نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17

موضوع: سالومه | زهره درانی | تایپ

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم

    سالومه در حالی که خودش را روی صندلی جا به جا می کرد، گفت: «امیدوارم مزاحم استراحتتون نشده باشم!»
    پوریا با خوشرویی خاصی، لبخندی تحویلش داد و گفت: «ابداً! درست به موقع اومدین. معمولاً از ساعت چهار و نیم به بعد حوصله م سر می ره!»
    «اوه، اینو جدی می گین! پس من ساعت خوبی رو انتخاب کردم.»
    «بله، کاملاً همین طوره! راستی، پدرتون چطور بودن. خوشحال می شدم در خدمتشون باشم.»
    «خیل متشکرم. اتفاقا! خیلی بهتون سلام رسوندن. از شما چه پنهون تمایل زیادی داشتن که بیان خدمتتون. اما حقیقتش رو بخواین، من ازشون خواهش کردم که به وقت دیگه ای موکول کنن. این طوری منم می تونم با فراغ بال به حرفهاتون گوش کنم.»
    پوریا با زیرکی خاصی جواب داد: «پس با این حساب، پدرتون رو تحریم کردین!»
    سالومه لبخند ملیحی زد و پاسخ داد: «ای، تقریباً! یه چیزی تو همین مایه ها!» بعد هر دو با صدای بلند خندیدند.
    قوام که از شدت تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد، با حالتی بُراق سینی چای را تعارف کرد. این رفت و آمد ها حسابی کنجکاوی اش را تحریک کرده بود. و از آنجایی که پوریا تا آن لحظه هیچ اشاره ای به موضوع نکرده بود، به خودش جرئت هیچ گونه سؤال و جوابی را نمی داد. اما به خوبی مشخص بود که حسابی کلافه شده و تا حدود زیادی از دست پوریا دلگیر و عصبانی بود.
    در حالی که فنجان چای را به سالومه تعارف میکرد، زیر چشمی نگاهی به پوریا انداخت و به سرعت اتاق را ترک کرد.
    پوریا فکرش را متمرکز کرد و به دوردستها برد. گذشته چون حبابی روی آب برابر دیدگانش می رقصید. آه عمیقی کشید و ادامه داد: درست از فردای آن روزی که بی بی آن حرفها را به من زده بود، مشغول به کار شدم. یک شبه عوض شده بودم. احساس می کردم سرشار از انرژی هستم. روحیه ام به کل تغییر کرده بود. به طوری که از خودم تعجب می کردم. به جرئت می توانم قسم بخورم که سر تا سر عمرم هیچ وقت خودم را این طوری ندیده بودم. نمی دانم، شاید هم انرژی های انباشته ای بود که به مدت شش ماه بی کاری در وجودم راکد شده بود. حالا که دوباره مشغول به کار شده بودم، به جنب و جوش درآمده بود.
    لحظه ای آرام و قرار نداشتم. دلم می خواست در عرض یک روز به همه کار های عقب افتاده شش ماه گذشته رسیدگی کنم. امید بلافاصله کارش را شروع کرد. اول از همه به تمامی کارمند ها و منشیها خبر داد که هرچه زودتر سر کارشان حاضر شوند. تقریباً تا ظهر شرکت حسابی شلوغ شده بود. همه مات و متحیر از سر تعجب و کنجکاوی سؤالاتی می پرسیدند. حتی بعضیها ترس برشان داشته بود که مبادا اخراج شوند. اما وقتی از امید شنیدند که موضوع از چه قرار است، با خیال راحت مشغول به کار شدند.
    تا آن موقع، هنوز خودم را آفتابی نکرده بودم. احساس شرم خاصی داشتم. با وجود روحیه بالایی که پیدا کرده بودم، اما با این حال از برخورد با افراد گریزان بودم. پچ پچهایشان عذابم می داد. فکر می کردم مدام راجع به من حرف می زنند. به همین خاطر تا بعد از ظهر خودم را در اتاقم حبس کردم.
    تقریباً ساعت سه بعد از ظهر بود که امید با عصبانیت وارد دفتر کارم شد. با پرخاش رو به من کرد و گفت: «تا کی می خوای از اتاقت بیرون نیای؟ یه ساعت دیگه شرکت تعطیل می شه. همه منتظرت هستن. اگه نیای بیرون، خیلی بد می شه. زود باش تصمیم بگیر!»
    چاره ای نداشتم. بالاجبار از جا بلند شدم. در حالی که سر و وضعم را مرتب می کردم، رو به امید کردم و گفتم: «تیپم چطوره؟ لباسم خوبه؟ مرتّبه؟»
    قهقه بلندی سر داد و تقریباً با صدای بلندی پاسخ داد: «عالی یه! کاملاً بهت می آد که مدیر عامل شرکت سوته دلان باشی!»
    «اه، امید، تورو به خدا یه کمی جدی باش! اصلاً حوصله شوخیهای بی مزه تو رو ندارم.»
    «من هم شوخی نکردم! اتفاقاً خیلی هم جدی گفتم! تیپ و قیافه ت حرف نداره. ولی تو رو به خدا این چهره ماتم زده رو از هم بازش کن. ناسلامتی امروز روز اول مدیر عاملی جناب عالی یه! خوشحال نیستی؟»
    با اکراه پوزخندی زدم و همراهش راه افتادم.
    با ورودم، همه نگاهها به صورتم چرخید. همه مات و مبهوت به هم خیره شده بودند. نزیک بود دست و پایم را گم کنم. تا به حال مرا با این تیپ و قیافه ندیده بودند. صبح اول وقت حسابی به خودم رسیده بودم. بالاخره بعد از مدتها لباسهای مشکی را کنار گذاشته بودم. به خاطر تقویت روحیه ام به نظرم این بهترین کار ممکن بود.
    باید از همان دقیقه اول همه وجودم را خانه تکانی می کردم. به همین خاطر پیراهن اسپرت کرم رنگ آستین کوتاه با شلواری هماهنگ و همرنگ پوشیدم. رنگ لباس با چهره ام هماهنگی خاصی پیدا کرده بود. برخلاف گذشته، که به ظاهرم اهمیت نمی دادم و همیشه لباسهای عادی و معمولی می پوشیدم، این بار سر و وضعم به کل با سابق فرق می کرد.
    نگههای تحسین آمیز کارمندها شهامت از دست رفته ام را بازگرداند. در حالی که لبخند می زدم، با صدای رسا و محکمی خیر مقدم گفتم و از اینکه دوباره مثل سابق همه در کنار هم مشغول به کار شدیم، اظهار مسرت وخوشحالی کردم.
    همه با خوشحالی و خنده شروع به کف زدن کردند. آقا غلام، سرایدار، با منقل اسپند و شیرینی وارد شد. و در حالی که اسپند دود می کرد، مشغول پذیرایی شد.
    بدین ترتیب، اولین روز کار من در شرکت آغاز شد. از آن روز به بعد، تمام وجودم سرشار از انرژی مثبت شده بود. تقریباً بیشتر کسانی که قبلاً نسبت به من نظر مساعدی نداشتند، حالا برعکس کاملاً از من حساب می بردند. و یا به تعبیری، می توانم بگویم احترامشان چند برابر شده بود. و من روز به روز از این بابت وجودم از افتخار و غرور لبریز می شد.
    از حق نگذریم، کار شرکت واقعاً سخت و جانفرسا بود، به خصوص شرکتی که رو به ورشکستگی می رفت. بالاخره شش ماه رکود و بی کاری کار خودش را کرده بود.
    با کمک امید، اولین کاری که کردم جمع آوری چکها و خبر کردن طلبکارها بود. فقط از این طریق می توانستم آبروی از دست رفته شرکت را حفظ کنم. البته خوشبختانه، چون پدرم وجهه خوبی پیش مردم داشت و طی سالهای متمادی که تجارت کرده بود آدم خوش قول و موفقی بود و از احترام خاصی برخوردار بود، به همین خاطر بیشتر طلبکارها خیلی زودتر از آنچه تصور می کردم با ما کنار آمدند.
    آنها پولشان را می خواستند و به خوبی می دانستند که با دعوا و مرافعه کار به جایی نمی رسد. من هم از فرصت استفاده کردم و با دادن چکهای دراز مدت توانستم راضی شان کنم.
    در این مدت، به چیزی جز کارم توجه نداشتم. حتی کوچکترین تفریحی را به خودم حرام کرده بودم. فقط از این طریق می توانستم به گذشته فکر نکنم. نبودم در خانه موجب شده بود که کمتر جای خالی پدر و مادرم را احساس کنم. از آنجایی که آدم مغروری بودم، با هر کسی دمخور نبودم. و همین مسئله باعث شده بود که اصلاً به اطرافم توجه نکنم.
    اگر روزی ناخواسته به یکی از منشیهای شرکت لبخند می زدم، بیچاره از شدت هیجان تا عصر نمی توانست کار کند. حس می کردم هر کسی به طریقی می خواهد خودش را به من نزدیک کند. یکی به خاطر کار و شغل، و یکی هم به خاطر پول. هر کدام بنا بر اقتضای کاری شان از هم پیشی می گرفتند. و در صدر همه آنها، منشیها بودند که به هر بهانه ای از هم سبقت می گرفتند.
    اما من برعکس، درست شده بودم مثل یک آدم مریخی که از فضا فرار کرده. بی توجه به دور و اطرافم. فقط و فقط به کارم چسبیده بودم. تنها دلخوشی ام کار بود و بس. نمی دانم، شاید با این کار می خواستم به پدرم و همه کارمندها ثابت کنم که آدم مسئولیت پذیر و دقیقی هستم. و البته به غیر از این موضوع، دوست داشتم به طریقی زحمات چندین ساله پدرم را جبران کنم و اسمش را زنده نگه دارم.
    با همه دوندگیهایی که می کردم، اما ذره ای به پول فکر نمی کردم. درست شده بودم یک آدم ماشینی که از صبح تا شب یک بند کار می کرد. تا انجایی که به یاد دارم، تنها کاری که برای خودم انجام می دادم، خرید لباسهای شیک و مدرنی بود که مدام پشت سر هم تهیه می کردم و می پوشیدم. تقریباً هر روز با تیپ و قیافه تازه ای وارد شرکت می شدم. به طوری که همه از شدت تعجب ساعتها زل می زدند و نگاهم می کردند. بعضیها هم از سر تحسین لب به سخن باز می کردند.
    به جرئت می توانم قسم بخورم که این تنها کاری بود که مرا ارضاء می کرد. درست نمی دانم چرا این کار را انجام می دادم. شاید هم به این دلیل که بالاخره هر انسانی نیاز دارد که مورد توجه قرار بگیرد. و خوب، مسلماً این کار می توانست بهترین روش ممکن برای جلب توجه باشد. اما اعتراف می کنم که به هیچ وجه هدفم این نبود، بلکه هیچ چیزی در زندگی خوشحالم نمی کرد و چون هیچ نیاز شخصی ای نداشتم و تا حدود زیادی از امکانات رفاهی برخوردار بودم، ناخودآگاه به خاطر تنوعی که در این کار بود، به آن رو آورده بودم.
    اما غافل از اینکه این موضوع باعث شد که اطرافیانم بیش از پیش به من توجه کنند. و خوب، روز به روز بر غرور و خودخواهی ام افزوده می شدو به طوری که هر قدر توجه دیگران را جلب می کردم، بیشتر در لاک خودبینی و نخوت فرو می رفتم، و نسبت به دور و اطرافم بی توجه تر از قبل می شدم.
    از همه مهم تر، اهمیت ندادن نسبت به جنس مخالف بود. البته نه، اشتباه نکنید. من به جنس مخالف بی توجه نبودم. اما در اثر خودبینی و غرور، خودم را خیلی بالاتر از دیگران می دیدم و هیچ دختر را لایق همسری خودم نمی یافتم.
    سالومه با تأنی خاصی لبخندی تحویلش داد و گفت: «آقای شکوهی، زیاد هم به خودتون سخت نگیرین! معمولاً توی اون سن و سال بیشتر جوونها همین حال رو دارن. ولی فقط فرق شما با اونها در این مسئله بوده که شما در اوج جوونی تون دارای ثروت و زندگی و امکانات رفاهی بودین. که خب، مسلماً شاید اگه کس دیگه ای هم به جای شما بود، همین احساس رو داشت.»
    پوریا قهقه ای سر داد و گفت: «شما چه خوب آدمو تبرئه می کنین!»
    «نه! ابداً این طور نیست، آقای شکوهی! من اینو جدی گفتم. شاید باور نکنین، من آدمهایی رو می شناسم که از مال دنیا هیچ چیزی ندارن، ولی فوق العاده آدمهای متکبر و مغروری هستن و کلی به آدم فخر و افاده می فروشن. به نظر من، شما زندگی رو خیلی سخت گرفتین!»
    پوریا آه تأسف باری کشید و گفت: «البته! شاید شما تا حدود زیادی درست گفته باشین. زندگی رو هر جور که بگیری، می گذره. اما من نمی دونم با خودم لجبازی می کردم، یا با سرنوشت! ولی با همه این تفاصیل، هر قدر که به دور و اطرافم توجه نمی کردم، بیشتر دورم چرخ می خوردن. منشیهای شرکت که می خواستن از هم پیشی بگیرن!
    «آه، خدای من! چه دورانی بود! شاید باور نکنین، اما من حتی نیم نگاهی رو هم ازشون دریغ می کردم. گاهی اوقات احساس می کردم که بعضیهاشون حاضرن بدون حقوق تو شرکت مشغول به کار بشن!»
    بله، بدین ترتیب بود که بالاخره پس از دو سال تلاش شبانه روزی، توانستم شرکتی را که رو به ورشکستگی می رفت، به اوج ثروت و شهرت برسانم. و به جرئت می توانم قسم بخورم که این را بیشتر از همه مدیون پشتکار و جدیت خودم بودم. چون در این مدت حتی کوچکترین تفریحی رو به خودم حرام کرده بودم. و همین امر باعث شده بود که خیلی زودتر از آنچه تصور می کردم، به قله شهرت و افتخار برسم.
    البته در این مورد نقش امید را هم نمی شود نادیده گرفت. او واقعاً پشتوانه کاری ام محسوب می شد. و من همیشه به چشم یک برادر به او نگاه می کردم. اما در عین حال، شیطنتهای خاص خودش را به دنبال داشت. ولی با همه این اوصاف، دست راستم محسوب می شد و هر وقت که بنا به دلایلی در شرکت حضور نداشتم، امید همه کاره شرکت بود.
    شرکت به روال عادی برگشته بود. حالا دیگر نه تنها بدهی نداشت، بلکه کلی هم به سرمایه اولیه اش اضافه شده بود. ومن از این بابت در پوستم نمی گنجیدم.
    زمستان از راه رسیده بود. سرما حسابی بیداد می کرد. چند روزی بود که بارش برف سنگینی تهران را به محاصره خودش درآورده بود. اغلب مدارس و ادارات دولتی به خاطر بارش برف تعطیل شده بود، اما شرکت طبق معمول باز بود و به کارش ادامه می داد.
    معمولاً روزهای پنج شنبه کار شرکت نیمه وقت بود. آن روز، امید از صبح پاپی ام شده بود که حتماً فردا باید به دیزین برویم. البته من هم زیاد بی رغبت نبودم. بالاخره پس از مدتها کار مداوم، احتیاج شدیدی به تفریح و گردش داشتم. حتی چند روزی بود که تصمیم گرفته بودم کار های شرکت را به امید واگذار کنم و برای مدتی سفری به فرانسه داشته باشم. که البته هم می توانستم سیاحت و گردشی بکنم، و هم به تجارت مشغول شوم. همان طوری که قبلاً گفته بودم، ما صادرات فرش داشتیم که بیشتر آنها را به فرانسه صادر می کردیم. و این کار به قول معروف هم فال بود، و هم تماشا.
    آن شب، به همراه امید به خانه رفتیم که صبح زود عازم دیزین شویم. بی بی در حالی که وسایل اسکی و ساک خوراکیها را مهیا می کرد، با غرولند گفت: «بچه ها بلند شین برین بخوابین. صبح خواب می مونینها!»
    هر دو با اکراه از جا بلند شدیم.با وجودی که اصلاً خوابمان نمی آمد، بالاجبار به رختخواب پناه بردیم. به خوبی می دانستم که دیر خوابیدن مصادف است با ظهر از خواب بیدار شدن.
    حدود ساعت شش صبح بود که راه افتادیم. هوا هنوز تاریک بود. خستگی و کرختی شب قبل هنوز از تنم بیرون نرفته بود و دلم می خواست باز هم بخوابم. یک لحظه از کارم پشیمان شدم. می خواستم ساز مخالف بزنم، اما دیگر دیر شده بود. اگر نمی رفتم، حسابی باعث دلخوری امید می شدم.
    ماشین کاملاً مجهز به زنجیر چرخ و وسایل ایمنی بود. امید در حالی که چوبهای اسکی را روی باربند ماشین قرار می داد، با حالتی بشاش و سرحال گفت: «زود باش، تنبل خان! عجله کن! دیر شد! الان به ترافیک دیزین بر می خوریم.»
    بی بی که برای بدرقه تا دم در آمده بود، در حالی که ساندویچهای نان و پنیر را به دستم می داد، با حالتی مادرانه رو به من کرد و گفت: «مادر جون، تو رو به خدا احتیاط کنین! هوا خیلی سرده! تا شما ها برین و برگردین، من نصف جون شدم. راستی، یه وقت به سرتون نزنه کارهای خطرناک بکنین!»
    بعد رو به امید کرد وگفت: «پسرم، اونجا دکتری بیمارستانی، چیزی هست که اگه خدایی نکرده زبونم لال یه اتفاقی افتاد، کسی به دادتون برسه؟»
    امید قهقه ای سر داد و گفت: «آره، بی بی! خیالت راحت باشه! از مدتها قبل به خاطر ما یه بیمارستان هزار تختخوابه تأسیس کردن. اصلاً نگران نباش!»
    بنده خدا بی بی که آدم خوش باوری و ساده ای بود، با خوشحالی گفت: «راست می گی مادر! خب، خیالم راحت شد!»
    چشم غره ای به امید رفتم و با عصبانیت گفتم: «نمی شه شما انقدر مزه نریزین!» بعد رو به بی بی کردم و در حالی که صورت مهربانش را می بوسیدم، گفتم: «نگران نباش بی بی! احتیاط می کنیم! بهت قول می دم.»
    «خوب کاری می کنی، پسرم! آخه، می دونی مادر، آدم مارگزیده، از ریسمون سیاه و سفید می ترسه. من که تا عمر دارم، با اون اتفاقی که برای پدر و مادرت افتاد همیشه از برف و باد و بوران می ترسم. تو هم خیلی احتیاط کن.»
    «چشم! حتماً! قول می دم که احتیاط کنم. حالا بهتره بری تو خونه، این طوری سرما می خوری.»
    امید راست می گفت.با این که تازه ساعت هفت صبح بود، ولی دیزین حسابی شلوغ شده بود، و حتی خیلی از ماشینها در ترافیک گیر کرده بودند. درست به یاد دارم آخرین باری که دیزین رفته بودم، به همراه پدر و مادرم بودم. چقدر آن لحظه جایشان خالی بود.
    آن روز، به حقیقتی تلخ پی بردم. موضوعی که تا آن لحظه به آن فکر نکرده بودم. من ناخواسته بدون اینکه حتی متوجه این مسأله شده باشم، به مدت دو سال خودم را از ورزش مورد علاقه ام محروم کرده بودم، که همان اسکی بود. و دلیلش هم این بود که از برف و کوه و طبیعت بیزار بودم. اما خوشبختانه، مثل اینکه بعد از دو سال قهر و دوری، باز هم می توانستم به برف ـــ این نعمت خدادادی ــ نگاه کنم و لذت ببرم.
    با وجود برف سنگینی که کوههای اطراف را پوشانده بود، هوا مطبوع و دل انگیز و سرما نسبتاً قابل تحمل بود. خیلی زود مشغول شدیم و تقریباً تا حدود ساعت یازده صبح اصلاً گذر زمان را احساس نکردیم. روحیه ام به کل تغییر کرده بود. از همان لحظه به خودم قول دادم که حداقل هفته ای یک بار به دیزین بروم.
    امید که متوجه حالم شده بود، با خنده تمسخر آمیزی رو به من کرد و گفت: «هان، چطوری پسر! می بینم که خیلی سرحالی! یادته دیروز چقدر ناز می کردی. حالا چی شد تغییر عقیده دادی! آخه، تا کی می خوای خودت رو درگیر کار های شرکت کنی. بابا جون، تو جوونی، هر چیزی حدّ و اندازه ای داره. درست شدی مثل پیرمرد های پشت میز نشین. به خدا زندگی ارزش این همه غصه خوردن و تنهایی رو نداره! اون هم آدمی تو موقعیت تو! شاید باور نکنی، اما اگه خدایی نکرده من به جای تو بودم، تا الان عشق دنیا رو کرده بودم!»
    «زبونت رو گاز بگیر، امید! هیچ خوش ندارم از این حرفها بزنی! البته تو تقصیری نداری. تو تو یه خونواده شلوغ به دنیا اومدی و تا دلت بخواد خواهر و برادر داری. هیچ وقت دور و برت سوت و کور نبوده تا بفهمی درد من چیه. پس بهتره تا آخر عمرت خدا رو شاکر باشی. چون تنهایی بدترین درده!»
    «اوه، خب بابا! حالا ما یه چیزی گفتین، تو زیاد جدی نگیر! فقط خواستم بهت بگم مبادا باز پات به این شرکت لعنتی برسه و همه چیز فراموشت بشه.»
    در حالی که به سمت رستوران می رفتیم، خندیدم و گفتم: «از اینکه برادر خوبی چون تو دارم، به خودم می بالم. ازت ممنونم که به فکرم هستی. ولی باور کن، امروز به خودم قول دادم که حداقل هفته ای یه بار بیام اینجا.»
    «به به، چه جالب! آقارو! نه به اینکه اون همه ناز و غمزه می اومدی، نه به حالا! خب، برادر جون، ببینیم و تعریف کنیم.»
    با ورود به رستوران، گرمای مطبوعی وجودم را در برگرفت. حسابی خسته و کوفته شده بودم. امید سفارش دو تا قهوه داغ داد و هر دو بغل بخاری نشستیم. نگاههای کنجکاو امید به اطراف توجه ام را جلب کرده بود. تقریباً هر چند دقیقه یک بار به در کافه خیره می شد. انگار منتظر کسی بود.
    با تعجب رو به او کردم و گفتم: «چیه، امید؟ منتظر کسی هستی؟»
    امید که از سؤالم غافلگیر شده بود، در حالی که خودش را جمع و جور می کرد، با تته پته جواب داد: «نه، ابداً!»
    فکر کردم باز هم شیطنتش گل کرده و دنبال سوژه می گردد. با خنده گفتم: «چشم چرونی ممنوع! اگه دنبال تفریح سالم اومدی، انقدر دورو اطرافت رو دید نزن. تو رو به خدا بذار آرامش داشته باشیم.»
    امید همان طوری که قهوه اش را سر می کشید، لبخند معناداری زد و به در کافه خیره شد. نگاهش را دنبال کردم. یک لحظه سر جایم میخکوب شدم. سوفیا بود که به همراه دو تا دختر خنده کنان به سمت میز ما می آمدند.
    من که هاج و واج شده بودم، با عصبانیت گفتم: «ای بدجنس! تو اینجا با سوفیا قرار ملاقات گذاشته بودی!»
    خنده زیرکانه ای کرد و گفت: «نه، تو بمیری! من اصلاً روحم خبر نداشت که می آد اینجا!»
    «بسه دیگه، امید! خودتی! فکر می کنی من هم مثل خودت خَرم!»
    بی توجه به ناراحتی من، با خنده و شوخی از جایش بلند شد و شروع به سلام و احوالپرسی کرد. من که اصلاً از این دختر و دوستانش خوشم نمی آمد، بدون اینکه کوچک ترین تکانی به خودم بدهم، همان طور با اشاره سر سلام و احوالپرسی کردم.
    سوفیا که حسابی به او برخورده بود، با ناز و عشوه خاصی صندلی را عقب کشید و نشست. حسابی از کار امید عصبانی شده بودم. بدون هیچ توجهی، چشمهایم را بر هم گذاشتم و خودم را به خواب زدم. اصلاً از این دختر خوشم می آمد. احساس می کردم خیلی موذی و آب زیرکاه است.
    سوفیا نزدیک به دو سه سالی می شد که با امید دوست بود. خیلی وقتها آنها را با هم دیده بودم. دختر جلف و سبکی بود. از آنهایی که هر کجا وارد می شد، به نحوی دوست داشت جلب توجه کند.
    چندین بار شنیده بودم که با هم قصد ازدواج دارند، اما من اصلاً چشمم از امید آب نمی خورد که به این راحتیها طوق ازدواج را به گردن بیندازد. حس می کردم سوفیا را به شکلی سرکار گذاشته است.
    به هر حال، آن روز با آمدن سوفیا، حسابی حالم گرفته شده بود. دو تا دختر دیگر هم همراهش بودند که بسیار زشت و کریه به نظر می آمدند و آرایشهای تند و غلیظ و زننده ای چهره شان را پوشانده بود.
    یکی از دخترها با طعنه، در حالی که آدامس گنده ای در دهان داشت، به حالت داش مشتی رو به امید کرد و گفت: «ببینم امید، این جناب همیشه وقتی می آد بیرون گردش می خوابه، یا اینکه حالا خودش رو به خواب زده و دوست نداره با ما گپ بزنه!»
    امید قهقه ای سر داد و در حالی که نیشگونی از پای من می گرفت، گفت: «آقا، با شما هستن! شنیدی خانم چی گفت؟»
    بی توجه به حرفش، خودم را به خواب زدم و پاسخی ندادم.
    امید همان طور با خنده رو به دختر ها کرد و گفت: «لطفاً شما ببخشین! این دوستم گاهی اوقات بی تربیت می شه. البته همیشه این طوری نیست. فقط گاهی اوقات که روی اون دنده ش می افته، بدخلق می شه.»
    سوفیا پشت چشمی نازک کرد و با ناز و عشوه مخصوص خودش، رو به دوستانش کرد و گفت: «بچه ها، فکر نمی کنین رویا دیر کرده؟ دیشب می گفت راس ساعت یازده اینجاست، اما الان ساعت نزدیک دوازده س!»
    یکی از دختر ها حرفش را تأیید کرد و با اعتراض گفت: «اَه، یه بار نشد رویا درست و حسابی حرف بزنه و یه قولی بده! همیشه آدمو می ذاره سر کار!»
    از طرز صحبتشان حرصم گرفته بود. دلم می خواست یک جوری از دستشان خلاص شوم. همیشه از آدمهایی که این طور آویزان می شوند متنفر بودم.
    می دانید، زندگی برای من معنای خاص خودش را داشت. به نظر من، عشق، دوستی، محبت و عاطفه را نمی شود با لودگی و هرزگی درآمیخت. اما متأسفانه، بعضیها در زندگی راهشان را گم کردند. اگر از آنها بپرسی زندگی را از چه دیدگاهی می بینند، جوابشان آن قدر سطحی و بچگانه است که حتی ارزش فکر کردن را هم ندارد.
    البته نظر من فقط در مورد همچون افرادی صدق می کند. اما متأسفانه، همین تعداد از دختر ها کافی است که وجهه خوب و عفیف و پاک بقیه زنها را هم از بین ببرند.
    بعد در حالی که آه بلندی می کشید، به نقطه ای دور خیره شد.
    بعد از چند لحظه ای مکث، با تأنی خاصی رو به سالومه کرد و گفت: «سالومه خانم، هیچ دوست ندارم که خدایی نکرده پیش خودتون تصور کنین که من یه آدم سرد و بی روح و منزوی هستم. اتفاقاً خیلی بیش از اونچه که تصور می کنین، احساسی و عاطفی هستم. البته خودم هم نمی دونم، شاید هم به خاطر همین موضوع تا این حد از همه کناره گرفتم. گاهی اوقات، خودمو به خاطر خودخواهی و غرورم سرزنش می کردم. اما واقعیت امر چیزی غیر از این بود.
    «در واقع، من همیشه از زن تصور خاصی تو ذهنم بود. کما اینکه حالا هم تا حدودی با وجود اتفاقاتی که تو زندگی م رخ داد، همون عقاید رو دارم. زن برای من به منزله یه فرشته پاک و نجیب و عاری از گناه و زشتی بود. وقتی به دختر نگاه می کردم، به جز معصومیت نگاهش، قلب رئوف و مهربونش، چیز دیگه ای رو حس نمی کردم. اما همه اینها فقط و فقط ذهنیات من بود، و واقعیت چیز دیگه ای رو نشون می داد.
    «این دختر هایی که من می دیدم، تنها چیزی که نداشتن معصومیت و پاکدامنی و نجابت بود. اینها ابلیسی بودن که در قالب دختر در اومده بودن و آدم با دیدنشون به یاد شیطون می افته.»
    سالومه که حسابی تحت تأثیر قرار گرفته بود، با متانت خاصی گفت: «واقعاً جای تحسین داره! هر کسی دیدگاه شما رو نداره! البته من تجربیات شما رو تو زندگی م نداشتم، اما مسئله ای که تا حالا متوجه شدم اینه که شما تو خونواده ای معتقد به اصول اخلاقی بزرگ شدین. همه مرد ها رو با پدرتون، و همه زنها رو با مادرتون مقایسه کردین. زن برای شما فرشته ای به پاکی مادرتون، و مرد براتون به نجابت پدرتون بوده. و من حس می کنم به خاطر این دیدی که داشتین ناخودآگاه سَر خورده شدین. چون واقعیت فرسنگها از شما دور بوده.
    «اما به نظر من، اینجا یه تذکر کوچیک هم لازمه. تو خیلی از موارد، درست عکس این قضیه صدق می کنه. باید بگم، ما زنان پاک و عفیفی بسیاری داریم که اسیر مردانی هوسباز و خوشگذرون و کوته فکرن. و شاید هم نسل جدید به خاطر ظلمها و بی عدالتیهایی که همین مرد ها در حق مادرانشون کردن، تصمیم به انتقام گرفتن.
    «در واقع، اونها می خواستن گلیم خودشون رو از آب بکشن بیرون، حالا به هر طریق ممکن. دیگه دوست ندارن مورد تحقیر قرار بگیرن. البته اینو قبول دارم که سرچشمه رو گم کردن. یعنی اینکه اونها عوض انتقام از مردها، خودشون رو به سرحدّ نیستی سوق دادن و پایین آوردن. و نتیجه ش همینه که می بینین. و این واقعاً جای بسی تأسفه!»
    لبخند زیبایی چهره پوریا را از هم گشود. همان طوری که در بحر حرفهای سالومه فرو رفته بود، چند لحظه ای خیره و براق نگاهش کرد. پس از مکثی کوتاه، به علامت تأیید سری تکان داد و گفت: «واقعاً از شما تعجب می کنم! در واقع، وقتی حرفهای شما رو می شنوم، از خودم شرمنده می شم. شما با وجود سن کم و تجربه کمی که تو زندگی تون داشتین، چقدر پخته صحبت می کنین. و من واقعاً از این بابت بهتون تبریک می گم! چقدر خوبه که آدم از اول راهش رو پیدا کنه. این طوری هیچ وقت تو زندگی سردرگم نمی شه.»
    «البته واقعیت همینه که می گین. و به نظر من، هر دو راه اشتباهی رو انتخاب کردن. حالا فرق نمی کنه، چه مرد و چه زن!»
    «خب، بگذریم! ادامه این بحث نه تنها بیهودس، بلکه در توانایی ما هم نیست. راستی، داشتم چی می گفتم؟»
    سالومه لبخند گیرایی تحویلش داد و گفت: «تا اونجایی که سوفیا منتظر اومدن رویا بود.»
    «آهان یادم اومد.»
    برای اینکه از هجوم سؤالات سوفیا و دوستانش در امان باشم، خودم را به خواب زدم. اما طولی نکشید که یک دفعه از صدای جیغ سوفیا که با خوشحالی داشت رویا را که تازه وارد رستوران شده بود صدا می زد، از جا پریدم. ناخودآگاه خودم را جمع و جور کردم و به سمتی که سوفیا داشت اشاره می کرد خیره شدم.
    یک لحظه نفس در سینه ام حبس شد. قدرت هرگونه کاری از من سلب شده بود. حس کردم رنگم پرید. مات و مبهوت محو تماشای این تابلوی زیبای انسان نما شده بودم. دختر زیبارویی با موهای خرمایی، که خرمن گیسوانش تمامی پشت کمرش را پوشانده بود. با چهره ای بشاش و خندان، خُرامان به سمت میز ما آمد.
    با ورودش، چند ثانیه ای در رستوران سکوت شد. نگاهها همه روی صورتش ماسیده بود. سوفیا و دوستانش با خوشحالی به استقبالش رفتند و از اینکه دیر کرده بود، اظهار گلایه کردند.
    با آمدن رویا سر میز، ناخودآگاه با احترام خاصی از جا بلند شدم، و در حالی که صندلی را تعارف می کردم، شروع به احوالپرسی کردم.
    امید و سوفیا مات و مبهوت نگاهم می کردند، اما کار های من کاملاً غیر ارادی بود. نمی دانم تا چه حد می توانم احساس آن روزم را بیان کنم. فقط می توانم بگویم حتی برای لحظه ای نگاه از او برنگرفتم. به حدی که رویا از شرم و خجالت سر به زیر انداخت.
    با لگدی که امید به پایم زد، متوجه چشم غره ای که به من رفت شدم و فوراً خودم را کنترل کردم. برای اینکه از این حالت بیرون بیایم، بلافاصله گارسون را صدا زدم و چند تا نسکافه و کیک سفارش دادم. با این کار من، یک دفعه همه زدند زیر خنده.
    امید با خوشحالی رو به رویا کرد و گفت: «چه خوب شد اومدی، والا فکر کنم پوریا تا شب اینجا می خوابید!»
    از شنیدن این حرف، دوباره شلیک خنده رها شد. در حالی که خودم هم خنده ام گرفه بود، با خجالت عرق پیشانی ام را پاک کردم و زیر لب گفتم: «هر چه می خواهد دل تنگت بگو!»
    «به به، چه جالب! طبع شاعری آقا هم گل کرد!»
    نگاه عتاب آلودم به امید باعث شد که خیلی زود خودش را جمع و جور کرد و دست از متلک پرانی برداشت، و مثل بچه آدم سر جایش نشست. ولی باز هم طبق معمول از رو نرفت. مجدداً شروع به خنده و شوخی با سوفیا و دختر ها کرد.
    بی توجه به حرفهایشان، در حالی که فنجان نسکافه را سر می کشیدم، در بحر رویا رفتم. فوق العاده جذاب و خوش تیپ بود. قد بلند، پوست کاملاً سفید و بی نقص، با چشمانی به رنگ دریا. خرمن موهای خرمایی اش از همه جالب توجه تر بود. و از همه مهم تر اینکه هیچ گونه آرایشی در چهره اش هویدا نبود. یعنی اصلاً نیازی به این کار نبود. رویا آن قدر اعتماد به نفس داشت که حتی کوچک ترین آرایش دخترانه ای را هم به خود حرام کرده بود.
    نگاههای میز های دور و اطراف حسابی اعصابم را درهم ریخته کرده بود. کم مانده بود با تک تک آنها دربیفتم. از سوفیا بعید بود که همچون دوستی داشته باشد. رویا فوق العاده ساده و بی ریا و ساکت بود. به ندرت حرف می زد. انگار خداوند عالم فقط او را برای دلربایی خلق کرده بود.
    سوفیا که اشتیاقم را دید، تقریباً با صدای بلند رو به من کرد و گفت: «رویا جون دختر عموی منه!» بعد با حالتی از افاده و فخر ادامه داد و گفت: «می بینی، چه دختر عموی نازی دارم؟»
    با حالتی متعجب نگاهش کردم. داشتم شاخ در می آوردم. طاقت نیاوردم و گفتم: «نه، اینو جدی نمی گین!»
    «وا، چطور مگه؟» بعد در حالی که پشت چشمی نازک می کرد، گفت: «تازه، چطور متوجه این همه شباهت ما نشدی؟»
    امید قهقه ای سر داد و گفت: «واقعاً هم همین طوره! آخه، نیست خیلی به هم شبیه هستیم!»
    در حالی که پوزخند می زدم، گفتم: «از شما بعیده همچون دختر عمویی داشته باشین!»
    با شنیدن این حرف، سوفیا مثل برج زهرمار شد. در حالی که سعی می کردم حرفم را عوض کنم، گفتم: «یعنی منظورم اینه که شما خیلی سرحال تر و سرزنده تر هستین، اما دختر عموتون خیلی مظلوم و افتاده س!»
    امید که دید وضع دارد خراب می شود، فوراً از جا بلند شد و گفت: «ببینم، نمی خواین برین اسکی بازی؟ بلندشین بابا خسته شدم!»
    در این اثنا، سوفیا رو به رویا کرد و گفت: «راستی، عمو و زن عمو چرا نیومدن؟ مگه قرار نبود با هم بیاین؟»
    رویا با صدای نرم و نازک و زیبایی جواب داد: «چرا! اتفاقاً قرار بود با هم بیایم، اما متأسفانه برامون مهمون اومد. اونها هم مجبور شدن تو خونه بمونن.»
    سوفیا با اوقات تلخی گفت: «اَه، امان از این خاله بازیها! اصلاً خوشم نمی آد!»
    و در حالی که ادامه بحث را دنبال می کردند، از در رستوران خارج شدند. به سرعت صورتحساب را پرداخت کردم و دنبالشان راه افتادم.
    «آه، مثل اینکه خیلی پر حرفی کردم. بهتره به قوام بگم یه چای داغ برامون بیاره!»
    سالومه نگاهی به ساعتش انداخت و در حالی که از جا بلند می شد، گفت: «نه، متشکرم! دیگه داره دیر می شه. با اینکه خیلی دوست داشتم بقیه ماجرا رو می شنیدم، اما متأسفانه دیر وقته. شما هم باید استراحت کنین.»
    پوریا متعجب نگاهی به ساعت روی پیشخوان شومینه انداخت. «آه، خدای من! اصلاً متوجه گذر زمان نشدم! آدم وقتی حرف می زنه، متوجه نیست که چقدر پر حرفی کرده. در هر صورت، باعث خوشحالی یه که در خدمتتون باشم!»
    «آه، متشکرم، آقای شکوهی! تا اینجا هم خیلی بهتون زحمت دادم. از همه مهم تر سوگند رو بگو که از صبح تا حالا تنها مونده. فکر کنم حسابی باهام در بیفته. بهتره زودتر برم.»
    «اوه، بله! کاملاً حق با شماست! بهتره بیشتر به فکر خواهرتون باشین. به پدر سلام برسونین!»
    «چشم، حتماً! خدا نگهدار!»
    «به امان خدا!»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/