نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17

موضوع: سالومه | زهره درانی | تایپ

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #5
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم

    ساعت از نه گذشته بود، ولی هنوز در رختخوابش از این پهلو به آن پهلو می شد. احساس کرختی تمام بدنش را فرا گرفته بود. برعکس دو سه روز قبل، هیچ تمایلی به پیاده روی در باغ و کوههای اطراف نداشت.
    در حالی که به سختی سعی می کرد از جایش بلند شود، روبدوشامبرش را از روی دسته تختخواب برداشت و پوشید. از پشت پنجره به منظره باغ خیره شد. هوا نسبتاً صاف بود. از ابر های تیره، و به خصوص برف نابهنگام دیشب، خبری نبود. پنجره اتاقش را گشود. در حالی که نفس عمیقی می کشید، سرش را بیرون برد. نسیم خنک و سردی پوستش را نوازش کرد. بلافاصله سرش را داخل آورد و پنجره را بست.
    قوام با سینی صبحانه وارد شد و گفت:«صبح به خیر، آقا! دیشب خوب خوابیدین؟»
    پوریا در حالی که نسبت به قبل سرحال تر شده بود، با لبخند جواب داد:«اوه، بله، قوام! خیلی خوب. تا به حال تو عمرم انقدر احساس آرامش نکرده بودم. وقتی تو تهران بودم، با وجود خستگی شدید و کار زیاد شبها با مکافات به خواب می رفتم. اما اینجا به حدی آدم آرامش پیدا می کنه که انگار هیچ غم و غصه ای تو دنیا نداره. جواهرده درست مثل یه بهشت گمشده می مونه. آه، چقدر خوبه که هر کسی اینجارو بلد نیست! و الا معلوم نبود چه به روز این دهکده زیبا می آومد!»
    قوام لبخند فاتحانه ای روی لبانش نقش بست، بعد با غرور سرش را بلند کرد و گفت:«آقا، فقط کافی یه چند روز دیگه هم اینجا بمونین. اون وقت دیگه دلتون نمی خواد از اینجا برین.»
    «واقعاً همین طوره که می گی، قوام! من که حسابی پاگیر شدم. با وجود غم سنگینی که غروبهاش داره، اما هر بار صبح که از خواب بیدار می شم، این آب و هوا منو به وجد می آره. راستی، این دکتر ها هم یه چیزهایی می فهمنا. بیخود نبود دکترم انقدر به من سفارش می کرد که چند روزی از محیط شهری و کار و شرکت دور بشم.»
    قوام در حالی که چای می ریخت، رو به پوریا کرد و گفت:«آقا، چاییتون سرد نشه! بفرمایین، صبحانه از دهن می افته!»
    پوریا که حسابی اشتهایش تحریک شده بود، با خوشحالی کنار شومینه نشست و با ولع خاصی شروع به خوردن کرد.
    حدود ساعت یازده بود که سالومه درحالی که دفتر و قلمی در دست داشت، وارد شد. پوریا با نگاهش در حالی که او را تحسین می کرد، گفت:«معلومه که خیلی پشتکار دارین. با اینکه کار اولتونه، این همه جسارت و پشتکار تحسین بر انگیزه!»
    سالومه لبخند ملیحی زد و گفت:«اما مثل اینکه درست شما برعکس من هستین و خیلی زود از همه چیز خسته می شین! آخه، امروز برای گردش و پیاده روی بیرون نیومدین!»
    پوریا با تأسف سری جنباند و گفت:«اوه، بله! واقعا، باعث تأسفه آدم توی همچون محیطی باشه، اما از رختخوابش جدا نشه. آخه می دونین، من خیلی هم آدم زرنگی نیستم. باور کنین تو همین دو سه روزی هم که پیاده روی کردم، حسابی پاهام درد گرفته. این اطراف هم که بیشتر کوه و تپه اس.»
    سالومه مجدداَ خنده زیبایی تحویلش داد و گفت:«خب، من آماده ام. چیزی به ظهر نمونده، بهتره هر چی زودتر شروع کنیم.»
    پوریا با اعتراض دوستانه ای پاسخ داد:«اوه، بذارین کمی خستگی تون در بره. راستی، چای میل دارین یا قهوه؟»
    «نه متشکرم! هیچ کدوم. اتفاقاً اصلاً خسته نیستم و خیلی مشتاقم که هر چی زودتر حرفهای شمارو بشنوم.»
    پوریا در حالی که او را بیش از پیش مشتاق می کرد، گفت:«اتفاقاً براتون یه سورپریز دارم. دیشب کاملاً نشد همه چیز رو براتون توضیح بدم. میدونین ، چطوری بگم، من در مورد پیشنهاد شما خیلی فکر کردم. در واقع، دیدم چیز زیادی از زندگی پدر و مادرم نمی دونم. یعنی نه اینکه ندونم، اما خوب، هرکسی تو زندگی خصوصی ش اتفاقاتی افتاده که شاید هیچ کس به غیر از خودش از اون اطلاع نداشته باشه.
    «اونچه که من همیشه شاهد و ناظرش بودم، دوستی و عشق و محبتی بود که نسبت به هم داشتن و خالصانه و بی ریا نثار من می کردن. اونها عاشق و شیدای همدیگه بودن. درست مثل لیلی و مجنون در کنار هم زیستن، و همین طور در کنار هم دست از این دنیای فانی کشیدن. هیچ وقت سعی نمی کردن با مشکلاتشون روحیه منو کسل کنن. شاید هم به همین علته که من به غیر از خنده های محبت آمیزشون، قلبهای رئوف و مهربونشون، چیز دیگه ای به خاطر ندارم.
    «تا اونجایی که می دونم، و به احتمال قوی پدرتون هم در جریان بوده، اونها همیشه تو کارهای خیر پیش قدم بودن و حتی به اهالی بومی جواهرده کمکهای زیادی کردن. توی این چند سال، مردم همیشه از پدر و مادرم به خوبی یاد کردن، و این بزرگترین افتخار زندگی منه.
    «اما سورپریز من برای شما اینه که می خوام از زندگی خودم براتون تعریف کنم. خودم هم نمی دونم چی باعث شده که همچون تصمیمی بگیرم. اصولاً من هیچ وقت تا به الان با کسی در رابطه با گذشته م حرف نزدم و یا درددلی نکردم. اما حالا حس می کنم نیاز شدیدی به سبک شدن دارم. حرفهایی تو قلبم انباشته شده که مثل کوه سنگینی می کنه. بیشتر از این تحمل کشیدن این بار سنگین رو ندارم.»
    سالومه نگاه قدرشناسانه ای به پوریا کرد و با شادی وصف ناپذیری گفت:«از این همه اعتمادی که نسبت به من دارین، واقعاً سپاسگزارم. من باید خیلی خوش شانس بوده باشم که طرف اعتماد شما قرار گرفتم، و از این جهت کاملاً به خودم می بالم.»
    «اوه، خواهش می کنم این حرفهارو نزنین! شما و خونواده تون برای من بسیار محترم هستین. خب، از این تعارفات که بگذریم، شما آماده این که شروع کنیم؟»
    سالومه در حالی که دفتر و قلمش را آماده می کرد، جواب داد:«بله، کاملاً!»
    پوریا در حالی که عمیقاً در فکر فرو رفته بود، چند دقیقه ای سکوت کرد. انگار می خواست تمامی آنچه که طی این سالها در ذهنش انباشته شده بود، یک جا بیرون بریزد.
    با چهره ای غمبار و گرفته، رو به سالومه کرد و این طور شروع کرد: تا آنجایی که اطلاع دارید، من تک فرزند خانواده بودم. البته قبل از من، مادرم چندین بار بچه دار شده بود. اما هر بار بنا به دلایلی که من درست در جریان نیستم، آنها را سقط کرده بود. یعنی در واقع، به علت مریضی ای که داشت مجبور به این کار شده بود.
    دست آخر، با نذر و نیازهای پی در پی بعد از چند سال، خدا مرا به آنها داد. به همین دلیل من در زندگی بیشتر از هر بچه دیگری مورد توجه قرار داشتم.
    اوایل، که بچه تر بودم، درک این موضوع برایم سنگین بود. و از این همه توجه و محبت غرق در لذت و شادی بودم، و حتی به مراتب گهگاه سوء استفاده هم می کردم.
    اما بعدها، هر چه که بزرگتر می شدم، متوجه اهمیت موضوع شدم که تا چه حد برایشان ارزش دارم. به همین دلیل تا آنجایی که برایم امکان پذیر بود، هیچ وقت سعی نمی کردم خلاف میلشان رفتار کنم. به همان اندازه که من برای آنها عزیز و با ارزش بودم، آنها هم برای من بزرگ و عزیز بودند. و همین مسأله باعث شده بود که ما خوشبخت ترین خانواده را تشکیل بدهیم.
    به جرئت می توانم بگویم آرامشی که در محیط خانه داشتم، با بهترین و بزرگ ترین لذتهای دنیا قابل برابری نبود. به تدریج، همین امر باعث شد که زیاد در محیط های شلوغ و پر سر و صدا حضور پیدا نکنم، که البته شما تا حدودی در جریان موضوع هستید.
    سالومه با سر حرفش را تصدیق کرد و با اشتیاق منتظر شنیدن بقیه داستان شد.
    پوریا مجدداً ادامه داد: پدرم تاجر موفقی بود. تجارت فرشهای نفیس و گرانبها، که اغلب آنها را به کشور های اروپایی صادر می کرد. همیشه آرزو داشت که من هم مثل خودش یک تاجر موفق بشوم.
    به همین دلیل، بر خلاف میلم، با وجود تحصیلات دانشگاهی که در زمینه مترجمی داشتم، پا به عرصه تجارت گذاشتم. و اتفاقاً بر خلاف آنچه تصور می کردم، در این زمینه فوق العاده موفق شدم، حتی بیش از پدرم.
    به خاطر اطمینانی که به من داشت، هیچ وقت سعی نمی کردم پایم را از گلیم خودم دراز تر کنم.
    پدرم بیش از پیش خوشحال بود. بالاخره به آرزو ی دیرینه اش رسیده بود. این طوری می توانست ثروتی را که سالهای سال برایش زحمت کشیده بود، حفظ کند. و این کمال آرزویش بود.
    از آنجایی که آدم ساکت و منزوی بودم، با هر کسی دمخور نبودم. به غیر از دو سه تا دوست صمیمی، که آن هم طی سالها درس خواندن به دست آورده بودم، دوست دیگری نداشتم. مادرم همیشه مشغول کار های خیریه بود، که البته بیشتر آنها را به اتفاق مادر شما انجام می داد. و الحق پدر همیشه او را به این کار تشویق و ترغیب می کرد.
    آنچه مسلم بود، پدر و مادرم همیشه در آرزوی داشتن دختر بودند. و از آنجایی که هیچ وقت به آرزویشان نرسیدند، تا می توانستند برای دخترها و خانواده های بی بضاعت جهیزیه و کمک مالی جمع آوری می کردند.
    همه چیز خوب پیش می رفت تا سن بیست و پنج سالگی. معنای غم را نمی فهمیدم. چون هیچ وقت در زندگی برایم غمی به وجود نیامده بود. تقریباً به جرئت می توانم بگویم خیلیها حسرت زندگی مان را می خوردند تا اینکه آن حادثه لعنتی رخ داد. با وجودی که ده سال از این ماجرا گذشته، اما آن قدر همه چیز تازه و زنده است که حتی یادآوری آن هم زجر آور است.
    درست یادم است که آن سال پدر خیلی به من اصرار کرد که همراهشان به جواهرده بیایم، اما نمی دانم چرا کارهای شرکت را بهانه کردم و از آمدن شانه خالی کردم. شاید هم بیشتر به همین خاطر خودم را ملامت می کنم. اگر من با آنها بودم، احتمال نجاتشان بیشتر بود. اما متأسفانه، از آنجایی که بخواهد اتفاقی بیفتد دیگر هیچ چیز و هیچ کسی جلو دارش نیست.
    بله، می گفتم. آن سال پدر و مادرم با ذوق و شوق خاصی به اینجا آمدند. اتفاقاً در راه هیچ مشکل خاصی برایشان اتفاق نیفتاد. حتی یکی دو روزی هم در ویلا بودند.
    اما یک روز صبح که پدرم قصد خرید از رامسر را داشت، به اتفاق مادر به سمت رامسر حرکت کردند. اتفاقاَ آن روز هوا آفتابی بود. اما به علت اینکه در چند روز اخیر بارش برف زیاد بود، کوههای اطراف پوشیده از برف سنگین بود. به علت گرم شدن هوا و آفتاب و ذوب شدن برفها، باعث آمدن بهمن شده بود. بهمن ابتدا وارد جاده، و از آنجا به دره و جنگل ریخته بود.
    خانه های بومی زیادی کناره های جنگل ساخته شده بود که همه آنها در اثر آن بهمن لعنتی از بین رفتند. خیلیها کشته و زخمی شدند. و تعداد زیادی در آن هوای سرد، خانه و زندگی شان را از دست داده بودند. اما از همه بدتر، داغ عزیزانشان سخت تر و جانگداز تر روی سینه شان سنگینی می کرد.
    وقتی قوام تلفنی ماجرا را به من اطلاع داد، رعشه به تنم افتاد. نمی دانم چطوری خودم را رساندم. البته تا آن ساعت هنوز کسی از مرگ آنها مطمئن نبود. فقط گفته بودند بهمن آمده. یکی دو تا از دوستانم، به خصوص امید که با هم خیلی صمیمی بودیم، وقتی از ماجرا اطلاع پیدا کردند، بلافاصله با من همراه شدند. حالم آنقدر خراب و آشفته بود که هیچ چیز نمی فهمیدم.
    قبل از اینکه به اینجا برسم، هنوز امیدوار بودم که آنها زنده باشند. اما وقتی رسیدم، آن قدر حادثه عظیم و هولناک بود که خیلی زود متوجه شدم آنها را برای همیشه از دست داده ام.
    آن روز، آرزو کردم که تا آخر عمرم دیگر هیچ وقت با همچون شرایطی روبه رو نشوم. درست است که مرگ حق است، اما فاجعه دردناک تر از آن چیزی است که آدم حتی تصورش را بکند. شاید اگر پدرم یا همین طور مادرم مشکلی یا مریضی خاصی داشتند، کما اینکه باز هم خیلی سخت بود، بهتر می توانستم با خودم کنار بیایم. اما در آن شرایط، واقعاً کار سختی بود.
    از آن به بعد، نمی دانم چه شد. مردم مثل فرشته های آسمانی همه بسیج شده بودند و کمک می کردند. وقتی جسد بی جان و یخ زده شان را دیدم، دیگر حال خودم را نفهمیدم. فقط در لحظه آخر صحنه ای را دیدم که درجه عشق سوزان آنها را به هم می رساند. پدر و مادرم با چهره ای آرام و متین، بدون هیچ اضطرابی، دست در دست هم عاشقانه جان سپرده بودند. این صحنه آنقدر دلخراش بود که تقریباً همه را تحت تأثیر قرار داد.
    به اینجا که رسید، ناخودآگاه اشک داغ و سوزای از دیدگانش سرازیر شد. در حالی که سعی می کرد صورتش را از دید سالومه پنهان کند، رو به پنجره کرد و به منظره باغ خیره شد.
    سالومه که حسابی تحت تأثیر قرار گرفته بود، با بغض فرو خورده ای گفت:«واقعاً متأسفم، آقای شکوهی! هیچ دوست نداشتم با یادآوری خاطرات تلخ گذشته، ناراحتتون کنم. امیدوارم منو ببخشین!»
    پوریا که نسبتاً حالش بهتر شده بود، سیگاری آتش زد و در حالی که پک عمیقی به آن می زد، گفت:«نه، شما تقصیری ندارین. هر چی که بوده، گذشته. اتفاقاً گاهی وقتها لازمه که آدم هر اونچه که تو دلش هست رو بیرون بریزه. الان احساس سبکی خاصی دارم. حسی که تا به حال اونو تجربه نکرده بودم! و حالا واقعاً خوشحالم که پیشنهادتون رو پذیرفتم.»
    قوام که هنوز تا آن موقع از آمدن سالومه چیزی دست گیرش نشده بود، با حالتی متعجب در حالی که قهوه آورده بود، به آنها نگاه می کرد اما وقتی دید پوریا در عالم دیگری سیر می کند، زیر لب چیز هایی زمزمه کرد و دوباره از اتاق خارج شد.
    پوریا در حالی که فنجان قهوه را جلوی سالومه می گذاشت، گفت:«لطفاً بفرمایین! از دهن می افته.»
    بعد در حالی که آهی می کشید، ادامه داد:بعد از آن فاجعه دردناک، زندگی برایم تمام شد. دیگر هیچ رنگی به جز سیاهی جلوی چشمانم نبود. به هر جا که نگاه می کردم، رنگ سیاه را می دیدم. تا مدتها مریض شدم. کار و شرکت و همه را تعطیل کردم و خانه نشین شدم. حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم. به غیر از رابطه ای که با دو سه نفر از دوستانم داشتم، تقریباً تارک دنیا شده بودم.
    امید یکی از بهترین دوستان دوران دبیرستان و دانشگاهم بود. وجودش برایم بالاتر از یک دوست و رفیق بود. بی اغراق بگویم، او برای من حکم یک برادر دلسوز و مهربان را داشت. برادری که همیشه حسرت داشتنش را داشتم. هر روز شرایط روحی ام خراب تر می شد. من واقعاً نیازمند به این بودم که کسی در کنارم باشد. امید کاملاً شرایط را درک کرده بود. به همین جهت لحظه ای مرا به حال خودم رها نمی کرد.
    از آن موقع به بعد بود که با خودم عهد کردم دیگر هیچ وقت پا در جواهرده نگذارم. اینجا برای من شوم و بدیمن بود. حس کینه و تنفری در وجودم بیدار شده بود. و همین مسئله بیشتر باعث شده بود که از همه چیز و همه کس فرار کنم.
    بعد از چند وقت، با اصرار های پی در پی امید با هم پیش دکتر روانپزشک رفتیم. اما چه فایده ای داشت! من که درد خودم را به خوبی می دانستم، پس چه لزومی داشت که پیش دکتر بروم. او هم طبق معمول، حرفهای همیشگی و تکراری را تحویلم داد که لابد به مریضهای دیگرش هم می زد ــ عصبانی نشو، به گذشته فکر نکن، به آینده خوشبین باش، خاطرات بد را از ذهنت پاک کن ــ واز همین قبیل حرفها که فقط گفتنش آسان است. به نظر من، اگر یک زمانی به یکی از این دکتر های روانپزشک بگویی که یکی از همین دستور هایی را که به مریضهایتان می دهید عمل کنید، مطمئناً قادر به انجام هیچ کدام نیستند. به قول معروف، آواز دُهل شنیدن از دور خوش است.
    شش ماهی به همین منوال گذشت. شرکت هنوز تعطیل بود و من قادر به انجام هیچ کاری نبودم. روز به روز چکها برگشت می خورد و به ارقام بدهیهای شرکت اضافه می شد. این طوری که پیش می رفتم، چیزی به ورشکستگی شرکت باقی نمانده بود.
    من بیش از آن که تصور کنید، به پدر ومادرم وابسته بودم. با وجودی که سنم کم نبود، اما درست مثل یک پسر بچه ده یازده ساله یتیم رفتار می کردم. حالا که فکرش را می کنم، می بینم من آدم خودخواهی بودم. بیشتر از آنچه که نگران از دست دادن پدر ومادرم بوده باشم، نگران وضعیت خودم و تنهایی و آینده بودم.
    به یاد دارم، روز جمعه بود. حسابی کلافه و درمانده شده بودم. دلم می خواست آب و هوایی عوض می کردم. اما برعکس، آن روز امید جایی کار داشت و به دیدنم نیامد. بی بی حسابی از دستم کلافه بود. پیرزن به هر کار و روشی متوسل شده بود بلکه مرا به راه بیاورد، اما هر بار ناامید تر از قبل گوشه ای کز می کرد و می نشست.
    از وقتی چشم باز کرده بودم، او را در خانه بالای سرم دیده بودم. تا حدود زیادی برایم حکم مادرم را داشت. بی بی همه کاره خانه بود. حتی وقتی که مادرم هنوز زنده بود، بیشتر کارها و اختیارات به عهده اش بود. پیرزن مهربان و پخته ای بود. با وجود سن بالایش، از عهده همه کارها به خوبی برمی آمد و من همیشه نسبت به او به دیده احترام نگاه می کردم. من واقعاً مدیون لطف و محبتهای او هستم. شاید اگر آن روز با من صحبت نکرده بودم، هنوز در همان کمای مغزی بودم.
    آن، روز، برایم از هر دری گفت و گو کرد. نمی دانم چرا حرفهایش تازگی و طراوت خاصی داشت، به دلم نشست.
    بی بی در حالی که آه می کشید و بغض راه گلویش را بسته بود، رو به من کرد و گفت:«پوریا جان، پسرم، تو واقعاً مثل اولاد خودم هستی. من تقریباً بیشتر عمرمو تو خونه شما گذروندم. وقتی خدا بعد از اون همه نذر و نیاز تو رو به مادرت داد، رنگ و بوی این خونه به کل عوض شد. صدای شاد و قهقه های پدرت از همه جا بلند بود.
    «نمی دونم چطوری برات بگم، اما تو با اومدنت به همه امید زندگی داده بودی. بی تو زندگی برای اونها مفهومی نداشت. تو کسی بودی که آینده پدر و مادرت رو ساختی. لذت پدر و مادری رو بهشون عرضه کردی. درست یادمه، هرچی که می خواستی یا حتی اراده می کردی، بلافاصله در اختیارت بود.
    «می دونی پسرم، چرا این حرفهارو بهت می زنم؟ برای اینکه می خوام بدونی هنوز هم امید و آرزو و آینده پدر و مادرت هستی. هیچ چیزی عوض نشده. درسته در کنارت نیستن، اما نگرانت که هستن. هیچ می دونی که با این کارهات چه زجری بهشون می دی؟ بالاخره دیر یا زود تو رو ترک می کردن و می رفتن. تا بوده و هست، دنیا همین بوده و به هیچ کس وفا نکرده! لااقل اگر به فکر خودت نیستی، به خاطر دل پدر و مادرت، به خاطر اون همه عشق و امیدی که نسبت بهت داشتن دست از این گوشه نشینی و غصه خوردن بردار.
    تو جوونی! باید جای پدرت رو پُر کنی! کارش رو ادامه بدی و در آینده ای نه چندان دور، این کار رو به بچه هات بسپاری. بالاخره از قدیم گفتن، دست به دست سپرده س. چند وقت دیگه که خودت لذت پدر شدن رو چشیدی و دور و برت حسابی شلوغ شد، به این روز ها می خندی. اما تا وقتی که دست روی دست بذاری و همین طور تماشا کنی، نه تنها خودت رو از هستی ساقط کردی، بلکه امید اونهارو هم ناامید کردی!
    «فردا شنبه س. دلم می خواد از همین فردا صبح زود کارت رو شروع کنی. می خوام به همه ثابت کنی که آدم بزدل و ترسویی نیستی. پسرم، تو حالا یه مرد هستی! یه مرد کامل و شجاع! ببینم، نکنه دلت می خواد مردم بهت بگن بچه ننه یا ضعیف النفس، هان؟ جواب بده، می فهمی چی دارم می گم؟»
    بی بی در واقع با این حرفها می خواست مرا تحریک کند. و اتفاقاً هم از بهترین حربه استفاده کرده بود. به خصوص حرفهای آخری حسابی خونم را به جوش آورده بود. بیشتر از این ناراحت شدم که همه حرفهایش درست و صحیح بود و من به صدق گفتارش ایمان داشتم.
    من یک آدم بزدل و ترسو بودم. کسی که سرتا سر عمرش به پشتوانه پدرش زندگی کرده بود. و حالا با از دست دادن آنها، در واقع زندگی خودم را باخته بودم. البته زیاد هم تقصیر از من نبود. مرا این طور بار آورده بودند. محبت بیش از حدشان مرا به این روز انداخته بود. و حالا که از دور و اطرافیانم کنایه ها و طعنه ها را می شنیدم، مثل نیشتری تا مغز استخوانم را می سوزاند.
    حرفهای آن شب بی بی، حسابی مرا تکان داد. انگار از یک خواب عمیق بیرون آمده بودم. لحظه شماری می کردم که هر چه زودتر صبح شود و سر کار بروم. البته با انرژی و محکم و استوار می خواستم به همه ثابت کنم آنچه راجع به من فکر می کنن، غلط و پوچ و بی معناست.
    دمدمه های غروب بود که سر و کله امید پیدا شد. وقتی این خبر را شنید که از فردا صبح مجدداً مشغول به کار می شوم، از خوشحالی نزدیک بود به گریه بیفتد. درست از سالی که در شرکت مشغول به کار شده بودم، پدرم به علت علاقه خاصی که به امید داشت و از طرفی هم شدت علاقه ما را نسبت به هم می دانست، او را هم در شرکت استخدام کرده بود. و اتفاقاً با پست مهمی که به او داده بود، تقریباً دست راست من و پدر محسوب می شد.
    با شنیدم این خبر، در واقع امید از دو جهت خوشحال شده بود.هم به خاطر من، و هم به خاطر خودش. بی اغراق بگویم، در این مدت او همپای من زجر کشیده بود. امید بچه کاری و لایقی بود. با پشتکار و جدیتش در کار، می توانست بهترین پشتوانه کاری من باشد.
    قوام تلنگری به در نواخت و در حالی که از لای در سرک می کشید، رو به پوریا کرد و گفت:«آقا، ناهار حاضره! بیارم خدمتتون؟»
    با شنیدن این حرف، سالومه مثل فنر از جا پرید. نگاهی به ساعت روی پیشخوان انداخت. «اوه، خدای من! ساعت از یک و نیم گذشته! باید هر چی زودتر برگردم. امروز خیلی خسته تون کردم. امیدوارم منو ببخشین.»
    پوریا با احترام خاصی در حالی که از روی صندلی راحتی اش بلند می شد، گفت: «خواهش می کنم! من که کاری نکردم. خوشحال می شم ناهار در خدمتتون باشم. قوام همیشه غذا زیاد درست می کنه. باور کنین تعارف نمیکنم. البته اگه از لحاظ خانواده تون ایرادی نداشته باشه.»
    «اوه، متشکرم! ولی اصلاً نمی تونم. تا من نرم، اونها ناهار نمی خورن. راستی، می تونم دوباره برای عصری خدمت برسم؟»
    «بله، حتماً! خواهش می کنم انقدر تعارف نکنین! اینجارو خونه خودتون بدونین. اگه بتونم خدمتی بکنم، خوشحال می شم.»
    «اوه، متشکرم! واقعاً از این همه لطف متشکرم! خب، پس تا عصر می بینمتون. خدانگه دار!»
    «به پدر سلام برسونین. خداحافظ!»
    پوریا که حسابی خسته شده بود، مجدداً روی صندلی راحتی اش ولو شد. حتی برای بدرقه سالومه هم تا جلوی در نرفت و این کار به قوام محول شد. هیچ فکر نمی کرد تکرار خاطرات گذشته تا این حد اعصابش را خسته و کسل کند. ولی خوب چاره ای نداشت، بالاخره قول داده بود.
    اما با همه این تفاصیل، احساس سبکی خاصی وجودش را در برگرفته بود. چیزهایی را که همیشه از آنها فرار کرده بود، و حتی یادآوری آن هم برایش زجر آور بود، حالا به راحتی آن را برای دیگری بازگو کرده بود. و این خود جای بسی امیدواری داشت که تا این حد پیشرفت کرده بود.
    قوام با سینی ناهار وارد کتابخانه شد. نگاهی مرموزانه به پوریا انداخت، اما او غرق در تفکرات دور و دراز بود و هیچ توجهی به قوام نداشت. در حالی که سینی غذا را روی میز می گذاشت، بدون هیچ کلامی از اتاق خارج شد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/