فصل ششم
با رفتن سالومه، کش و قوسی به عضلات خسته و کوفته اش داد. در حالی که از روی صندلی راحتی بلند می شد، نزدیک شومینه رفت و با انبر مخصوص شروع به هم زدن خاکستر هیزمها کرد. در همین وقت، قوام که از بدرقه سالومه بر می گشت، وارد اتاق شد.
پوریا با خستگی رو به او کرد و گفت: «قوام، چند بار باید بهت بگم کنار شومینه چند تا هیزم خشک بذار! نگاه کن ببین، همه هیزمها خاکستر شدن. حالا باید دوباره کلی دود و دم تحمل کنم. زود باش برو چند تا هیزم بیار.»
قوام با دلخوری، پشت چشمی نازک کرد و به سرعت از اتاق خارج شد. پس از چند دقیقه، مجدداً با چند هیزم وارد شد. در حالی که خاکستر هیزمها را جمع می کرد، شروع به گذاشتن هیزمهای جدید کرد.
پوریا که از برخوردش شرمگین شده بود، برای دلجویی از قوام دستی روی شانه تکیده اش گذاشت و گفت: «متأسفم، قوام! مثل اینکه زیاده روی کردم. اصلاً دست خودم نبود. نمی دونم چی بگم، ولی یادآوری گذشته اعصابمو درهم می ریزه. می دونی، هیچ دوست ندارم به گذشته فکر کنم. کاشکی قول نداده بودم، ولی حالا خیلی دیر شده!»
قوام در حالی که دلخوری چند دقیقه پیش از یادش رفته بود، با حس همدردی خاصی پاسخ داد: «چی شده، آقا؟ اتفاقی افتاده؟ یادآوری گذشته چیه؟»
«آه، قوام! من باید از تو عذرخواهی کنم. مثل اینکه فراموش کردم در این مورد باهات حرف بزنم. می دونی، دختر آقای رهنما می خواد نویسنده بشه. دنبال یه سوژه خوب می گشت. خیلی دوست داشت راجع به زندگی پدر و مادرم بنویسه. چنین بار ازم خواهش کرد که کمکش کنم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم سوژه زندگی خودمو براش تعریف کنم. نمی دونم چی شد که یه دفعه همچون تصمیمی گرفتم. به خاطر همین هم امروز از صبح سالومه اومد اینجا. اتفاقاً متوجه شدم که حسابی تعجب کردی.»
قوام همان طور از سر ناباوری، مات و متحیر خشکش زده بود!
«چیه، قوام؟ چرا این طوری نگاه می کنی؟»
«هیچی، آقا! می دونین، شما واقعاً منو غافلگیر کردین! اصلاً توقع شنیدن همچون چیزی رو نداشتم!»
«به نظر تو، قوام، من کار غیر عادی انجام دادم؟ می دونی، حالا که فکرش رو می کنم، اتفاقاً خیلی هم خوشحالم. زندگی و تجربیات من می تونه برای خیلیها درس عبرت باشه. تازه، من که گناه و جنایتی نکردم که بخوام شرمنده باشم.»
«نه، آقا! صحبت این حرفها نیست! نمی دونم چطوری براتون بگم، اما خیلیها شهامت این کار رو ندارن.» بعد در حالی که چشمانش برق خاصی می زد، تقریباً با خوشحالی و شعفی کودکانه گفت: «آه، آقا! یعنی زندگی شما یه کتاب می شه، درسته؟»
«نمی دونم، قوام! الان نمی تونم جواب درستی به سؤالت بدم، اما امیدوارم! از همه مهم تر، این کار بستگی به نویسنده داره. بالاخره هر چی که هست، برای فرار از تنهایی خوبه. اما فکر کنم سالومه برای اولین بار می تونه خودش رو محک بزنه.»
«آه، آقا! چقدر براتون خوشحالم! اتفاقاً من برخلاف شما، فکر می کنم اگه هر چی که توی این سالها براتون پیش اومده رو بیرون بریزین، خیلی راحت می تونین همه رو به فراموشی بسپارین. اصلاً به فکر خستگیهای لحظه ای نباشین. شما دارین کار بزرگی می کنین. مسلماً خستگی هم داره. اما مطمئناً پایان خوبی داره! من از حالا بهتون تبریک می گم! امیدوارم خیلی زود بتونم کتابتون رو بخونم!»
«آه، متشکرم، قوام! اما باید یه چیزی رو بدونی. این کتاب من نیست، بلکه کتاب سالومه س. با این تفاوت که زندگی منو شرح داده. خب، دیگه برای امشب کافی یه. حسابی خسته شدم. بهتره زود شامو آماده کنی. می خوام استراحت کنم.»
«چشم، آقا! الساعه می آرم خدمتتون!» و بلافاصله اتاق را ترک کرد.
سالومه در حالی که جلوی آیینه مشغول مرتب کردن خودش بود، زیرچشمی نگاهی به سوگند انداخت.
سوگند با غیظ و عصبانیت صدایش را بالا برد و گفت: «تو اصلاً خجالت نمی کشی؟ اصلاً چه معنی داره از دیروز صبح تا حالا پیش آقای شکوهی بودی؟ خسته نشدی؟ باز هم شال و کلاه کردی بری اونجا؟ واقعاً که خیلی خودخواهی! اصلاً به فکر من نیستی. دیروز که از صبح تنها بودم. حالا نوبت امروزه!»
در همین وقت، خانم رهنما با غرولند وارد اتاق شد. «باز چی شده، بچه ها؟ صداتون تا هفت تا خونه اون طرف تر می ره. آخه بابا، یه ذره خجالت بکشین! شما ها اصلاً ملاحظه ندارین. ببینم، نکنه فکر کردی که هنوز بچه این!»
سالومه که به او برخورده بود، با ناراحتی پاسخ داد: «وا، مادر! من که حرفی نزدم. به این سوگند یه چیزی بگو. از صبح که بلند شده، یه ریز همین طور داره غر غر می کنه!»
سوگند که با دیدن مادرش نسبتاً شیر شده بود، وقت را غنیمت شمرد و بلافاصله جواب داد: «فکر کردی من نمی فهمم چرا می ری اونجا؟ یعنی تو واقعاً داری داستان زندگی آقای شکوهی رو می نویسی؟ ها ها ها! نه بابا فکر نکنم قضیه به این سادگی باشه! از اولش هم من از این آقای شکوهی شما خوشم نیومد. اصلاً یه طوری بهت نگاه می کنه! انگاری ارثیه جد و آبادی شو می خواد! پسره خودخواه مغرور!»
با شنیدن این حرفها، سالومه که حسابی از کوره در رفته بود، در حالی که فریاد می کشید، یورشی به سمت سوگند برد که البته او با زرنگی هر چه تمام تر خودش را پشت مادرش پنهان کرد. سالومه با عصبانیت، در حالی که بغض راه گلویش را بسته بود، گفت: «دختره بی شعور نفهم! هیچ فکر نمی کردم تا این حد سطح فکر پایینی داشته باشی! خانم مثلاً می خواد وکیل بشه! ها ها ها!»
خانم رهنما نگاه غضبناکی به سوگند انداخت و گفت: «بس کنین دیگه! سوگند، تو خجالت نمی کشی که به خواهرت از این حرفها می زنی؟»
«چیه، مگه دارم دروغ می گم؟ مثل اینکه فراموش کردین خودتون همیشه می گفتین شماها دیگه بچه نیستین، حالا دیگه دختر های بزرگی شدین نباید با یه مرد جوون هم کلام بشین. حالا چی شد در مورد آقای شکوهی تغییر عقیده دادین!»
«بس کن دیگه، سوگند! اگه فقط یه بار دیگه حرفت رو تکرار کنی، خودم حقّت رو می ذارم کف دستت! مثل اینکه هنوز باور نداری که سالومه این شغل رو انتخاب کرده. درست مثل تو که می خوای وکیل بشی! خب، اگه دوست نداری که سالومه دنبال کارش بره، بهتره که تو هم دانشگاه نری. چون هر روز با استادان و دانشجوهای مرد سروکار داری، درست نمی گم؟»
سوگند که حسابی جا خورده بود، با چشمانی گشاد و برافروخته بی هیچ پاسخی در را به هم کوبید و از اتاق خارج شد.
سالومه با بغضی فروخورده روی تخت کز کرده بود و زانوانش را در بغل گرفته بود. خانم رهنما طرفش رفت. با محبتی مادرانه، در حالی که موهای نرم و لطیف او را نوازش می داد، گفت: «یه خانم نویسنده خوب با هر حرف کوچیکی زود از کوره در نمی ره! حالا بلند شو، دخترم! درست نیست بیش از این آقای شکوهی رو به انتظار بذاری. بلند شو، دخترم! از حرف سوگند دلگیر نشو. می دونی اون تنهاست، در ضمن به تو هم خیلی وابسته س. دوست نداره ساعتی از تو جدا باشه. به خاطر همین هم این حرفها رو بهت زد. تو که بهتر از من اونو می شناسی. باور کن، هیچ منظوری نداشت.»
سالومه هق هق کنان پاسخ داد: «مادر جون، شما که عقیده سوگند رو ندارین، درسته؟»
«نه، دخترم! این حرفها چیه! هیچ خوش ندارم دوباره از این چرندیات بشنوم. من و پدرت هر دو با هم موافقت کردیم که تو بری پیش آقای شکوهی. پس هرگونه بحثی در این مورد بیهوده س. از همه مهم تر دخترم، ما این خونواده رو چندین و چند ساله که می شناسیم. من روی پوریا قسم می خوردم. اون پسر صاف و صادقی یه.»
سالومه اشکهایش را سترد و از جا بلند شد. حالا دیگر دست و دلش به کار نمی فت. آن شور و اشتیاق کاملاً از وجودش رخت بربسته بود.
خانم رهنما در حالی که از اتاق خارج می شد، گفت: «بهتره زود برم ناهار رو آماده کنم. چیزی به ظهر نمونده. تو هم زودتر آماده شو برو، دخترم.» بعد در حالی که از اتاق خارج می شد، سالومه را با دنیایی از فکر و خیال تنها گذاشت.
پوریا نگاهی به عقربه های ساعت انداخت و گفت: «بالاخره تشریف آوردین! فکر کردم به همین زودی از نوشتن خسته شدین!»
سالومه با شرمندگی سلام کرد و گفت: «واقعاً متأسفم! مثل اینکه زیاد منتظرتون گذاشتم. بهتر بود بعد از ظهر می اومدم. دیگه چیزی به ظهر نمونده!»
پوریا فوراً جواب داد: «نه نه، اصلاً نگران نباشین! باور کنین منظورم این نبود. اتفاقاً من امروز دیر صبحانه خوردم. مطمئناً تا بعدازظهر از ناهار خبری نیست. راستی، قهوه میل دارین یا چای؟»
«ممنونم! اگه قهوه باشه، بهتره.»
پوریا نگاه عمیقی به سالومه انداخت و با زیرکی خاصی گفت: «مثل اینکه امروز زیاد سرحال نیستین؟»
«نه، خوبم! چیز زیاد مهمّی نیست!»
پوریا سری تکان داد و گفت: «اگه مسئله ای هست، بگین. رودربایستی نکنین! شاید بتونم کمکتون کنم؟»
«اوه، متشکرم! نیازی نیست. ترجیح می دم که خودم حلش کنم.» بعد برای اینکه موضوع بحث را عوض کند، بلافاصله گفت: «خب، من حاضرم! از کجا شروع کنیم؟»
پوریا بیشتر از این به خودش اجازه دخالت نداد و فوراً پاسخ داد: «هر طور مایل هستین. تا شما قهوه تون رو میل می کنین، من هم آماده می شم. حالا لطفاً بفرمایین کنار شومینه. اینجا گرم تره. مثل اینکه این هوای لعنتی نمی خواد صاف بشه. هر روز خدا ابری و بارونی یه!»
سالومه همان طوری که قهوه اش را سر می کشید، سری به علامت تأیید تکان داد و گفت: «بله، همین طوره! ولی خب، می دونین، ما دیگه تقریباً به این آب و هوا عادت کردیم. شما هم اگه مدتی بمونین، حتماً عادت می کنین.»
«اوه، نه نه، ابداً! من که اصلاً طاقت خونه نشینی رو ندارم! سرما رو هم همین طور! باید هر چه زودتر برگردم تهران. من برای این جور جاها ساخته نشدم. البته از حق نگذریم، توی این چند روز آرامش عجیبی پیدا کردم. اما چه می شه کرد، کار من تهرانه. شاید باور نکنین، اما اگه به شما قول همکاری نداده بودم، تا حالا برگشته بودم.»
سالومه با تعجب چشمانش را گرد کرد و گفت: «اوه، تو رو به خدا بیشتر از این منو ناامید نکنین! من تازه دارم به کارم دلگرم می شم.»
پوریا سیگاری آتش زد. در حالی که پک عمیقی به آن می زد، گفت: «نه، خیالتون راحت باشه! من به قولم وفادارم. مطمئن باشین!» بعد با حالتی متفکر تمامی حواسش را به گذشته ای نه چندان دور برد.
آهی کشید و گفت همان طوری که برایتان گفتم، اولین جرقه آشنایی من با رویا در دیزین زده شد. به طوری که هم خودم، و هم دیگران را به سختی متعجب کرد. بالاخره پوریای سرسخت و مغرور به دام افتاده بود. و آن هم چه دامی!
هنوز که هنوزه، پس از گذشت چند سال، دارم تاوان پس می دهم. نمی دانم، شاید قسمت من هم این طور بوده. اما هر چه که بود، برای من بسی تلخ و ناگوار بود. ای کاش آن روز قلم پایم شکسته بود و با امید نمی رفتم! ولی حالا دیگر کار از این شایدها و اگرها گذشته بود.
ولی این را به خوبی می دانم که شاید اگر پدر و مادرم زنده بودند، خیلی از مسائل را که من بعدها فهمیدم و با آنها رو به رو شدم، زودتر متوجه می شدند و به من هشدار می دادند. اما متأسفانه، تمامی درها به سویم بسته بود و من تنهای تنها بودم.
از آن روز به بعد، زندگی ام کاملاً تغییر کرد. حس می کردم قلبم به سوی دریچه ای تازه باز شده. گرمای خورشید را به وضوح احساس می کردم. به هر کجا که نگاه می کردم، جز زیبایی و طراوت نگاه رویا چیزی نمی دیدم. و عجیب اینکه، او با نگاه سحرانگیزش مرا چون بره ای آرام و مطیع به دنبال می کشید.
رویا برخلاف چهره پاک و بی آلایشی که داشت، سرشار از غرور و سرسختی بود. کم حرف می زد و بیشتر شنونده بود، و تمامی اینها ناخودآگاه مرا بیشتر به طرفش جذب می کرد. و منِ ساده دل تمام این حالات را به پای کمرویی و حجب و حیایش می گذاشتم. نمی دانم یا من خیلی احمق بودم، یا اینکه او بیش از حد زرنگ بود، و یا اینکه عشق چشمانم را کور کرده بودو اما هر چه که بود، او به خوبی رُل خود را بازی می کرد.
از همان شب اول، اصلاً دلم نمی خواست ثانیه ای از او دور بشوم. دمدمه های غروب، وقتی همه خداحافظی کردند و رفتند، آن قدر دمق و گرفته و عصبانی شده بودم که اصلاً حال خودم را نمی فهمیدم. امید کاملاً وضعم را درک کرده بود. به همین دلیل تا حدودی مراعات حالم را می کرد.
من برای اولین بار طعم عشق را چشیده بودم، و چقدر شیرین و چقدر تلخ بود. حس می کردم قلبم به سختی به هم فشرده شده. من در عاشق شدن آدم کارکشته ای نبودم. شاید فقط یکی دو بار در دوران تحصیل و مدرسه یک عشقهای بچگانه ای پیدا کرده بودم، اما خیلی زود فراموش شده بود.
اما حالا دیگر وضعم به کل با سابق فرق می کرد. دیگر بچه نبودم. حدوداً بیست و هفت سالی داشتم. در این مدت، تجربیات بسیاری کسب کرده بودم و خوب و بد را از هم تشخیص می دادم. ندایی درون قلبم نهیب می زد: حالا دیگه وقتش رسیده که سر و سامون بگیری. پسر، تا کی می خوای با تنهایی و غصه دمخور باشی!
در هر صورت، اولین تجربه زندگی ام بود، وشاید هم آخرین تجربه. نمی دانم، از فردای آن روز برخوردم زمین تا آسمان با سوفیا عوض شد. من که در این دو سه سال هیچ وقت او را تحویل نگرفته بودم، حالا برایش احترام فوق العاده ای قائل بودم. به هر نحوی سعی می کردم خودم را به او نزدیک کنم، بلکه از این طریق بتوانم ارتباط نزدیک تری با رویا پیدا کنم.
و اتفاقاً درست به هدف زده بودم. نقطه ضعف سوفیا خوب تحویل گرفتنش بود. و خوب، بالطبع من هم برخلاف خواسته قلبی ام این کار را انجام دادم. از حق نگذریم، سوفیا هم نهایت همکاری را با من داشت. اول از همه، به افتخار آشنایی من و رویا مهمانی دوستانه ای ترتیب داد.
همان جا بود که با پدر و مادر رویا آشنا شدم، و آن هم چه خانواده ای! اصلاً باورم نمی شد سوفیا همچون عمویی داشته باشد. آقای رستگار، مردی خوش تیپ، جنتلمن، متمول و ثروتمند، و خانم رستگار، درست مثل رویا بسیار زیبا و برازنده و آراسته بود. نمی دانم، هیچ تا به حال برایتان پیش آمده که یک دفعه احساس کنید خداوند همه خوبیها و لذتها را یک جا به شما داده.
در آن شرایط، من درست همچون حس و حالی داشتم. انگار داشتم روی ابرها پرواز می کردم. حس می کردم دو بال بزرگ درآوردم. به خودم گفتم: چی کار کردی، پسر! اگه صد جا خواستگاری می رفتی، نمی تونستی همچون دختری که هم از لحاظ خونوادگی، و هم از لحاظ زیبایی کامل باشه، پیدا کنی!
ما کاملاً به هم می آمدیم. سطح خانوادگی هردومان هم تراز بود، و این خود موهبت بزرگی به شمار می رفت. آن شب، آقای رستگار فوق العاده با من گرم گرفت و خودش را به من نزدیک کرد. با اینکه هیچ وقت مرا ندیده بود و هیچ آشنایی ای میان ما نبود، اما انگار خودش را کاملاً آماده برخورد با من کرده بود.
نمی دانم چطوری برایتان بگویم، اما او درست برخورد یک پدرزن با داماد آینده اش را داشت. حسابی تعجب کرده بودم. اصلاً باورم نمی شد به این زودی مرا در جمع خانوادگی شان بپذیرند.
البته من به خودم شک نداشتم، اما خوب تا آنجایی که مرسوم بوده در همچون شرایطی تا این حد به هم نزدیک نمی شوند. و حتی ممکن است اصلاً آدم را تحویل نگیرند. اما برای من درست همه چیز برعکس بود. تقریباً از همان شب اول، آن قدر گرم گرفتند که حسابی موجب حیرتم شده بود.
رویا مثل طاووسی خُرامان از یک طرف سالن به طرف دیگر می رفت و پذیرایی می کرد، و گهگاه نگاههای مستانه اش را تحویلم می داد. سوفیا سنگ تمام گذاشته بود و تا آنجایی که ممکن بود، تدارک شاهانه ای دیده بود. پدر و مادر سوفیا هم در جمع حضور داشتند و امید آن وسط حسابی جولان می داد. با هر نگاهی که رویا می کرد، تمام پشتم می لرزید و او غافل از لرزش قلبم، ظالمانه عذابم می داد. حسابی سر کیف آمده بودم. خانم رستگار با عشوه گری و طنازی زنانه ای طرفم آمد. در حالی که لیوانی شربت به لیمو در دست داشت، نگاه خریدارانه ای به من انداخت و با ظرافت و جذابیت خاصی که بسیار موجب شگفتم شده بود، رو به من کرد و گفت: «چقدر از دیدنتون خوشحالم، آقای شکوهی! تعریف شمارو زیاد شنیدم. خوشحالم که از نزدیک می بینمتون!»
«خواهش می کنم، خانم! این برای من باعث افتخاره که با خونواده محترم رویا خانم آشنا می شم.»
«اوه، متشکرم، آقای شکوهی! بهتره اینجا راحت باشین. ما با سوفیا جون این حرفهارو نداریم. سوفیا مثل دختر خودم می مونه. من واقعاً دوستش دارم.»
برخلاف خواسته قلبی ام، سری به علامت تأیید تکان دادم و گفتم: «بله، واقعاً همین طوره! اتفاقاً من هم نسبت به ایشون ارادت خاصی دارم.»
امید که آن وسط با مهمانها مشعول جولان دادن بود، یک دفعه خودش را قاطی صحبت ما کرد و با خنده و شوخی گفت: «چطور شد حالا دیگه راجع به سوفیای من دارین حرف می زنین! چشمها درویش! سوفیا صاحب داره!»
از شنیدن این حرف، شلیک خنده از هر طرف بلند شد. آهسته سر در گوش امید گذاشتم و گفتم: «کسی نخواست لعبت شمارو از چنگت درآره، آقا! هفت دستی بگیرش در نره!»
امید برای خودش را از تک و تا نیندازد، خنده بلندی کرد و گفت: «خب، من هم گفتم که حواست رو جمع کنی، یه وقت از این فکرها به سرت نزنه!»
زیر لب چند ناسزا نثارش کردم و گفتم: «برو، دیوونه! دلت خوشه!»
با شنیدن این حرف، در حالی که قاه قاه می خندید، دوباره وارد جمع دخترها شد.
خانم رستگار که هنوز نزدیکم ایستاده بود، دوباره سر حرف را باز کرد و گفت: «شما واقعاً آدم خوش تیپ و برازنده ای هستین! همیشه انقدر شیک پوش و خوش لباسین؟»
از شنیدن این حرف، در حالی که تا بناگوش قرمز شده بودم، سرم را پایین انداختم و گفتم: «خواهش می کنم! این نظر لطف شماست!»
می خواست مجدداً حرفی بزند که آقای رستگار جلو آمد و تقریباً با صدای بلندی گفت: «خُب، خُب، پسرم! دیگه بگو! گفتی تو کار صادرات فرش هستی؟ چه کار جالبی داری! هم فاله و هم تماشا!»
با خوشحالی، درحالی که از زیر سؤالها و نگاههای خانم رستگار نجات پیدا کرده بودم، جواب دادم: «بله همین طوره! شغل جالبی یه. اوایل زیاد علاقه ای به این کار نداشتم. می خواستم همون رشته تحصیلی خودمو ادامه بدم. اما با اصرارهای پدرم به این کار روی آوردم. البته اصلاً پشیمون نیستم و تا حدودی هم رشته من به این کار ارتباط داره.»
آقای رستگار با کنجکاوی به چهره ام دقیق شد و گفت: «مگه رشته شما در زمینه چیه؟»
«مترجمی. البته مستقیماً ارتباط خاصی با هم نداره، ولی من به خاطر کارم مجبورم با خریدار های خارجی در ارتباط باشم. به همین خاطر دونستن زبان انگلیسی الزامی یه.»
متفکرانه سری به علامت تأیید تکان داد. رضایت در چهره اش موج می زد. بعد انگار که تازه متوجه موضوعی شده باشد، گفت: «خیلی جالبه! شما هم تاجر خوبی هستین، و هم تحصیلات عالیه دارین! می دونین، توی بازار کار کم پیش می آد که کسی هم کاسب باشه، و هم درس خونده. و این واقعاً از مباهات ماست که با شما آشنا شدیم.»
بعد شروع به تعریف از کار خودش کرد و گفت: «من آژانس هواپیمایی دارم. کار خوبی یه، راضی م. چند تا هواپیمای چارتر هم در اختیار دارم. البته به غیر از هواپیماهای دولتی، روی هم رفته شغل خوبی یه. با درآمد بسیار عالی!» و با آب و تاب بیشتری شروع به تعریف کرد.
آن شب، برای من یکی از بهترین شبهای خوب و فراموش نشدنی بود. بعد از صرف شام، از شلوغی جمع استفاده کردم و به سراغ رویا رفتم. پشت به پنجره ایستاده بود و نظاره گر مهمانها بود. سیگاری آتش زدم و به او خیره شدم.
اصلاً متوجه من نبود. انگار در یک عالم دیگری سیر می کرد. نزدیک تر رفتم. با اشتیاق خاصی گفتم: «امشب خیلی خسته شدین! به من که خیلی خوش گذشت!»
رویا که تازه متوجه حضورم شده بود، لبخندی زد و با شرم دخترانه ای پاسخ داد: «نه، خواهش می کنم! اصلاً این طور نیست! امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه.»
«اوه، بسیار زیاد! باور کنین، دو سه سالی می شد که به یه همچون مهمونی ای دعوت نشده بودم. واقعاً برام تازگی داشت، و اینو مدیون شما و خونواده گرمتون هستم.»
رویا با طنازی خاصی موهای بلند و خوش حالت خرمایی اش را کناری زد و گفت: «اغراق می فرمایین! بیشتر از این مارو شرمنده نکنین. شما خودتون خیلی خوب هستین، فکر می کنین همه مثل شما هستن.»
به چشمان آبی همچون دریایش زل زدم. حالت این چشمها هر بیننده ای را تسخیر می کرد. یک لحظه حس کردم غم نهفته ای در نگاهش خفته. بلافاصله صورتش را برگرداند و خودش را مشغول به کاری کرد.
دیر وقت شده بود. دیگر باید زحمت را کم می کردم. به امید اشاره ای زدم. آقای رستگار که متوجه شده بود، بلافاصله جلو آمد و گفت: «کجا با این عجله! تازه سر شبه! حالا تشریف داشته باشین!»
در حالی که تشکر می کردم، گفتم: «حسابی بهتون زحمت دادیم. از دیدنتون خیلی خوشحال شدم!»
سوفیا و پدر و مادرش، و همین طور خانم رستگار و رویا در حالی که دور ما جمع شده بودند، هر کدام حرفی می زدند و تعارف می کردند. بالاخره با کلی تشکر و تعارفات معمول، توانستم از دستشان خلاص شوم.
رویا به همراه سوفیا برای بدرقه تا دم در آمد. در حالی که لبخند می زد، گفت: «به امید دیدار!»
لبخندی زدم و گفتم: «به امید دیدار!»
فردای آن روز، در شرکت آرام و قرار نداشتم. همه حواسم پیش رویا و مهمانی دیشب بود. حسابی دل از کفم ربوده شده بود. گذز زمان برایم سنگین شده بود و چون کوه جلوه می کرد. دوست داشتم وقت زود بگذرد تا بتوانم بلکه به بهانه ای رویا را ملاقات کنم.
امید سر شوخی را باز کرده بود و مدام سر به سرم می گذاشت. اما من اصلاً حال و حوصله اش را نداشتم. دوست داشتم تنها باشم و فقط به او فکر کنم.
بعد از ظهر، زودتر از معمول کار را تعطیل کردم و به خانه رفتم. در راه مشغول نقشه کشیدن بودم که چطوری بهانه جور کنم و با او تماس بگیرم. از صبح خیلی خودم را کنترل کرده بودم، اما دیگر صبرم تمام شده بود.
صبح با سوفیا تلفنی صحبت کرده بودم و از بابت دیشب از او تشکر و عذرخواهی کرده بودم. و همین خود بهانه ای بود برای گرفتن تلفن رویا. البته فکر می کردم سوفیا از این کار طفره برود، اما مثل اینکه منتظر این کار بود، چون خیلی مشتاق جوابم را داد و گفت: «از طرف من هم به رویا سلام برسون!»
از او تشکر و تلفن را قطع کردم.
وقتی به خانه رسیدم، می خواستم اول دوش بگیرم، اما طاقت نیاوردم. بلافاصله شماره منزل رویا را از جیبم درآوردم و شروع به گرفتن شماره کردم. از شدت هیجان قلبم به تاپ تاپ افتاده بود و می خواست از سینه ام دربیاید. خدا خدا کردم خودش گوشی را بردارد. از آقای رستگار خجالت می کشیدم. از طرفی هم اصلاً حوصله گفت و گو با خانم رستگار را نداشتم.
اما از آنجایی که خوش اقبال نبودم، خانم رستگار گوشی را برداشت و با عشوه گری خاصی گفت: «الو، بفرمایین!»
«سلام، خانم رستگار! شکوهی هستم.»
«اوه، حالتون چطوره، آقای شکوهی؟ چه عجب از این طرفها!»
در حالی که دستپاچه شده بودم، تته پته کنان جواب دادم: «خوبم! متشکرم! زنگ زدم از بابت دیشب تشکر کنم. حسابی بهتون زحمت دادیم.»
«اختیار دارین، آقای شکوهی! ما که کاری نکردیم. سوفیا جون زحمت کشیده بود. حالا شما باید تشریف بیارین اینجا در خدمتتون باشیم. دیشب خیلی شلوغ بود، زیاد نشد در خدمتتون باشیم. راستی، اگه می تونین، امشب تشریف بیارین اینجا. رستگار هم خوشحال می شه.»
در حالی که از شدت تعجب چشمانم گشاد شده بود، تشکر کردم و گفتم: «متشکرم! وقت بسیاره! باشه برای یه فرصت دیگه. گفتم ببینم اگه رویا خانم وقت داشته باشن، با هم بریم بیرون.»
«اوه، خواهش می کنم! از لحاظ ما که ایرادی نداره، اما بهتره از خودش بپرسین. گوشی خدمتتون صداش کنم.»
بعد از چند لحظه ای، صدای نازک و ظریفی با لطافتی خاص گفت: «سلام، آقا شکوهی!»
در حالی که هول شده بودم، من و من کنان سلام کردم و گفتم: «راستش، تنها بودم گفتم اگه موافق باشین، با هم بریم رستوران شام بخوریم.»
مکث کوتاهی کرد. صداهای نامفهومی از پشت خط می آمد که من چیزی سر در نیاوردم. بعد از چند لحظه ای، جواب داد: «باشه، موردی نداره. من الان آماده می شم.»
در حالی که از شدت خوشحالی داشتم بال در می آوردم، گفتم: «بسیار خوب، پس من یه ساعت دیگه اونجام.»
می خواستم گوشی را بگذارم که یک دفعه گفت: «راستی، فراموش کردین آدرس بگیرین!»
خنده ای کردم و گفتم: «درسته، واقعاً که من چقدر گیجم!» و بلافاصله آدرس را یادداشت کردم.
در حالی که گوشی را می گذاشتم، پریدم به طرف حمام.
درست یک ساعت بعد، با دسته گل بسیار زیبایی جلوی در خانه رویا ایستاده بودم. اضطراب داشت دیوانه ام می کرد. این اولین باری بود که تنها با رویا قرار ملاقات گذاشته بودم. لرزش محسوسی تمام وجودم را در بر گرفته بود.
نگاهی به دور و اطراف انداختم. خانه بزرگ و ویلایی شیک و مدرنی با نرده های حفاظ سفید رنگ، که از لابه لای آن محوطه حیاط و باغ و استخر به خوبی نمایان بود. باورم نمی شد صاحب همچون ویلایی، آن هم در بهترین منطقه زعفرانیه، باشند.
آرام دستم را روی زنگ فشار دادم. صدای نرم و نازکی بلافاصله از پشت آیفون جواب داد: «کیه؟»
به خوبی مشخص بود که منتظر است. چند دقیقه بعد، رویا در حالی که کیف دستی اش را در بغل گرفته بود، به سرعت بیرون آمد.
از قیافه اش به خوبی مشخص بود که سرحال تر از دیشب است. با خوشرویی سلام و احوالپرسی کرد و گفت: «چرا تشریف نیاوردین بالا؟ مامان خیلی ناراحت شد. دوست داشت شمارو ببینه.»
لبخندی تحویلش دادم و گفتم: «ممنونم! باشه برای یه وقت دیگه. الان هم حسابی دیر شده.»
بعد در حالی که دسته گل را به دستش می دادم، در ماشین را باز کردم. همان طوری که به گلها خیره شده بود، نگاهی پر تمنا به من انداخت و گفت: «چه گلهای زیبایی!»
خنده ای کردم و با زیرکی گفتم: «البته نه به زیبایی شما!» بعد با خوشحالی وصف ناپذیری بلافاصله پشت ماشین نشستم.
عطر خوشبوی زنانه ای تمام ماشین را پر کرده بود. صورت رویا مثل گل یاس شده بود. سپید، ساده و خوشبو. نگاه جذاب و گیرایش را به من دوخت. لبخند زیبایی گوشه لبش ماسیده بود. «خُب، پس چرا حرکت نمی کنین؟ من آماده م!»
من که حسابی محو تماشای صورت زیبایش شده بودم، یکه ای خوردم و گفتم: «اوه، چرا! اصلاً حواسم نبود! الان حرکت می کنم.»
رویا که متوجه حالم شده بود، زیر لب پوزخندی زد و گفت: «شما همیشه در برخورد با خانمها این طوری هستین، یا فقط الان؟ فکر نکنم آدم خجالتی ای باشین!»
در حالی که خودم را جمع و جور می کردم، تقریباً با اعتماد به نفس بیشتری جواب دادم: «ابداً! من اصلاً آدم خجالتی ای نیستم.»
البته به خوبی معلوم بود که دارم اغراق می کنم، اما خوب چاره ای نداشتم. نباید خودم را بی دست و پا جلوه می دادم. در ادامه حرفم گفتم: «خب، می دونین، من همیشه همون برخوردی رو که با آقایون دارم، با خانمها هم دارم. البته با احترام بیشتر. فقط همین!»
خیلی زود اخمهایش درهم رفت. به خوبی مشخص بود از پاسخی که به او دادم خوشش نیامده. به خاطر همین بلافاصله گفتم: «البته در مورد شما کاملاً فرق می کنه! یعنی راستش رو بخواین، این اولین باری یه که من به این شکل با خانمی قرار ملاقات گذاشتم.»
با تعجب نگاهم کرد و گفت: «اینو جدی نمی گین!»
خنده ای کردم و گفتم: «چرا، اتفاقاً کاملاً جدی می گم! می دونین، من تو زندگی همیشه عاشق خونواده و شغل و تحصیلاتم بودم. هیچ وقت احساس کمبود نمی کردم که بخوام اونو در وجود دیگری جست و جو کنم.»
پوزخندی زد و با حالتی خاص جواب داد: «حالا چطور؟ الان احساس کمبود می کنین؟»
«بله، بسیار زیاد! می دونین، الان دو سه سالی می شه که حسابی تنها شدم. با مرگ پدر و مادرم، همه چی برام تموم شد. دیگه هیچ دلبستگی ای به زندگی ندارم. البته بهتره بگم نداشتم.»
مجدداً خنده زیبایی تحویلم داد و گفت: «اوه، که این طور! خب، حالا چطور؟ الان چیزی تغییر کرده؟»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «بله، خیلی هم فرق کرده!» بعد با زیرکی نگاهش کردم و گفتم: «الان دنیا برام خیلی زیباتر از گذشته س. در واقع، معنای واقعی خودش رو پیدا کرده!
«می دونین، از همون ساعتی که شمارو تو دیزین دیدم، به زندگی م امیدوار شدم. البته شاید به خوبی نتونم احساسمو بروز بدم، اما واقعاً دچار کمبود شدم. کمبود های روحی و روانی، کمبود عشق، کمبود محبت!»
با غرور خاصی، در حالی که بینی خوش ترکیب و ظریفش را بالا می برد، گفت: «خب، واقعاً خوشحالم! بالاخره من هم توی زندگی م برای یه بار هم که شده مفید واقع شدم. و این باعث خوشحالی یه!»
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «شکسته نفسی می کنین! وجود شما سرشار از امید و زندگی یه. هر کسی تو یه نظر می تونه به راحتی اینو بفهمه.»
این بار لبخند تمسخرآمیزی تحویلم داد و گفت: «اوه، پس باید خیلی خودمو بگیرم!»
در حالی که جلوی یک رستوران ترمز می کردم، این بار با صراحت بیشتری پاسخ دادم: «همین طور هم هست! من اگه به جای شما بودم، مطمئناً خودمو می گرفتم.» بعد بدون اینکه منتظر جوابش باشم، فوراً از ماشین پیاده شدم و به سمت دری که رویا نشسته بود، رفتم و با احترام خاصی در ماشین را باز کردم.
سالومه عمیقاً در فکر فرو رفته و ساکت بود. پوریا نگاه معناداری به او انداخت و گفت: «خسته شدین؟»
سالومه که انگار تازه به خود آمده بود، در حالی که خودش را جمع و جور می کرد، جواب داد: «نه، ابداً! شما انقدر خوب و گیرا همه چیز رو تعریف می کنین که آدمو ناخودآگاه به اعماق داستان زندگی تون می برین!
«می دونین، آقای شکوهی! توی این چند روز، یعنی درست از وقتی که شمارو ملاقات کردم، همیشه به خودم می گفتم چرا اقای شکوهی تا حالا ازدواج نکرده. و یا اینکه چرا هر وقت صحبت از ازدواج پیش می آد، این طور ناشکیبا گریز می زنه. اما هیچ وقت به فکرم خطور نمی کرد که تو زندگی تون درگیر همچون مسئله عشقی و رمانتیکی شده باشین.»
پوریا یک دفعه بی مقدمه قهقه ای سر داد و گفت: «به همین زودی نتیجه گیری کردین! اوه، چه جالب! عشقی و رمانتیک! آه، کاشکی همه مسئله فقط همین بود که شما گفتین! البته به شما خرده نمی گیرم، چون فکر می کنین که فقط با عشق آدمها می تونن زنده و شاداب باشن. و یا بدون اون، همه آدمها سرخورده و افسرده ن. اما نه! همه این حالات موقّتی و زودگذره و فقط ممکنه برای یه مدت کوتاه فرد دچار همچون حالتی بشه. و مرور زمان خودش همه چی رو از یادها می بره.»
بعد در حالی که آه عمیقی می کشید، ادامه داد: «اما زندگی من کاملاً فرق می کنه و از مسئله عشقی و عاشقی گذشته. هیچ وقت فکر نکنم بتونم مشکلاتی که تو زندگی م رخ داد رو فراموش کنم. می دونین، ضربه ای که به من وارد شد، زیاد بود و من گنجایش این همه درد رو نداشتم. نمی دونم، شاید سرنوشت من درس عبرتی برای بعضی از جوونهایی باشه که چشم و گوش بسته شریک زندگی شونو انتخاب می کنن.
«به نظر من، نقش خونواده و نظرشون خیلی مهمّه. به قول معروف گفتن: آنچه جوان در آیینه بیند، پیر در خشت خام بیند. حتماً تا به حال پیش خودتون فکر کردین که چرا من تا این حد به پدر و مادرم وابسته بودم، و یا اینکه مدام به اونها فکر می کنم. اما قبل از هر قضاوت ناعادلانه ای، باید اینو بهتون بگم که بی کسی و تنهایی غم کوچیکی نیست. به خصوص اینکه تک فرزند خونواده باشی و تازه بعد از رفتن عزیزانت، دچار سخت ترین و عمیق ترین مسائل زندگی بشی. اون وقت به چه کسی می تونی تکیه کنی؟ شاید گاهی اوقات حتی محتاج محبت خشک و خالی از یه دوست باشی. اون وقته که اگه نتونی خودت رو سرپا نگه داری، ممکنه برای همیشه زندگی تو ببازی.»
سالومه سری جنباند و گفت: «بله، درسته! البته من می تونم اینو بهتون قول بدم که در رابطه با گذشته شما هیچ نوع قضاوت ناعادلانه ای نداشته و ندارم. من عادت ندارم قبل از اینکه همه جوانب رو بسنجم در مورد کسی یا چیزی اظهار نظر کنم. به نظر من، تا کسی در جایگاه شما قرار نگیره، نمی تونه اینو درک کنه.
«تنهایی تو زندگی یه فاجعه س. اما دریغ و صد افسوس به حال بعضی از ما جوونها که همیشه این سایه بالای سرمون بوده و از این نعمت خدادادی بهره مند بودیم، ولی هیچ وقت قدر شناس و ممنون نبودیم! اما برعکس، همیشه سر گلایه و آه و فغانمون هم به هوا بوده. حتی بعضیها که انقد زیاده روی کردن و پیش رفتن که گاهی اوقات برای مهم ترین تصمیم زندگی شون هم حاضر نیستن با پدر و مادرشون مشورتی بکنن. مسلماً همین تک رویهاست که بعدها دچار مشکلات و فاجعه های عمیق تری می شن.»
با صدای رعد و برق، هر دو به یک باره از جا پریدند و از پنجره به بیرون نگاه کردند. باران سیل آسایی شروع به بارش کرده بود. با وجود اینکه ساعت دو بعد از ظهر را نشان می داد، هوا زودتر از حد معمول گرفته و ابری شده بود.
سالومه با نگرانی نگاهی به ریزش سریع باران کرد و گفت: «حسابی سرمون به صحبت گرم شد. کاشکی زودتر رفته بودم! حالا تا خونه حسابی خیس می شم.»
پوریا نگاهی به بیرون باغ انداخت و گفت: «حالا چه عجله ای یه! بهتره صبرکنین. الان رگبار قطع می شه.»
سالومه با نگرانی نگاهی به ساعت کرد و گفت: «تا من نرم خونه، مادر و سوگند غذا نمی خورن.»
«اوه، که این طور! پس اجازه بدین قوامو صدا بزنم براتون چتر بیاره. این طوری لااقل کمتر خیس می شین.» بعد بدون اینکه منتظر پاسخ سالومه بماند، فوراً از اتاق خارج شد.
بر اثر بارش باران پاییزی، هوا عِطر و بوی خاصی پیدا کرده بود. درختان با وجود برگهای رنگارنگ پاییزی، در معرض باد این طرف و آن طرف می رقصیدند و طراوت تازه ای به فضا بخشیده بودند. انگار عروسی پاییز با زمستان را جشن گرفته بودند.
پوریا روی ایوان با قوام مشغول باز کردن چترها بود. سالومه در حالی که یقه بارانی اش را مرتب می کرد، از ویلا بیرون آمد، با شرمندگی خاصی رو به پوریا کرد و گفت: «تو زحمت افتادین! راهی نیست، زیاد خیس نمی شم. بارش باران نسبتاً کم شده.»
پوریا همان طوری که چتر را به دست سالومه می داد، گفت: «نه، ابداً زحمتی نیست! اتفاقاً لازم بود که از اون اتاق بیام بیرون. از دیروز تا حالا خودمو اون تو حبس کرده بودم. تازه می فهمم که هوای بیرون چقدر دلچسب و گواراست. وقتی این باد پاییزی به صورتم می خوره، احساس می کنم دوباره زنده شدم.»
سالومه لبخند زیبایی تحویلش داد و گفت: «بله، واقعاً همین طوره! پاییز قشنگ ترین فصل ساله! به نظر من، هیچ فصلی نمی تونه با پاییز برابری کنه.»
پوریا در حالی که چتر خودش را می گشود، با سر تأیید کرد و گفت: «تا دم در همراهی تون می کنم.»
«اوه، متشکرم! راضی به زحمتتون نیستم!»
«نه، راحت باشین. دلم می خواد آب و هوایی عوض کنم. اینجا هنوز پاییز نیومده زمستان شده. باورتون نمی شه توی این دو سه روزی که اینجا اومدم، از بغل شومینه جنب نخوردم.»
سالومه از قوام خداحافظی کرد و جلوتر راه افتاد.
پوریا در حالی که او را همراهی می کرد، گفت: «راستی، خیلی دلم برای پدرتون تنگ شده. مثل اینکه جناب رهنما دیگه اشتیاقی برای دیدن من ندارن!»
«اوه، این چه حرفی یه! اتفاقاً از وقتی که شمارو دیده، روحیه خاصی پیدا کرده. مدام از گذشته تعریف می کنه. می دونین، پدرم واقعاً به شما و خونواده تون ارادت قلبی خاصی داره. باور کنین دیشب داشت می گفت با وجودی که پسر نداره، شما براش مثل پسر خودش هستین. خیلی دلش می خواد براتون کاری انجام بده. اما واقعاً نمی دونه چی کار کنه.»
«اوه، خیلی متشکرم! اتفاقاً من هم همجون احساسی رو نسبت به ایشون دارم. با وجود این همه سال دوری، تازه می فهمم که چقدر نیازمند این دیدار بودم. باور کنین، آقای رهنما برای من حکم پدرمو دارن.»
«خب، پس با این حساب چرا امشب تشریف نمی آرین دور هم باشیم؟ باور کنین از دیدنتون خوشحال می شن.»
پوریا لبخند ملیحی زد و گفت: «اتفاقاً همین تصمیمو داشتم. شاید یه سری برای دیدنشون بیام.»
سالومه با خوشحالی زائدالوصفی جواب داد: «خب، پس شام منتظریم.»
حالا دیگر تقریباً نزدیک در باغ رسیده بودند. پوریا بلافاصله جواب داد: «نه، نه، اصلاً! باشه برای یه وقت دیگه. من تازه اون همه زحمت دادم. حالا نوبت شماست که تشریف بیارین.»
«اوه، آقای شکوهی! تو رو به خدا انقدر تعارف نکنین! باور کنین، اینجا آدم احساس تنهایی می کنه، به خصوص غروبها.»
پوریا مجدداً لبخند کمرنگی زد و گفت: «قرار عصر سر جای خودش باقی یه. منتظرتون هستم. به پدر و مادر سلام منو برسونین!»
«اوه، حتماً! در ضمن، برای همه چیز متشکرم.» و در حالی که از در باغ خارج می شد، گفت: «شام منتظریم.»
پوریا برای اینکه دعوتش را از سر باز کند، در حالی که دست تکان می داد، گفت: «حالا تا عصری خدا بزرگه!» بعد در حالی که خداحافظی می کرد، نگاهی به کوچه باغ انداخت. خلوت و ساکت بود. ساعت حدوداً دو و نیم بعد از ظهر بود. سکوت آرامش دهنده ای جواهرده را در بر گرفته بود. فقط گهگاه صدای زوزه باد در لابه لای درختان می پیچید.
در حالی که در باغ را می بست، دوباره از سربالایی باغ بالا رفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)