لاله آهی کشید و برگشت روی یکی از صندلیها نشست. فریده در آینه به صورت او نگاه کرد. هاله ای از غم صورت زیبای او را در برگفته بود که فریده نمی توانست علتش را درک کند. در همین لحظه خانم آرایشگر با صدای بلند گفت:
همراه سعیده لباس فریده را آوردند تا بپوشد.
لاله در عالم رویا غرق شده بود و متوجه آمدن آنها نشد. فریده بلند شد و با صدای بلند از او پرسید:
عروس آینده نمی خوای به من کمک کنی تا لباسم رو بپوشم.
لاله به خودش امدو سرش را بلند کرد. بادیدن آنها خندید و گفت:
این باعث افتخار منه، عروس خانم.
سپس بلند شد و برای کمک جلو رفت. خانم آرایشگر نگاهی به صورت لاله انداخت و پرسید:
شما هنوز ازدواج نکردید؟
لاله که خیلی خوب به یاد داشت که این همان خانم آرایشگریست که او را برای عروسیش با کامران آرایش کرده بود با ناراحتی سربه زیر انداخت و جوابی نداد. فریده که موضوع را می دانست گفت:
لاله جون خیلی وقته که طلاق گرفته و می خواد با پسردایی خوش تیپ و عاشق پیشه مون ازدواج کنه.
_ واقعا؟ تبریک می گم.
لاله زیر لب تشکر کرد اما با یاد آوری آن روز تلخ دردی گذرا قلب عاشقش را درهم فشرد و مجبورش کرد که به صندلی تکیه دهد. فریده وقتی رنگ پریده او را دید با نگرانی به طرفش آمد و پرسید:
چی شده لاله جون؟
لاله نفس عمیقی کشید و گفت:
چیزی نیست نترس.
فریده لیوان آب را برداشت و به دست او داد و گفت:
بیا یه کم آب بخور.
سعیده هم جلو رفت تا در پوشیدن لباس به فریده کمک کند سپس رو به لاله کرد و گفت: خانم خوشگله تو هم زودتر لباست رو عوض کن تا همه ببینن سهیل برای عروسش از آلمان چی آورده!
لاله لبخندی زد و گفت:
باشه اما اول باید فریده لباس سفید بختش رو بپوشه.
فریده لباس را برداشت و گفت:
پس زودتر بپوشم چون خیلی دوست دارم لباسی رو که این قدر همه ازش تعریف می کنن ببینم.
بالاخره فریده لباس سفید عروسی را بر تن کرد و خودش را برای شروع یک زندگی تازه آماده نمود. لاله هم به اتاق دیگری رفت و لباسش را پوشید و کفشهایش را به پا کرد. سپس موهای بلندش را شانه زد و روی شانه هاش ریخت و بیرون آمد. با آمدن او صدای تحسین همه بلند شد.
سعیده گفت:
خانم به این خوشگلی باید هم یه همچین لباسی بپوشه.
لاله سرش را به زیر انداخت و تشکر کرد. در همین لحظه نیلوفر هم آمد بستۀ کوچکی را که در دست داشت به او داد و گفت:
بیا بالا لاله جان این رو سهیل داد.
_ سهیل؟ اون کجاست؟
_ بیرون. بعد هم به طرف بقیه برگشت و گفت:
لطفا یه کمی عجله کنید، آقا داماد منتظره.
لاله بسته را باز کرد، سهیل یک شال درست همرنگ لباسش با گلهای سفید برای او خریده بود. با شادی آن را روی سرش انداخت و از فریده پرسید:
خوبه؟
فریده با هیجان گفت:
عالیه.
لاله مانتویش را پوشید و به فریده هم کمک کرد تا چادر عروسیش را به سر کند. با صدای کِل کشیدن مادر داماد و خاله اش، آقا داماد با یک دسته گل زیبا وارد شد تا عروسش را ببرد. وقتی از آرایشگاه خارج شدند سهیل به طرف لاله آمد و دو شاخه گل سرخی را که در دست داشت به او داد و گفت:
چقدر خوشگل شدی.
لاله لبخندی زد و گفت:
متشکرم، به خاطر شال هم ممنونم.
_ کاری نکردم، وظیفۀ کوچکی رو برای بانوی بزرگی انجام دادم، حالا بفرمایید سوار ماشین بشید که عقب نمونیم. آنها به طرف ماشین خودشان رفتند. سهیل در ماشین را باز کرد و او سوار شد. نیلوفر هم به طرف آنها آمد و پرسید:
منم می تونم سوار بشم؟
سهیل گفت:
زن داداش رو هم صدا کنید مثل اینکه بقیه ماشینها پر شدند.
نیلوفر به سعیده اشاره کرد که بیاد و او هم با عجله به طرف آنها رفت و همراه نیلوفر سوار ماشین شدند.
سهیل گفت:
تبریک می گم زن داداش.
_ متشکرم انشاءا... عروسی شما.
_ ممنونم.
نیلوفر پرسید:
شما کی می خواید یه شام به ما بدید؟
سهیل گفت:
با اجازتون ما می ریم ماه عسل، عروسی نمی گیریم.
_ ای بد جنس خسیس این همه وقت رفتی خونۀ همه خوردی، حالا نمی خوای یه شام بدی؟
_ شما دیگه چرا این حرف رو می زنید؟ از روزی که شما با سیامک عروسی کردید من که ایران نبودم، از وقتی هم که برگشتم فقط یه بار تا دم درخونه تون اومدم، حالا من خسیسم یا شما.
همگی خندیدند و این بار سعیده گفت:
ما دوست داریم که لاله رو توی لباس سفید عروسی کنار تو ببینیم. همه مون برای دامادی تو چند سال انتظار کشیدیم.
_ چشم به خاطر محبتی که کردید و منتظر موندید حتما یه شام بهتون می دم حالا بفرمایید املت دوست دارید یا نیمرو؟
نیلوفر کمی خودش را جلو کشید و با دست به شانۀ لاله زد و گفت:
می بینی الان انقدر شوخی می کنه و مزه می پرونه تا قبل از این حتی حرفم نمی زد.
سهیل گفت:
عشقه دیگه، آدم رو هر جوری که دوست داره می رقصونه.
سعیده با اشاره به لاله گفت:
مخصوصا اگر خوشگلم باشه و دو تا چشم جادویی هم داشته باشه.
لاله با شرم سر به زیر انداخت سهیل نگاهی از سر رضایت به او انداخت و گفت:
البته.
با ورود عروس و داماد به تالار صدای موسیقی به اوج خود رسید و همه از جای خود بلند شدند. پس ازاینکه آنها برای عرض خوش آمد به مهمانان، دور سالن چرخیدند بر سر جاهایشان نشستند و همه به افتخار این زوج جوان دست زدند. تمام حواس غزل پیش لاله بود و در حالی که با حسرت به او و لباسی که به تن کرده بود نگاه می کرد در دل زیبایی او را تحسین می کرد. سپیده و ستاره در این شلوغی خودشان را به او رساندند. غزل متوجه آنها نشد و آه سنگینی را که بر سینه اش فشار می آورد بیرون داد. سپیده به او نگاه کرد وپرسید:
هنوزم ناراحتی؟
غزل به خودش آمد و در حالی که سعی می کرد حالی عادی داشته باشد گفت:
از چی باید ناراحت باشم.
ستاره به صورت او خیره شد و با حالتی موزیانه گفت:
لباس لاله خیلی قشنگه.
سپیده در تأیید حرف او گفت:
می گن سهیل از آلمان براش آورده.
ستاره با همان لحن گفت:
خیلی هم بهش میاد، مثل اینکه این لباس رو فقط برای اون دوختن.
غزل دندانهایش را روی هم فشرد و سعی کرد جوابی ندهد.
سپیده گفت:
شنیدم سهیل از صبح رفته بوده بیرون تا شالی رو که روی سرشه براش بخره.
غزل به شال سبز روی سر لاله نگاه کرد و گفت:
چه احمقانه!
سپیده گفت:
چرا احمقانه؟ بگو عاشقانه!
غزل بازهم به جوش آمد اما خودش را به سختی کنترل کرد تا مبادا باعث شایعه سازی این دو دختر شود. ستاره فهمید که غزل سعی در خودداری دارد بنابراین موضوع صحبت را عوض کرد و گفت:
فریده و سعید خیلی به هم میان.
سپیده گفت:
قسمت رو می بینی؟ فریده کجا سعید کجا!
_ فریده خواستگارهای بهتر از سعید هم داشت ولی همه رو رد کرد.
_ شنیدم عمه مهین خیلی داماد جدیدش رو دوست داره.
_ اِ؟ چه شانسی! عمه مهین به این نکته سنجی و مشکل پسندی، دامادش رو پسندیده باشه و دوست داشته باشه از عجایبه.
غزل که از حرفهای آنها خسته شده بود بلند شد و به طرف دیگر سالن رفت. لاله پس از رفتن داماد، کنار فریده نشست وگفت:
بعد از چند سال این اولین عروسیه که واقعا داره به من خوش می گذره.
_ حالا ببین شب عروسی خودت بهت چقدر خوش می گذره.
_ عروسی خودم؟!
_ آره چرا تعجب کردی؟
لاله لبخندی زد و گفت:
فکر می کنم دارم خواب می بینم.
_ نه عزیز من خواب نمی بینی، اگه باورت نمی شه نیشگونت بگیرم.
_ نه، نه ممنونم، طعم نیشگونات هنوزم یادمه.
با این حرف لاله، هر دو خندیدند. بالاخره آن شب زیبا و رویایی هم به پایان رسید و عروس و داماد با یک دنیا آمال و آرزو به کلبۀ عشقشان رفتند.
فریده با ذکر بسم ا... وارد خانه اش شد و اولین چیزی که از خدا خواست یک زندگی آرام و پر از عشق بود. سعید برگشت و به او که هنوز جلوی در ایستاده بود نگاه کرد و پرسید:
نمی خوای بیای تو؟
فریده لبخندی زد وگفت:
البته که دوست دارم اما دلم می خواست اول شما وارد بشید.
_ بازم که مثل غریبه ها حرف زدی!
فریده خندید و در حالی که تاج مروارید را از روی موهایش بر می داشت گفت:
می دونی سعید! تا قبل از تو، من لاله رو از همۀ فامیل و آشناهام بیشتر دوست داشتم البته هنوزم همینطوره آخه اون خیلی پاک و معصومه، الان که پا توی خونۀ خودم گذاشتم، در کنار تو حس کردم به آرزوم رسیدم و خوشبختیم کامل شده، بیشتر می تونم درک کنم که سهیل و لاله توی این چند سال چی کشیدن.
_ خب الحمدا... که دیگه همه چیز به خیر و خوشی تموم شد.
_ ظاهرا همینطوره ولی هنوزم چشمهای لاله پر از غم و اندوهه و نگاههای کینه توزانه غزل هم منو می ترسونه.
_ ترست بی جاست عزیزم، غم لاله به خاطر اینه که هنوز نتونسته گذشته ها رو فراموش کنه، کینه غزل هم به خاطر شکست تلخیه که متحمل شده و به مرور زمان جای این کینه توی دلش خالی می شه.
_ امیدوارم، چون مطمئنم که لاله دیگه طاقت هیچ ناراحتی رو نداره، اون مثل یک برگ خشک و سبک شده که با کوچکترین نسیمی از شاخه جدا می شه.
سعید جلو رفت و دست او را در دست گرفت و گفت:
اگر ناراحت نمی شی دلم می خواد دیگه از خودمون حرف بزنیم.
فریده خندید و گفت:
ای حسود بخیل.
سعید روبروی او ایستاد و گفت:
خب شروع شد، این اولین اختلاف زندگیمون که هنوز به دعوا نکشیده، چرا من حسودم؟
_ پس می خوای دعوا رو شروع کنی؟
_ بدم نمیاد از همین شب اول بفهمم قرار در طول زندگی مشترکمون چطوری کتک بخوریم.
فریده کفشش را از پا در آورد و به دست گرفت و گفت:
اگه می خوای با تجربه بشی پس آماده باش.
سعید دستهایش را به کمرش زد و سرش را تکان داد و گفت:
به به! عجب زنی! عجب زندگی! مثل اینکه باید مقابله به مثل کنم وگرنه تا چند روز دیگه هیچی از من باقی نمی مونه.
فریده هم مثل او دستهایش را به کمر زد و گفت:
نشون بده ببینم چطوری مقابله به مثل می کنی.
سعید دستهایش را از کمرش برداشت و گفت:
من نوکرتم، من چاکرتم، خواهش می کنم عفوم کن.
هر دو با صدای بلند به اولین برخورد در اولین شب زندگیشان خندیدند و این یک شروع زیبا بود برای زندگی آکنده از عشق و وفا.