سالومه که کاملاً در بحر حرفهای پوریا رفته فرو بود، متفکرانه پاسخ داد:«نه، اصلاً این طور نیست! اتفاقاً داشتم از صحبت های گرمتون استفاده می کردم، شما خیلی قشنگ و موشکافانه همه چیز رو توضیح می دین. به جرئت می تونم بگم، امشب دیدم نسبت به اطراف کاملاً عوض شد. گاهی وقتها بعضی از حرفها مثل تلنگری آدمو از خواب غفلت بیرون می آره.»
پوریا در حالی که تشکر می کرد، جواب داد:«نه، ابداَ این طور نیست! شما هشیار تر از اونی هستین که بخواین خودتون رو به خواب غفلت بزنین. و من واقعاً شمارو تحسین می کنم. همین اراده شما و همین که از لحظه لحظه زندگی تون استفاده می کنین، شجاعت زیادی رو می طلبه. مطمئن باشین اگه همین طوری ادامه بدین، در آینده ای نزدیک نویسنده بزرگی خواهید شد.»
آقای رهنما در حالی که خسته شده بود، رو به پوریا کرد و گفت:«خُب، بازی رو نیمه تموم گذاشتیم. بهتر نیست بریم سر بازی؟»
پوریا سری به علامت تأیید تکان داد و در حالی که از شام خوشمزه خانم رهنما تشکر می کرد، از پشت میز بلند شد.
آقای رهنما قوطی نقره سیگارش را از پیشخوان شومینه برداشت و در حالی که به پوریا تعارف می کرد، گفت:«فکر کنم اگه سرما همین طور ادامه پیدا کنه، امروز فردا برف بیاد!»
«اوه، بله! خیلی هوا سرد شده. من که اصلاً تصور نمی کردم اول پاییز این طور هوا سرد باشه. البته بارندگیهای این فصل بسیار طبیعی یه، اما سوز و سرمای برف به نظرم کمی غیر عادی می آد!»
خانم رهنما به اتفاق سوگند مشغول جمع آوری میز شام بود. سالومه با سینی شام وارد شد و گفت:«خُب بازی در چه حاله؟ برنده خوش شانس کیه؟»
آقای رهنما قهقه ای سر داد و گفت:«اوه، چه به موقع اومدی، دخترم! بگیر بشین که ما به یه شاهد نیاز داریم.»
آن شب یکی از بهترین شبهای زندگی پوریا بود. بالاخره پس از مدتها تنهایی و درگیری با خود، توانسته بود مثل هزاران آدم دیگر زندگی عادی داشته باشد. یکی دو ساعت بعد، در حالی که روحیه اش به کلی عوض شده بود، از آقا و خانم رهنما و همین طور دخترانش صمیمانه تشکر و قدردانی کرد و در حالی که از آنها قول می گرفت که حتماً سری به او بزنند، خداحافظی کرد و رفت.
موقع بدرقه، خانم رهنما باز هم با محبت مادرانه ای رو به پوریا کرد و گفت:« پسرم، انقدر رودربایستی نکن. زود به زود به ما سر بزن. باور کن، ما خوشحال می شیم.»
پوریا باز هم تشکر کرد و گفت:«حتماً! حتماً!» و راهی منزل شد.
در راه، به خانواده مهربان رهنما فکر می کرد. صمیمیت آنها خیلی در روحیه اش اثر گذاشته بود. در دل آرزو کرد ای کاش جای آقای رهنما بود. اگر پدر و مادرش زنده بودند، شاید او هم از این موهبت برخوردار بود.
به سرعت وارد باغ شد و به سمت ویلا راه افتاد. اغلب چراغها خاموش بود. به خوبی مشخص بود که قوام خوابیده. در حالی که سعی می کرد سر و صدا راه نیندازد، آهسته درِ ویلا را باز کرد و به داخل رفت. و خیلی زود به رختخوابش پناه برد.
فصل سوم
«سلام آقای شکوهی! صبح به خیر! پیاده روی می کنین؟»
پوریا با تعجب به طرف صدا برگشت و گفت:«اوه، شما هستین خانم سالومه! صبح به خیر! امروز هوا خیلی خوبه! قدم زدن تو این آب و هوا آدمو زنده می کنه!»
سالومه با سر حرفش را تصدیق کرد و گفت:«واقعاً همین طوره! ما هر روز صبح زود کوهپیمایی می کنیم. البته با پدر و سوگند. گاهی وقتها هم با هم مسابقه می ذاریم که کدوم زودتر می رسیم.»
«اوه، خیلی خوبه! فقط باید احتیاط کنین که یه وقت خدایی نکرده از کوه پرت نشین پایین.»
سالومه لبخند شیرینی زد و گفت:«نه، خیالتون راحت باشه. احتیاط شرط عقله!»
پوریا با تعجب نگاهی به دور و برش انداخت و گفت:«پس چطور خبری از پدر و خواهرتون نیست؟»
سالومه نگاهی به عقب انداخت و پاسخ داد:«آخه، اونها خیلی عقب تر از من بودن. من تقریباً بیشتر راه رو دویدم.»
پوریا همان طوری که به راهش ادامه می داد، گفت:«راستی، از مهمون نوازی دیشبتون بسیار ممنونم. به من که خیلی خوش گذشت. امیدوارم که مزاحمتون نشده باشم!»
سالومه با کمرویی جواب داد:«اوه، اصلاً این طور نیست. بیش از این ما رو شرمنده نکنین. راستی، نظرتون در رابطه با صحبتهای دیشب جدی یه؟»
پوریا با تعجب براندازش کرد و در حالی که چشمانش را تنگ می کرد، گفت:«کدوم نظر؟» بعد یک دفعه انگار یاد مسئله ای افتاده باشد، دوباره گفت:«اوه، راجع به رفتن به تهران رو می گین؟»
سالومه بلافاصله گفت:«نه، اصلاً! مگه شما واقعاً تصمیم گرفتین که برگردین؟»
پوریا با شک ودو دلی پاسخ داد:«نمی دونم! هنوز درست تصمیم نگرفتم، ولی اینجا واقعاً حوصله م سر می ره.»
سالومه همان طور که به پشت سرش نگاه می کرد و منتظر آمدن پدرش و سوگند بود، گفت:«منظورم در رابطه با سوژه زندگی پدر و مادرتونه! آخه، دیشب گفتین زندگی اونها یه سوژه س. به نظرم، سوژه بسیار جالبی یه. می خواستم بهتون بگم من از حالا برای شنیدن حرفهای شما لحظه شماری می کنم. البته اگه منو لایق بدونین!»
پوریا ناخودآگاه قهقه بلندی سر داد و گفت:«اوه، خدای من! شما حرف منو که جدی نگرفتین، درست نمی گم؟»
سالومه در حالی که بهش برخورده بود، گره ای به ابروانش انداخت و گفت:«اتفاقاً برعکس! من واقعاً رو حرف شما حساب کردم.»
پوریا در حالی که سعی می کرد رفتاری جدی داشته باشد، با نگاهی موشکافانه براندازش کرد و پس از مکث کوتاهی گفت:«راستش رو بخواین، من فقط دیشب براتون مثال زدم. چطوری بگم، می خواستم بهتون بگم که زندگی همه آدمها یه سوژه س. فقط همین، و الا منظور خاصی نداشتم.»
در همین وقت، سر و کله آقای رهنما و سوگند، که نفس نفس زنان از سر بالایی بالا می آمدند، پیدا شد.
پوریا به احترام آنها ایستاد و شروع به سلام و احوالپرسی کرد. سوگند خیلی سرد و بی روح صبح به خیر گفت و کناری ایستاد. ولی آقای رهنما با گرمی هر چه تمام تر در حالی که دستان پوریا را می فشرد، گفت:«اگه می دونستم اهل پیاده روی هستی، صبح زود می اومدم دنبالت.»
پوریا از ترس اینکه مبادا از فردا صبح آقای رهنما شال و کلاه کرده پشت در به انتظارش باشد، بلافاصله جواب داد:«اوه، متشکرم! زحمت نکشین. من زیاد هم آدم زرنگی نیستم!»
سوگند که اصلاً حال و حوصله گوش دادن به حرفهای آنها را نداشت، خیلی زود از آنها فاصله گرفت و به راه خودش ادامه داد. اما از وجنات سالومه به خوبی مشهود بود که کاملاً در فکر است. هنوز دلش می خواست در این رابطه با پوریا حرف بزند، بلکه بتواند نظرش را جلب کند. اما مثل اینکه چانه پدرش گرم تر از او بود. بقیه راه به تعارفات معمول گذشت.
حالا دیگر تقریباً به نزدیکیهای باغ رسیده بودند. آقای رهنما در حالی که به پوریا تعارف می کرد، به داخل باغ رفت. سالومه قبل از خداحافظی، مکث کوتاهی کرد و گفت:«راجع به حرفهام کمی فکر کنین، بعداً نظرتون رو بگین.»
پوریا لبخند تمسخرآمیزی زد و در حالی که سرش را تکان می داد، گفت:«حتماً! سعی می کنم!» بعد تعارف دوستانه ای کرد و به داخل رفت.
بعد از ظهر مجدداً هوا ابری و مه آلود شد. این تغییر آب و هوا کاملاً طبیعی بود. درست است که تازه اوایل پاییز بود، اما به علت اینکه جواهرده روی کوهپایه قرار گرفته، سوز و سرما بیداد می کرد.
پوریا که حوصله اش سر رفته بود، از کنار شومینه بلند شد و از پشت پنجره نگاهی به بیرون انداخت. ابرهای سیاه، آسمان آبی را به محاصره خود درآورده بودند و آسمان هر آن می خواست به سختی ببارد. به یاد مهمانی شب قبل افتاد. چه شب خوب و فراموش نشدنی ای بود! لااقل مثل امشب احساس تنهایی نمی کرد.
یک لحظه خواست آماده شود و سری به منزل آقای رهنما بزند، اما خیلی زود از کارش پشیمان شد. هیچ دوست نداشت سبک جلوه کند. ناخودآگاه ذهنش اطراف سالومه چرخید. چه دختر پر انرژی و پر جنب و جوشی بود! با اینکه به ظاهر حرفهایش را جدی نگرفته بود، اما عمیقاً او را به فکر واداشته بود، و حتی در این مورد تصمیماتی هم گرفته بود. چیز های جدیدی ذهنش را به خود مشغول کرده بود و تقریباً همه صبح و بعد از ظهر راجع به آن فکر کرده بود. به خوبی می دانست که با مطرح کردن این موضوع تا چه حد سالومه را خوشحال خواهد کرد، اما بهتر دید که در یک فرصت دیگری این موضوع را به او بگوید.
احساس سرمای گزنده ای سراسر وجودش را در برگرفت. دانه های ریز و سپید برف شروع به باریدن کرد. ناخودآگاه بسان کودکان احساس شادی و شعف خاصی سر تا پای وجودش را فرا گرفت. این برف نابهنگام حسابی او را غافلگیر کرده بود. او بیشتر توقع بارش باران پاییزی را داشت، نه برف زمستانی را.
همان طوری که به دانه های سپید برف خیره شده بود، به طرف شومینه رفت و چند تا هیزم داخل آن انداخت. حرارت مطبوعی از شعله های نارنجی آتش به هوا خواست. روی صندلی راحتی کنار شومینه لم داد. شمد کشمیری آنقوره را به دورش پیچید و آهسته چشمهایش را بر هم نهاد.
هنوز یک ربعی نگذشته بود که قوام تلنگری به در نواخت و از لای در سرک کشید.
پوریا چشمهایش را نیمه باز کرد و گفت:«کاری داری، قوام؟»
«اوه، آقا! خوب شد که بیدارین!» بعد با دستپاچگی گفت:«آقای رهنما دارن می آن اینجا. همین الان در رو براشون باز کردم.»
پوریا هراسان از جایش بلند شد و گفت:«بهتره اینجارو مرتب کنی. زود باش وسائل پذیرایی رو هم آماده کن.»
قوام با تأنی خاصی پاسخ داد:«چشم، آقا! زیاد هم دستپاچه نشین. چند دقیقه ای طول می کشه تا از دم در باغ بالا بیان. من الان ترتیب کارها رو می دم. خیالتون راحت باشه!»
پس از چند دقیقه ای آقای رهنما به اتفاق سالومه، در حالی که یک شیشه کوچک مربای خانگی در دست داشت، هر دو وارد ویلا شدند.
پوریا برای استقبال و خوش آمدگویی از آنها تا جلوی در ورودی رفت و با خوشحالی زائد الوصفی شروع به سلام و احوالپرسی کرد. بعد با تعجب در حالی که به دنبال خانم رهنما و سوگند می گشت، گفت:«پس بقیه کجا هستن؟»
آقای رهنما در حالی که عذرخواهی می کرد، گفت:«راستش، سوگند زیاد حالش خوب نبود. فکر کنم سرما خورده باشه. اتفاقاً مادرش خیلی دوست داشت سری بهتون بزنه، اما با این اوضاع و احوال بهتر دید که کنار سوگند باشه.»
پوریا با نگرانی نگاهی به آقای رهنما انداخت و گفت:«اوه، خدای من! اینجا هم که دکتر و دوا نیست!»
آقای رهنما در حالی که خیالش را راحت می کرد، گفت:«نه، اون قدرها هم مهم نیست. یه سرماخوردگی جزئی یه. فکر کنم تا فردا حالش خیلی بهتر بشه.»
سالومه با ولع خاصی به اطرافش خیره شده بود. از بچگی همیشه دوست داشت حتی برای یک بار هم که شده این ویلا را از نزدیک نگاه کند. اما هر بار بنا به دلایلی، مادرش او را از این کار معاف کرده بود. شاید هم به این دلیل که وقتی کوچک بود، با سوگند حسابی شیطنت و سر و صدا راه می انداختند و خانم رهنما به خوبی می دانست خانواده آقای شکوهی زیاد طاقت سر و صدا را ندارند، معمولاً به تنهایی دیدن آنها می رفت.
درست همه آنچه که در مورد آنجا تصور کرده بود، و به خصوص طی این سالها از زبان پدر و مادرش شنیده بود، به خوبی از سر و وضع ویلا مشهود بود. با اینکه سالها از ساخت این ویلای قدیمی می گذشت، اما هنوز هیچ چیز از شکوه و جلای آن کم نکرده بود و همه در نوع خود تمیز و مرتب و بی نظیر بود. اما با این حال، سکوتی سرد و سنگین بر ویلا حکمفرما بود که ناخودآگاه حالت دلگیری خاصی به آن می داد.
پوریا که زیاد از مهمان نوازی سر رشته ای نداشت، با خجالت رو به آنها کرد و گفت:«واقعاً خوشحالم کردین! چه عجب از این طرفها!»
آقای رهنما قهقه ای سر داد و گفت:«تا فرصت هست، باید از دیدار تو استفاده کنیم. آخه، تو ستاره سهیل شدی و فقط هر چند سال یک بار ظهور می کنی!»
پوریا لبخندی زد و گفت:«شکسته نفسی می کنین. راستی، هر کجا که مایل هستین بنشینین.»
آقای رهنما مجدداً گفت:«اگه اشکالی نداشته باشه، ما همون جا توی کتابخونه بنشینیم، بهتره. فکر کنم اونجا گرم تر باشه. در ضمن، برای من یادآوری گذشته س. اون وقتها همیشه تو کتابخونه با پدرت گپ می زدیم.»
پوریا با خوشحالی آنها را به سمت کتابخانه هدایت کرد و خودش در حالی که به قوام دستور آوردن قهوه می داد، وارد اتاق شد.
سالومه قبل از اینکه روی صندلی کنار شومینه بنشیند، به سمت کتابخانه بزرگی که در اتاق بود، رفت. همان طوری که به آنها خیره شده بود، ناخودآگاه با صدای بلندی گفت:«اوه، خدای من! چقدر کتاب اینجاست. آدمو حسابی وسوسه می کنه!»
پوریا با ذوق و شوق خاصی طرفش رفت و گفت:«همین طوره! البته من همه شونو خوندم. باورتون نمی شه اگه بگم حتی بعضی از اونها رو سه یا چهار بار مطالعه کردم. ولی حالا اصلاً هیچ گرایشی بهشون ندارم. یعنی در واقع، حال و حوصله مطالعه ازم گرفته شده.»
سالومه با نگرانی نگاهش کرد و گفت:«آه، چرا! اینکه خیلی تأسف آوره!»
پوریا در حالی که غم نهفته ای در نگاهش خفته بود، آهی کشید و گفت:«من و پدرم هر دو به کتاب علاقه خاصی داشتیم، به خصوص هر وقت که اینجا می اومدیم کتابهای متعددی رو با خودمون می آوردیم. تقریباً می تونم بگم، زندگی من توی کتاب خلاصه می شد. یه زمانی جوونها وقتی بالغ می شدن و به رشد فکری می رسیدن، فکر می کردن تمامی اونچه که خواهانش هستن رو می تونن با خوندن این کتابها به دست بیارن. اما دریغ و صد افسوس که اونچه تو کتابها نوشته شده، زمین تا آسمون با واقعیتهای زندگی مغایره! اون وقته که دیگه هیچ حال و حوصله ای برای مطالعه کتاب نداری. وقتی ذهنت درگیر مشکلات و مسائل زندگی شد، به حدی که حتی یه نقطه سفید در اون باقی نموند، اون وقت می شی مثل یه کاغذ سیاه که فقط به درد دور انداختن می خوره. اون وقته که خودت می شی یه کتاب!»
سالومه غرق در حرفها و گفته های پوریا شده بود.
در همین حال، قوام با سینی قهوه و شیرینی وارد اتاق شد. پوریا سالومه را دعوت به نشستن کرد و خودش به آقای رهنما ملحق شد.
آقای رهنما در حالی که از قوام تشکر می کرد، رو به پوریا کرد و گفت:«خب، مرد جوان، تازه چه خبر؟»
«راستش، خبر خاصی ندارم. دیشب تصمیم گرفته بودم که حتماً امروز از اینجا برم. اما صبح مجدداً نظرم عوض شد. یعنی در واقع دلم نیومد اینجارو ترک کنم.»
آقای رهنما با دلخوری پاسخ داد:«آخه، چرا با این عجله! من که بهت گفتم هر وقت احساس دلتنگی کردی، بیا پیش ما. دیشب که خانمم این همه بهت سفارش کرد. چرا انقدر خودت رو از ما دور می کنی، پسرم! انقدر غریبی نکن! من و پدرت با هم خیلی صمیمی بودیم. اصلاً این حرفها رو با هم نداشتیم. می دونی، پوریا جان، من واقعاً دلم می خواد بعد از این همه سال برات یه کاری انجام بدم. وقتی چهره تو رو این طور غمگین و گرفته می بینم، خودمو سرزنش می کنم. شاید تقصیر من هم بوده. بالاخره باید تو این همه سال یه خبری ازت می گرفتم. اما باور کن، بیشتر ملاحظه تو کردم، یعنی اون روز ها تو حال و روز خوبی نداشتی. از همه گریزون بودی. من هم بهتر دیدم که تنهات بذارم.»
بعد با حالتی پدرانه دستی روی شانه پهن و ستبر پوریا گذاشت:«تو از یه چیزی رنج می بری. اینو می شه به خوبی از چهره ات فهمید. اگه مشکلی داری، پسرم، بگو! رودربایستی نکن. من هم جای پدرت هستم. بگو، بلکه سبک بشی. شاید هم بتونم کمکی بهت بکنم.»
پوریا در حالی که حلقه اشک آلودی دور چشمانش راپوشانیده بود، با بغض فروخورده ای جواب داد:«ممنونم! واقعاً ازتون ممنونم! همین اندازه که انقدر به فکرم هستین، برام جای دلگرمی یه. شما رو که می بینم، یاد پدرم می افتم. آه، خدای من! چقدر جاشون خالیه! هنوز هم بعد از ده سال، برام تازه اس. این غم انقدر بزرگ و عمیق بود که فکر نمی کنم هیچ وقت بتونم فراموشش کنم.»
آقای رهنما در حالی که می خواست مسیر صحبت را عوض کند، رو به پوریا کرد و گفت:«انقدر نا امید نباش ، پسرم! دنیا که به آخر نرسیده! تو جوونی، حالا حالاها وقت برای زندگی کردن داری.این طوری که تو حرف می زنی، آدم دلش می گیره. البته من درکت می کنم، پسرم! تو تک فرزند بودی. نه برادری، نه خواهری. البته من ارتباط تو رو با فامیل نمی دونم، ولی فکر نکنم با این گوشه نشینی ای که تو داری، اهل رفت و آمد با اونها باشی. خب، مسلماً هر آدمی یه نیازایی داره که اگه اونها رو برآورده نکنه، دچار پوچی و افسردگی می شه. شاید از حرفم ناراحت بشی، ولی من وظیفه خودم می دونم که اینو بهت یادآور بشم. تو حداقل باید همون ده سال پیش تشکیل خونواده می دادی.»
بعد آهی کشید و اضافه کرد:«البته اگه این کار رو کرده بودی، الان حسابی دور و برت شلوغ شده بود. اما پسرم، حالا هم دیر نشده. بهتره به فکر خودت باشی. بیا برو تو خیابونها ببین جوونهای همسن و سال تو چه کارها که نمی کنن. تو از زندگی ت چی فهمیدی؟ به غیر از کار و زحمت و شرکت، چی کار کردی؟ ازت می خوام وقتی برگشتی تهران، یه فکر اساسی برای زندگی ت بکنی.»
پوریا که ناخودآگاه زندگی گذشته اش در برابرش تداعی شده بود، با خشم فرو خورده ای جواب داد:«نه، آقای رهنما! من نیاز به هیچ کس ندارم. مخصوصاً همسر! شما هم بهتره که این موضوع رو فراموش کنین. چون من هیچ قولی در این رابطه نمی تونم بهتون بدم.»
سالومه نگاه سرزنش باری به پدرش انداخت و در حالی که سعی می کرد جو موجود را عوض کند، رو به پوریا کرد و گفت:«راستی، آقای شکوهی! چه ویلای زیبا و قشنگی دارین! من از بچگی مشتاق دیدن اینجا بودم، ولی هیچ وقت تا الان موفق به دیدنش نشده بودم.»
پوریا با تعجب نگاهش کرد و گفت:«اینو جدی نمی گین!خدای من، شما همسایه دیوار به دیوار ما بودین. اون هم بعد از این همه سال، چطور تا حالا این جا نیومدین! تا اونجایی که اطلاع دارم، مادرم با مادرتون میونه خوبی داشت و بیشتر اوقات هم پیش هم بودن!»
سالومه خنده زیرکانه ای کرد و گفت:«خب، می دونین، اون وقتها ما خیلی شیطون و بازیگوش بودیم. مادرم همیشه می گفت که شما از سر و صدا خوشتون نمی آد. به همین دلیل همیشه به تنهایی اینجا می اومد.»
پوریا با شرمندگی سرش را تکان داد و گفت:«واقعاً متأسفم! اگه من باعث این موضوع شدم، جای بسی تأسف داره ــ»
آقای رهنما میان حرف پوریا پرید و گفت:«نه، تقصیر تو نبوده! من خوب دخترهای خودمو می شناسم. اونها خیلی پرشر و شور و بازیگوش بودن. حتی حالا هم که بزرگ شدن، باز هم سر به سر هم می ذارن.»
با گفتن این حرف، همه یک باره خندیدند و به کلی فضا از آن سردی و بی روحی خارج شد. بعد از آن حرفها بیشتر حول و حوش کار و شرکت و مردم جواهرده شد، و تا یکی دو ساعتی حسابی مشغول گپ زدن بودند.
آقای رهنما ناخودآگاه نگاهی به ساعت روی پیشخوان شومینه انداخت و گفت:«اوه، ساعت هشت و نیمه! خیلی دیر شد، باید بریم.» بعد نگاهی به سالومه انداخت و او بلافاصله از جایش بلند شد و مشغول پوشیدن پالتو اش گردید.
پوریا با اعتراض دوستانه ای گفت:«چرا با این عجله! نیومده دارین می رین! بهتره که شام بمونین. اینجا همه چی مهیاس. خودم می رم خانم رهنما و سوگند خانمو می آرم. بالاخره یه شب شام که به ما می رسه!»
آقای رهنما خنده ای سر داد و گفت:«اوه، زرنگی پسرم! ما به این شامها قانع نیستیم. هر وقت نون و بوقلمون داشتی، خبرمون کن!»
از این شوخی مجدداً همه به خنده افتادند. سالومه نسبت به قبل رویش باز شده بود، با حالت متین و گیرایی رو به پوریا کرد و گفت:«آقای شکوهی، راجع به حرفهام فکر کردین؟ من هنوز منتظر جوابم!»
پوریا لبخند معناداری زد و جواب داد:«بله، تا حدود زیادی فکرهامو کردم. اتفاقاً به نتایج مثبتی هم رسیدم که در اسرع وقت بهتون می گم.»
سالومه با شنیدن این حرف، در حالی که می خواست از خوشحالی بال دربیاورد، گفت:«اینو جدی می گین! اوه، خدایا، شکرت! بالاخره دارم به آرزوی خودم می رسم. من باید آدم خوش شانسی باشم. چون اولین سوژه داستانی من از خونواده شماست و این خیلی ارزشمنده!»
پوریا مجدداً خنده ای کرد و گفت:«زیاد هم خوشحال نباشین. من فکر نمی کنم چیز قابل توجهی براتون باشه!»
سالومه با گیرایی خاصی پاسخ داد :«ابداً این طور نیست! شما همین اندازه که منو قابل دونستین برام از گذشته ها بگین، کلی با ارزشه.»
آقای رهنما که تا حدودی در جریان امر بود، رو به پوریا کرد و گفت:«ملاحظه می کنی، دخترهای من چقدر سمج و یه دنده ن! حرف، حرفِ خودشونه! وقتی می خوان به چیزی برسن، نهایت سعی شونو می کنن.»
پوریا نگاهی تحسین آمیز به سالومه انداخت، بعد رو به آقای رهنما کرد و گفت:«برای من باعث افتخاره که بتونم کاری انجام بدم. خب، حالا که سوژه زندگی ما در نظر گرفته شده، بهتره تمام سعی خودمو بکنم.»
سالومه که سر از پا نمی شناخت، بی اختیار گفت:«آقای شکوهی ، چه وقت می تونم مزاحمتون بشم؟»
آقای رهنما نگاهی عتاب آلود به او انداخت و گفت:«اوه، دخترم! دیگه قرار نشد انقدر عجله کنی! بذار هر وقت خودشون مایل بودن و وقت داشتن ــ»
پوریا میان حرفش پرید و گفت:«نه، نه،اصلاً این طور نیست! بذارین راحت باشن. از لحاظ من، هیچ ایرادی نداره، از فردا هر ساعتی که دلتون خواست، می تونین بیاین. من در خدمتگذاری حاضرم!»
«اوه، متشکرم، آقای شکوهی! خیلی ممنون.» و بعد با عجله و شتاب در حالی که خداحافظی می کرد، گفت:«باید برم این خبر رو به سوگند بدم. حتماً خیلی تعجب می کنه. آخه، راجع به این موضوع باهم شرط بندی کرده بودیم. باید بهش بگم که شرط رو باخته!»
آقای رهنما و پوریا مجدداً خنده ای کردند و در حالی که به گرمی دستان یکدیگر را می فشردند، از هم جدا شدند.
با رفتن آنها، پوریا مجدداً به اتاقش بازگشت. قوام مشغول جمع آوری وسایل پذیرایی بود. با آمدن پوریا، سرش را بلند کرد و گفت:«آقا، شام حاضره! براتون بیارم؟»
پوریا با چهره ای متفکر سرش را بلند کرد گفت«نه، قوام! هیچ میلی به غذا ندارم. تو بخور. می خوام زودتر استراحت کنم.» بعد در حالی که به شعله های هیزم خیره شده بود، تو فکر حرفهای سالومه رفت.
حالتهای برخوردش بیشتر از سن و سالش نشان می داد. با وجودی برق شیطنت خاصی که در چهره اش هویدا بود، یک نوع زیرکی خاصی در نگاهش نهفته بود که او را از دیگر همسن و سالهایش متمایز می کزد. درست حالت پسر بچه تخسی را داشت که تا به خواسته اش نمی رسید، دست بردار نبود. و شاید هم همین مسئله پوریا را ترغیب کرده بود تا به خواسته اش جامه عمل بپوشاند.
با وجودی که با خودش عهد کرده بود تا پایان عمرش با هیچ زنی یا دختری برخورد نخواهد کرد، اما انگار اصلاً به او به دیده یک زن یا دختر نمی نگریست. شاید هم اگر به جای او با یک پسر رو به رو بود، باز هم همین احساس را نسبت به او پیدا می کرد. البته با وجود زیرکیهای خاصی که در وجود سالومه بود، باز برایش بیشتر از یک دختر بچه نبود.
یک لحظه از طرز تفکرش یکه خورد. هنوز بیشتر از سی و پنج سال نداشت، اما چقدر احساس پیری و درماندگی می کرد. و این موضوع اصلاً برایش اهمیت نداشت.
این مسأله زمانی ارزش پیدا می کرد که نیازمند آن باشد، نه برای او که هیچ تمایلی به زندگی نداشت. چه فرقی می کرد که زنده دل باشد، یا دلمرده. سالومه سیر جوانی اش را طی می کرد و مثل هزاران جوان دیگر پا به عرصه زندگی می گذاشت. اما از همین حالا به خوبی مشخص بود که آینده ای روشن در انتظارش است، چرا که او خیلی مصمم و استوار راهش را پیدا کرده بود.
و اینها تماماً با او که آینده ای پوچ و مبهم در انتظارش بود، مغایر بود. سالومه اول راه بود و او آخر راه. البته نه به خاطر سن و سالش، بلکه به خاطر آن همه شکستی که در زندگی متحمل شده بود.
از کتابخانه کتابی برداشت، بدون اینکه به عنوانش نگاه کند. روی تختخوابش دراز کشید و شروع به مطالعه کرد، بلکه از این طریق خیلی زود پلکهایش سنگین شود و به خواب رود. و البته همین طور هم شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)