صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 73

موضوع: رمان ميعاد عاشقانه | مريم دالايي

  1. #61
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    وقتی یک جا جمع شدند مجید روی تخت رفت و گفت:
    همگی گوش کنید! یه مسافتی از راه رو همه با هم حرکت می کنیم بعد وقتی از چشم بزرگترها دور شدید هرکسی با هر کسی دوست داره راه بره تا خستگی رو نفهمه.
    سپس چشمکی زد و پرسید:
    منظورمو می فهمید؟
    همه با خنده گفتند:
    بله.
    اما لاله که فکر می کرد با نیما نمی تواند طاقت بیاورد جواب نداد و با اندوه سربه زیر انداخت.
    مجید پرسید:
    آب برداشتید؟
    فرزانه گفت:
    بله دست منه!
    _ میوه چی؟
    سیامک با شیطنت گفت:
    اونم پیش ماست!
    _ امیدوارم که یه چیزی هم به بقیه برسه.
    _ شما که گفتید قراره از هم جدا بشیم پس چه جوری می خوایم میوه بخوریم؟
    _ بالاخره یه جای مشخصی دوباره همه رو جمع می کنیم. البته هر وقت که خودم تشنه یا گرسنه شدم.
    ستاره گفت:
    می تونم بپرسم شما خودتون چی کسی رو برای همراهی انتخاب کردید؟
    مجید در حالی که سعی می کرد ادای حرف زدن او را درآورد گفت:
    مطمئن باشید قرعه به شما نیفتاده پس خیالتون راحت باشه.
    سپیده گفت:
    حتما می خواید با رفیقتون که تازه به هم رسیدید راه برید!
    _ نخیر خانم مارپل می خوام با همسر آینده ام راه برم.
    همه با تعجب به هم نگاه کردند. مجید در حالی که لبخند می زد به غزل نگاه کرد و گفت:
    البته اگر رضایت بدن.
    سپیده گفت:
    اما غزل جون که قراره ...
    مجید سخن او را قطع کرد و گفت:
    غزل جون قراره که با من بیاد چون سهیل جونم می خواد با لالۀ عزیزش راه بره.
    لاله با ناباوری به لادن نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
    مجید خندید و گفت:
    تعجب نکنید، به اطلاع همۀ اونایی که نمی دونن برسونم که لاله و سهیل از بچگی همدیگه رو دوست داشتن اما به خاطر حجب و حیای اونا کسی این موضوع رو نفهمیده حالا هم خدا خواسته که من باعث بشم این مسئله رو بقیه بفهمن و اونا از این بلاتکلیفی در بیان. سپس رو کرد به سهیل و گفت:
    سهیل جان تو ولاله جلوتر راه بیفتید.
    سهیل لبخندی زد و از بین جمعیت گذشت و خودش را به لاله رساند. لاله با چشمانی نمناک به صورت او خیره شد.
    سهیل لبخندی زد وگفت:
    منو ببخش.
    سهیل گوشۀ شال او را گرفت و به لبهایش نزدیک کرد و در حالی که همۀ چشمها به آنها دوخته شده بود بوسه ای بر آن زد (بمیرم من چه حجب و حیایی!) و با صدایی که همه می شنیدند گفت:
    بالاخره انتظارمون به پایان رسید، حالا اشکهاتو پاک کن تا جلوی چشم همه کنار هم از این کوه که به عظمت عشقمونه بالا بریم.
    لاله با دستهایی لرزان اشکهایش را پاک کرد و همراه او به راه افتاد. نیما در حالی که دست می زد گفت:
    به افتخارشون. همه، از شوق و بعضی با تعجب برای آنها دست زدند به جز غزل (اینم که از حسادت بیش از حدش دسته گل به آب می ده).
    پس از چند لحظه همگی به راه افتادند و در حالی که مجید شعری را به صورت آواز با صدای بلند می خواند و جلوتر از همه حرکت می کرد. رفتار شاد مجید تأثیر زیادی در روحیه دیگران گذاشته بود جز غزل که هنوز در آتش حسد می سوخت و زیر لب به کامران که کاری نکرده بود بد و بیراه می گفت و از دور به سهیل و لاله که در کنار هم راه می رفتند نگاه می کرد و از درون خود خوری می کرد. مجید که متوجه نگاههای پر کینه او شده بود آهسته پرسید:
    به هم میان نه؟
    غزل نگاه پرخشمی به او انداخت و گفت:
    به نظر شما شاید، اما به نظر من ...
    مجید میان حرف او پرید و گفت:
    نظرت رو نگهدار برای خودت خانم حسود.
    غزل از شنیدن کلمۀ حسود به جوش آمده بود ایستاد و با صدایی شبیه به فریاد پرسید:
    من حسودم؟
    کسانی که از کنارشان می گذشتند به او خیره شدند. نیما با چند قدم بلند خودش را به آنها رساند و پرسید:
    چی شده؟
    غزل با حرص دندانهایش را روی هم فشرد و گفت:
    این آقا که نمی دونم از کجا پیداش شده و خودش رو توی همۀ کارها دخالت می ده حالا به من می گه حسود!
    مجید به کسانی که ایستاده بودند و به آنها نگاه می کردند گفت:
    شماها بفرمایید خواهش می کنم، یه مسئله خانوادگیه.
    سپس به طرف او برگشت و گفت:
    شما نذاشتید که من حرفم رو تموم کنم من می خواستم بگم حسودا به من و شما حسادت می کنن.
    _ اِ ببخشید شما بازیگرید؟
    _ آره به خدا از همین الان به اطلاعتون می رسونم که اگر خواستید یه فیلم هندی عاشقانه باز کنید من حاضرم، خیلی هم خوب بلدم دور درخت برقصم.
    نیما با خنده گفت:
    فیلم و رقص رو بذارید برای بعد، بریم که داریم از بقیه عقب می مونیم.
    مجید چشمکی زد و گفت:
    اصلا آقا به شما چه ربطی داره که توی زندگی یه زوج جوون دخالت می کنید؟
    غزل بار دیگر با خشم به مجید نگاه کرد اما وقتی حالت شیطنت آمیز صورت او را دید خنده اش گرفت و سرش را پایین انداخت و جلوتر از آنها به راه افتاد و خودش را به ستاره و سپیده رساند.
    مجید از نیما پرسید:
    چطور می تونی با اون کنار بیای؟
    _ غزل فقط یه کمی لوس بار اومده و گرنه خیلی مهربونه.
    _ یه کمی نه خیلی لوس و خودخواه بار اومده.
    _ مسئله سهیل و لاله هم اون رو ناراحت کرده، آخه می دونید که قرار بود اون ...
    _ آره می دونم، هر کس دیگه ای هم جای اون بود همین طور بود اما نباید اجازه می دادید که این اشتباه بزرگ رخ بده.
    _ من که از این موضوع خیلی هم خوشحالم چون اصلا دلم نمی خواست با کسی ازدواج می کردم که به من علاقه ای نداشت.
    _ منم خوشحالم که تو انقدر آقایی.
    _ متشکرم ... نگران غزل هم نباشید بالاخره تا چند روز دیگه آروم می شه.
    لاله که هنوز هم نمی توانست باور کند به این راحتی توانسته جلوی چشم تمام اقوام در کنار سهیل گام بردارد اشک از چشمانش سرازیر شد (اه، دیگه حالم از گریه های این دختره داره بهم می خوره). سهیل آهی کشید و آهسته دست او را در دست گرفت و گفت:
    فکر می کنم خواب می بینم.
    _ اگه این خوابه از خدا می خوام که هیچ وقت بیدار نشم.
    _ یادته دفعه پیش که اومدیم اینجا چه حالی داشتیم؟ فکر کردم باید از هفت خوان رستم بگذریم تا تو رو به دست بیارم، البته این چند روزه برای من ازهفت خوان رستم هم سخت تر بود.
    _ منم فکر نمی کردم بتونیم به این زودی بازم بیایم اینجا.
    _ همانطور که از خدا خواسته بودیم این دفعه تو سالم و سرحالی و همین برای من از همه چیز با ارزشتره.
    _ اما من هنوزم می ترسم.
    _ دیگه از چی می ترسی؟
    _ از غزل، می دونم که اون خیلی ناراحته.
    _ مطمئن باش دیگه نمی تونه کاری بکنه، خدا با ماست و خودش نگهدار ما و عشق پاک ماست.
    _ نمی دونم چه طوری از خدا تشکر کنم که لطف به این بزرگی به من کرده.
    سهیل به صورت آرام ما خیس لاله نگاه کرد و پرسید:
    بازم داری گریه می کنی؟
    _ این گریه، کریۀ شادیه.
    _ اما من دیگه نمی خوام اشکای تورو ببینم، دلم می خواد که همیشه شاد و خندون باشی.
    بعد از توی جیبش یک دستمال بیرون آورد و آهسته اشکهای او را پاک کرد و بعد دستمال را بوسید و دوباره درون جیبش گذاشت. لاله که خسته شده بود و احساس نفس تنگی می کرد به تخته سنگی اشاره کرد و گفت:
    بهتره اونجا یه کمی استراحت کنیم.
    _ خسته شدی؟
    _ نفسم سنگینی می کنه.
    _ خوب شد یادم آمد، فردا خودم میام تا با هم پیش یه پزشک متخصص قلب بریم.
    _ اما قلب من دیگه مریض نیست چون نوشداروش رو به دست آورده.
    _ واقعا؟!
    _ یعنی تو نمی دونستی که قلب من برای چی مریضه؟
    سهیل با یک دستمال کاغذی روی تخته سنگ را پاک کرد وگفت:
    بشین.
    لاله لبخندی زد و گفت:
    بااین کارت منو یاد چند سال پیش و اون سفر شمال انداختی.
    _ چطور؟
    _ اون موقع هم هر وقت که من می خواستم یه جایی بشینم با دستمال یا با کف دست اونجا رو تمیز می کردی. یه دفعه بعد از این کار می خواستی سیب برداری و بخوری که من عصبانی شدم.
    سهیل با خنده گفت:
    _ آره یادمه منم ناراحت شدم و دیگه سیب نخوردم.
    _ منم رفتم با یه لیوان آب برگشتم تا تو دستهات رو بشوری و سیب بخوری.
    _ وای که چقدرم اون سیب خوشمزه بود!
    لاله پرسید:
    _ این رفیقت مجید ازدواج نکرده؟
    _ نه توی آلمان که بودیم همیشه می گفت که می خواد با یه دختر ایرونی ازدواج کنه.
    _ پس حتما برگشته که ازدواج کنه.
    _ منم همینطور فکر می کنم! اما شرایطی که اون داره شاید کمتر دختری حاضر بشه باهاش ازدواج کنه.
    _ مگه شرایطش چه جوریه؟
    _ اون می خواد بعد از ازدواج هم برگرده آلمان.
    _ چرا همین جا نمی مونه؟
    _ نمی دونم شاید چون دیگه به اونجا عادت کرده، وضع کار و زندگیش هم رو به راهه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #62
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرزانه و شوهرش همراه فریده و سعید به آنها رسیدند و کنارشان نشستند. فریده در گوش لاله گفت:
    سعید امتحانش رو پس داد.
    لاله پرسید:
    رد یا قبول؟
    فریده با لبخند گفت:
    قبول!
    شوهر فرزانه با شنیدن این حرف او گفت:
    پس باید به فکر مقدمات عروسی باشیم.
    فریده با تعجب پرسید:
    برای چی؟
    _ خب خودت الان گفتی قبوله.
    فریده و لاله خندیدند. در همین لحظه بقیه هم کم کم از راه رسیدند و همانجا دور هم نشستند اما غزل بدون اینکه به دیگران اعتنایی بکند به طرف بالا رفت و آنجا نایستاد. مجید از درون سبد دو تا سیب برداشت و گفت:
    با اجازۀ همگی من برم و گرنه طلاقم رو میده.
    نیما خندید و گفت:
    تندتر برو و گرنه بهش نمی رسی.
    بعد از صرف چای و میوه باز هم همه بلند شدند اما این بار در کنار هم حرکت می کردند و به نوبت لطیفه تعریف می کردند.
    موقع صرف ناهار شده بود. غذا آماده بود و همه منتظر برگشتن جوانها بودند. آقای مقدم گفت:
    این جوونا آنقدر بی فکرند که نمی دونن ماها طاقت گرسنگی رو نداریم.
    سیاوش گفت:
    خب ما مشغول بشیم تا اونا هم برسن.
    اما سعیده اعتراض کرد و گفت:
    غذا بدون اونا مزه نمی ده.
    در همین هنگام آقا ناصر گفت:
    دعوا نکنید اومدند.
    همه خسته اما خوشحال برگشتند کنار نهر دستهایشان را شستند. مجید مقداری آب با دست به صورت سهیل پاشید، سهیل تکانی خورد و گفت:
    خودم بلدم صورتم رو بشورم تو زحمت نکش.
    مجید گفت:
    آره می دونم که بلدی صورتت رو بشوری اما بلد نیستی از رویا بیرون بیای.
    بعد به لاله نگاه کرد و گفت:
    این دختره تو رو خیلی هوایی کرده، هوش و حواست رو دزدیده.
    لاله لبخندی زد و از جایش برخاست و به طرف بقیه رفت. مجید ادامه داد:
    بهت تبریک می گم، از الان مطمئنم که تو خوشبخت ترین مرد روی زمین می شی، اما من بیچاره! ( و با این حرف به غزل که مشغول پاک کردن خاکهای لباسش بود اشاره کرد) سهیل خندید و پرسید:
    واقعا اسیر شدی؟
    _ هنوز کاملا مطمئن نیستم.
    _ پس عجله نکن و خوب چشمات رو باز کن.
    _ بازه بازه، نگاه کن.
    سپس تا جایی که می توانست چشمهایش را باز کرد. سهیل بلند شد و گفت:
    بسه دیگه و گرنه الان از ترس می میرم.
    _ نه تو دیگه نمی میری.
    _ چرا؟
    _ چون معجون عمر جاودانی رو به دست آوردی.
    سهیل آهی کشید و گفت:
    اما حالا دیگه اگر هم بمیرم ناراحت نیستم چون بالاخره لاله مال خودم شد، اما یه کار دیگه هم دارم که باید زودتر انجامش بدم.
    _ چی؟
    _ دو تا اتاق رویایی برای لالۀ عزیزم آماده کردم که هنوز یه کمی کار داره.
    _ وقتی می گم توی رویایی می گی نه.
    _ من اون اتاقها رو فقط برای لاله درست کردم و با خودم عهد کرده بودم که اگه اونو بدست نیاوردم خودمو اونجا بکشم آخه اونجا میعادگاه عشق منه، وقتی برگشتیم اونجا رو بهت نشون می دم تا بفهمی چقدر عاشقشم.
    _ همینطوری هم دارم می بینم که چقدر پاک باخته ای.
    _ مجید من خودم رو برای همیشه مدیون تو می دونم.
    _ رفاقت ارزشش بیشتر از ایناست، من که کاری نکردم.
    _ ای کاش تمام رفیقها مثل تو بودند.
    _ آره راست می گی اگه قرار باشه همه مثل تو باشن که دنیا خراب می شه.
    _ بازم شروع کردی؟
    سیامک آنها را صدا زد و گفت:
    تو رو خدا حرفاتون رو بذارید برای بعد مردیم از گرسنگی!
    مجید برگشت و گفت:
    پس یه کم دیگه معطل می کنیم تا حد اقل از دست تو یکی راحت بشیم.
    سپس همراه سهیل به طرف آنها رفتند. بعد از صرف ناهار قرار شد که این بار بزرگترها به گردش بروند و جوانها بمانند و کنار لوازم باشند. وقتی همه بلند شدند سیامک و همسرش هم برخاستند. مجید پرسید:
    شما کجا راه افتادید؟
    سیامک گفت:
    گردش!
    _ ما که نفهمیدیم بالاخره شما پیرید یا جوون؟!
    _ خب معلومه دیگه جوون امروز و پیر آینده.
    _ تو که ما شاءا... کم نمیاری فقط دنبال فرصتی که از زیر کار در بری.
    سیامک خندید و دست نیلوفر را گرفت و گفت:
    بیا بریم این آقا مجید حسودیش می شه که نتونسته یه جفت برای خودش پیدا کنه تا باهاش گرم بگیره و خوش بگذرونه، مگه ندیدی امروز چه جوری مثل یه مرغ سرگردون همه طرف می رفت.
    _ اولا مرغ خودتی آقا سیا بعدشم همین الان که من اینجا هستم سه، چهار جفت توی آلمان منتظر من هستن.
    _ حتما سه، چهار جفت کفش.
    _ نخیر اشتباه کردی! سه، چهار جفت جوراب.
    همه به بحت آنها خندیدند که سیاوش گفت:
    به رخ کشیدن کفش و جورابتون رو بذارین برای بعد، سیامک اگر میای زودتر راه بیفت.
    سیامک پیپش را گوشه لبش گذاشت و در همان حال گفت:
    آخه حسودا نمی ذارن.
    مجید خندید و گفت:
    برو، برو و گرنه جا می مونی اون وقت میندازی گردن من!
    نیما در حالی که برای خودش چای می ریخت گفت:
    این طوری که حوصله مون سر می ره بیاین یه بازی بکنیم.
    مجید گفت:
    موافقم! قایم موشک بازی چطوره؟
    ستاره گفت:
    شما که همه چیز رو به مسخره می گیرید.
    _ ببخشید خانم بزرگ دیگه شوخی نمی کنم که به شما بی احترامی بشه.
    _ پس آقا بزرگ یه کم ساکت باشید تا فکر کنیم ببینیم چه بازیی کنیم!
    _ باشه ننه جون فکر کنید.
    صدای خنده همه بلند شد. غزل در حالی که به لاله نگاه می کرد گفت:
    عروس و داماد جدید بگن چی بازی کنیم.
    سهیل بلند شد و گفت:
    ما که نیستیم، ترجیح می دیم با هم تنها باشیم.
    غزل با طعنه گفت:
    منم منظورم شما نبودید منظورم فریده و آقا سعید بود ... چون شما که همچین جدیدم نیستید.
    منظور او لاله بود و همه این مسئله را زود درک کردند. لاله با ناراحتی بلند شد اما جوابی نداد ولی سهیل گفت:
    اگر عشق واقعی باشه در پیری هم آدم جوونه و همه چیز براش بوی تازگی می ده.
    مجید برای ختم بحث گفت:
    آره سهیل جان شما برید یه کمی با هم باشید تا تلافی این چند سال جدایی دربیاد.
    لاله و سهیل با هم به طرف تختی دورتر از همه تختها رفتند و کنار هم نشستند اما لاله از حرف غزل ناراحت شده بود.
    سعید گفت:
    من می گم گل یا پوچ بازی کنیم.
    مجید گفت:
    نه خیلی بچه گانه ست، اسم و فامیل بازی کنیم بهتره.
    نیما خندید و گفت:
    این که بدتر شد.
    مجید چینی به پیشانیش انداخت و رو کرد به غزل و گفت:
    اینا می خوان منو اذیت کنن، اصلا پاشو من و تو هم بریم یه گوشه ای برای خودمون خلوت کنیم.
    غزل صورتش را از او برگرداند و حرفی نزد چون از جوابی که سهیل داده بود خشمگین و عصبی بود.
    مجید گفت:
    بیا اینم از شانس ما! اصلا بازی نکنیم سنگین تریم.
    همسر فرزانه با شنیدن این حرف دراز کشید و سرش را روی زانوی او گذاشت و گفت:
    این شد یه حرف حسابی، من که خیلی خوابم میاد.
    مجید بلند شد و به فرزانه گفت:
    تو هم براش لالایی بخون تا بهتر خوابش ببره، منم می رم پیش رفیق خودم، حالا می فهمم که چرا سهیل بیچاره تا حالا جرأت نکرده بود حرفش رو بزنه.
    غزل پرسید:
    مثلا چه حرفی رو می خواسته بزنه؟
    _ حرف دلش رو، عشق به لالۀ عزیزش رو!
    _ اما همگی ما می دونیم که این حرفها دروغه و سهیل برای جبران گذاشته ها می خواد با لاله ازدواج کنه و هیچ علاقه ای هم به او نداره.
    نیما با عصبانیت گفت:
    غزل دیگه ساکت شو.
    مجید دستهایش را تکان داد و گفت:
    نه، نه بذار بگه مثل اینکه این غزل خانم هنوزم دست بردار نیست و می خواد یه جوری به زور خودش رو به رفیق ما بچسپونه ولی عزیزم به اطلاع شما و همه اونایی که نمی دونن برسونم که سهیل از بچگی عاشق لاله بوده ولی به خاطر رفیقش کامران از عشقش دست کشید و چون تحمل این وضع رو نداشت اومد آلمان، اما اونجا هم هر لحظه فقط اسم لاله سر زبونش بود، اگر اونجا بودید و می دیدید که چطور تمام در و دیوار خونه اش رو با عکس لاله پر کرده بود حرفهام رو باور می کردید، وقتی بهش خبر رسید که لاله طلاق گرفته اصلا نمی دونست چه طوری برگرده. این رو هم بدونید که نجابت و پاکی لاله ست که سهیل رو تا این حد شیفته کرده. مجید سکوت کرد و منتظر ماند تا اگر باز هم کسی حرفی زد بتواند از آنها دوباره دفاع کند. فریده از فرصت استفاده کرد و گفت:
    من از این عشق با خبر بودم، البته خود لاله حرفی نزده بود ولی من دفتر خاطراتش رو چند بار خونده بودم، اون به حدی سهیل رو دوست داره که تمام گلهایی رو که از ده سال پیش تا به حال سهیل براش آورده نگه داشته، توی کمدش پر شده از گلهای خشک و کارتهای تبریک، اون کمد با همه کوچکیش یه دنیا عشق و محبته که من با دیدنش شدیدا تحت تأثیر قرار گرفتم و به عشق پاک اونها ایمان آوردم.
    لادن که از طعنه های غزل بغض کرده بود گفت:
    بیچاره لاله کسی نمی دونه که اون توی این مدت چی کشیده.
    مجید گفت:
    لاله نجیب ترین زنیه که من در تمام عمرم دیدم، اون لبهاش بسته س اما یه دنیا حرف داره که متانت و حیا مانع می شه که بتونه زبونش رو باز کنه، توی چشماش به اندازه یه آسمون پر ستاره عشق و محبته که با هر نگاه به سهیل تقدیم می کنه. سپس برگشت و نظری به آنها که روی تخت کنار هم نشسته بودند انداخت و گفت:
    خوش به حالشون که دنیای به این قشنگی برای خودشون درست کردن، دنیای اونا با دنیای خیلی ها فرق می کنه، دنیای اونا پر از عشق و محبت و عاطفه ست در حالی که دنیای خیلی ها ممکنه پر از کینه و نفرت باشه، دنیای اونا خیلی بزرگه اما قابل درکه در حالی که دنیای بعضی ها انقدر کوچیک و به هم ریخته ست که حتی به چشم نمیاد.
    فرزانه پرسید:
    پس چرا سهیل تا حالا ساکت نشسته بود؟
    _شاید به خاطر اینکه منتظر بود یه فرصت بهتر پیش بیاد.
    نیما گفت:
    شایدم می ترسید که ما حرفاش رو باور نکنیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #63
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    غزل که باز هم نمی توانست جلوی احساسات شیطانیش را بگیرد گفت:
    شاید هم مسئله ای بوده که باعث ترس و تردیدش می شده!
    مجید که مسئله کامران و دروغهایش را می دانست گفت:
    غزل خانم به اطلاعتون برسونم که اون مسئله هم حل شد، آقا کامرانم الان توی بازپروریه، در ضمن پول شما هم پیش آقای مقدمه، که می تونید اون رو پس بگیرید شاید جای دیگه ای برای دزدیدن دل دیگه ای لازمتون بشه.
    رنگ از روی غزل پرید و دست و پایش را گم کرد. نیما با تعجب پرسید:
    مسئله کامران چیه؟ چه پولی دست آقای مقدمه؟
    مجید به نیما اشاره کرد که ساکت شود سپس گفت:
    از همین الان بگم که هر کی بخواد به رفیق من و همسرش بی احترامی کنه و یا حرف ناشایستی پشت سرشون بزنه با من طرفه.
    غزل با خشم از جایش بلند شد و با عجله از آنجا دور شد. مجید هم که ناراحت و عصبی به نظر می رسید به کنار نهر رفت و روی زمین نشست. نیما هم پیش او رفت و با اصرار از او خواست که موضوع کامران را برایش تعریف کند. مجید هم تمامی حرف هایی را که از سهیل شنیده بود به او گفت. نیما با ناباوری سرش را تکان داد و گفت:
    من اصلا فکرش رو هم نمی کردم که غزل اهل این کارها باشه.
    _وقتی شیطون توی وجود آدم رخنه کنه آدم رو مجبور می کنه که دست به هر کاری بزنه.
    _من فکر می کنم غزل از اون شب مهمونی این طور شد.
    _کدوم شب؟
    نیما ماجرای آن شب را برای مجید تعریف کرد و ادامه داد: غزل همون شب نامه ای نوشت و چیزهایی رو که دیده بود توی اون ذکر کرد و خودکشی کرد. سپس کمی فکر کرد و گفت: حالا می فهمم چرا لاله اون روز توی بیمارستان گفت که حاضره با من ازدواج کنه چون نمی خواست به خاطر نامه غزل دیگران به چشم بد به او نگاه کنن... واقعا که لاله خیلی پاکه و چقدر توی این مدت عذاب کشیده!
    _و حالا حقشونه که بتونن کنار هم یه زندگی آروم و راحت رو بگذرونن.
    _حالا کامران کجاست؟
    _بردنش بازپروری، اون هم یه روز حسادت به کاری احمقانه زد که بیشتر از همه خودش رو عذاب داد اما امیدوارم که بعد از این بتونه راه درست رو انتخاب کنه و یه زندگی آبرومندانه برای خودش بسازه.
    _واقعا راست گفتن که حسادت سرچشمه همه بدیهاست!
    _اگر سعی کنیم که دیگران رو صادقانه دوست داشته باشیم دچار احساس حسادت نمی شیم.
    _باید به صبر لاله و سهیل آفرین گفت.
    _عشق همیشه با خودش صبر هم میاره.
    _تو چرا تا حالا ازدواج نکردی؟
    _راستش رو بخوای اولا فرد مورد نظرم رو پیدا نکردم دوما می خواستم از کارم مطمئن بشم و بدونم که حتما می تونم یه زندگی خوب برای همسرم درست کنم سوما باید با یه دختر ایرانی ازدواج کنم.
    _پس باید توی فامیلتون بگردی.
    _خوشبختانه یا متأسفانه باید بگم که من هیچ فامیلی ندارم، پدرم که قبل از رفتن من به آلمان فوت کرد، مادرم رو هم اصلا ندیدم، فقط می مونه یه عمه پیر که اونم نداشته باشم بهتره.
    _چرا؟!
    _یه پیرزن پولدار که دنیاش شده طلا و جواهراتش که حتی به چشمای خودش هم اعتماد نداره، به چه دردی می خوره.
    نیما نگاهی موشکافانه به صورت مجید انداخت. مجید خندید و گفت:
    چیه؟ حتما تو هم مثل خیلی ها فکر می کنی که من احمقم! درسته که من تنها وارث این عمه خانمم، اما برای من پول در درجه دوم اهمیت داره. البته اون هم پولی که با کار و تلاش خودم به دست بیاد. بادآورده به من مزه نمی ده.
    _تو آدم عجیبی هستی!
    _خیلی ها مثل تو این عقیده رو دارند اما من همیشه می گم هر چیزی به جای خودش.
    _منظورت رو نمی فهمم.
    مجید نفس عمیقی کشید و پاهایش را جمع کرد و گفت:
    درسته که من تو کشور خارجی می کنم اما کشور خودم رو مثل جونم دوست دارم، اونجا شاید خیلی کم با کسی روبرو بشم که مسلمون باشه اما من هر جا که باشم یه مسلمونم و به دین و آیین خودم احترام می گذارم و همه آیین مذهبم رو به جای میارم، اگر هم می گم که می خوام با دختر ایرانی ازدواج کنم چون دوست دارم مثل همه جوونای ایرانی موقع ازدواج رسم و رسومات رو انجام بدم و مثل یه ایرانی ازدواج کنم.
    با نزدیک شدن سعید که از تنهایی خسته شده بود و به طرف آنها می آمد صحبتهای آنها خاتمه یافت. نیما به او نگاه کرد و گفت:
    چیه داماد آینده؟ چرا پیش عروس خانم نموندی؟
    سعید کنار آنها نشست و گفت:
    عروس خانم بیشتر مایله که با دوستاش گرم بگیره.
    _ای حسود! از الان داری حسودی می کنی؟
    سعید خندید و گفت:
    خب باید گربه رو دم حجله کشت.
    مجید با دستش روی پای او زد و گفت:
    مواظب باش گربه تورو نکشه تو نمی خواد گربه رو بکشی.
    هر سه خندیدند و شروع کردند به شوخی و سر به سر هم گذاشتن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #64
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لاله با شادی به اتاقش رفت و در حالی که شعری را زیر لب زمزمه می کرد خاطرات زیبای آن روز را به ذهتش می سپرد تا همیشه با یاد آوری آنها لذت ببرد. مهتاب ضربه ای به در زد و وارد شد و خندان و شاد گفت:
    بهت تبریک می گم عزیزم.
    خدا پاداش دل پاک و مهربونت رو به تو داد، قدرش رو بدون.
    _ دلم می خواد هرچه زودتر صبح بشه.
    _ چیه به این زودی دلت براش تنگ شده؟
    لاله با بغض گفت:
    در برابر این همه سال دوری که تحمل کردم باید حد اقل به همون اندازه هم کنارش باشم.
    _ حالا وقت زیاده، نترس، انقدر کنار هم می مونید که خسته بشید (باور نکن بابا، آخرش که سهیل با غزل می ره).
    _ نه مامان، نه من هیچ وقت از سهیل خسته نمی شم، سهیل تمام عشق و آروزی منه.
    لاله برای اولین بار بود که جلوی مهتاب می توانست به راحتی حرف دلش را به زبان بیاورد و بدون شرم احساسش را بیان کند. مهتاب جلو رفت و سر او را در آغوش گرفت و گفت:
    می دونم، عزیزم می دونم.
    بعد از رفتن مهتاب او به درون رختخوابش رفت و به سقف خیره شد. احساس کرد تنها آروزیی که درحال حاضر دلش را به وسوسه می اندازد تنها و تنها کنار سهیل بودن است. دستش را زیر بالش برد و عکس قاب کردۀ او را برداشت و به آن خیره شد.
    ****
    سهیل و مجید برای اینکه مزاحم خوابیدن آقای مقدم نباشند به پشت بام خانه رفتند. مجید گفت:
    تهران چقدر عوض شده. اصلا با چند سال پیش قابل مقایسه نیست.
    _بله آقا مجید حالا دیگه تهران ما هم می تونه با شهرهای بزرگ دنیا رقابت کنه.
    _ اما آدماش نه!
    _ چطور؟
    _ انسانهای هیچ جای دنیا نمی تونن از نظر محبت و وفا و صمیمیت با مردم این دیار رقابت کنن.
    سهیل گفت:
    حرفهای بو دار می زنی!
    _ کجای حرفم بو داشت؟ مگه من گفتم قورمه سبزی؟
    _نخیر گفتی وفا، وفا یعنی عشق، عشق یعنی دل بستن، دل بستن یعنی اسیر شدن، اسیر شدن یعنی ....
    _ بسه، بسه انقدر شعر برام ردیف نکن.
    _ پس کج بشین و راست بگو.
    مجید برگشت و پشت او ایستاد و پرسید:
    خوبه؟
    سهیل با تعجب پرسید:
    چی خوبه؟
    _ انقدر کج خوبه؟
    سهیل با دست به شانۀ او زد و گفت:
    ای بد جنس همیشه یه طوری از جواب دادن طفره می ری، اما من ول کن نیستم. زود باش اعتراف کن.
    مجید جلوی او زانو زد و کف دو دستش را به هم چسپاند و با صدایی عاجزانه گفت:
    از تقصیرات من بگذرید، به خدا مرتکب قتل نشدم.
    _ مسخره! جز شوخی و مسخره بازی کار دیگه ای بلد نیستی؟
    _ اتفاقا یه کاری بلدم که خیلی ها بلد نیستن.
    _ چه کاری؟
    مجید بلند شد و در حالی که به دیوار تکیه می داد گفت:
    مثلا بلدم عاشق بشم.
    _ این رو که منم بلدم! ولی آخه عاشق کی؟ این مهمه!
    _ اگر بگم مسخره ام نمی کنی؟
    _ نه!
    _ غزل!
    سهیل از جا پرید و با تعجب پرسید: غزل؟!
    _ آره مگه عیبی داره؟
    _ پسر او سرتا پاش عیبه!
    _ چرا؟ چون تو دوستش نداری؟ چون یه کمی بر حسب غریزه حسادت می کرد؟
    سهیل کمی فکر کرد و گفت:
    خب بیراهم نمی گی اما اون چی؟
    _ اون کافیه که از تو ناامید بشه.
    _ یعنی هنوزم نا امید نشده؟
    _ نه!
    _ از کجا می دونی؟
    _ از حرفاش، حرکاتش، رفتارش!
    _ ناراحتت می کنه؟
    _ دیوونه ام کرده.
    _ به این راحتی؟ به این زودی؟
    _ عشق! سخت و راحت، دیر و زود سرش نمی شه.
    سهیل آهی کشید و گفت:
    درسته من هنوزم خوب یادم نمیاد کی عاشق لاله شدم اما حس می کنم که با به دنیا اومند اون این عشقم به دنیا اومد، همیشه فکر می کنم که خدا من و اونو برای هم آفرید.
    _ دلت براش تنگ شده؟
    _ تو از کجا می دونی؟
    _ از آه کشیدنت.
    _ دلم می خواد حالا که دیگه همه چیز تموم شده، زودتر یه جشن کوچولو بگیرم و اونو بیارمش توی کلبۀ عشقمون.
    _ آخرشم این کلبۀ عشقت رو به ما نشون ندادی.
    سهیل به طرف او رفت و دستش را به سویش دارز کرد و گفت:
    اگه قول بدی به صورت یه راز باقی بمونه می برم و نشونت می دم.
    _ قول می دم.
    با هم حیاط رفتند و از آنجا به پشت ساختمان رفتند پله های زیر زمین را طی کردند و وارد محوطۀ بزرگ زیر زمین شدند. مجید با تعجب پرسید:
    می خوای لاله رو بیاری توی این زیر زمین؟
    _ خواهش می کنم.
    _ چشم! بریم ببینیم.
    به در چوبی بزرگی که تازه رنگ قهوه ای خورده بود رسیدند. سهیل کلیدی را از جیبش درآورد که یک جاکلیدی به شکل لاله از آن آویزان بود. با کلید در را باز کرد و گفت:
    بفرمایید.
    مجید گفت:
    فکر نمی کنی خیلی تاریکه؟
    سهیل گفت:
    ای ترسو.
    سپس دستش را روی دیوار کشید و کلید برق را زد. با روشن شدن لوستر بزرگی که شامل ده گل لاله در قسمت بالایی و پنج گل لاله روی میله پایینی می شد، اتاق نمایان شد. در قسمت راست اتاق آینه بزرگی به چشم می خورد که با کلهای لاله قرمز مصنوعی تزئین شده بود. در زیر آن یک میز با پایه های زیبا که عکس زیبای لاله روی آن قرار داشت. در طرفین میز دو گلدان بزرگ پر گل روی زمین به چشم می خورد. با یک عروسک چشم آبی زیبا با لباس قهوه ای زنگه که زیباترش کرده بود. در سمت چپ اتاق یک دست مبل و یک دست راحتی چیده شده بود و جالب اینکه روی سطح رو میزیهای جلوی مبلها نیز هر کدام یک لاله بزرگ نقاشی شده بود. روی یکی از میزها گلدان مشکی وجود داشت آکنده از گلهای لاله. در گوشه پایینی سمت راست یک آویز وجود داشت که هفت هشت ریسه از گلهای لاله آن را پر کرده بود و در زیر آن یک نخل مصنوعی که پرنده های مصنوعی روی آن قابل شمارش نبودند. در گوشۀ بالایی آن سمت، یک بوفۀ کوچک با مقداری ظروف چینی وجود داشت. کمی آن طرف تر از آن قسمت اتاق پردۀ تور زیبایی در وسط آن نصب شده بود که روی پرده نیز پروانه های مصنوعی زیبا به چشم می خوردند و آن طرف پرده روی زمین قالیچۀ ابریشمی با طرح سه گوزن زیبا بود که در کنار آن یک کتابخانه کوچک قرار داشت و در طرف دیگر آن یک جارختی چوبی کوچک. در سمت راست دو در چوبی بود که سهیل گفت:
    یکی از این درها به اتاق خواب باز می شه و دیگری به دستشویی و حمام.
    سپس به سمت دیگر اشاره کرد و گفت:
    این هم آشپزخونه ای که در آینده لاله عزیزم در آن آشپزی کنه.
    با روشن شدن لامپ، مجید آشپزخانه ای مجهز که با سلیقه ای خاص چیده شده بود را دید که در انتهای آن در شیشه ای بزرگی وجود داشت که به حیاط باز می شد. البته با فاصله ای به اندازه چهار پله از حیاط. درست روبروی درختهای بید مجنون و گلهای داوودی و رز که در شب هم زیبا به نظر می رسید.
    سهیل گفت:
    حالا نظرت رو بگو! چطوره؟
    _ عالیه پسر، واقعا تا حالا هیچکس اینجا رو ندیده؟
    _ نه هیچ کس! پیشتر اثاثیه رو موقعی که پدر خونه نبوده خریدم و آوردم کارهای بنایی هم که قبلا انجام شده بود.
    _ قبلا؟!
    _ قبل از رفتن به آلمان، این طرح مربوط به قبل از جدائیمونه!
    _ پس حالا لاله خانم می خواد بیاد به یه باغ لاله؟
    _ درسته.
    _ چرا بیشتر از گل های مصنوعی استفاده کردی؟
    _ چون عمرشون بیشتره، من از گلهای طبیعی زیاد خوشم نمیاد چون عمرشون خیلی زود به پایان می رسه. مثل اون گلهای که لاله در تمام این سالها نگهشون داشته اما با یک تلنگر همه شون پودر می شن.
    مجید گفت:
    می دونم راجع به چی صحبت می کنی فریده قضیه اون گلها رو برامون گفت ولی خودمونیم ها این لاله هم زده رو دست لیلی و شیرین.
    سهیل لبخندی زد وگفت:
    منم اگه لازم باشه حاضرم مثل فرهاد کوه بکنم و مثل مجنون به بیابون بزنم.
    _ اتقاقا خیلی جالب می شه، بذار ببینمت، آره ریش بلند خیلی بهت میاد، مخصوصا که لباسهاتم کهنه و پاره باشن.
    _ ای بد جنس، امیدوارم گرفتارش بشی که بفهمی من چی می کشم.
    _ اتفاقا مرضت مسری بود و به منم سرایت کرده، امشبم می خوام برم کوه.
    سهیل خندید و گفت:
    حالا عجله نکن، شاید زود جواب مثبت بگیری.
    _ سهیل!
    _ بله!
    _ تو خیلی بخیلی!
    _ من! چرا؟!
    _ اصلا به فکر خواب من نیستی، مثل اینکه بدت نمیاد برگردم هتل.
    سهیل بلند شد و گفت:
    پاشو، پاشو بریم اتاقت رو نشونت بدم خوشخواب در ضمن فردا هم می ری هتل و لوازمت رو میاری اینجا.
    _ چشم.
    _ خیلی خوشحال شدی؟
    _ چرا که نشم؟ از کرایه هتل راحت شدم.
    _ هنوز زن نگرفتی خسیس شدی ها.
    _ دوباره بحث زن و ازدواج و این جور چیزها رو پیش کشید، بلند شو بریم اتاقم رو نشون بده تا من برم بخوابم بعد خودت تا صبح بشین جلوی آینه و از این حرفها بزن.
    سهیل مجید را به اتاقش راهنمایی کرد و دوباره به اتاق خودش بازگشت.
    کنار پنجره رفت و به آسمان پرستاره خیره شد. با شادی لبخند زد و خدا را شکر کرد. سپس به طرف تلفن رفت . گوشی را برداشت و شمارۀ خانۀ آقا فریدون را گرفت و مثل همیشه در آن وقت شب تنها فرد بیدار آن خانه لاله بود که با عجله از رختخواب بلند شد و گوشی را برداشت و با اطمینان گفت:
    سلام سهیل.
    _ سلام، از کجا می دونستی منم؟
    _ منتظر تلفنت بودم.
    _ حالت چطوره؟
    _ خوبم، تو چطوری؟
    _ منم خوبم، اما ...
    لاله با نگرانی پرسید:
    اما چی؟ چی شده؟ اتقاقی افتاده؟
    _ آره یه اتفاق مهم! ... دلم برات تنگ شده!
    _ تو که منو ترسوندی.
    _ منو ببخش عزیزم، خواستم شوخی کنم.
    _ تو کجایی؟
    _ باید کجا باشم؟
    _ توی رختخواب.
    _ تو خواب بودی؟
    _ نه!
    _ پس چرا فکر می کنی که من توی رختخوابم؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #65
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    _ آخه الان موقع خوابه.
    _ یعنی من مزاحمت شدم؟
    _ نه، نه اصلا منظورم این نبود.
    _ پس منظورت چی بود؟
    _ سهیل! می خوای سربه سرم بذاری؟
    سهیل که هر لحظه با شنیدن صدای او قلبش مالامال از عشق می شد گفت:
    می دونی من امشب اصلا نمی تونم بخوابم.
    _ چرا؟
    _ از خوشحالی!
    _ درست مثل من.
    _ لاله!
    _ جانم!
    _ می تونم بیام ببینمت؟
    لاله کمی فکر کرد و بعد گفت:
    آخه می ترسم مامان و بابا بفهمن.
    _ مگه دفعه های پیش فهمیدن؟
    _ نه!
    _ حالا دیگه مسئله حله و اگر هم بفهمن دیگه مورد خاصی نداره، حالا حاضری؟
    _ البته.
    _ پس منتظرم باش که اومدم.
    _ خداحافظ.
    _ نگو خدا حافظ بگو به امید دیدار.
    _ به امید دیدار.
    لاله گوشی را گذاشت و با شادی بی حد از تخت پایین آمد و به طرف کمد لباسهایش رفت تا حاضر شود.
    ****
    سهیل سوئیچ ماشین را برداشت و با عجله به حیاط رفت ولی هنگامی که می خواست سوار ماشین شود صدای مجید توجه اش را جلب کرد، سرش را بلند کرد و او را کنار پنجره دید. مجید در حالی که خواب آلود به نظر می رسید پرسید:
    کجا؟!
    _ می خوام برم بزنم به کوه دیگه!
    _ کدوم کوه؟
    _ همون کوهی که قله اش پر از عشقه.
    _ برو بابا قله اون کوه برفم نداره، چه برسه به عشق.
    _ تو برو بخواب! کاری به این کارها نداشته باش بی احساس.
    _ من بی احساسم؟
    آقای مقدم که پشت پنجره نشسته بود سرش را بیرون آورد و گفت:
    شما که امشب خواب رو از من گرفتید، حالا چی می گید؟ کجا برف اومده توی این تابستون گرم (به فضولاش مربوط نیست).
    مجید سلام کرد وگفت:
    روی پشت بام خونۀ آقا فریدون برف اومده سهیل می خواد بره پاروش کنه تا سقفش نریزه.
    سهیل خندید و پرسید:
    خیلی دوست داشتی این برف روی بام خونه کسی دیگه ای می اومد؟
    مجید انگشتش را به علامت سکوت جلوی بینی اش گرفت و به آقای مقدم اشاره کرد. اما سهیل صدایش را بلندتر کرد و به آقای مقدم گفت:
    آقا هنوز نیومده عاشق شده.
    آقای مقدم با تعجب پرسید:
    عاشق؟
    مجید برای عوض کردن موضوع صحبت گفت:
    سهیل جان دیرت می شه برو!
    سهیل در ماشین را باز کرد و در حالی که سوار می شد گفت:
    یه زنگ بزن خونه آقا ناصر از غزل بپرس اون طرفا برف پارو کن نمی خوان! سپس در حالی که می خندید ماشین را روشن کرد و دوباره پیاده شد و در را باز کرد. مجید با عجله دوید تا به او برسد و حقش را کف دستش بگذارد اما او با ماشین از حیاط خارج شد و در حالی که دور می شد سرش را بیرون آورد و گفت:
    در رو هم پشت سرتون ببندید لطفا!
    مجید در حالی که انگشتش را در هوا تکان می داد فریاد زد:
    تلافی می کنم، حالا می بینی.
    سپس به حیاط برگشت و در حالی که در را می بست گفت:
    فقط می خواست منو بیدار کنه تا در رو پشت سرش ببندم، دیوانه بیابانگرد.
    آقای مقدم از بالا گفت:
    متشکرم پسرم! بیا، تا وقت داری بخواب و گرنه تو هم مثل سهیل خواب و خوراک یادت می ره.
    ****
    لاله پشت در باغ به انتظار ایستاده بود و از دیر کردن سهیل نگران شده بود و با حالتی عصبی به این طرف و آن طرف می رفت که صدای ماشین او را شنید. با عجله در را باز کرد و در یک لحظه روبروی هم قرار گرفتند.
    سهیل خندید و گفت:
    دیر کردم؟
    لاله با ناراحتی پرسید:
    درسته که آدم یه عاشق رو انقدر منتظر بذاره؟
    _ ببخشید دیگه تکرار نمی شه.
    سپس در ماشین را برای او باز کرد و گفت:
    بفرمایید خانم.
    لاله می خواست سوار شود که سهیل گفت:
    نه، نه این طوری نه!
    لاله با تعجب پرسید:
    پس چه طوری؟
    _ با لبخند، با چهره ای شاد.
    لاله لبخندی زد و بعد سوار ماشین شد. سهیل در را بست و ماشین را دور زد و خودش هم سوار شد و گفت:
    حالا امر بفرمایید کجا بریم؟
    _ جای مشخصی توی ذهنم نیست.
    _ خب دو دقیقه وقت داری که فکر کنی.
    _ بهتره که امشب جایی نریم فقط تو خیابونها بگردیم، من شبهای تهران رو خیلی دوست دارم.
    _ فقط شبهاشو؟
    _ نه خوب روزهاشم دوست دارم اما ...
    سهیل میان حرف او پرید و گفت:
    از همین حالا بهت دستورمی دم که هیچ چیز و هیچ کس و به جز من دوست نداشته باشی.
    لاله گفت:
    من با تو همه چیزو و همه کس و دوست دارم، اما بدون تو حتی زندگی رو هم دوست ندارم.
    سهیل با دلی سرشار از امید دستش را روی دست او گذاشت و گفت:
    بهت قول می دم کاری کنم که تمام گذشته ها رو فراموش کنی.
    لاله در حالی که به روبه رو خیره شده بود گفت:
    قول بده که هیچ وقت تنهام نذاری آخه من از تنهایی خیلی می ترسم.
    _ قول می دم.
    _ قول بده که دیگه هیچ چیز ما رو از هم جدا نکنه جز مرگ.
    سهیل پایش را روی ترمز گذاشت. ماشین با تکان شدیدی میان بزرگراه متوقف شد. لاله با ترس پرسید:
    چی شده؟
    سهیل به طرف او برگشت و گفت:
    یک بار بهت گفته بودم بازم می گم دیگه هیچ وقت حرف مرگ رو نزن.
    لاله سرش را پایین انداخت و گفت:
    مرگم یه تولده چرا انقدر ناراحتت می کنه؟
    _ دست خودم نیست، هر وقت که تو حرف از مرگ می زنی ته دلم می لرزه.
    لاله سرش را بلند کرد و به صورت او نگاه کرد و گفت:
    دیگه حرفشو نمی زنم.
    سهیل هم لبخندی زد و گفت:
    اینطوری بهتره.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #66
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خبر عروسی فریده برای همه خبر مهم و تازه بود که باعث جنب و جوش دیگری در فامیل شده بود. یکی در فکر کمک به آنها بود و دیگری به فکر هدیه ای مناسب و جوانها هم مثل همیشه در فکر تهیه لباس زیبا و جدید بودند. اما غزل از روز جمعه به بعد مهره سکوت بر لبانش زده بود و بیشتر اوقات چه در میان جمع و چه در تنهایی به نقطه ای خیره می شد که باعث نگرانی پدر و مادرش شده بود. نیما حال او را خوب درک می کرد با این تفاوت که او خودش توانسته بود حقیقت را بپذیرد اما غزل هنوز نتوانسته بود دلش را به این حقیقت راضی کند. محبتهای ناصر و ندا هم تغییری درحال او به وجود نیاورده بود و حالا ندا به تصور اینکه شاید خبر این عروسی اثری در روحیه او بگذارد کارت را جلوی او گذاشت و گفت:
    بعد از ظهر بریم بازار تا هر لباسی که دوست داری برات بخرم.
    غزل نگاهی بی اعتنا به کارت انداخت و پرسید:
    مال کیه؟
    _ فریده! بالاخره فریده هم داره می ره خونه بخت، قسمت رو ببین سعید کجا! فریده کجا!
    غزل زیر لب زمزمه کرد:
    قسمت! بعد سرش را بلند کرد و با حیرت پرسید:
    قسمت من چی می شه؟
    ندا لبخندی زد و روبروی او نشست و گفت:
    هر چی که خدا بخواد عزیزم! من همیشه دعا می کنم که تو و نیما خوشبخت بشید من آرزویی جز این ندارم.
    _ یعنی من خوشبخت می شم؟
    _ البته که خوشبخت می شی دختر عزیزم!
    _ اما لاله خوشبختی رو از من گرفت.
    _ این چه حرفیه که می زنی! این ما بودیم که داشتیم عشق و خوشبختی رو از اون می گرفتیم که الحمدا... همه چیز به خیر و خوشی تموم شد ...
    _ اما اونا دروغ می گن، می دونم که دروغ می گن!
    _ اما من مطمئنم که حقیقت همون چیزیه که اونا می گن! مهین خانم می گفت: فریده خودش دیده که توی کمد لاله پر از گلهای خشک که یادگاری سالهای اول عشقشونه اما اونا به دلیل جوانی و سادگی نتونستند حرف دلشون رو بزنند و چند سال دوری و جدایی رو تحمل کردند.
    _ پس چرا وقتی نیما از لاله خواستگاری کرد سهیل باز هم ساکت نشسته بود؟
    _ خب به خاطر اینکه شاید فکر می کرده لاله هنوز اون احساس گذشته رو نداره.
    _ اما خواستگاری نیما بعد از اون شبی بود که من اونا رو توی ماشین دیدم.
    _ خب شایدم باز مثل دفعۀ پیش سهیل دلش سوخته و خواسته از خود گذشتگی کنه.
    _ این طور که معلومه شما هم طرفدار اونهایید.
    _ این چه حرفیه که می زنی عزیزم، طرفداری چیه؟ انسان باید منطقی باشه و با چشم باز حقیقت رو ببینه و بپذیره.
    غزل با کلافگی بلند شد و در حالی که بغض سنگینی گلوش را می فشرد گفت:
    اما من ساکت می شینم.
    ندا که از کارهای اخیر او به ستوه آمده بود بلند شد و با عصبانیت سیلی به صورت او زد و گفت:
    بسه دیگه.
    غزل با چشمان اشک آلود گفت:
    بهتره بعد از ظهر هرچی پول دارید همراهتون بیارید چون می خوام گرونترین لباس بازار رو بخرم. و بعد دوان دوان به طرف اتاقش رفت.
    ****
    ستاره و سپیده آخرین مدلهای لباس را هم نگاه کردند و بعد نظری به هم انداختند و مثل دفعه پیش شانه هایشان را بالا انداختند. خانم خیاط که یک ساعت بود که آنها را تحمل کرده بود پرسید:
    بالاخره چی شد؟ انتخاب کردید؟
    سپیده گفت:
    متأسفانه نه!
    _ چرا؟
    _ آخه مدلهاش یا خیلی ساده اس یا قدیمیه.
    _ اما من مدلهام جدیدترین مدلهای لباسه!
    _ ما که نپسندیدیم.
    ستاره بلند شد وگفت:
    مثل اینکه باز هم باید لباس آماده بخریم.
    _ هر طور میل خودتونه!
    سپیده هم بلند شد و عذرخواهی کرد و همراه ستاره از آنجا خارج شد. خیاط نفس راحتی کشید و گفت:
    همون بهتر که پسند نکردید و گرنه برای دوختنش نصفه جونم می کردید.
    لاله و لادن توی باغچه مشغول چیدن سبزی برای ناهار بودند که صدای زنگ خانه بلند شد. مهدی در حالی که توپ بازی می کرد به طرف در رفت و آن را باز کرد. سهیل با یک دسته گل سرخ و یک بسته بزرگ وارد شد. مهدی سلام کرد و خواست کمکش کند که سهیل گفت:
    نه متشکرم، این یه هدیه ست که باید خودم به دست صاحبش برسونم. لاله دستکشهای پلاستیکی را از دستهایش بیرون کشید و به طرف او رفت و سلام کرد. سهیل جواب سلام او را داد و بعد بسته را به طرف او گرفت و گفت:
    امیدوارم دیگه این دفعه هدیه ام رو قبول کنی!
    لاله خندید و بسته را از او گرفت و تشکر کرد. سهیل گلها را هم به طرف او گرفت و گفت:
    این هم بزرگترین قلب من.
    او درست می گفت و این بزرگترین دسته گلی بود که تا به حال برای لاله آورده بود. لاله گلها را هم گرفت و تشکر کرد. بعد دوباره بسته را به دست او داد و گفت:
    لطف کن برام بیارش توی خونه.
    _ چشم خانم خانمها.
    لادن هم جلو آمد و سلام کرد. سهیل جواب سلام او را داد و پرسید:
    باغبونی می کردید؟
    _ نه یک کمی سبزی برای ناهار می چیدیم.
    _ پس لطفا بیشتر بچینید چون مهمون داریم.
    _ چشم.
    لاله و سهیل با هم داخل ساختمان رفتند. لاله بسته را روی میز گذاشت و پرسید:
    همونه یا عوضش کردی؟
    _ مگه نگفتم که برای تو خریدمش پس مطمئن باش عوض نشده.
    لاله روبان آن را باز کرد و درش را برداشت. رنگ سبز خوشرنگ لباس چشم او را خیره می کرد. لاله با احتیاط لباس را برداشت، آستینهای افتاده حریر با گلهای ریز برجسته با اکلیلهای فراوان که در زیر نور برق می زد. دامن کلوش زیبا با کمر باریک که گویا فقط برای لاله دوخته شده بود.
    لاله با هیجان گفت:
    تو خیلی خوش سلیقه ای سهیل! این واقعا قشنگه!
    _ این که من خوش سلیقه ام درش شکی نیست!
    لاله منظور او را فهمید و با شرم گفت:
    این طوری حرف نزن لوس می شم.
    سهیل خندید و گفت:
    توی جعبه یه چیز دیگه ام هست.
    لاله توی جعبه را نگاه کرد. یک جفت کفش، همرنگ لباس با پاشنه های فلزی داخل آن بود که او را بیشتر به هیجان آورد. لباس را با احتیاط روی میز گذاشت و بعد کفشها را پوشید و با تعجب گفت:
    اندازه اندازه ست.
    سهیل دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
    کار دله دیگه، نمی خوای لباس رو بپوشی؟
    لاله لباس را برداشت و به اتاقش رفت. در همین لحظه مهتاب و فریدون هم از راه رسیدند و با او احوالپرسی کردند. مهتاب پرسید:
    لاله کجاست؟
    سهیل جواب داد:
    توی اتاقشه، الان میاد.
    لادن با سبد سبزیها وارد شد و از مهتاب پرسید:
    بسه؟
    مهتاب می خواست حرفی بزند که در اتاق لاله باز شد و او مثل یک فرشته رویایی از آنجا بیرون آمد. دهان همه از حیرت بازمانده بود هم به خاطر زیبایی لباس و هم به خاطر جلوۀ زیبایی که به صورت لاله داده بود. اندام ظریف او در آن لباس بسیار زیبا به نظر می رسید و انسان را به یاد قصه ها می انداخت.
    لادن گفت:
    چقدر بهت میاد! چقدر خوشگل شدی!
    مهتاب گفت:
    من که نمی ذارم با این لباس بیای عروسی! ... آخه چشمت می زنن.
    فریدون که با ذوق به دخترش خیره شده بود گفت:
    خانم عوض این حرفها برو یه کم اسفند دود کن.
    سهیل بیشتر از همه تحت تأثیر قرار گرفته بود و نمی توانست چشم از او بردارد. لاله که متوجه حال او شده بود با شیطنت گفت:
    نمایش دیگه بسه.
    و به اتاقش برگشت. سهیل نفس عمیقی کشید و در دل خدا را به خاطر این موهبت بزرگ شکر کرد.
    به درخواست فریده، لاله هم همراه او به آرایشگاه رفت. هر دو خیلی خوشحال بودند. فریده به چشمای همیشه عاشق لاله نگاه کرد و گفت:
    خدا رو شکر که تو امشب خوشحالی، امشب بهترین شب زندگی منه و دلم می خواست بهترین دوستم از زندگیش رضایت کامل داشته باشه.
    لاله لبخند زد وگفت:
    پس سعی می کنم کاری کنم که بهترین شب زندگیت شادترین شب زندگیت هم باشه عروس خانم.
    _ همین که تو همیشه شاد باشی برای من بزرگترین شادیه.
    _ متشکرم، مطمئن باش که هیچ وقت محبتهای تو رو فراموش نمی کنم.
    _ اما من که کاری نکردم.
    _ تو سنگه صبور مهربون من بودی که همیشه باعث تسلای دل خسته ام می شدی.
    _ از سهیل چه خبر؟
    _ از صبح رفته تا یه شال سبز برای من بخره اما هنوز برنگشته.
    _ شال سبز؟
    _ آخه رنگ لباسم سبزه!
    _ تازه خریدی؟
    _ سهیل از آلمان برام آورده.
    _ پس باید خیلی قشنگ و دیدنی باشه.
    _ اگر ببینی دهنت از این همه خوش سلیقه گی باز می مونه.
    _ خوش سلیقه بودن سهیل که ثابت شده هست.
    لاله خندید و گفت:
    تو بیشتر اوقات جملات سهیل رو تکرار می کنی.
    _ خب این که خیلی خوبه چون تحمل این لحظه های دوری برات راحت تر می شه، بعدشم مطمئن باش که ما همیشه حقیقت رو به تو می گیم.
    لاله بلند شد و کمی آب برای خودش در لیوان ریخت و گفت:
    نمی دونم چرا اضطراب دارم.
    _ چرا؟ حالا که دیگه نباید از این حرفها بزنی.
    _ دست خودم نیست، نمی دونم چرا اینطوری شدم.
    فریده برای عوض کردن موضوع به تصویر خودش در آینه نگاه کرد و پرسید: به نظر تو چه طور شدم؟
    لاله پشت سر او ایستاد و گفت:
    خوشگل بودی خوشگل تر شدی.
    _ به نظر خودم خیلی تغییر کردم.
    _ خدا سعید رو خیلی دوست داشته که یه همیچین زنی رو نصیبش کرده.
    _ انقدر از من تعریف نکن خودم رو گم می کنم ها.
    _ من قصد تعریف ندارم، حرف دلم رو زدم و از صمیم قلب آرزو می کنم که در کنار سعید خوشبخت ترین زن دنیا باشی.
    فریده دستش را روی دست او گذاشت و گفت:
    توهم همینطور!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #67
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لاله آهی کشید و برگشت روی یکی از صندلیها نشست. فریده در آینه به صورت او نگاه کرد. هاله ای از غم صورت زیبای او را در برگفته بود که فریده نمی توانست علتش را درک کند. در همین لحظه خانم آرایشگر با صدای بلند گفت:
    همراه سعیده لباس فریده را آوردند تا بپوشد.
    لاله در عالم رویا غرق شده بود و متوجه آمدن آنها نشد. فریده بلند شد و با صدای بلند از او پرسید:
    عروس آینده نمی خوای به من کمک کنی تا لباسم رو بپوشم.
    لاله به خودش امدو سرش را بلند کرد. بادیدن آنها خندید و گفت:
    این باعث افتخار منه، عروس خانم.
    سپس بلند شد و برای کمک جلو رفت. خانم آرایشگر نگاهی به صورت لاله انداخت و پرسید:
    شما هنوز ازدواج نکردید؟
    لاله که خیلی خوب به یاد داشت که این همان خانم آرایشگریست که او را برای عروسیش با کامران آرایش کرده بود با ناراحتی سربه زیر انداخت و جوابی نداد. فریده که موضوع را می دانست گفت:
    لاله جون خیلی وقته که طلاق گرفته و می خواد با پسردایی خوش تیپ و عاشق پیشه مون ازدواج کنه.
    _ واقعا؟ تبریک می گم.
    لاله زیر لب تشکر کرد اما با یاد آوری آن روز تلخ دردی گذرا قلب عاشقش را درهم فشرد و مجبورش کرد که به صندلی تکیه دهد. فریده وقتی رنگ پریده او را دید با نگرانی به طرفش آمد و پرسید:
    چی شده لاله جون؟
    لاله نفس عمیقی کشید و گفت:
    چیزی نیست نترس.
    فریده لیوان آب را برداشت و به دست او داد و گفت:
    بیا یه کم آب بخور.
    سعیده هم جلو رفت تا در پوشیدن لباس به فریده کمک کند سپس رو به لاله کرد و گفت: خانم خوشگله تو هم زودتر لباست رو عوض کن تا همه ببینن سهیل برای عروسش از آلمان چی آورده!
    لاله لبخندی زد و گفت:
    باشه اما اول باید فریده لباس سفید بختش رو بپوشه.
    فریده لباس را برداشت و گفت:
    پس زودتر بپوشم چون خیلی دوست دارم لباسی رو که این قدر همه ازش تعریف می کنن ببینم.
    بالاخره فریده لباس سفید عروسی را بر تن کرد و خودش را برای شروع یک زندگی تازه آماده نمود. لاله هم به اتاق دیگری رفت و لباسش را پوشید و کفشهایش را به پا کرد. سپس موهای بلندش را شانه زد و روی شانه هاش ریخت و بیرون آمد. با آمدن او صدای تحسین همه بلند شد.
    سعیده گفت:
    خانم به این خوشگلی باید هم یه همچین لباسی بپوشه.
    لاله سرش را به زیر انداخت و تشکر کرد. در همین لحظه نیلوفر هم آمد بستۀ کوچکی را که در دست داشت به او داد و گفت:
    بیا بالا لاله جان این رو سهیل داد.
    _ سهیل؟ اون کجاست؟
    _ بیرون. بعد هم به طرف بقیه برگشت و گفت:
    لطفا یه کمی عجله کنید، آقا داماد منتظره.
    لاله بسته را باز کرد، سهیل یک شال درست همرنگ لباسش با گلهای سفید برای او خریده بود. با شادی آن را روی سرش انداخت و از فریده پرسید:
    خوبه؟
    فریده با هیجان گفت:
    عالیه.
    لاله مانتویش را پوشید و به فریده هم کمک کرد تا چادر عروسیش را به سر کند. با صدای کِل کشیدن مادر داماد و خاله اش، آقا داماد با یک دسته گل زیبا وارد شد تا عروسش را ببرد. وقتی از آرایشگاه خارج شدند سهیل به طرف لاله آمد و دو شاخه گل سرخی را که در دست داشت به او داد و گفت:
    چقدر خوشگل شدی.
    لاله لبخندی زد و گفت:
    متشکرم، به خاطر شال هم ممنونم.
    _ کاری نکردم، وظیفۀ کوچکی رو برای بانوی بزرگی انجام دادم، حالا بفرمایید سوار ماشین بشید که عقب نمونیم. آنها به طرف ماشین خودشان رفتند. سهیل در ماشین را باز کرد و او سوار شد. نیلوفر هم به طرف آنها آمد و پرسید:
    منم می تونم سوار بشم؟
    سهیل گفت:
    زن داداش رو هم صدا کنید مثل اینکه بقیه ماشینها پر شدند.
    نیلوفر به سعیده اشاره کرد که بیاد و او هم با عجله به طرف آنها رفت و همراه نیلوفر سوار ماشین شدند.
    سهیل گفت:
    تبریک می گم زن داداش.
    _ متشکرم انشاءا... عروسی شما.
    _ ممنونم.
    نیلوفر پرسید:
    شما کی می خواید یه شام به ما بدید؟
    سهیل گفت:
    با اجازتون ما می ریم ماه عسل، عروسی نمی گیریم.
    _ ای بد جنس خسیس این همه وقت رفتی خونۀ همه خوردی، حالا نمی خوای یه شام بدی؟
    _ شما دیگه چرا این حرف رو می زنید؟ از روزی که شما با سیامک عروسی کردید من که ایران نبودم، از وقتی هم که برگشتم فقط یه بار تا دم درخونه تون اومدم، حالا من خسیسم یا شما.
    همگی خندیدند و این بار سعیده گفت:
    ما دوست داریم که لاله رو توی لباس سفید عروسی کنار تو ببینیم. همه مون برای دامادی تو چند سال انتظار کشیدیم.
    _ چشم به خاطر محبتی که کردید و منتظر موندید حتما یه شام بهتون می دم حالا بفرمایید املت دوست دارید یا نیمرو؟
    نیلوفر کمی خودش را جلو کشید و با دست به شانۀ لاله زد و گفت:
    می بینی الان انقدر شوخی می کنه و مزه می پرونه تا قبل از این حتی حرفم نمی زد.
    سهیل گفت:
    عشقه دیگه، آدم رو هر جوری که دوست داره می رقصونه.
    سعیده با اشاره به لاله گفت:
    مخصوصا اگر خوشگلم باشه و دو تا چشم جادویی هم داشته باشه.
    لاله با شرم سر به زیر انداخت سهیل نگاهی از سر رضایت به او انداخت و گفت:
    البته.
    با ورود عروس و داماد به تالار صدای موسیقی به اوج خود رسید و همه از جای خود بلند شدند. پس ازاینکه آنها برای عرض خوش آمد به مهمانان، دور سالن چرخیدند بر سر جاهایشان نشستند و همه به افتخار این زوج جوان دست زدند. تمام حواس غزل پیش لاله بود و در حالی که با حسرت به او و لباسی که به تن کرده بود نگاه می کرد در دل زیبایی او را تحسین می کرد. سپیده و ستاره در این شلوغی خودشان را به او رساندند. غزل متوجه آنها نشد و آه سنگینی را که بر سینه اش فشار می آورد بیرون داد. سپیده به او نگاه کرد وپرسید:
    هنوزم ناراحتی؟
    غزل به خودش آمد و در حالی که سعی می کرد حالی عادی داشته باشد گفت:
    از چی باید ناراحت باشم.
    ستاره به صورت او خیره شد و با حالتی موزیانه گفت:
    لباس لاله خیلی قشنگه.
    سپیده در تأیید حرف او گفت:
    می گن سهیل از آلمان براش آورده.
    ستاره با همان لحن گفت:
    خیلی هم بهش میاد، مثل اینکه این لباس رو فقط برای اون دوختن.
    غزل دندانهایش را روی هم فشرد و سعی کرد جوابی ندهد.
    سپیده گفت:
    شنیدم سهیل از صبح رفته بوده بیرون تا شالی رو که روی سرشه براش بخره.
    غزل به شال سبز روی سر لاله نگاه کرد و گفت:
    چه احمقانه!
    سپیده گفت:
    چرا احمقانه؟ بگو عاشقانه!
    غزل بازهم به جوش آمد اما خودش را به سختی کنترل کرد تا مبادا باعث شایعه سازی این دو دختر شود. ستاره فهمید که غزل سعی در خودداری دارد بنابراین موضوع صحبت را عوض کرد و گفت:
    فریده و سعید خیلی به هم میان.
    سپیده گفت:
    قسمت رو می بینی؟ فریده کجا سعید کجا!
    _ فریده خواستگارهای بهتر از سعید هم داشت ولی همه رو رد کرد.
    _ شنیدم عمه مهین خیلی داماد جدیدش رو دوست داره.
    _ اِ؟ چه شانسی! عمه مهین به این نکته سنجی و مشکل پسندی، دامادش رو پسندیده باشه و دوست داشته باشه از عجایبه.
    غزل که از حرفهای آنها خسته شده بود بلند شد و به طرف دیگر سالن رفت. لاله پس از رفتن داماد، کنار فریده نشست وگفت:
    بعد از چند سال این اولین عروسیه که واقعا داره به من خوش می گذره.
    _ حالا ببین شب عروسی خودت بهت چقدر خوش می گذره.
    _ عروسی خودم؟!
    _ آره چرا تعجب کردی؟
    لاله لبخندی زد و گفت:
    فکر می کنم دارم خواب می بینم.
    _ نه عزیز من خواب نمی بینی، اگه باورت نمی شه نیشگونت بگیرم.
    _ نه، نه ممنونم، طعم نیشگونات هنوزم یادمه.
    با این حرف لاله، هر دو خندیدند. بالاخره آن شب زیبا و رویایی هم به پایان رسید و عروس و داماد با یک دنیا آمال و آرزو به کلبۀ عشقشان رفتند.
    فریده با ذکر بسم ا... وارد خانه اش شد و اولین چیزی که از خدا خواست یک زندگی آرام و پر از عشق بود. سعید برگشت و به او که هنوز جلوی در ایستاده بود نگاه کرد و پرسید:
    نمی خوای بیای تو؟
    فریده لبخندی زد وگفت:
    البته که دوست دارم اما دلم می خواست اول شما وارد بشید.
    _ بازم که مثل غریبه ها حرف زدی!
    فریده خندید و در حالی که تاج مروارید را از روی موهایش بر می داشت گفت:
    می دونی سعید! تا قبل از تو، من لاله رو از همۀ فامیل و آشناهام بیشتر دوست داشتم البته هنوزم همینطوره آخه اون خیلی پاک و معصومه، الان که پا توی خونۀ خودم گذاشتم، در کنار تو حس کردم به آرزوم رسیدم و خوشبختیم کامل شده، بیشتر می تونم درک کنم که سهیل و لاله توی این چند سال چی کشیدن.
    _ خب الحمدا... که دیگه همه چیز به خیر و خوشی تموم شد.
    _ ظاهرا همینطوره ولی هنوزم چشمهای لاله پر از غم و اندوهه و نگاههای کینه توزانه غزل هم منو می ترسونه.
    _ ترست بی جاست عزیزم، غم لاله به خاطر اینه که هنوز نتونسته گذشته ها رو فراموش کنه، کینه غزل هم به خاطر شکست تلخیه که متحمل شده و به مرور زمان جای این کینه توی دلش خالی می شه.
    _ امیدوارم، چون مطمئنم که لاله دیگه طاقت هیچ ناراحتی رو نداره، اون مثل یک برگ خشک و سبک شده که با کوچکترین نسیمی از شاخه جدا می شه.
    سعید جلو رفت و دست او را در دست گرفت و گفت:
    اگر ناراحت نمی شی دلم می خواد دیگه از خودمون حرف بزنیم.
    فریده خندید و گفت:
    ای حسود بخیل.
    سعید روبروی او ایستاد و گفت:
    خب شروع شد، این اولین اختلاف زندگیمون که هنوز به دعوا نکشیده، چرا من حسودم؟
    _ پس می خوای دعوا رو شروع کنی؟
    _ بدم نمیاد از همین شب اول بفهمم قرار در طول زندگی مشترکمون چطوری کتک بخوریم.
    فریده کفشش را از پا در آورد و به دست گرفت و گفت:
    اگه می خوای با تجربه بشی پس آماده باش.
    سعید دستهایش را به کمرش زد و سرش را تکان داد و گفت:
    به به! عجب زنی! عجب زندگی! مثل اینکه باید مقابله به مثل کنم وگرنه تا چند روز دیگه هیچی از من باقی نمی مونه.
    فریده هم مثل او دستهایش را به کمر زد و گفت:
    نشون بده ببینم چطوری مقابله به مثل می کنی.
    سعید دستهایش را از کمرش برداشت و گفت:
    من نوکرتم، من چاکرتم، خواهش می کنم عفوم کن.
    هر دو با صدای بلند به اولین برخورد در اولین شب زندگیشان خندیدند و این یک شروع زیبا بود برای زندگی آکنده از عشق و وفا.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #68
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لاله با اجازه پدرش به همراه سهیل رفتند تا در خیابانهای شهر بگردند. آن شب، شهر برای او رنگ تازه ای داشت. احساس می کرد که تمام دنیا به رویش لبخند می زند و به پای عشق پاکشان گل مهر و محبت می پاشد، با دلی آکنده از مهر به سهیل نگاه کرد. لبخندی به وسعت دریا صورت مهربانش را پوشانده بود، به سوی او برگشت و پرسید:
    چه احساسی داری؟
    لاله نفس عمیقی کشید و گفت:
    یه احساس غیر قابل وصف، احساس آزادی، احساس یه شادی پایان ناپذیر ... تو چطور؟
    _ منم مثل تو.
    سپس در حالی که می خندید گفت:
    اگه بدونی امشب توی عروسی چی شد باورت نمی شه.
    لاله با کنجکاوی پرسید:
    چی شد؟
    _ این آقا مجید زرنگ از اول جشن تا لحظه های آخر کنار آقا ناصر نشسته بود و مخش رو کار گرفته بود.
    _ خوب!
    _ آخرش می دونی چکار کرد؟
    _ چه کار کرد؟
    _ اجازه خواست تا بره خواستگاری.
    _ واقعا؟! یعنی بره خواستگاری غزل؟!
    سهیل در حالی که می خندید چند بار سرش را تکان داد وگفت:
    الان می تونم تصور کنم که غزل با شنیدن این خبر چه عکس العملی نشون می ده.
    _ ناراحت می شه؟
    _ البته، چون فکر می کنم با این اتفاقی که افتاده غزل به فرصت زیادی احتیاج داره تا بتونه برای آینده اش تصمیم بگیره، در حالی که این پسره کله شق توی این موقعیت می خواد بره خواستگاری.
    _ اما به نظر من کار مجید چندان هم بد نیست چون به این ترتیب غزل زودتر می تونه این مسائل اخیر رو فراموش کنه.
    _ اما با شناختی که من از غزل دارم می دونم که جواب مثبت نمی ده.
    لاله شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
    هرکس مصلحت خودش رو بهتر می دونه.
    _ البته غیر از غزل.
    ****
    آقا ناصر در حالی که کتش را در می آورد به غزل گفت: بنشین کارت دارم.
    غزل که به طرف اتاقش می رفت گفت:
    اما پدر من خیلی خسته ام.
    _ منم خسته ام اما می خوام همین امشب باهات صحبت کنم.
    نیما شب بخیر گفت و به اتاقش رفت چون می دانست اگر پدر حرفی برخلاف میل غزل بزند آن وقت چنان بلوایی برپا می شود که تا صبح از خواب خبری نخواهد بود و او که واقعا احساس خستگی می کرد ترجیح داد زودتر به اتاقش برود. سپس گوشیهایش را در گوشش گذاشت و روی تخت دراز کشید. غزل بی خبر از همه جا روی مبل نشست و به صورت پدرش خیره شد. ندا خانم هم کنار همسرش نشست زیرا او هم از چیزی خبر نداشت. آقا ناصر پس از کمی مکث گفت:
    ببین دخترم خودت خوب می دونی که هر دختر و پسر بالاخره باید یه روزی ازدواج کنند و این مسئله شامل تو و برادرت هم می شه و به نظر من اگه برای هر کدوم از شما موقعیت مناسبی پیش بیاد باید ازدواج کنید.
    غزل که حدسهایی زده بود با بی حوصلگی گفت:
    پدر! خواهش می کنم خلاصه اش کنید.
    آقا ناصر با لحن تندی گفت:
    بی ملاحظه گی و تندروی بسه دیگه، هروقت من یا مادرت اومدیم با تو دو تا کلمه حرف حساب بزنیم با کمال پروریی و بدون حفظ احترام حرف خودت رو زدی و مسئله رو تموم شده فرض کردی اما امشب من می خوام تکلیف تو رو روشن کنم و اصلا هم حوصلۀ بدخلقی و حرف بی حساب رو ندارم.
    ندا خانم با تعجب گفت:
    آقا ناصر!
    آقا ناصر به سوی او برگشت و گفت:
    گوش کن خانم این بار حق نداری ازش دفاع کنی و بذاری خودسرانه و با لجبازی کارهاش رو انجام بده، بذار برای یک بار هم که شده به عنوان پدر بهش بفهمونم که تمام چیزهای خوب دنیا فقط و فقط مال اون نیست دیگران هم در این خوبی ها سهمی دارند.
    غزل که فهمیده بود این بار از داد و بیداد و گریه و زاری خبری نیست و نمی تواند از هیچ کدام از این حربه ها استفاده کند سکوت کرد و به دهان پدر چشم دوخت. آقا ناصر به سوی او رو برگرداند و گفت:
    همۀ ما و همینطور خودت خوب می دونی که مسئله تو و سهیل تموم شده ست، همه فهمیدن که سهیل از بچگی لاله رو دوست داشته و خلاصه اینکه تمام واقعیت ها رو شده پس تو باید دیگه به فکر یک زندگی مشترک با شخص دیگه ای باشی و با پیدا شدن یه خواستگار مناسب برای ازدواج تصمیم بگیری چون از هر نظر چه از نظر سن و چه از نظر زیبایی و چه خانواده در موقعیتی هستی که بهترین جوونها به خواستگاریت میان، درست مثل گذشته ها اما اون وقتا یه بهانه برای رد کردن اونها داشتی، در حالی که دیگه اون بهانه هم از بین رفته و باید با منطق و دلیل جواب قانع کننده ای بدی.
    غزل نفس عمیقی کشید تا با این کارش نشان دهد که خسته شده اما آقا ناصر بی اعتنا به این کار او ادامه داد:
    امشب یک نفر تو رو از من خواستگاری کرد وبه نظر من از همه نظر کامل و برای تو مناسبه.
    غزل با چشمهای گرده شده و پر خشم به پدرش نگاه کرد وپرسید:
    کدوم آدم بی ادبی این کار رو کرده؟
    آقا ناصر کمی جابه جا شد و گفت:
    خواستگاری کردن اصلا کاربی ادبانه ای نیست پس ساکت باش و گوش کن، من و مادرت همیشه زنده نیستیم تا بتونیم مراقب تو باشیم و تأمینت کنیم، برادرت هم بالاخره ازدواج می کنه و می ره دنبال زندگی خودش پس باید خیلی جدی به ازدواج فکرکنی و تصمیم بگیری.
    غزل خواست حرفی بزند که آقا ناصر دستش را بلند کرد و او را به سکوت دعوت کرد و ادامه داد:
    مجید دوست صمیمی سهیل از تو خواستگاری کرده و منمن نمی خوام که همین امشب جواب بدی، از همین الان تا یک هفته دیگه فرصت داری تا خوب فکر کنی و جواب بدی، منم جواب بی دلیل رو نمی پذریم.
    ندا لبخندی زد وگفت:
    فکر می کنم مجید توجه خیلی از دخترهای فامیل رو به خودش جلب کرده پس شانس بزرگی به تو رو کرده.
    غزل با خشم از جا بلند شد وعصبانی از اینکه تمی توانست حرفی بزند به طرف اتاقش راه فاتاد. آقا ناصر او را صدا زد وگفت:
    شب بخیر که بلدی بگی.
    غزل با خشم شب بخیر گفت و به اتاقش رفت. او شب سختی را پشت سر گذاشت و صبح با نقشه های بسیاری که درسرداشت به خانۀ آقای مقدم زنگ زد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #69
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    او شب سختی را پشت سر گذاشت و صبح با نقشه های بسیاری که در سر داشت به خانه آقای مقدم زنگ زد. سهیل از سر میز صبحانه بلند شد وبه سالن رفت و گوشی را برداشت.
    _ بله بفرمایید.
    _ سلام.
    _ سلام ... شما؟
    _ حال شما خوبه؟
    _ متشکرم ... شما؟!
    _ من لاله ام.
    _ خواهش می کنم با من شوخی نکنید، شما لاله نیستید پس خودتون رو معرفی کنید.
    _ از کجا مطمئنی که من لاله نیستم؟
    _ چون من صدای لالۀ خودم رو خوب می شناسم.
    _ حالا که من لاله نیستم با شما کاری ندارم آقا سهیل! لطف کنید و گوشی را بدید به آقا مجید.
    _ مجید؟
    _ چیه؟ مجید هم ندارید؟
    _ چرا، چرا اینجاست ... گوشی!
    سهیل با شک و تعجب گوشی را گذاشت و به آشپز خانه رفت و با لحنی شوخ به مجید گفت:
    پاشو آقا مجید، با شما کار دارن. مجید بلند شد و پرسید:
    کیه؟
    سهیل شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
    خودش رو معرفی نکرد.
    مجید در حالی که از آشپزخانه خارج می شد گفت: پس حتما خیلی خصوصیه. سپس در حالی که خودش هم دچار تردید شده بود گوشی را برداشت و گفت:
    الو.
    _ الو سلام.
    _ به! سلام غزل خانم!
    _ چه زود شناختید!
    _ اینه دیگه، آقا مجید اینطوریه!
    سهیل وقتی فهمید غزل است که زنگ زده خندید و به آشپزخانه رفت.
    مجید وقتی سکوت غزل را دید گفت:
    می شه بپرسم برای چی زنگ زدی؟
    _ زنگ زدم از شما بپرسم که چرا از من خواستگاری کردید!
    _ کار اشتباهی کردم؟
    _ کار احمقانه ای کردی!
    _ واقعا؟
    _ جداٌ!
    _ می شه بپرسم چرا؟
    _ چون می خیلی وقته که تصمیمم رو گرفتتم و طرف خودم رو انتخاب کردم.
    _ می شه این فرد خوش شانس رو به من معرفی کنید؟
    _ احتیاجی به معرفی نداره، این موضوع رو همه می دونن.
    مجید که منظور او را به خوبی فهمیده بود پرسید:
    نمی خوای که بگی منظورت ...
    _ چرا اتفاقا منظورم همون آقای بی معرفتیه که کنار شما نشسته.
    مجید به مبل کنار دستش نگاه کرد و خندید و گفت:
    اما اینجا فقط یه آقا مبله که نشسته و گوش هم نداره.
    _ مسخرگی رو بذارید کنار، منظورم سهیل بود.
    _ چی؟ یعنی شما می خواید به یک مرد زن دار شوهر کنید؟
    _ کدوم زن؟
    _ حالا دیگه این شمائید که دارید مسخره بازی در می یارید.
    _ نه مطمئن باشید که من اصلا اهل مسخره بازی نیستم خیلی هم جدی حرف می زنم، از قول من به سهیل بگید که حالا مجبورم از یه راه دیگه وارد بشم ( خاک بر سرت که خودتو ایقد بی ارزش می کنی).
    _ منظورتون رو نمی فهمم، واضح تر صحبت کنید.
    _ برام فرقی نمی کنه که شما بفهمید یا نفهمید فقط پیغامم رو به سهیل برسونید.
    _ امر دیگه ای نیست؟ اینو که می تونستید به خودش هم بگید.
    _ آره آره یادم اومد با خود شما هم کار داشتم!
    مجید کمی جابه جا شد و پاهایش را روی مبل جمع کرد و گوشی را دست به دست کرد و گفت:
    اِ! چه خوب! امر بفرمایید.
    _ همین امروز به پدرم زنگ می زنید و می گید که از این خواستگاری پشیمان شدید.
    _ اما من هیچ وقت حرفی رو که زدم پس نمی گیرم.
    _ مجبورتون می کنم که پس بگیرید.
    _ اِ؟! اینجوریه! پس بجنگ تا بجنگیم.
    غزل با غضب گوشی را گذاشت و با عصبانیت چنگی به میان موهایش زد، حس کرد خودش هم گیج شده و نمی تواند راهش را پیدا کند. با کلافگی از جایش بلند شد و تغییر لباس داد و برای بیرون رفتن آماده شد. وقتی از پله ها پایین می آمد نیما هم از اتاقش خارج شد و پرسید:
    کجا؟
    _ فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه.
    _ درسته به من ربطی نداره اما فکر می کنم به پدر مربوط باشه!
    غزل در بین پله ها ایستاد وبه طرف او برگشت و با تعجب پرسید:
    پدر؟
    _ بله پدر! به من دستور داده که هرجا که خواستی بری من ببرمت، در ضمن مراقب تمام کاراتم باشم و شب یه گزارش کامل بهش بدم.
    _ و تو هم مثل یه بچۀ خوب و حرف گوش کن می خوای به دستورهاش عمل کنی!
    _ البته!
    غزل با خشم بیش از حد دو سه پله ای بالا رفت و با فریاد گفت:
    اما من اصلا خوشم نمیاد کسی توی زندگیم فضولی کنه، هر جا هم که بخوام برم خودم می رم و کارامم هم به خودم مربوطه.
    نیما که از فریاد او به خشم آمده بود گفت:
    اشکالی نداره، مانعت نمی شم اما می دونم اگر پدر بفهمه خیلی عصبانی می شه.
    _ دیگه برام مهم نیست، نه تو، نه پدر و نه هیچ کس دیگه ای برام مهم نیست، فقط دلم می خواد به هدفم برسم.
    _ آخه به چه قیمتی؟
    _ به هر قیمتی!
    _ حتی به قیمت جون یک انسان؟
    _ حتی به قیمت جون ده انسان.
    _ خیلی بی عاطفه ای غزل.
    _ هر طور دوست داری فکر کن.
    غزل این حرف رو زد و برگشت و از پله ها پایین رفت که ناگهان با مادرش روبرو شد. ندا که صحبتهای آن دو را شنیده بود با عصبانیت به چشمهای او نگاه کرد و گفت:
    باورم نمی شه که دختر من باشی، منی که برای مریضی یک گنجشک گریه می کردم، منی که بدون اجازۀ پدر و مادرم آب هم نمی خوردم.
    غزل روی پله آخری نشست و گفت:
    مثل اینکه حالا باید به شما جواب پس بدم.
    _ نه نمی خوام که بهم جواب پس بدی ولی به عنوان یه مادر از تو که تنها دخترم هستی فقط یک خواهش دارم. بعد از کمی سکوت ادامه داد:
    فقط پنج دقیقه، فقط پنج دقیقه و نه بیشتر بشین و به کارهات فکر کن، ببین آیا کارهای که می کنی درسته! ببین در آخر به کجا می رسی! عاقبت کارهات به کجا می کشه! مراقب باش یه روز اتفاقی نیفته که تا آخر عمر پشیمونی بکشی.
    غزل که گویی اصلا این حرفها را نمی شنید دستش را به نرده گرفت و بلند شد و گفت:
    حالا می تونم برم؟
    _ برو ولی امیدوارم قبل از اینکه دیر بشه سرت به سنگ بخوره.
    غزل بدون هیچ جوابی از خانه خارج شد. پشت در کمی مکث کرد تا نقشه هایی را که کشیده بود در ذهنش مرور کند که یک دفعه ماشینی جلوی پایش ترمز کرد. با دیدن پدر وصورت برافروخته اش سرجا خشکش زد. آقا ناصر از ماشین پیاده شد و پرسید:
    کجا؟
    _ می ... می خواستم برم ... یک کم قدم بزنم.
    _ پس چرا با نیما نرفتی؟ من که بهش گفتم ...
    _ آخه نیما .... کار داشت.
    _ نیما کار داشت یا تو نخواستی که کسی همراهت باشه؟ این بار که دیگه کامرانم نمی تونی پیدا کنی و با رشوه دادن ازش بخوای که آبروی یه دختر بی گناه رو بریزه ... نه نمی خواد بگی این حرفها دروغه، موقعی که آقای مقدم پول رو به من داد و ماجرا رو تعریف کرد همون شب می خواستم کارم رو با تو دخترۀ خود سر یکسره کنم اما حالا هم زیاد دیر نشده، خوب گوش کن ببین چی می گم از حالا به بعد هر جا خواستی بری از قبل به من اطلاع می دی، هر کاری خواستی بکنی با اجازۀ من یا مادرت انجام می شه، حق نداری به تنهایی از خونه بیرون بری، حالا هم تا بیشتر از این عصبانی نشدم برگرد.
    غزل که می دید نمی تواند مقاومتی بکند با دستی لرزان کلید را دوباره درون قفل گذاشت و در را باز کرد وقتی وارد خانه شد از شرم به صورت مادر و برادرش نگاه نکرد و خودش را به اتاقش رساند. حالا که می دید همه از اتفاقات بین او و کامران با خبر شده اند ناامید شده بود و فهمیده بود که همه به او به چشم یک انسان گناهکار نگاه می کنند. اما با این حال به جای اینکه از کارهایش پشیمان شود و در صدد جبران آنها برآید باز هم تمام این اتفاقات و ناراحتیها را به گردن لاله انداخت و حس انتقام را در درونش قوی تر ساخت. به همین دلیل تصمیم دیگری گرفت. کنار میز تلفن نشست و گوشی را برداشت. خط تلفن او یک خط جدا بود وکسی از تلفنها و تماسهای او با خبر نبود. با عجله شماره آقا فریدون را گرفت اما خط اشغال بود. این بار شماره تلفن خانه آقای مقدم را گرفت. این خط هم اشغال بود و این مسئله خشم او را بیشتر کرد زیرا حدس می زد که الان لاله و سهیل در حال گتفگو هستند که البته همین طور بود.
    سهیل که تصمیم گرفته بود بالاخره به همه چیز خاتمه دهد ابتدا با پدرش مشورت کرده بود و حالا در حال صحبت با لاله بود تا برای خرید بیرون بروند و خود را مهیای یک عروسی به یاد ماندنی کنند. لاله که از شادی نمی توانست جواب سوالهای سهیل را واضح بدهد فقط بله یا نه می گفت. سهیل هم هیجان زده و ناباورانه با او حرف می زد و از او نظر می خواست تا اینکه با یک قرار برای فردا بعد از ظهر با هم خداحافظی کردند و گوشی ها را گذاشتند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #70
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    غزل باز هم شماره آقای مقدم را گرفت. سهیل که فکر کرد لاله پشت خط است سریع گوشی را برداشت و گفت:
    بله، جانم.
    غزل با حالتی موزیانه گفت:
    جونتون سلامت آقا سهیل، سلام.
    سهیل با شنیدن صدای غزل ابروهایش را در هم کشید و گفت:
    بفرمایید.
    _ جواب سلام واجبه آقا سهیل.
    _ خب علیک سلام، امرتون!
    _ می خواستم اگرناراحت نمی شید با هم یه قراری بذاریم.
    _ قرار؟!
    _ خب اگر براتون میسر نیست پس لطفا یه سر بیایید خونه ما؟!
    _ آخه برای چی؟
    _ دلم می خواد در مورد مجید با شما مشورت کنم.
    _ خیالتون راحت، مجید همۀ کارهاش درست و بی نقصه و یه مرد کاملا قابل اطمینانه.
    _ اما من دلم می خواد بیشتر بدونم، خودت که می دونی ازدواج یه امر مهم و زندگی سازه.
    _ خب بله درسته ولی من امروز وقت ندارم.
    _ خب اشکالی نداره قرارمون رو می ذاریم برای هر موقعی که تو دوست داری.
    _ نمی تونم قول بدم.
    _ سرنوشت دختر خاله ات برات مهم نیست!
    _ البته که مهمه اما!
    _ جون لاله درخواستم رو رد نکنید.
    _ دفعه آخرت باشه این کار رو می کنی، دیگه حق نداری منو به جون لاله قسم بدی.
    _ چشم حالا کی؟!
    سهیل کمی فکر کرد و گفت:
    فردا ظهر!
    _ چرا ظهر؟
    _ می خوام ناهار با همی بخوریم، اشکالی داره؟
    _ نه، نه هر طوری که تو دوست داری.
    _ تو نه شما!
    _ خیلی خب شما، پس یادت نره.
    _ امر دیگه ای نیست؟
    _ نه و متشکرم، به امید دیدار.
    _ خدا حافظ.
    سهیل گوشی را گذاشت و به مجید که با کنجکاوی به او نگاه می کرد لبخندی زد و گفت:
    مثل اینکه کارها داره درست می شه ولی از من می شنوی بیا و از همین حالا برگرد، این دختر خیلی خودسر و لجبازه.
    _ منم از همین لجبازیهاش خوشم میاد.
    _ ای دیوونه هر دوتون احمقید!
    _ متشکرم شما لطف دارید آقا سهیل ... حالا چی می گفت؟
    _ می خواد در مورد تو با من صحبت کنه.
    _ واقعا؟ در مورد من؟
    _ بله گفتم که، کارها داره درست می شه.
    مجید با شادی کمی جابه جا شد و پرسید:
    کی؟
    _ فردا بعد از ظهر!
    _ منم بیام؟
    _ تو دیگه برای چی بیای دیوونه؟
    _ خب داماد منم.
    _ ولی هنوز معلوم نیست.
    _ آهای بد جنس نری همۀ کاسه کوزه ها رو به هم بریزی.
    _ اتفاقا من یکی دلم می خواد هرچه زودتر این دختره بره دنبال زندگیش و دست از سر من برداره.
    _ پس به خاطر خودت هم که شده حسابی از من تعریف کن تا دهنش آب بیفته.
    _ برای تو؟ مگه تو شکلاتی؟
    _ من؟ من عسلم! مگه نمی دونستی؟ اون وقتها که کوچولو بودم بابام نوازشم می کرد و می گفت:
    گل پسرم قند عسلم، شکر شکرم.
    سهیل خندید و گفت:
    هنوزم نمی خوای دست از این بچه بازیهات برداری؟
    یکباره چشمهای مجید پر از اشک شد. از جایش بلند شد و به طرف پنجره رفت. به درختهای حیاط که با از راه رسیدن پاییز رنگ برگهایشان در حال تغییر بود نگاه کرد وگفت:
    پدرم همیشه می گفت دلم می خواد تو رو توی لباس دامادی ببینم، دلم می خواد خوشگل ترین دختر شهر رو برات بگیرم، اما شمع عمرش خیلی زود آب شد و از بین رفت.
    آقای مقدم که وارد سالن شده بود و حرفهای آخر او را شنیده بود گفت:
    پسرم! مطمئن باش روح پدر و مادرت همیشه ناظر کارهای تو هستند.
    سهیل و مجید به سوی او برگشتند. لبخندی آرامش بخش برلبان این پیر مرد با تجربه نشسته بود و با همان حال ادامه داد:
    شاید خدا صلاح دونسته که این مسئولیت رو من انجام بدم و به عنوان پدرت برات پاپیش بذارم.
    مجید جلو رفت و در مقابل ویلچر آقای مقدم نشست و دستهای او را بوسید و گفت:
    متشکرم پدر، متشکرم.
    سهیل روبروی مبلی نشست و گفت: بسه دیگه حسودیم می شه، مثل اینکه منم دارم داماد می شم ها.
    آقای مقدم آهی کشید و گفت:
    دامادی تو برام یه رویا شده بود و حالا که این رویا دوباره داره به حقیقت تبدیل می شه از خوشحالی نمی دونم چه کار کنم.
    _ با اجازتون من و لاله قرار گذاشتیم که فردا بعد از ظهر بریم خرید.
    _ پسر تو چرا انقدر عجولی؟ مگه یادت رفته؟ ما هنوز از لاله خواستگاری رسمی نکردیم.
    _ پدر جان خواستگاری و این حرفها همۀ جنبه تشریفاتی داره و گرنه اصل کار دلمه که باید بخواد.
    _ درسته اما لاله هنوز تحت سرپرستی پدرشه و نباید وجود او را نادیده گرفت، پس گوشی رو بردار و به مهتاب بگو که ما امشب برای شام مزاحمشون می شیم تا مراسم خواستگاری رو انجام بدیم، خودم امشب از آقا فریدون اجازۀ لاله رو می گیرم تا فردا با همی بریم خرید.
    سهیل چشم بلندی گفت و به طرف تلفن رفت وشماره گرفت:
    _ الو بفرمایید.
    _ سلام لاله جان.
    _ سلام، سهیل تویی؟
    _ بله، زنگ زدم بگم که پدر گفت که خبر بدم ما امشب برای شام خدمت می رسیم.
    لاله خندید و گفت:
    من وتو انقدر عجله کردیم که اصلا به خواستگاری فکر نکردیم و اول از همه قرار خرید رو گذاشتیم.
    _ لاله جان!
    _ بله!
    _ ما سه نفریم!
    _ سه نفر؟!
    _ بله دیگه این آقا مزاحم چند وقتیه که چسپیده به ما و ولمون نمی کنه.
    لاله بازهم خندید وگفت:
    منظورت مجیده؟
    مجید که با این حرف سهیل جلو رفته بود گوشی را از دست او گرفت و گفت:
    ببین لاله خانم به همین زودی یادش رفته که زندگیش رو مدیون منه، حالا دیگه من شدم مزاحم آخه، خیلی ببخشید، دیگه خرش از روی پل گذشت.
    _ سلام آقا مجید.
    _ آخ ببخشید، سلام از ماست، از بس که سهیل حرف ناحسابی می زنه منو عصبانی کرده.
    _ سهیل شوخی می کنه و گرنه شما رو خیلی دوست داره، منم به خاطر لطفی که در حقمون کردید از تون تشکرمی کنم.
    _ کاری نکردم لاله خانم وظیفه ام بود.
    این بار سهیل گوشی را از او گرفت و گفت:
    ببین خودشم قبول داره که وظیفه اش رو انجام داده ولی بازم توقع تشکر داره.
    مجید سرش را تکان داد و گفت:
    بله دیگه خیالت راحت شده کبکت خروس می خونه.
    سهیل برای او شکلکی در اورد و به صحبتش با لاله ادامه داد.
    دنیای لاله دنیای دیگر شده بود. دنیایی پر از زیبایی، عشق و امید که احساس می کرد دیگر هیچ کس و هیچ چیز قادر به خراب کردن آن نیست. شادی وصف ناپذیر او دیگران را هم شاد کرده بود. مهتاب که می دانست دخترش به سوی خوشبختی می رود و مهمانی امشب برایش خیلی اهمیت دارد یک لحظه از آشپزخانه بیرون نمی آمد و دلش می خواست بهترین شامی را که تا به حال درست کرده، درست کند.لادن هم برای انجام هر کمکی به خواهر و مادرش آماده بود. لحظه ای به آشپزخانه می رفت و به مهتاب کمک می کرد. لحظه ای هم به سالن می آمد و در کارهای دیگر لاله را یاری می داد. مهدی با حالت شیطنت بچه گانه ای روی صندلی نشسته بود و به مادرش خیره شده بود. مهتاب به طرف او برگشت و پرسید:
    تو چرا اینجا نشستی؟
    _ خب منتظر دستور شما هستم.
    _ چه دستوری؟ من که دیگه کاری ندارم.
    _ مطمئنید؟
    _ خب بله، چطور؟
    _ آخه مامان جان از صبح تا حالا یازده بار منو بیرون فرستادی، یک بار میوه خریدم، سبزی رو فراموش کرده بودید، یک بار رفتم کاهو خریدم، بعد رفتم سس خریدم، بعد نان تازه بعد بستنی ...
    _ عزیز من همیشه هم که این طوری نیست.
    _ بله منم می دونم اما امیدوارم وقتی نوبت من شد دیگران هم به همین اندازه برای من زحمت بکشن...
    _ قربون تو پسر گلم برم، نوبت تو که بشه همه از ذوقشون اصلا نمی تونن زمین بشینن.
    مهدی بلند گفت:
    من می رم توی اتاقم ولی مطمئنم که هنوز پنج دقیقه نشده صدام می کنید.
    _ نه دیگه خیالت راحت باشه، برو به کارهات برس.
    مهدی با خستگی به اتاقش رفت. لاله و لادن که کار گردگیری را به پایان رسانده بودند وارد آشپزخانه شدند. لاله گفت:
    خیلی خسته شدی مامان!
    _ نه عزیزم، این چه حرفیه!
    _ آخه درست کردن سه جور خورش کار آسونی نیست.
    لادن در ادامه حرف او گفت:
    کمی هم اسرافه.
    مهتاب لبخندی زد و گفت:
    خیلی وقته که داییت خونۀ ما نیومده حالا هم که داره میاد دلم می خواد او خورشی که دوست داره براش درست کنم.
    _ پس دیگه چرا فسنجون درست کردید؟
    _ چون دوست دارم سهیل عزیزم در شب خواستگاریش بهترین غذایی رو که دوست داره بخوره.
    _ خب فکر نمی کنید همین دو تا بسه؟
    _نه! چون قورمه سبزی خورش مورد علاقۀ لاله عزیزمه!
    لاله دستهایش را دور گردن مادر حلقه کرد و او را بوسید و تشکر کرد.
    مهتاب گفت:
    در ضمن عزیزم، من از هر کدوم به اندازه ای درست کردم که زیاد باقی نمونه، خودت که پدرت رو می شناسی از دور ریختن غذا متنفره.
    لاله در یخچال را باز کرد و گفت:
    من شیرینیها رو می چینم.
    مهتاب یک دفعه به یاد آورد که شیرینی را فراموش کرده و به لادن گفت:
    اصلا حواسم نبود، گفتم یه چیزی رو فراموش کردم ... بدو ... بدو برو به مهدی بگو بره شیرینی بخره.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/