پس از اتمام کارها لاله به حمام رفت و دوش گرفت و بیرون آمد و لباس سفید زیبایی با دامن بلند مشکی به تن کرد و جلوی آینه نشست و پس از خشک کردن موهایش آنها را پشت سرش جمع کرد و شال مشکی را روی سرش انداخت و از اتاق بیرون آمد. مهتاب و لادن هم لباسهایشان را عوض کرده بودند و درون سالن نشسته بودند. مهتاب با دیدن او گفت:
اِ لاله جان، این چیه سرت کردی؟
لاله نگاهی به شالش انداخت و پرسید:
مگه چیه؟
_ عزیز من تو داری عروس می شی، خوب نیست از رنگ مشکی استفاده کنی.
لاله لبخندی زد و گفت:
الان می رم عوضش می کنم.
بعد دوباره به اتاقش برگشت و از درون کشو، یک روسری سفید که گلهای ریز قهوه ای داشت را برداشت و سرش کرد. هنوز از اتاقش بیرون نیامده بود که صدای زنگ خانه دلش را لرزاند. با هیجان نگاهی دیگر به تصویر خودش در آینه انداخت و بیرون آمد و به سالن رفت. ورود مهمانان و مخصوصا وجود پر جنب و جوش مجید فضا را عوض کرد. سهیل با یک دسته گل سرخ جلو رفت و به لاله سلام کرد. لاله گلها را گرفت و تشکر کرد.
سهیل آهسته گفت:
به حدی خوشحالم که دلم می خواد پرواز کنم.
لاله لبخندی زد و گفت:
منم همینطور.
مجید از سوی دیگر سالن گفت:
آهای خجالت بکشید نه به داره نه به باره.
هردو خندیدند و از هم دور شدند. لاله به آشپز خانه رفت و گلها را درون گلدان گذاشت. لادن با لبخند پرسید:
بازم گل سرخ؟
لاله گفت:
بازم قلب سرخ!
لادن گلها را بود کرد و گفت:
واقعا هم بوی قلب می دن بوی قلب عاشق.
_ بوی عشق رو فقط انسانهای عاشق می فهمن.
لادن خواست انکار کنه که لاله ادامه داد: نمی خواد توضیح بدی من خیلی وقته که از رفتارت یه چیزهایی فهمیدم و از اینکه به خاطر من صبر کردی واقعا متشکرم.
سپس با چشمهای پر از اشک او را در آغوش گرفت و گفت:
ممنونم از همه تون که کمکم کردید تا به آرزوم برسم.
لادن اشکهای او را پاک کرد و گفت:
خوب نیست امشب گریه کنی، زودتر چایی رو ببر عروس خانم، مهمونا منتظرند. لاله به طرف سماور رفت و گفت:
الان مامان صداش درمیاد.
در همین هنگام مهتاب از درون سالن بلند و گفت:
لاله جان چای بیار. لاله و لادن هر دو خندیدند.
وقتی لاله با سینی چای وارد سالن شد آقای مقدم که هنوز هم باورش نمی شد شروع به دست زدن کرد و گفت:
مبارکه انشاءا...
سهیل با سینه ای بغض کرده و نگاهی ناباورانه به او خیره شد و خدا را شکر کرد. مجید یکی از شیرینیهای روی میز را در دهانش گذاشت و گفت:
انشاءا... عروسی خودم.
همه با هم گفتند:
انشاءا...
لاله لبخند زنان سینی را جلوی آقای مقدم گرفت. آقای مقدم یک فنجان چای برداشت و تشکر کرد. لاله می خواست به طرف سهیل برود که مجید گفت:
نه، نه عروس خانم بیا اینجا، آقا داماد باید آخر از همه چای برداره.
لاله جلو رفت و سینی را جلوی او گرفت. نوبت به سهیل که رسید مجید نشست. آقای مقدم با محبت به صورت او نگاه کرد و گفت:
عروس گلم برای شام چی درست کردی؟
مهتاب به جای او جواب داد:
این دیگه باشه برا بعد، قصد داره همۀ شما رو غافلگیر کنه.
باز از راه رسیدن آقا فریدون و نشستن او مسیر صحبت تغییر کرد و بحث میان مردها گرم شد. خانمها برای آماده کردن شام به آشپز خانه رفتند. وقتی میز شام چیده شد همه لب به تحسین گشودند و مهتاب هم طوری رفتار کرد که همه فکر کردند شام امشب کار لاله است (آقا دومادا مواظب باشید که اینطور سرتون رو شیره نمالن!). پس از صرف شام آقایان بار دیگر به سالن رفتند و به صحبت پرداختند. لاله و لادن با هم ظرفها را جمع کردند و شستند. مهتاب هم برای مهمانها چای برد و ظروف میوۀ روی میز را پر کرد. شستن ظرفها تمام شده بود که سهیل وارد آشپزخانه شد و با دیدن لادن کمی من من کرد و گفت: اِ ببخشید من یک کمی آب می خواستم.
لادن لبخندی زد و پیشبندش را باز کرد و رفت. لاله هم دستهایش را خشک کرد و لیوانی برداشت اما سهیل دستش را روی دست او گذاشت و گفت:
آب بهانه بود.
لاله به او نگاه کرد و پرسید:
پس آّب نمی خوای؟
سهیل آهی کشید و در حالی که در چشمهای زیبای او خیره شده بود گفت:
امشب جز نگاه و لبخند تو چیزی نمی خوام، از خوشحالی نمی دونم چه کارکنم و چی بگم.
لاله که گرمی دستهای مهربان و عاشق او را حس می کرد و با این گرمی احساس می کرد جان دوباره ای می گیرد گفت:
سهیل قول بده تو هیچ شرایطی تنهام نذاری، من... من از تنهایی می ترسم.
_ لاله عزیزم مطمئن باش حتی بعد از مرگ هم تنهات نمی ذارم.
_ چرا اینطوری حرف می زنی! مگه خودت نگفتی دیگه هیچ وقت از مرگ حرف نزنیم.
_ منو ببخش خودمم نفهمیدم چطور شد این حرف رو زدم ولی بهت اطمینان می دم حالا که با این همه سختی تو رو بدست آوردم تا پای جونم برات مایه بذارم که از دستت ندم.
لاله یکی از صندلیها را عقب کشید و نشست. سهیل هم همین کار را کرد اما همچنان نگاهش را به صورت معصومانه او دوخته بود. لاله سرش را پایین انداخت و گفت:
انقدر نگام نکن خجالت می کشم.
_ دلم می خواد به اندازه تموم اون سالهایی که ازت دور بودم نگات کنم، دلم می خواد انقدر کنارت بمونم تا تمام اون خلاءها پر بشه، لاله، من و تو بهترین سالهای عمرمون رو که می تونستیم کنار هم باشیم و یه زندگی عاشقانه داشته باشیم از هم جدا بودیم و از دیدن هم محروم بودیم و حالا که به لطف خدا به هم رسیدیم نباید بذاریم هیچ چیز و هیچ کس ما رو از هم جدا کنه.
اشک های گرم بار دیگر بی محابا به روی صورت لاله سرازیر شدند و باعث ریش شدن دل سهیل شدند. سهیل بار دیگر دستها او را در دست گرفت و با نگرانی پرسید:
چرا گریه می کنی؟ حالا دیگه همه چیز به خیر و خوبی تموم شد.
لاله با نگاهی نگران به او چشم دوخت و گفت:
درسته اما... اما نمی دونم چرا بازم ته دلم شور می زنه.
_ آخه چرا؟
_ نمی دونم، نمی دونم خودمم دوست ندارم این طوری باشم ولی بیشتر اوقات مخصوصا شبها که توی رختخوابم یه حس عجیب منو می ترسونه!
_ چه حسی؟ از چی می ترسی؟
_ می ترسم بازم یه دست نامهربون تو رو از من بگیره.
_ اما دیگه نه کامرانی وجود داره نه غزل و نه نیمایی که بتونن من و تو رو از هم جدا کنن.
_ پس چرا این ترس لعنتی دست از سر من برنمی داره؟
در همین هنگام آقای مقدم با صندلی چرخدارش وارد آشپزخانه شد و گفت: چون اتفاقات گذشته روحت رو زخمی کرده و همون زخم با اینکه داره التیام پیدا می کنه اما باز هم اذیتت می کنه، اما عزیزم به خدا توکل کن تا بتونی این لحظه های آخر رو هم به خوبی تحمل کنی... مطمئن باش وقتی پا توی خونه سهیل بذاری وجودت انقدر با فضای عاشقانه مأنوس می شه که دیگه همه چیز رو از یاد می بری.
لاله به احترام آقای مقدم از جا بلند شد. آقای مقدم به کنار او که رسید دستهایش را در دست گرفت و گفت:
هرچی بیشتر می شناسمت بیشتر می فهمم که چرا سهیل تا این حد به تو علاقه داره، من به وجود تو افتخار می کنم.
لاله سرش را به زیر انداخت و گفت:
شما لطف دارید.
سهیل در حالی که به آن دو نگاه می کرد گفت:
تمام این اتفاقات باید هفت سال پیش می افتاد.
آقای مقدم به سوی او برگشت و گفت:
اما هنوز دیر نشده، عشق پاک هیچ وقت کهنه نمی شه و برای وصال هم هیچ زمانی دیر نیست.
_ پدر جان اگر این امیدها و قوت قلبهای شما نبود مطمئنا من نمی تونستم تاب بیارم و خیلی زود از پا در می اومدم.
_ اما عزیزم این من نبودم که باعث استقامت تو شدم بلکه این عشق پاک و مهر بی ریای لاله بود که امید رو تو قلبت نگه داشته بود و تو رو به سوی سپیده روشن عشق هدایت کرد. عشق پاک چیزی نیست که هر کسی بتونه به دستش بیاره و ادعای عاشقی بکنه، به نظر من عشق پاک مثل ستاره سهیله که هر چند وقت یک بار می شه اون رو دید و باور کرد، شما باید به خودتون افتخار کنید که صاحب یک چنین دلهای پاک و قلبهای عاشقی هستید، پس دست همدیگه رو بگیرید و نگذارید سیاهی توی وجودتون رخنه کنه و لکه های سیاه تردید روی سینۀ عشقتون سایه بندازه، هر کسی لایق داشتن یک قلب بی ریا و عشقی پاک و صادقانه نیست.
لاله با لحنی ملتمسانه گفت:
دایی جان شما هم باید به من یک قول بدید.
سهل با تعجب به لاله نگاه کرد. او کسی نبود که به اجبار از کسی قول بگیرد و تا این حد صریح صحبت کند اما در این لحظه با حالت التماس آمیخته به اجبار می خواست از آقای مقدم قول بگیرد. آقای مقدم با لبخندی پدرانه گفت:
بگو عزیزم! چه قولی باید بدم؟
لاله در حالی که سعی می کرد بغضش را مهار کند گفت:
باید قول بدید که هیچ وقت دست از حمایت ما برندارید، درسته که قراره سهیل مرد زندگی من بشه اما من شما رو یه تکیه گاه امن و مطمئن برای خودم می دونم پس قول بدید در هیچ زمانی منو تنها نگذارید.
_ عزیزم مطمئن باش تا وقتی که زنده ام اجازه نمی دم هیچ چیز و هیچکس باعث آزار و اذیت شما بشه.
لاله جلوی آقای مقدم زانو زد و سرش را روی پاهای او گذاشت و گفت:
دیگه از هیچی نمی ترسم از هیچی.
آقای مقدم او را نوازش کرد و گفت:
تو صاحب پاک ترین و مهربون ترین قلب دنیایی و خوشحالم که سهیل صاحب این قلب کوچیک اما به وسعت دریاست.
درهمین لحظه مهتاب وارد آشپزخانه شد و پرسید:
چی شده؟ چرا نمی یاید؟ با دیدن لاله در آن وضع ترسید و پرسید:
چیزی شده؟ لاله حالش بده؟
سهیل لبخندی زد و گفت:
فقط داره خودش رو برای دایی جونش لوس می کنه.
لاله دست دایی را بوسید و از جا بلند شد و به مهتاب گفت:
مامان! دلم نمی خواد عروسیم و مقدماتش مثل دیگران باشه پس حرفاتون رو خلاصه کنید و همه چیز رو ساده تموم کنید.
همانطور که لاله خواسته بود با چند قول و قرار ساده صحبتها به پایان رسید و در همان شب مجید هم از فرصت استفاده کرد و از آقای مقدم خواهش کرد بعد از عروسی سهیل برای او خواستگاری برود و او هم قول داد که حتما این کار را انجام دهد.لاله و سهیل آن شب با یک خداحافظی آرام و نگاههای پر از عشق از هم جدا شدند و هر کدام باامید به فردایی روشن و مشترک به رختخواب پناه بردند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)