صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 73 , از مجموع 73

موضوع: رمان ميعاد عاشقانه | مريم دالايي

  1. #71
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پس از اتمام کارها لاله به حمام رفت و دوش گرفت و بیرون آمد و لباس سفید زیبایی با دامن بلند مشکی به تن کرد و جلوی آینه نشست و پس از خشک کردن موهایش آنها را پشت سرش جمع کرد و شال مشکی را روی سرش انداخت و از اتاق بیرون آمد. مهتاب و لادن هم لباسهایشان را عوض کرده بودند و درون سالن نشسته بودند. مهتاب با دیدن او گفت:
    اِ لاله جان، این چیه سرت کردی؟
    لاله نگاهی به شالش انداخت و پرسید:
    مگه چیه؟
    _ عزیز من تو داری عروس می شی، خوب نیست از رنگ مشکی استفاده کنی.
    لاله لبخندی زد و گفت:
    الان می رم عوضش می کنم.
    بعد دوباره به اتاقش برگشت و از درون کشو، یک روسری سفید که گلهای ریز قهوه ای داشت را برداشت و سرش کرد. هنوز از اتاقش بیرون نیامده بود که صدای زنگ خانه دلش را لرزاند. با هیجان نگاهی دیگر به تصویر خودش در آینه انداخت و بیرون آمد و به سالن رفت. ورود مهمانان و مخصوصا وجود پر جنب و جوش مجید فضا را عوض کرد. سهیل با یک دسته گل سرخ جلو رفت و به لاله سلام کرد. لاله گلها را گرفت و تشکر کرد.
    سهیل آهسته گفت:
    به حدی خوشحالم که دلم می خواد پرواز کنم.
    لاله لبخندی زد و گفت:
    منم همینطور.
    مجید از سوی دیگر سالن گفت:
    آهای خجالت بکشید نه به داره نه به باره.
    هردو خندیدند و از هم دور شدند. لاله به آشپز خانه رفت و گلها را درون گلدان گذاشت. لادن با لبخند پرسید:
    بازم گل سرخ؟
    لاله گفت:
    بازم قلب سرخ!
    لادن گلها را بود کرد و گفت:
    واقعا هم بوی قلب می دن بوی قلب عاشق.
    _ بوی عشق رو فقط انسانهای عاشق می فهمن.
    لادن خواست انکار کنه که لاله ادامه داد: نمی خواد توضیح بدی من خیلی وقته که از رفتارت یه چیزهایی فهمیدم و از اینکه به خاطر من صبر کردی واقعا متشکرم.
    سپس با چشمهای پر از اشک او را در آغوش گرفت و گفت:
    ممنونم از همه تون که کمکم کردید تا به آرزوم برسم.
    لادن اشکهای او را پاک کرد و گفت:
    خوب نیست امشب گریه کنی، زودتر چایی رو ببر عروس خانم، مهمونا منتظرند. لاله به طرف سماور رفت و گفت:
    الان مامان صداش درمیاد.
    در همین هنگام مهتاب از درون سالن بلند و گفت:
    لاله جان چای بیار. لاله و لادن هر دو خندیدند.
    وقتی لاله با سینی چای وارد سالن شد آقای مقدم که هنوز هم باورش نمی شد شروع به دست زدن کرد و گفت:
    مبارکه انشاءا...
    سهیل با سینه ای بغض کرده و نگاهی ناباورانه به او خیره شد و خدا را شکر کرد. مجید یکی از شیرینیهای روی میز را در دهانش گذاشت و گفت:
    انشاءا... عروسی خودم.
    همه با هم گفتند:
    انشاءا...
    لاله لبخند زنان سینی را جلوی آقای مقدم گرفت. آقای مقدم یک فنجان چای برداشت و تشکر کرد. لاله می خواست به طرف سهیل برود که مجید گفت:
    نه، نه عروس خانم بیا اینجا، آقا داماد باید آخر از همه چای برداره.
    لاله جلو رفت و سینی را جلوی او گرفت. نوبت به سهیل که رسید مجید نشست. آقای مقدم با محبت به صورت او نگاه کرد و گفت:
    عروس گلم برای شام چی درست کردی؟
    مهتاب به جای او جواب داد:
    این دیگه باشه برا بعد، قصد داره همۀ شما رو غافلگیر کنه.
    باز از راه رسیدن آقا فریدون و نشستن او مسیر صحبت تغییر کرد و بحث میان مردها گرم شد. خانمها برای آماده کردن شام به آشپز خانه رفتند. وقتی میز شام چیده شد همه لب به تحسین گشودند و مهتاب هم طوری رفتار کرد که همه فکر کردند شام امشب کار لاله است (آقا دومادا مواظب باشید که اینطور سرتون رو شیره نمالن!). پس از صرف شام آقایان بار دیگر به سالن رفتند و به صحبت پرداختند. لاله و لادن با هم ظرفها را جمع کردند و شستند. مهتاب هم برای مهمانها چای برد و ظروف میوۀ روی میز را پر کرد. شستن ظرفها تمام شده بود که سهیل وارد آشپزخانه شد و با دیدن لادن کمی من من کرد و گفت: اِ ببخشید من یک کمی آب می خواستم.
    لادن لبخندی زد و پیشبندش را باز کرد و رفت. لاله هم دستهایش را خشک کرد و لیوانی برداشت اما سهیل دستش را روی دست او گذاشت و گفت:
    آب بهانه بود.
    لاله به او نگاه کرد و پرسید:
    پس آّب نمی خوای؟
    سهیل آهی کشید و در حالی که در چشمهای زیبای او خیره شده بود گفت:
    امشب جز نگاه و لبخند تو چیزی نمی خوام، از خوشحالی نمی دونم چه کارکنم و چی بگم.
    لاله که گرمی دستهای مهربان و عاشق او را حس می کرد و با این گرمی احساس می کرد جان دوباره ای می گیرد گفت:
    سهیل قول بده تو هیچ شرایطی تنهام نذاری، من... من از تنهایی می ترسم.
    _ لاله عزیزم مطمئن باش حتی بعد از مرگ هم تنهات نمی ذارم.
    _ چرا اینطوری حرف می زنی! مگه خودت نگفتی دیگه هیچ وقت از مرگ حرف نزنیم.
    _ منو ببخش خودمم نفهمیدم چطور شد این حرف رو زدم ولی بهت اطمینان می دم حالا که با این همه سختی تو رو بدست آوردم تا پای جونم برات مایه بذارم که از دستت ندم.
    لاله یکی از صندلیها را عقب کشید و نشست. سهیل هم همین کار را کرد اما همچنان نگاهش را به صورت معصومانه او دوخته بود. لاله سرش را پایین انداخت و گفت:
    انقدر نگام نکن خجالت می کشم.
    _ دلم می خواد به اندازه تموم اون سالهایی که ازت دور بودم نگات کنم، دلم می خواد انقدر کنارت بمونم تا تمام اون خلاءها پر بشه، لاله، من و تو بهترین سالهای عمرمون رو که می تونستیم کنار هم باشیم و یه زندگی عاشقانه داشته باشیم از هم جدا بودیم و از دیدن هم محروم بودیم و حالا که به لطف خدا به هم رسیدیم نباید بذاریم هیچ چیز و هیچ کس ما رو از هم جدا کنه.
    اشک های گرم بار دیگر بی محابا به روی صورت لاله سرازیر شدند و باعث ریش شدن دل سهیل شدند. سهیل بار دیگر دستها او را در دست گرفت و با نگرانی پرسید:
    چرا گریه می کنی؟ حالا دیگه همه چیز به خیر و خوبی تموم شد.
    لاله با نگاهی نگران به او چشم دوخت و گفت:
    درسته اما... اما نمی دونم چرا بازم ته دلم شور می زنه.
    _ آخه چرا؟
    _ نمی دونم، نمی دونم خودمم دوست ندارم این طوری باشم ولی بیشتر اوقات مخصوصا شبها که توی رختخوابم یه حس عجیب منو می ترسونه!
    _ چه حسی؟ از چی می ترسی؟
    _ می ترسم بازم یه دست نامهربون تو رو از من بگیره.
    _ اما دیگه نه کامرانی وجود داره نه غزل و نه نیمایی که بتونن من و تو رو از هم جدا کنن.
    _ پس چرا این ترس لعنتی دست از سر من برنمی داره؟
    در همین هنگام آقای مقدم با صندلی چرخدارش وارد آشپزخانه شد و گفت: چون اتفاقات گذشته روحت رو زخمی کرده و همون زخم با اینکه داره التیام پیدا می کنه اما باز هم اذیتت می کنه، اما عزیزم به خدا توکل کن تا بتونی این لحظه های آخر رو هم به خوبی تحمل کنی... مطمئن باش وقتی پا توی خونه سهیل بذاری وجودت انقدر با فضای عاشقانه مأنوس می شه که دیگه همه چیز رو از یاد می بری.
    لاله به احترام آقای مقدم از جا بلند شد. آقای مقدم به کنار او که رسید دستهایش را در دست گرفت و گفت:
    هرچی بیشتر می شناسمت بیشتر می فهمم که چرا سهیل تا این حد به تو علاقه داره، من به وجود تو افتخار می کنم.
    لاله سرش را به زیر انداخت و گفت:
    شما لطف دارید.
    سهیل در حالی که به آن دو نگاه می کرد گفت:
    تمام این اتفاقات باید هفت سال پیش می افتاد.
    آقای مقدم به سوی او برگشت و گفت:
    اما هنوز دیر نشده، عشق پاک هیچ وقت کهنه نمی شه و برای وصال هم هیچ زمانی دیر نیست.
    _ پدر جان اگر این امیدها و قوت قلبهای شما نبود مطمئنا من نمی تونستم تاب بیارم و خیلی زود از پا در می اومدم.
    _ اما عزیزم این من نبودم که باعث استقامت تو شدم بلکه این عشق پاک و مهر بی ریای لاله بود که امید رو تو قلبت نگه داشته بود و تو رو به سوی سپیده روشن عشق هدایت کرد. عشق پاک چیزی نیست که هر کسی بتونه به دستش بیاره و ادعای عاشقی بکنه، به نظر من عشق پاک مثل ستاره سهیله که هر چند وقت یک بار می شه اون رو دید و باور کرد، شما باید به خودتون افتخار کنید که صاحب یک چنین دلهای پاک و قلبهای عاشقی هستید، پس دست همدیگه رو بگیرید و نگذارید سیاهی توی وجودتون رخنه کنه و لکه های سیاه تردید روی سینۀ عشقتون سایه بندازه، هر کسی لایق داشتن یک قلب بی ریا و عشقی پاک و صادقانه نیست.
    لاله با لحنی ملتمسانه گفت:
    دایی جان شما هم باید به من یک قول بدید.
    سهل با تعجب به لاله نگاه کرد. او کسی نبود که به اجبار از کسی قول بگیرد و تا این حد صریح صحبت کند اما در این لحظه با حالت التماس آمیخته به اجبار می خواست از آقای مقدم قول بگیرد. آقای مقدم با لبخندی پدرانه گفت:
    بگو عزیزم! چه قولی باید بدم؟
    لاله در حالی که سعی می کرد بغضش را مهار کند گفت:
    باید قول بدید که هیچ وقت دست از حمایت ما برندارید، درسته که قراره سهیل مرد زندگی من بشه اما من شما رو یه تکیه گاه امن و مطمئن برای خودم می دونم پس قول بدید در هیچ زمانی منو تنها نگذارید.
    _ عزیزم مطمئن باش تا وقتی که زنده ام اجازه نمی دم هیچ چیز و هیچکس باعث آزار و اذیت شما بشه.
    لاله جلوی آقای مقدم زانو زد و سرش را روی پاهای او گذاشت و گفت:
    دیگه از هیچی نمی ترسم از هیچی.
    آقای مقدم او را نوازش کرد و گفت:
    تو صاحب پاک ترین و مهربون ترین قلب دنیایی و خوشحالم که سهیل صاحب این قلب کوچیک اما به وسعت دریاست.
    درهمین لحظه مهتاب وارد آشپزخانه شد و پرسید:
    چی شده؟ چرا نمی یاید؟ با دیدن لاله در آن وضع ترسید و پرسید:
    چیزی شده؟ لاله حالش بده؟
    سهیل لبخندی زد و گفت:
    فقط داره خودش رو برای دایی جونش لوس می کنه.
    لاله دست دایی را بوسید و از جا بلند شد و به مهتاب گفت:
    مامان! دلم نمی خواد عروسیم و مقدماتش مثل دیگران باشه پس حرفاتون رو خلاصه کنید و همه چیز رو ساده تموم کنید.
    همانطور که لاله خواسته بود با چند قول و قرار ساده صحبتها به پایان رسید و در همان شب مجید هم از فرصت استفاده کرد و از آقای مقدم خواهش کرد بعد از عروسی سهیل برای او خواستگاری برود و او هم قول داد که حتما این کار را انجام دهد.لاله و سهیل آن شب با یک خداحافظی آرام و نگاههای پر از عشق از هم جدا شدند و هر کدام باامید به فردایی روشن و مشترک به رختخواب پناه بردند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #72
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    غزل در حالی که موهایش را شانه می کرد وارد آشپزخانه شد و گفت:
    دیدید گفتم همۀ اینها فقط یه بازیه و سهیل داره فیلم بازی می کنه.
    آقا ناصر فنجان چای را روی میز گذاشت و پرسید:
    دوباره از این حرفا زدی؟
    غزل حرکتی به موهایش داد و گفت:
    من هیچ وقت بیخودی و بدون دلیل حرف نمی زنم، برای حرفهام مدرک دارم. ندا خانم پرسید:
    چه مدرکی؟
    نیما به جای او جواب داد:
    هیچی! بازم می خواد همه ما رو بذاره سرکار تا بتونه مجید رو هم دست به سرکنه.
    غزل با خونسردی تمام یکی از صندلیها را عقب کشید و نشست و گفت:
    دیشب سهیل به من زنگ زد، و گفت:
    که امروز میاد تا منو ببینه.
    آقا ناصر مثل اسفند روی آتش از جا پرید و با خشم موهای او را از پشت گرفت و گفت:
    بازهم نشستی و نقشه کشیدی؟
    غزل در حالی که سرش به سوزش افتاده بود گفت:
    نه، نه هیچ نقشه ای در کار نیست.
    آقا ناصر بدون توجه به التماسهای ندا خانم او را کشان کشان به طرف تلفن برد و گفت:
    گوشی رو بردار.
    غزل به اونگاه کرد. آقا ناصر فریاد زد:
    گفتم گوشی رو بردادر.
    غزل گوشی را برداشت. آقا ناصر به نیما گفت:
    بیا شماره خونۀ آقای مقدم رو بگیر.
    نمیا هم به سرعت این کار را انجام داد. آقا ناصر با تحکم به غزل گفت:
    به سهیل بگو که نمی خوای ببنیش نه حالا و نه هیچ وقت دیگه! فهمیدی؟
    اما غزل بازهم فقط به او نگاه کرد. سهیل گوشی را برداشت و گفت:
    بله!
    غزل جوابی نداد. آقا ناصر با خشم موهای او را بیشتر کشید. غزل ناله ای کرد و گفت:
    سهیل ... سهیل بیا که اینا دارن منو می کشن... زود خودت رو برسون.
    سهیل گیج و مبهوت پرسید:
    چی شده؟ غزل تویی غزل...
    اما قبل از اینکه او حرفی بزند آقا ناصر تلفن را قطع کرد و آن را برداشت و به گوشه ای پرت کرد.
    سهیل گوشی را گذاشت و هراسان به مجید و پدرش گفت:
    غزل بود، فکر می کنم اتفاق بدی افتاده.
    مجید با نگرانی پرسید:
    چی گفت؟
    _ گفت که خودم رو زود برسونم!
    آقا ناصر خشمگین تر از قبل غزل را به میان سالن انداخت و گفت:
    دیدید گفتم این دختره آدم بشو نیست. و در حال باز کردن کمر بندش بود که غزل نگاهی پر کینه به او انداخت و از جا بلند شد و دوان دوان به طرف در سالن رفت و آن را باز کرد و از پله ها بالا رفت و خودش را به پشت بام رساند. همه به دنبال او دویدند. او لبه پشت بام ایستاد و گفت:
    اگه یه قدم دیگه جلوتر بیایید خودم رو می کشم.
    ندا خانم ملتمسانه گفت:
    نه غزل جان نه! پدرت دیگه کاریت نداره! بیا کنار بیا اونجا خطرناکه!
    نیما هراسان به طرف پله ها دوید و خودش را به خانه رساند تا لباس بپوشد و برود از همسایه ها کمک بخواهد که صدای زنگ تلفن بلند شد. با عجله گوشی را برداشت. سپیده بود که گفت:
    الو سلام آقا نیما.
    نیما که حال خودش را نمی فهمید گفت:
    تورو خدا کمک کنید، غزل داره خودش رو می کشه و دیگر نتوانست حرفی بزند و گوشی را گذاشت.
    مجید با دلهره به سهیل گفت:
    عجله کن پسر دارم دیوونه می شم.
    _باشه هولم نکن.
    _شاید دزد اومده خونه شون!
    این موقع صبح؟!
    آقا فریدون دو دسته اسکناس سبز روی میز گذاشت و گفت:
    بیا دخترم این هم پول برای بعد از ظهر.
    لاله که به فکر فرو رفته بود با چشمانی نگران به مهتاب نکاه کرد و گفت:
    دلم شور می زنه.
    مهتاب خندید و گفت: از خوشحالی زیاده.
    لاله از پشت میز بلند شد و گفت: نه، دلشوره عجیبی دارم! باید به سهیل زنگ بزنم.
    در همین لحظه صدای زنگ تلفن بلند شد. لاله دوان دوان به سالن رفت و گوشی را برداشت:
    الو بفرمایید!
    _الو لاله تویی؟
    _بله شما؟
    _من سپیده ام، خبر داری؟
    _چه خبری؟!
    _که غزل خودکشی کرده!
    لاله احساس کرد چشمانش سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمید و نقش زمین شد. لادن و مهتاب فریادی زدند و به سوی او دویدند.
    ****
    به محض پایین آمدن از ماشین مجید به بالا اشاره کرد و گفت: اونجا را ببین.
    سهیل سرش را بلند کرد و با دیدن غزل بر لبه بام گفت:
    این دختره دیوونه ست.
    مجید گفت:
    باید کمکش کنیم.
    سپس دستش را از دست او بیرون کشید و با عجله زنگ خانه همسایه آنها را زد و پس از باز شدن در وارد شد و توضیحات مختصر و تند و سریعی به خانم همسایه داد و خودش را به پشت بام رساند. خوشبختانه عرض پشت بام همسایه یک متر از بام خانه آقا ناصر جلوتر بود. مجید آهسته آهسته جلو رفت و پایش را روی بام خانه آنها گذاشت و به دیگران اشاره کرد که ساکت باشند. بعد در حالیکه عرق از سر و صورتش سرازیر شده بود همانطور آروم جلو رفت و در یک لحظه بازوی غزل را گرفت و همراه خودش روی بام انداخت.
    سهیل که از بیرون نظاره گر این صحنه بود نفس راحتی کشید، مجید به صورت غزل نگاه کرد و سیلی محکمی به صورتش زد. غزل گریه کنان سرش را پایین انداخت.
    سهیل که حوصله دیدن غزل را نداشت به طرف ماشینش رفت که تلفن همراهش زنگ زد.
    _بله بفرمایید.
    _الو سهیل.
    _شمائید پدر!
    _چی شده؟
    _هیچی به خیر گذشت.
    _سهیل! زود خودت رو به بیمارستان برسون.
    _بیمارستان برای چی؟
    _لاله حالش به هم خورده.
    _چرا؟
    _نمی دونم!
    سهیل در حالی که نام بیمارستان را می پرسید سوار ماشین شد و حرکت کرد. وقتی به بیمارستان رسید سریع به طرف اطلاعات رفت و بعد بدون اینکه به تذکرات کسی گوش دهد خودش را به طبقه دوم رساند. به اطرافش نگاه می کرد که چشمش به مهتاب و لادن و آقا فریدون افتاد. جلو رفت و با نگرانی پرسید:
    چی شده؟
    مهتاب با صورتی اشک آلود گفت:
    سکته قلبی کرده!
    _آخه چرا؟
    _نمی دونم پشت تلفن کی بود و بهش چه گفت که اینطوری شد.
    _دکترش چی می گه؟
    _می گه فقط دعا کنید.
    _یعنی؟
    سهیل دیگر نتوانست حرفی بزند، با ضعف به دیوار تکیه داد و با صدای بغض آلود گفت: خدایا کمکش کن.
    لادن و مهتاب هم سر به شانه هم گذاشته بودند و گریه می کردند.
    در حالی که لاله با نفس های مصنوعی و دعاهای دیگران با مرگ دست پنجه نرم می کرد، غزل در خانه مورد مؤاخذه قرار گرفته بود و پشیمان از تمام کارهایی که انجام داده بود مرتب از همه عذرخواهی می کرد که در همین لحظه تلفن زنگ زد و آنها از حال لاله باخبر شدند. نیما عصبی و خشمگین به سوی او رفت و گفت:
    بهت هشدار داده بودیم اما گوش نکردی.
    در همین لحظه کسانی که به بیمارستان رفته بودند و پشت درهای بسته مانده بودند در خانه آقای مقدم ازدحام کرده بودند و هر کدام حرفی می زدند. فریده از همه مضطرب تر بود و مرتب اشک میریخت. فرزانه و مهین خانم سعی کردند او را آرام کنند اما او فقط ناله می کرد و اشک می ریخت. آقا ناصر و ندا خانم هم مثل دیگران به آنجا آمده بودند. همه با نگرانی گوش به تلفن سپرده بودند اما تا ساعت چهار بعد از ظهر هیچ خبری نشد. سیاوش گوشی را برداشت و به تلفن همراه سهیل زنگ زد و حال لاله را پرسید. سهیل در حالی که احساس خفگی می کرد گفت:
    فقط دعا کنید که لاله من زنده بمونه وگرنه خودم غزل رو می کشم.
    سیاوش گوشی را گذاشت و بعد از یک آه بلند گفت:
    از دست دکترها کاری ساخته نست فقط براش دعا کنید.
    مهتاب به یاد روزی افتاد که لاله گفته بود اگر خوشبختی منو می خواید چشمهاتون رو بیشتر باز کنید. اما او در آن لحظه منظورش را نفهمیده بود و با چشم بسته گذاشته بود که کار به اینجا کشیده بشه. با چشمانی اشک آلود سرش را بلند کرد و از خدا کمک خواست.
    سهیل روی یکی از نیمکتها نشست و سرش را در میان دستهایش گرفت. به یاد روزی افتاد که با یک دسته گل زیبا به دیدن او رفته بود و گفته بود که من به امید اینکه فقط حتی اگر شده در لحظه مرگ تورو کنارم داشته باشم زندگی می کردم که لاله دستش را روی لبهای او گذاشته بود و گفته بود دیگه از مرگ حرف نزن، حالا که من احساس می کنم دوباره متولد شدم تو هم باید کمکم کنی تا از دنیای تاریک گذشته بیرون بیام. اما او نتوانسته بود برایش کاری انجام دهد و حالا او با یک قلب مریض روی تخت بیمارستان افتاده بود. سهیل باز هم به یاد شبی افتاد که کنار هم توی ماشین نشسته بودند و او گفته بود که الان از خدا می خوام که جونم رو بگیره و نذاره بیشتر از این عذاب بکشم، خوب به یاد داشت که در ان لحظه چقدر نگران و ناراحت شده بود و حالا باز هم می ترسید که خدا دعای او را مستجاب گرداند که در این صورت او هم همین را از خدا می خواست زیرا هرگز طاقت دوری از آن لاله مهربان را نداشت و به او قول داده بود که هیچ وقت تنهایش نگذارد زیرا لاله زیبایش بارها گفته بود که از تنهایی می ترسد.
    در افکار عذاب آور خویش غرق بود که دکتر و پرستار بخش خارج شدند. همه به سوی آنها دویدند اما پاهای سهیل یارای بلند شدن را نداشت فقط از دور به دکتر چشم دوخته بود که با تأسف سرش را تکان داد و گفت:
    متأسفم.
    صدای شیون مهتاب بلند شد. لادن هم با ضعف کنار دیوار نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت آقا فریدون با بهت و ناباوی سرش را به دیوار تکیه داد و آرام آرام گریه کرد. هنگامی که دکتر به سهیل رسید، سهیل با سعی بسیار بلند شد و به طرف او رفت و یقه اش را گرفت و پرسید:
    با لاله من چه کردی؟
    دکتر از پرستار پرسید:
    این آقا کیه؟
    پرستار جواب داد:
    نامزدشه.
    دکتر با تأسف به او نگاه کرد و گفت:
    خواست خدا بوده پسرم آروم باش.
    دستهای سهیل بی حس شد و کنار بدنش افتاد. از دور به شیشه های بخش نگاه کرد و با قدمهایی سنگین و آرام به آن طرف رفت. درها را گشود و وارد شد. پرستار بخش با دیدن صورت بی رنگ او فقط نگاهش کرد. سهیل وارد اتاق لاله شد ملحفه سفیدی را روی صورت زیبای او کشیده بودند. خودش را به تخت رساند و ملحفه را کنار زد. احساس کرد لاله لبخند می زند. اشک از چشمانش سرازیر شد و روی صورت او افتاد. دست ظریف و سرد او را در بین دستهایش گرفت و گفت: لالۀ عزیزم راحت شدی؟ پس من چی؟ من چه کار کنم؟ تو که رفیق نیمه راه نبودی؟! چرا فکر منو نکردی؟ چرا؟ تو رو خدا چشمات رو باز کن تو هنوز کلبۀ عشقی رو که برات ساختم ندیدی، همه جای اون رو پر از گلهای لاله کردم می دونی چرا؟ چون همۀ لاله ها مثل تو قشنگند.
    خانم پرستار در حالی که اشک می ریخت از اتاق بیرون رفت. سهیل حدود یک ساعت کنار لاله بی روحش ایستاده بود و درد دل می کرد که یک دفعه به خودش آمد و از اتاق بیرون رفت. آقای مقدم که با شنیدن این خبر خودش را به بیمارستان رسانده بود با او روبرو شد. سهیل با چشمانی متورم و دستهایی لرزان آب دهانش را به سختی فرو داد و گفت:
    می کشمش! خودم با همین دستام خفه ش می کنم.
    قبل از اینکه دیگران به او برسند از ساختمان بیمارستان خارج شد و خودش را به ماشینش رساند. خورشید غروب کرده بود، غروبی غم انگیز و گریان. سهیل به سرعت حرکت کرد و حواسش اصلا به ماشینهایی که در اطرافش حرکت می کردند نبود فقط با به یاد آوردن لاله از دست رفته اش اشک می ریخت و عجله داشت تا هرچه زودتر به غزل برسد و کارهایش را تلافی کند که ناگهان با کامیونی که از روبرو می آمد برخورد کرد. ماشین چرخی زد و به زیر کامیون رفت و درهم پیچیده شد و جسمی مثل آهن گداخته در شکم او فرو رفت. با تنها توانی که در بدنش باقی مانده بود تلفن همراهش را برداشت و به مجید زنگ زد مجید که هنوز در حال توجیه کردن غزل بود تلفنش را از جیبش در آورد و گفت:
    الو.
    سهیل با صدایی که به سختی از گلویش بیرون می آمد گفت:
    م...م...مجید.
    _سهیل تویی؟ چی شده؟ چرا اینطوری حرف می زنی؟
    _... دارم می رم پیش لاله...پی...پیش لاله عزیزم م..م...مجید ما رو کنار هم توی کلبه عشقمون خاک کنید.
    مجید با نگرانی گفت:
    الو سهیل... سهیل حرف بزن، چی شده؟
    این دو عاشق پاک و بی ریا در یک روز تلخ و سخت با هم از دنیا رفتند زیراعشقشان نیز دنیایی نبود بلکه خدایی بود. به در خواست سهیل هر دوی آنها را در همان کلبه عشقی که آکنده از گلهای لاله بود در کنار هم به خاک سپردند. فریده گلهای خشک یادگاری را که در کمد لاله بود با خود آورده بود و روی اجسادشان پاشید. هیچ کس یارای صحبت کردن نداشت همه اشک می ریختند و افسوس می خوردند که چرا زودتر به این عشق پی نبردند و گذاشتند که این غم عظیم ذره ذره و پنهانی قلبهای عاشق آنها را پاره پاره کند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #73
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    »»»پایان«««















    منبع:98دیا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/