غزل در حالی که موهایش را شانه می کرد وارد آشپزخانه شد و گفت:
دیدید گفتم همۀ اینها فقط یه بازیه و سهیل داره فیلم بازی می کنه.
آقا ناصر فنجان چای را روی میز گذاشت و پرسید:
دوباره از این حرفا زدی؟
غزل حرکتی به موهایش داد و گفت:
من هیچ وقت بیخودی و بدون دلیل حرف نمی زنم، برای حرفهام مدرک دارم. ندا خانم پرسید:
چه مدرکی؟
نیما به جای او جواب داد:
هیچی! بازم می خواد همه ما رو بذاره سرکار تا بتونه مجید رو هم دست به سرکنه.
غزل با خونسردی تمام یکی از صندلیها را عقب کشید و نشست و گفت:
دیشب سهیل به من زنگ زد، و گفت:
که امروز میاد تا منو ببینه.
آقا ناصر مثل اسفند روی آتش از جا پرید و با خشم موهای او را از پشت گرفت و گفت:
بازهم نشستی و نقشه کشیدی؟
غزل در حالی که سرش به سوزش افتاده بود گفت:
نه، نه هیچ نقشه ای در کار نیست.
آقا ناصر بدون توجه به التماسهای ندا خانم او را کشان کشان به طرف تلفن برد و گفت:
گوشی رو بردار.
غزل به اونگاه کرد. آقا ناصر فریاد زد:
گفتم گوشی رو بردادر.
غزل گوشی را برداشت. آقا ناصر به نیما گفت:
بیا شماره خونۀ آقای مقدم رو بگیر.
نمیا هم به سرعت این کار را انجام داد. آقا ناصر با تحکم به غزل گفت:
به سهیل بگو که نمی خوای ببنیش نه حالا و نه هیچ وقت دیگه! فهمیدی؟
اما غزل بازهم فقط به او نگاه کرد. سهیل گوشی را برداشت و گفت:
بله!
غزل جوابی نداد. آقا ناصر با خشم موهای او را بیشتر کشید. غزل ناله ای کرد و گفت:
سهیل ... سهیل بیا که اینا دارن منو می کشن... زود خودت رو برسون.
سهیل گیج و مبهوت پرسید:
چی شده؟ غزل تویی غزل...
اما قبل از اینکه او حرفی بزند آقا ناصر تلفن را قطع کرد و آن را برداشت و به گوشه ای پرت کرد.
سهیل گوشی را گذاشت و هراسان به مجید و پدرش گفت:
غزل بود، فکر می کنم اتفاق بدی افتاده.
مجید با نگرانی پرسید:
چی گفت؟
_ گفت که خودم رو زود برسونم!
آقا ناصر خشمگین تر از قبل غزل را به میان سالن انداخت و گفت:
دیدید گفتم این دختره آدم بشو نیست. و در حال باز کردن کمر بندش بود که غزل نگاهی پر کینه به او انداخت و از جا بلند شد و دوان دوان به طرف در سالن رفت و آن را باز کرد و از پله ها بالا رفت و خودش را به پشت بام رساند. همه به دنبال او دویدند. او لبه پشت بام ایستاد و گفت:
اگه یه قدم دیگه جلوتر بیایید خودم رو می کشم.
ندا خانم ملتمسانه گفت:
نه غزل جان نه! پدرت دیگه کاریت نداره! بیا کنار بیا اونجا خطرناکه!
نیما هراسان به طرف پله ها دوید و خودش را به خانه رساند تا لباس بپوشد و برود از همسایه ها کمک بخواهد که صدای زنگ تلفن بلند شد. با عجله گوشی را برداشت. سپیده بود که گفت:
الو سلام آقا نیما.
نیما که حال خودش را نمی فهمید گفت:
تورو خدا کمک کنید، غزل داره خودش رو می کشه و دیگر نتوانست حرفی بزند و گوشی را گذاشت.
مجید با دلهره به سهیل گفت:
عجله کن پسر دارم دیوونه می شم.
_باشه هولم نکن.
_شاید دزد اومده خونه شون!
این موقع صبح؟!
آقا فریدون دو دسته اسکناس سبز روی میز گذاشت و گفت:
بیا دخترم این هم پول برای بعد از ظهر.
لاله که به فکر فرو رفته بود با چشمانی نگران به مهتاب نکاه کرد و گفت:
دلم شور می زنه.
مهتاب خندید و گفت: از خوشحالی زیاده.
لاله از پشت میز بلند شد و گفت: نه، دلشوره عجیبی دارم! باید به سهیل زنگ بزنم.
در همین لحظه صدای زنگ تلفن بلند شد. لاله دوان دوان به سالن رفت و گوشی را برداشت:
الو بفرمایید!
_الو لاله تویی؟
_بله شما؟
_من سپیده ام، خبر داری؟
_چه خبری؟!
_که غزل خودکشی کرده!
لاله احساس کرد چشمانش سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمید و نقش زمین شد. لادن و مهتاب فریادی زدند و به سوی او دویدند.
****
به محض پایین آمدن از ماشین مجید به بالا اشاره کرد و گفت: اونجا را ببین.
سهیل سرش را بلند کرد و با دیدن غزل بر لبه بام گفت:
این دختره دیوونه ست.
مجید گفت:
باید کمکش کنیم.
سپس دستش را از دست او بیرون کشید و با عجله زنگ خانه همسایه آنها را زد و پس از باز شدن در وارد شد و توضیحات مختصر و تند و سریعی به خانم همسایه داد و خودش را به پشت بام رساند. خوشبختانه عرض پشت بام همسایه یک متر از بام خانه آقا ناصر جلوتر بود. مجید آهسته آهسته جلو رفت و پایش را روی بام خانه آنها گذاشت و به دیگران اشاره کرد که ساکت باشند. بعد در حالیکه عرق از سر و صورتش سرازیر شده بود همانطور آروم جلو رفت و در یک لحظه بازوی غزل را گرفت و همراه خودش روی بام انداخت.
سهیل که از بیرون نظاره گر این صحنه بود نفس راحتی کشید، مجید به صورت غزل نگاه کرد و سیلی محکمی به صورتش زد. غزل گریه کنان سرش را پایین انداخت.
سهیل که حوصله دیدن غزل را نداشت به طرف ماشینش رفت که تلفن همراهش زنگ زد.
_بله بفرمایید.
_الو سهیل.
_شمائید پدر!
_چی شده؟
_هیچی به خیر گذشت.
_سهیل! زود خودت رو به بیمارستان برسون.
_بیمارستان برای چی؟
_لاله حالش به هم خورده.
_چرا؟
_نمی دونم!
سهیل در حالی که نام بیمارستان را می پرسید سوار ماشین شد و حرکت کرد. وقتی به بیمارستان رسید سریع به طرف اطلاعات رفت و بعد بدون اینکه به تذکرات کسی گوش دهد خودش را به طبقه دوم رساند. به اطرافش نگاه می کرد که چشمش به مهتاب و لادن و آقا فریدون افتاد. جلو رفت و با نگرانی پرسید:
چی شده؟
مهتاب با صورتی اشک آلود گفت:
سکته قلبی کرده!
_آخه چرا؟
_نمی دونم پشت تلفن کی بود و بهش چه گفت که اینطوری شد.
_دکترش چی می گه؟
_می گه فقط دعا کنید.
_یعنی؟
سهیل دیگر نتوانست حرفی بزند، با ضعف به دیوار تکیه داد و با صدای بغض آلود گفت: خدایا کمکش کن.
لادن و مهتاب هم سر به شانه هم گذاشته بودند و گریه می کردند.
در حالی که لاله با نفس های مصنوعی و دعاهای دیگران با مرگ دست پنجه نرم می کرد، غزل در خانه مورد مؤاخذه قرار گرفته بود و پشیمان از تمام کارهایی که انجام داده بود مرتب از همه عذرخواهی می کرد که در همین لحظه تلفن زنگ زد و آنها از حال لاله باخبر شدند. نیما عصبی و خشمگین به سوی او رفت و گفت:
بهت هشدار داده بودیم اما گوش نکردی.
در همین لحظه کسانی که به بیمارستان رفته بودند و پشت درهای بسته مانده بودند در خانه آقای مقدم ازدحام کرده بودند و هر کدام حرفی می زدند. فریده از همه مضطرب تر بود و مرتب اشک میریخت. فرزانه و مهین خانم سعی کردند او را آرام کنند اما او فقط ناله می کرد و اشک می ریخت. آقا ناصر و ندا خانم هم مثل دیگران به آنجا آمده بودند. همه با نگرانی گوش به تلفن سپرده بودند اما تا ساعت چهار بعد از ظهر هیچ خبری نشد. سیاوش گوشی را برداشت و به تلفن همراه سهیل زنگ زد و حال لاله را پرسید. سهیل در حالی که احساس خفگی می کرد گفت:
فقط دعا کنید که لاله من زنده بمونه وگرنه خودم غزل رو می کشم.
سیاوش گوشی را گذاشت و بعد از یک آه بلند گفت:
از دست دکترها کاری ساخته نست فقط براش دعا کنید.
مهتاب به یاد روزی افتاد که لاله گفته بود اگر خوشبختی منو می خواید چشمهاتون رو بیشتر باز کنید. اما او در آن لحظه منظورش را نفهمیده بود و با چشم بسته گذاشته بود که کار به اینجا کشیده بشه. با چشمانی اشک آلود سرش را بلند کرد و از خدا کمک خواست.
سهیل روی یکی از نیمکتها نشست و سرش را در میان دستهایش گرفت. به یاد روزی افتاد که با یک دسته گل زیبا به دیدن او رفته بود و گفته بود که من به امید اینکه فقط حتی اگر شده در لحظه مرگ تورو کنارم داشته باشم زندگی می کردم که لاله دستش را روی لبهای او گذاشته بود و گفته بود دیگه از مرگ حرف نزن، حالا که من احساس می کنم دوباره متولد شدم تو هم باید کمکم کنی تا از دنیای تاریک گذشته بیرون بیام. اما او نتوانسته بود برایش کاری انجام دهد و حالا او با یک قلب مریض روی تخت بیمارستان افتاده بود. سهیل باز هم به یاد شبی افتاد که کنار هم توی ماشین نشسته بودند و او گفته بود که الان از خدا می خوام که جونم رو بگیره و نذاره بیشتر از این عذاب بکشم، خوب به یاد داشت که در ان لحظه چقدر نگران و ناراحت شده بود و حالا باز هم می ترسید که خدا دعای او را مستجاب گرداند که در این صورت او هم همین را از خدا می خواست زیرا هرگز طاقت دوری از آن لاله مهربان را نداشت و به او قول داده بود که هیچ وقت تنهایش نگذارد زیرا لاله زیبایش بارها گفته بود که از تنهایی می ترسد.
در افکار عذاب آور خویش غرق بود که دکتر و پرستار بخش خارج شدند. همه به سوی آنها دویدند اما پاهای سهیل یارای بلند شدن را نداشت فقط از دور به دکتر چشم دوخته بود که با تأسف سرش را تکان داد و گفت:
متأسفم.
صدای شیون مهتاب بلند شد. لادن هم با ضعف کنار دیوار نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت آقا فریدون با بهت و ناباوی سرش را به دیوار تکیه داد و آرام آرام گریه کرد. هنگامی که دکتر به سهیل رسید، سهیل با سعی بسیار بلند شد و به طرف او رفت و یقه اش را گرفت و پرسید:
با لاله من چه کردی؟
دکتر از پرستار پرسید:
این آقا کیه؟
پرستار جواب داد:
نامزدشه.
دکتر با تأسف به او نگاه کرد و گفت:
خواست خدا بوده پسرم آروم باش.
دستهای سهیل بی حس شد و کنار بدنش افتاد. از دور به شیشه های بخش نگاه کرد و با قدمهایی سنگین و آرام به آن طرف رفت. درها را گشود و وارد شد. پرستار بخش با دیدن صورت بی رنگ او فقط نگاهش کرد. سهیل وارد اتاق لاله شد ملحفه سفیدی را روی صورت زیبای او کشیده بودند. خودش را به تخت رساند و ملحفه را کنار زد. احساس کرد لاله لبخند می زند. اشک از چشمانش سرازیر شد و روی صورت او افتاد. دست ظریف و سرد او را در بین دستهایش گرفت و گفت: لالۀ عزیزم راحت شدی؟ پس من چی؟ من چه کار کنم؟ تو که رفیق نیمه راه نبودی؟! چرا فکر منو نکردی؟ چرا؟ تو رو خدا چشمات رو باز کن تو هنوز کلبۀ عشقی رو که برات ساختم ندیدی، همه جای اون رو پر از گلهای لاله کردم می دونی چرا؟ چون همۀ لاله ها مثل تو قشنگند.
خانم پرستار در حالی که اشک می ریخت از اتاق بیرون رفت. سهیل حدود یک ساعت کنار لاله بی روحش ایستاده بود و درد دل می کرد که یک دفعه به خودش آمد و از اتاق بیرون رفت. آقای مقدم که با شنیدن این خبر خودش را به بیمارستان رسانده بود با او روبرو شد. سهیل با چشمانی متورم و دستهایی لرزان آب دهانش را به سختی فرو داد و گفت:
می کشمش! خودم با همین دستام خفه ش می کنم.
قبل از اینکه دیگران به او برسند از ساختمان بیمارستان خارج شد و خودش را به ماشینش رساند. خورشید غروب کرده بود، غروبی غم انگیز و گریان. سهیل به سرعت حرکت کرد و حواسش اصلا به ماشینهایی که در اطرافش حرکت می کردند نبود فقط با به یاد آوردن لاله از دست رفته اش اشک می ریخت و عجله داشت تا هرچه زودتر به غزل برسد و کارهایش را تلافی کند که ناگهان با کامیونی که از روبرو می آمد برخورد کرد. ماشین چرخی زد و به زیر کامیون رفت و درهم پیچیده شد و جسمی مثل آهن گداخته در شکم او فرو رفت. با تنها توانی که در بدنش باقی مانده بود تلفن همراهش را برداشت و به مجید زنگ زد مجید که هنوز در حال توجیه کردن غزل بود تلفنش را از جیبش در آورد و گفت:
الو.
سهیل با صدایی که به سختی از گلویش بیرون می آمد گفت:
م...م...مجید.
_سهیل تویی؟ چی شده؟ چرا اینطوری حرف می زنی؟
_... دارم می رم پیش لاله...پی...پیش لاله عزیزم م..م...مجید ما رو کنار هم توی کلبه عشقمون خاک کنید.
مجید با نگرانی گفت:
الو سهیل... سهیل حرف بزن، چی شده؟
این دو عاشق پاک و بی ریا در یک روز تلخ و سخت با هم از دنیا رفتند زیراعشقشان نیز دنیایی نبود بلکه خدایی بود. به در خواست سهیل هر دوی آنها را در همان کلبه عشقی که آکنده از گلهای لاله بود در کنار هم به خاک سپردند. فریده گلهای خشک یادگاری را که در کمد لاله بود با خود آورده بود و روی اجسادشان پاشید. هیچ کس یارای صحبت کردن نداشت همه اشک می ریختند و افسوس می خوردند که چرا زودتر به این عشق پی نبردند و گذاشتند که این غم عظیم ذره ذره و پنهانی قلبهای عاشق آنها را پاره پاره کند.