نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17

موضوع: سالومه | زهره درانی | تایپ

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #8
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم

    تقریباً ساعت پنج بعد از ظهر بود که سر و کله سالومه پیدا شد. سرحال تر از صبح به نظر می رسید. تقریباً روحیه بشاش گذشته اش را پیدا کرده بود. با خوشحالی زائد الوصفی سلام کرد و بلافاصله گفت: «آقای شکوهی، مادر خیلی بهتون سلام رسوندن و گفتن که شب برای شام منتظریم. در ضمن، هیچ بهانه ای رو هم نمی پذیرن.» بعد شانه اش را بالا انداخت و تقریباً با خنده گفت:«مقصر من نیستم. این یه دستوره!»
    پوریا که از این حالت سالومه به خنده افتاده بود، با شرمندگی سری تکان داد و گفت: «آخه، من با چه رویی... اوه، خدای من! اصلاً حرف نزنم بهتره. من که حریف زبان شما و خانم رهنما نمی شم. بهتره تسلیم بشم. باشه، هر چی شما بگین.»
    بعد در حالی که نگاهی به ساعتش می انداخت، مجدداً گفت: «خب، با این حساب، زیاد وقت نداریم. بهتره زودتر شروع کنیم. الان هوا تاریک می شه. جایز نیست زیاد منتظر بمونن. اوه، راستی، می تونم یه سؤالی ازتون بپرسم؟»
    سالومه با تعجب نگاهش کرد و جواب داد: «خواهش می کنم!»
    «می خواستم بدونم تمامی حرفهایی رو که بهتون گفتم، یادداشت کردین، یا اینکه بعضیها رو به حافظه تون سپردین؟»
    سالومه لبخند زیرکانه ای زد و پاسخ داد: «ای کاش ازم سؤال دیگه ای پرسیده بودین. با این حساب، نمی تونم بهتون دروغ بگم. در حقیقت، من اون قدر ها هم که فکر می کنین زرنگ نیستم.» بعد با ترفند خاصی واکمن جیبی کوچکی را از گوشه بارانی اش بیرون کشید و گفت: «بیشترش اینجا ضبط شده!»
    پوریا با دیدن واکمن، قهقه ای سر داد و گفت: «اوه، خدای من! چقدر شما محافظه کارین! لابد پیش خودتون فکر کردین اگه من ببینم، حتماً مخالف می کنم! پس شما دارین مدرک جرم جمع می کنین؟»
    سالومه که خنده اش گرفته بود، پاسخ داد: «لطفاً کمی به من حق بدین. آخه، بعضی چیزها ممکنه از قلم بیفته. مجبور بودم این کار رو انجام بدم. البته اگه شما مخالفین، خاموشش می کنم.»
    «نه، نه، اصلاً احتیاجی به این کار نیست! از لحاظ من ایرادی نداره. فقط برام یه سؤال شده بود. پس با این حساب، کارمون آسون تر شد. می تونم سریع تر براتون حرف بزنم.» بعد در حالی که سیگاری آتش می زد، پک عمیقی به آن زد و افکارش را به دوردستها بُرد.
    آن شب، در رستوران، حال عجیبی پیدا کرده بودم. احساس می کردم مرد کاملی شدم. حس می کردم دوره تجرد و جوانی ام به پایان رسیده و حالا مثل یک مرد کامل رو به تکامل می رفتم.
    با اینکه هنوز هیچ صحبتی میان من و رویا رد و بدل نشده بود، ولی یک حس مالکیت به من دست داده بود. حسی که شاید بیشتر مردان ایرانی روی همسرانشان دارند. و چقدر این امر می تواند برای یک مرد لذتبخش باشد. مالکیت بر روی موجودی که دوستش دارد درست مثل یک جواهر یا مروارید قیمتی است که همیشه صاحبش آن را از انظار مخفی و در صدف خودش نگهدارش می کند.
    این موضوع، به خصوص برای من که تا دیروز یکه و تنها بودم، شاید بیشتر از هر کسی لذتبخش بود. حس می کردم دنیا برایم عوض شده. رویا برایم یک رویای خیالی بود که حال به حقیقت پیوسته بود.
    به یاد دارم از روزی که رویا را دیدم، دیگر حتی یک لحظه هم به پدر و مادرم فکر نکردم. انگار آنها به کل از نظرم محو شده بودند، و یا اینکه اصلاً وجود خارجی نداشتند. الان که فکرش را می کنم، گاهی اوقات از خودم شرمنده می شوم. درست است که آنها را از دست داده بودم، ولی مطمئناً که اگر زنده هم بودند، باز با دیدن رویا فراموششان می کردم.
    از شدت خوشحالی مدام حرف می زدم، شوخی می کردم و حتی گاهی از ته دل می خندیدم. رویا همان طور ساکت و زیبا شنونده بود و فقط گهگاه اظهار نظرهای کوتاهی می کرد. آن شب به یاد ندارم شام خورده باشم. من سرشار از غذای روح شده بودم، و همین مسئله باعث شده بود گرسنگی جسمی را از یاد ببرم.
    نیمه شب بود که به خانه برگشتیم. در حالی که رویا را جلوی منزلش پیاده می کردم، گفتم: «شب بسیار خوبی بود! امیدوارم به زودی تکرار بشه!»
    خنده زیبا و ملیحی تحویلم داد و گفت: «برای من هم همین طور! به امید دیدار! در ضمن، برای همه چیز متشکرم!»
    «اوه، من که کاری نکردم. راستی، یادم رفت، این کارت شرکته. تلفن منزل رو هم نوشتم. فردا منتظر تماسم. فراموش نشه.»
    در حالی که کارت را می گرفت، نگاه خریدارانه ای به آن انداخت و گفت: «حتماً تماس می گیرم. به امید دیدار! شب به خیر!»
    صبح وقتی به شرکت رسیدم، درست و حسابی گیج و منگ بودم. فکرم اصلاً کار نمی کرد. همه حواسم پیش رویا و ملاقات دیشب بود. خدا خدا می کردم زودتر تماس بگیرد. طاقتم طاق شده بود. چند بار سراغ تلفن رفتم و خواستم تماس بگیرم، اما هر بار به دلایلی منصرف شدم. اول اینکه، هنوز اوایل صبح بود و ترسیدم که مبادا خواب باشد. دومین دلیلم خانم رستگار بود.
    نمی دانم چرا یک حس عجیب و غریبی نسبت به این زن داشتم. زیاد دوست نداشتم با او دمخور شوم. با وجودی که ظاهراً زن بی عیب و نقصی بود و از هر لحاظ مردم دار و خوش مشرب و فوق العاده زیبا و طناز، اما با این وجود به دلم نمی نشست. البته من تمامی این حالات را به پای این گذاشتم که هنوز با این خانواده صمیمی نشدم و حتماً بعدها اوضاع تغییر خواهد کرد و صد در صد نظرم عوض خواهد شد.
    آن روز، حجم کار شرکت زیاد بود و من ناخودآگاه سرم تا ظهر حسابی گرم کار شد. وقت ناهار بود که یک دفعه به خودم آمدم و متوجه شدم که هنوز رویا تماس نگرفته. از این همه بی تفاوتی او گُر گرفتم. از شدت عصبانیت نمی دانستم چه کار کنم. پیش خودم فکر کرده بودم که حتماً صبح اول وقت تماس می گیرد.
    البته خیلی زود به خودم نهیبی زدم و گفتم: نه، این توقع زیادی یه که من از همچون دختری دارم! رویا دختری نبود که به آسانی برای کسی سفره پهن کنه. اون با همه دخترها فرق داشت پس من نباید توقع زیادی ازش داشته باشم.
    سالومه با تعجب نگاهی به پوریا انداخت و گفت: «متوجه منظورتون نمی شم. چرا با بقیه دخترها تفاوت داشت؟ رویا چه کار خاصی انجام می داد که تا این حد مورد توجه شما قرار داشت؟»
    پوریا متفکرانه در حالی که به نقطه ای دور خیره شده بود، جواب داد: «هیچ! یعنی هیچ کار خاصی نمی کرد. می دونین، چطوری براتون بگم، من تو عمرم دخترها و یا حتی زنان بسیاری رو دیدم که برای جلب توجه جنس مخالف از هیچ کاری روی گردان نیستن. اما توی همون دو سه برخورد کوتاه ما، به خوبی می شد اینو فهمید که اون هیچ تلاشی برای به دست آوردن من نمی کرد. رفتارش فوق العاده عادی بود. انگار که مثلاً داره با یه دوست یا یه همکلاسی صحبت می کنه، نه با یه عاشق دلباخته!
    «نمی دونم شایدم همین بی تفاوتی اون منو بیشتر جذب کرده بود. اعتماد به نفس فوق العاده ای داشت. انگار هیچ چیزی تو دنیا نظرش رو جلب نمی کرد. و البته من تمامی این حالات رو به پای زیبایی مسحور کننده ش می ذاشتم و تا حدود زیادی بهش حق می دادم که این همه مغرور و متکبر باشه.» بله، می گفتم:
    با این افکار بود که خیلی زود دلخوری ام رو فراموش کردم و بلافاصله شروع به گرفتن شماره تلفن کردم. از شدت هیجان قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. هر لحظه منتظر شنیدن صدای نرم و نازکش بودم که یک دفعه صدای لوند و پر عشوه خانم رستگار از پشت خط جواب داد: «بله، بفرمایین!»
    مثل یخ وا رفتم. از شدت عصبانیت خواستم گوشی را بکوبم روی میز، ولی به هر ترتیبی که بود خودم را کنترل کردم و جواب دادم: «سلام، خانم رستگار! پوریا هستم.»
    «اوه، شما هستین، آقای شکوهی! سلام، حالتون چطوره! چه عجب یادی از ما کردین؟»
    «اختیار دارین! من که دیشب بهتون زحمت دادم.»
    «خواهش می کنم، چه زحمتی! ما که اصلاً شما رو زیارت نکردیم. اتفاقاً امروز صبح رستگار ازم خواست باهاتون تماس بگیرم و بگم که امشب برای شام تشریف بیارین اینجا در خدمتتون باشیم.»
    در حالی که از این دعوت غیر منتظره به شدت جا خورده بودم، با دستپاچگی گفتم: «اوه، نه نه، خیلی متشکرم! باشه برای یه فرصت دیگه.»
    فوراً جواب داد: «نه، آقای شکوهی! اصلاً حساب تعارف نیست. رستگار می خواد با شما بیشتر آشنا بشه. لطفاً فراموش نکنین، برای شام منتظریم.»
    در حالی که از شدت تعجب حدقه چشمانم گرد شده بود، جواب دادم: «ولی خانم رستگار ـــ»
    «اوه، خواهش می کنم ولی و اما و بهانه نیارین. ما منتظریم. البته رویا خودش می خواست باهاتون تماس بگیره. اما متأسفانه، از صبح که رفته بیرون هنوز برنگشته. من هم گفتم نکنه دیر بشه. البته دیگه الان هر کجا باشه پیداش می شه.»
    در حالی که حسابی تعجب کرده بودم، گفتم: «مگه رویا خانم تشریف ندارن؟»
    «نه، امروز با چند تا از دوستانش قرار ملاقات داشت. از صبح رفت بیرون. حالا وقتی برگشت، حتماً با شما تماس می گیره. در ضمن، شام منتظریم، فراموش نکنین.»
    دمق و دلخور جواب دادم: «چشم، حتماً مزاحم می شم! امری نیست؟»
    «نه، خواهش می کنم! خدانگه دار!»
    گوشی تلفن در دستم ماسیده بود. باورم نمی شد. دیشب تا اخر شب با رویا بودم، حتی در مورد فردا و تماس صبح با هم قرار گذاشته بودیم. یعنی من برای رویا هیچ ارزشی نداشتم. اگر این طور بود، پس چطور تا حالا مرا تحمل، و حتی از من دعوت رسمی کرده بود!
    هضم این مسئله برایم سنگین بود. از یک طرف ملاقات این چند روز، و از طرفی دعوتهای رسمی سوفیا و آقای رستگار و از طرفی بی تفاوتی رویا، حسابی به دلم چنگ می زد. او حتی به خودش زحمت یک تلفن زدن هم نداده بود.
    همان جا روی مبل دفتر وا رفتم. همه چیز را می توانسم حدس بزنم، الا اینکه رویا با دوستانش قرار ملاقات داشته، و حتی شب قبل کوچک ترین اشاره ای به موضوع نکرده باشد.
    نمی دانم چقدر وقت گذشت. اما فکر کنم یکی دو ساعتی را همان جا روی مبل دراز کشیدم. در خواب و بیداری دست و پا می زدم که یک دفعه مثل فنر از جا پریدم. به ساعت نگاه کردم. اوه خدای من! سه و نیم بعد از ظهره.
    اصلاً فراموش کرده بودم ناهار بخورم. باید هر چه زودتر به خانه می رفتم و دوش می گرفتم. هنوز برای شب دودل بودم. تماس نگرفتن رویا حسابی تو ذوقم زده بود. تصمیم گرفتم تا وقتی خودش زنگ نزده، با او هیچ تماسی نگیرم. بالاخره باید یک جوری اتحانش می کردم. من داشتم در آتش عشق او می سوختم، و رویا خانم بی تفاوت به حال و روزم با دوستانش خوش بود.
    با این افکار پریشان، راهی خانه شدم.
    حدوداً ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود که تلفن زنگ زد. بنده خدا بی بی خودش را آماده جواب دادن به تلفن کرده بود که یک دفعه من هفت دستی افتادم روی گوشی و گفتم: «من جواب می دم!»
    هاج و واج همان طوری که نگاهم می کرد، شانه ای بالا انداخت و حرفی نزد. بی توجه به او، به سرعت گوشی را برداشتم و گفتم: «الو!»
    صدای نازک و دلبرانه ای از پشت خط جواب داد: «سلام، پوریا!»
    ناخودآگاه قلبم به تپش افتاد. بی اراده احساس می کردم تمامی عضلات بدنم بی حس شد. خودش بود، رویا. در حالی که هم ذوق زده شده بودم و هم می خواستم تا حدودی خودم را از تک و تا نیندازم، با دلخوری جواب دادم: «از قدیم شنیده بودیم زیبارویان را وفایی نیست، اما هیچ وقت تا این حد باور نداشتم!»
    خنده کشیده و زیبایی تحویلم داد. از صدایش به خوبی مشخص بود که خیلی سر حال است. با حالتی خاص جواب داد: «متأسفم! واقعاً متأسفم! شما هر چی بگی، حق داری. می دونی، دیشب اصلاً حواسم نبود که با بچه ها قول و قرار گذاشتم. این شد که صبح مجبور شدم برم.»
    با ناراحتی جواب دادم: «یعنی یه تلفن هم نمی شد بزنی. باور می کنی از صبح تا حالا چقدر لحظه شماری کردم که زنگ بزنی.»
    بی بی که داشت حرفهایم را می شنید، چشم غره ای به من رفت و با دلخوری از اتاق بیرون رفت.
    مجدداً خنده دلربایی کرد و جواب داد: «خب، من تسلیمم! حق با شماست! سهل انگاری کردم، اما دیگه تکرار نمی شه. مطمئن باش! حالا می خواستم بگم عصری زود بیا. ما همه منتظریم.»
    در حالی که از این سبک صحبت کردنش غرق لذت شده بودم، جواب دادم: «چشم! امر، امر شماست!» بعد با طعنه گفتم: «البته من مثل بعضیها بی وفا و کم لطف نیستم.»
    «اوه، من که عذرخواهی کردم. شما که انقدر بی گذشت نبودی!»
    بیشتر از این دلم نیامد ناراحتش کنم. با لحن شوخی گفتم: «مزاح بود! تو به دل نگیر!»
    در حالی که می خواست گوشی را قطع کند، گفت: «خب، بیشتر از این وقتت رو نمی گیرم. بهتره زودتر آماده بشی. کاری نداری؟»
    با اینکه دلم نمی آمد گوشی را قطع کنم، گفتم: «نه، متشکرم!»
    «خب، پس منتظرم.»
    «به امید دیدار!»
    «به امید دیدار، عزیزم!»
    مثل مات زده ها هنوز گوشی در دستم بود. یک احساس شوری در دلم برپا شده بود. از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. لحن صحبت رویا تغییر کرده بود. خیلی راحت تر از قبل حرف می زد. و در ضمن، این بار بر خلاف دفعات قبل اظهار علاقه هم کرده بود که این موضوع بسیار موجب شگفتم شده بود.
    درست رأس ساعت هفت بعد از ظهر جلوی ویلای شیک و مدرن آقای رستگار، واقع در خیابان زعفرانیه، ایستاده بودم. این بار با دقت بیشتری به اطرافم دقیق شدم. تقریباً بیشتر خانه های دور و اطراف ویلایی بود و از آپارتمان نشینی خبری نبود. با همه این اوصاف، ویلای آقای رستگار در میان ویلاهای دیگر از درخشش و جلای خاصی برخوردار بود و تقریباً سلیقه زیبای صاحب خانه را به شکل قابل توجهی در معرض دید قرار داده بود.
    در حالی که سبد گل بسیار بزرگ و زیبایی را حمل می کردم، زنگ را فشار دادم. رایحه معطر گل مریم و غنچه های گل سرخ مشامم را نوازش داد. یک لحظه احساس کردم مثل پسر بچه های مدرسه ای قلبم به تاپ تاپ افتاد.
    پس از مکثی کوتاه، صدای ناشناس زنی میانسال از پشت آیفون جواب داد: «بله، بفرمایین!»
    در حالی که خودم را معرفی می کردم، با دستپاچگی مجدداً پاسخ داد: «اوه، شما هستین، آقای شکوهی! بفرمایین! خواهش میکنم!» و بعد در را باز کرد.
    دستی به سر و صورتم کشیدم و وارد شدم. حیاطی بزرگ و وسیع که بیشتر به یک نیمچه باغ شبیه بود برابرم ظاهر شد. دور تا دور حیاط را درختان قطور و سر به فلک کشیده احاطه کرده بود که وسط آن باغچه ای بزرگ و غرق گل خودنمایی می کرد. کف حیاط بیشتر چمن کاری شده بود که لا به لای آن را با سنگهای بزرگ برای عبور تزئین کرده بودند. انتهای حیاط، ویلای شیک و مدرنی که استخری کوچک برابرش قرار داشت، جلب توجه می کرد.
    در حالی که با سبد گل به سمت ویلا می رفتم، آقای رستگار به من مجال نداد و همان طور از بالای ایوان با صدای بلندی گفت: «اوه، خوش اومدید، آقای شکوهی! چه عجب از این طرفها! کلبه درویشی ما رو روشن کردین!»
    با خوشرویی، در حالی که سلام و احوالپرسی می کردم، گفتم: «ای کاش همه درویشها مثل شما باشن، جناب رستگار!»
    یک دفعه قهقه بلندی سر داد و پاسخ داد: «خواهش می کنم، آقای شکوهی! این نظر لطف شماست!» بعد در حالی که سبد گل را از دستم می گرفت، پدرانه آغوشش را باز کرد و در بغلم گرفت.
    یک لحظه از این همه لطف و محبت غرق لذت شدم. احساس کردم محبت از دست رفته پدرم دوباره برگشته و من دیگر مثل سابق تنها و بی کس نیستم. بله، درست بود! مگر چه عیبی داشت! پدر رویا می توانست پدر من هم باشد.
    بعد در حالی که دستم را گرفته بود، با خود به سمت در ورودی ویلا کشاند و با همان خوشرویی مجدداً گفت: «پسرم، تو خودت گل بودی، چرا زحمت کشیدی!»
    «خواهش می کنم! قابل شما رو نداره!»
    با ورود ما، خانم رستگار که همچون ملکه ای زیبا خودش را آراسته بود، جلو آمد و بلافاصله پشت سرش رویای خوش اندام و زیبا با لباسی ارغوانی، که سپیدی پوستش را چندین برابر کرده بود، ظاهر شد.
    خانم رستگار با همان عشوه و ناز مخصوص خودش در حالی که احوالپرسی می کرد، گفت: «چه عجب، آقا پوریا! بالاخره قابل دونستین و تشریف آوردین!»
    وقتی این طوری صحبت می کرد، ناخودآگاه یک حس بدی به من دست می داد. به خصوص آن شب مهمانی خانه سوفیا! بیخود نبود در همین دو سه برخورد کوتاهی که با این زن داشتم، همیشه از او گریزان بودم.
    در حالی که تا بناگوش سرخ شده بودم، با خجالت سر به زیر انداختم و گفتم: «اختیار دارین، خانم! بیشتر از این شرمنده نفرمایین! من که همین دیشب بهتون زحمت دادم.»
    «اوه، آقا پوریا! خواهش می کنم انقدر تعارف نکنین!»
    طوری نام پوریا را بر زبان می آورد که آدم احساس می کرد سالهای سال با هم مراوده داشتیم. با دستپاچگی عرق روی پیشانی ام را پاک کردم و حرفی نزدم. نگاهم با چشمان زیبای رویا که به من خیره شده بود، تلاقی پیدا کرد. نگاه مهربان و گرمی داشت. با دیدنش، نفسم دوباره به شمارش افتاد. در این لباس، اندام موزونش بیشتر نمایان بود.
    در همین وقت، آقای رستگار رو به رویا کرد و گفت: «بیا، دخترم! بیا اینجا کنار آقا پوریا بشین، بلکه این طوری کمتر احساس غریبی کنه.»
    رویا لبخند ملیحی زد و روی مبل کناری نشست. خانم رستگار هم روی مبل تاجدار بزرگی در صدر سالن خرامیده بود و با ولع خاصی به من و رویا زل زده بود. با این کار، بیشتر معذب شدم.
    در همین وقت، باز هم طبق معمول آقای رستگار به دادم رسید و گفت: «خب، جوون، چه خبر از کار و بار؟ این طور که شنیدم، خیلی تو کارت پشتکار داری! معلومه که درست و حسابی می خوای جای پدرت رو بگیری، درسته؟»
    نفس عمیقی کشیدم و با لبخند گفتم: «خواهش می کنم! اغراق می فرمایین! انقدر ها هم که فکر می کنین زرنگ نیستم.»
    «اوه، نه نه، پسرم! از این حرفها نزن که دلگیر می شم. تو خیلی از خودت توقع داری. یه شبه که نمی شه ره صد ساله رفت. شما حالا حالا ها وقت داری. هم جوونی، هم عرضه و وجود داری. . من مطمئنم که آینده ای درخشان در انتظار توست.»
    در همین وقت، زن میانسالی در حالی که روسری کوچکی بر سر داشت، با سینی شربت وارد شد و با احترام خاصی سلام و احوالپرسی کرد. از ظاهرش به خوبی مشخص بود که آنجا کار می کند و به احتمال قوی همان زنی بود که از پشت آیفون جواب داده بود.
    چشمم که به شربت افتاد، انگار داشتم بال در می آوردم. تازه فهمیدم دارم خفه می شوم. به سرعت یک لیوان شربت برداشتم و بدون تعارف چند جرعه ای نوشیدم. یعنی چاره ای نداشتم، در غیر این صورت ممکن بود پس بیفتم.
    در حالی که نفسم جا آمده بود، بقیه لیوان شربت را روی میز قرار دادم. رویا باز هم لبخند سحرآمیزش را نثارم کرد. بعد از جا بلند شد و ظرف شیرینی را تعارف کرد. در حالی که یک شیرینی بر می داشتم، تشکر کردم.
    با صدای نرم و نازکش پاسخ داد: «خواهش می کنم!» بعد ظرف شیرینی را به پدر و مادرش تعارف کرد.
    تا حدود زیادی به اعصابم مسلط شده بودم. رو به آقای رستگار کردم و گفتم: «چه منزل ویلایی زیبایی دارین! اون هم در بهترین منطقه زعفرانیه! زیبایی حیاط مسحور کننده س!»
    انگار که از این تعریف خیلی خوشش آمده بود، با خنده پاسخ داد: «اوه، اینو جدی می گین! واقعاً خوشحالم! بالاخره یکی پیدا شد که با من همدل باشه.» بعد رو به خانم رستگار کرد و گفت: «بفرمایین، خانم! آقا پوریا هم از اینجا خوشش اومد. اون وقت شما همه ش بگو اینجا چیه باید بریم اروپا! آخه من نمی دونم، مگه ما اینجا چی کم داریم! سالی دو سه بار که برای تفریح و گردش و دیدن اقوام می ریم و بر می گردیم، حالا چه لزومی داره که آدم خونه و زندگی شو بفروشه و آواره دیار غربت بشه! درست نمی گم، آقای شکوهی؟»
    با سر تأیید کردم و گفتم: «همین طوره! اتفاقاً بنده هم با شما موافقم. واقعاً حیفه که آدم شهر و دیار خودش رو ترک کنه و به یه کشور ناشناخته بره.»
    خانم رستگار که حسابی ترش کرده بود، با همان لوندی پشت چشمی نازک کرد و گفت: «بگو اینجا چی کم نداره، آقا جون! آدم دلش می خواد راحت باشه، آزاد باشه، هر کاری دلش خواست انجام بده. به کسی چه مربوط که آدم با کی رفت و آمد می کنه. اما اینجا مگه همین مردم می تونن ببینن! مدام به کار آدم کار دارن. پشت سر آدم حرف در می آرن. آدمهای عصر حجر! این آدمها از نوک بینی شون اون طرف تر رو تا حالا ندیدن. بیان برن اروپا ببینن دنیا دست کیه، چه خبره!»
    بعد در حالی که طرف صحبتش من بودم، به صورتم خیره شد و گفت: «باور بفرمایین، آقا پوریا، خیلی از دوستانم تو اروپا و امریکا و انگلیس داخل یه آپارتمان کوچیک زندگی می کنن، ولی آرامش دارن. عشق دنیا رو می کنن. حتماً که آدم نباید تو یه قصر زندگی کنه!»
    آقای رستگار این بار با ملاحظه بیشتر و یا با کمی ترس، پاسخ داد: «اوه، خانم جون! شما فقط کافی یه یه روز یه چیزیتون لنگ باشه، اون موقع بهتون می گم که آدم نیابد تو یه قصر زندگی کنه!» بعد در حالی که لبخند می زد، مجدداً رو به خانم رستگار کرد و گفت: «آخه، خانم من، شما که تحمل اون زندگیها رو نداری! لابد فکر می کنی اروپا هم که رفتی باید تو یه کاخ زندگی کنی!»
    از طرز صحبت آقای رستگار به خوبی مشهود بود که شدیداً تحت سلطه خانم رستگار قرار دارد، و یا به عبارتی، حساب می برد.
    صحبتهای خانم رستگار حسابی فکرم را مشغول کرده بود. این حرفها از همچون خانمی بعید به نظر می رسید. البته شاید اگر آدمهای فقیری بودند و در منطقه جنوب شهر زندگی می کردند، مردم بیشتر به زندگی هم کار داشتند و دخالتی می کردند. ولی اینجا در این ویلای درندشت، در بهترین نقطه شهر، چه کسی می توانست به آنها کا داشته باشد، و یا اینکه پشت سرشان حرف در بیاورد. در این مناطق، مردم خیلی به ندرت به زندگی هم کار دارند.
    بعد در حالی که به خودم نهیب می زدم، گفتم: نه، زیاد هم بی راه نمی گه خانم رستگار. خیلی اروپایی یه. به خاطر همین هم هست که هیچ جور نمی تونه با این محیط خودش رو وفق بده!
    آقای رستگار هنوز داشت بحث می کرد. برای اینکه بیشتر از این وارد مقولات و بحثهای خانوادگی نشوم، فوراً صحبت را عوض کردم و به کار و آژانس هواپیمایی کشاندم.
    آقای رستگار همان طور که داشت پاسخ می داد، از جا بلند شد و شروع به پذیرایی کرد و ظرفی پر از میوه برابرم قرار داد و گفت: «پوریا جان، همین طوری که صحبت می کنی، از این میوه ها هم بخور. نترس، پسرم، نمک گیر نمی شی! رویا جون، از آقا پوریا پذیرایی کن. دخترم، چرا همین طور ساکت نشستی! از اون موقع تا حالا هیچ حرفی نزدی. ببینم، تو که انقدر خجالتی نبودی، چی شده حالا کمرو شدی!»
    رویا با متانت خاصی لبخندی تحویلم داد و گفت: «اوه، پدر جون! باز شروع کردین! آخه، از وقتی آقا پوریا اومدن، شما و مادر مجال ندادین.»
    آقای رستگار که انگار تازه متوجه موضوعی شده بود، قهقه بلندی سر داد و گفت: «اوه، دخترم، راست گفتی! مثل اینکه زیاده روی کردم. باشه، پس من رفتم گلها رو آب بدم. الان هوا تاریک می شه.»
    خانم رستگار هم نگاه پر معنایی نثارم کرد و گفت: «اتفاقاً من هم باید با یکی دو نفر از دوستانم تماس بگیرم. شما بفرمایین از خودتون پذیرایی کنین الان می آم خدمتتون.» و هر دو با هم سالن را ترک کردند.
    با رفتن آنها، در حالی که راحت شده بودم، نفس عمیقی کشیدم. از دست رویا حسابی عصبانی بودم. درست شده بودم مثل یک جوجه پر و بال بسته ای که به دام افتاده. احساس حقارت بهم دست داده بود. یک لحظه از خودم ناامید شدم. کسی که اینجا برابر رویا نشسته بود، من نبودم. از آن پوریای مغرور و عبوس که به هیچ کس اهمیت نمی داد، هیچ اثری نبود. و من آن پوریا را بیشتر دوست داشتم. این طوری لااقل کمتر احساس حقارت می کردم. درست شده بودم مثل قصه حسن کچل و چهل گیسو!
    با شنیدن این حرف، سالومه یک دفعه خنده بلندی سر داد و گفت: «اوه، آقای شکوهی! دست نگه دارین! شما خیلی در حقّ خودتون بی رحمی می کنین. چرا همچون احساسی داشتین؟»
    بعد در حالی که نسبت به قبل جدی تر شده بود، مجدداً ادامه داد و گفت: «شما از شخصیت اجتماعی بالایی برخوردار بودین. و به همون نسبت خونواده خوب و متمول و حتی خودتون هم تحصیلات عالیه داشتین. این برای من خیلی تعجب آوره که همچون ایده و نظری داشته باشین!»
    پوریا آهی کشید و گفت: «نمی دونم! واقعاً نمی دونم! شاید هم خاصیت عشق این طوره که آدم خودش رو تا سر حدّ جنون به پستی و خواری می کشونه.بله، شما درست می گین! من تو زندگی هیچ کمبودی نداشتم، اما جلوی رویا کم آورده بودم. و این خودش بدترین چیز ممکن بود.»
    بله، می گفتم:
    حالا دیگر به جز من و رویا کسی در سالن نبود. نگاه خیره و بُراقم روی صورتش ماسیده بود. بدون هیچ حرفی تا چند لحظه همان طور در سکوت نگاهش کردم. نمی دانم در نگاهم خشم دید یا چیز دیگر، اما هر چه که بود از شدت شرم سر به زیر انداخت.
    با عصبانیت گفتم: «هیچ فکر نمی کردم تا این حد بی رحم باشی! می دونی از صبح تا حالا چی کشیدم! هر لحظه منتظر تماست بودم. بهتر نبود به جای مهمونی امشب که درست و حسابی مثه موش منو تو تله انداختی، می رفتیم بیرون و با هم گپی می زدیم. من از دقیقه ای که اومدم اینجا حتی دو کلمه نتونستم باهات حرف بزنم. حالا چرا ساکتی؟ نکنه الان هم خجالت می کشی جوابمو بدی؟ نه، بگو این جوری دوست دارم تو رو زجر بدم!»
    این بار سرش را بلند کرد و نگاه معصومانه و گیرایی به من انداخت. نگاهی که هزاران حرف درش نهفته بود. چشمان درشت و آبی همچون دریایش را به صورتم دوخته بود.
    یک لحظه تمام تنم لرزید. از اینکه این طوری بی رحمانه مورد هجوم کلمات قرار داده بودمش، شرمنده شدم. دلم طاقت نیاورد. در حالی که لبخند می زدم، این بار با مهربانی و ملایمت خاصی گفتم: «رویا، من واقعاً متأسفم! مثل اینکه زیاده روی کردم. امروز تو شرایط روحی مناسبی نبودم. نمی دونم، شایدم فکر می کنم تو هم باید مثل من عاشق و دلباخته باشی. خب، می دونی که من تو عاشق شدن زیاد تبحر ندارم. آه، نمی دونم چی دارم می گم! حسابی به هم ریختم. یعنی در واقع، تو منو به هم ریختی. من که داشتم زندگی خودمو می کردم. تو یه دفعه سر رسیدی و همه چی رو به هم ریختی.»
    لبخند ملیح و شیطنت آمیزی گوشه لبانش ماسید. با دلربایی خاصی جواب داد: «بسه دیگه! به حد کافی تنبیه شدم. نمی خوای تمومش کنی! می ترسم این طوری که تو داری پیش می ری، کار به کتک کاری برسه!»
    خنده بلندی سر دادم و گفتم: «اوه، راست گفتی! البته بنده حاضرم با برگ گل شمارو تنبیه کنم. اما از شما یه خواهش دارم. لطفاً برای تنبیه بنده از اون صندلهای پاشنه دار ارغوانی تون استفاده نکنین!»
    این بار نوبت رویا بود که قهقه بلندی سر داد.
    چند ضربه آهسته به در نواخته شد و پس از چند ثانیه، سر و کله قوام از لای در پیدا شد.
    پوریا همان طور خیره و براق نگاهش کرد و گفت: «چیه قوام، کاری داشتی؟»
    «اوه، ببخشین، آقا! همین الان آقای رهنما تماس گرفتن و گفتن منتظرتون هستن.»
    سالومه یک دفعه هراسان از جا بلند شد و در حالی که نگاهی به ساعت می انداخت، گفت: «اوه، خدای من! باز هم دیر شد. اصلاً متوجه وقت نبودم. چقدر پدر سفارش کرده بود که زود بریم.»
    پوریا در حالی که از جایش بلند می شد، گفت: «متأسفم، من مقصرم! یه عذرخواهی به خونواده شما بدهکارم. حالا بهتره زودتر بریم. راستی، قوام، پالتوی منو بیار.»
    قوام عبوس و گرفته از اتاق خارج شد و پس از چند ثانیه ای بازگشت.
    پوریا که متوجه ناراحتی قوام شده بود، رو به او کرد و گفت: «اگه دوست داری، تو هم می تونی با ما بیای. بهتر از اینه که اینجا تنها باشی!»
    چهره گرفته و غمبار قوام از هم باز شد. در حالی که این پا و آن پا می کرد، جواب داد: «آخه، آقا ـــ»
    سالومه مجال حرف زدن به او نداد و گفت: «زود باش، آقا قوام! دیر شد.»
    پوریا که دید سالومه برای رفتن عجله دارد، رو به قوام کرد و گفت: «من سالومه خانومو همراهی می کنم. تو هم زود بیا.» و با عجله هر دو از اتاق خارج شدند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/