید، پالتواش را به دست قوام داد و مجدداً گفت: «می دونی، قوام، دیشب هر کاری کردم نتونستم بخوابم. کلافه شده بودم. صبح زود بود که زدم بیرون. تو اون موقع خواب بودی، نخواستم بیدارت کنم. اتفاقاً حدس زدم که باید خیلی نگران شده باشی.»
    بعد دستی روی شانه قوام گذاشت و با مهربانی خاصی گفت: «چه خبر، پهلوون! امروز که من نبودم، خبری نشد؟»
    «اوه، آقا جون! شما یه ده رو به هم ریختین، حالا دارین می گین خبری نشد! اگه بدونین آقای رهنما و سالومه خانوم چه حالی داشتن!»
    پوریا با ناراحتی دستی به پیشانی اش زد و گفت: «اوه، خدای من! فکر اینجارو نکرده بودم. حتماً باید ازشون عذرخواهی کنم.» بعد با تأسف سرس تکان داد و گفت: «می دونی، قوام! مدتهاست که هیچ کس نگرانم نبوده. اصلاً فکر نمی کردم با رفتنم کسی رو نگران کنم.»
    بعد با خوشحالی لبخندی زد و گفت: «ولی حالا واقعاً خوشحالم! لااقل این طوری احساس زنده بودن می کنم. حالا بیا بریم تو. هوا سرده، سرما می خوریم. راستی، شام درست کردی یا نه؟»
    «ای آقا! انقدر نگران شما بودم که اصلاً به فکر شام درست کردن نبودم. اما غذای ظهر دست نخورده مونده. اگه دوست دارین همون رو براتون گرم کنم.»
    «عالی یه، قوام! بهتر از این نمی شه! فقط هر کاری می کنی، عجله کن دارم از حال می رم.»
    قوام با خوشحالی و شعفی کودکانه گفت: «ای به چشم، آقا فقط اول اجازه بدین به آقای رهنما اطلاع بدم که برگشتین. این بنده های خدا حسابی نگرانتون بودن.»
    «کار خوبی می کنی، قوام. در ضمن، از طرف من هم ازشون عذرخواهی کن.» بعد در حالی که لباسش را عوض می کرد، روی صندلی راحتی کنار شومینه از حال رفت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/