غزل و مادرش آخرین کسانی بودند که وارد سالن شدند و جایی در کنار لاله و لادن و روبروی سهیل و نیما پیدا کردند البته این نشستن جزء برنامه ریزیهای نیما بود تا همگی بتوانند در کمال آرامش غذایشان را بخورند. لاله احساس کرد که میلی به غذا ندارد اما مجبور بود برای حفظ ظاهر به اجبار هم که شده چند قاشقی بخورد. فریده در حالی که ظرف سوپ را روی میز می گذاشت زیر گوش او گفت:
سعی کن به سهیل فکر کنی و نیما را ندیده بگیری.
لاله با شنیدن این حرف قوت قلبی گرفت و خوشحال شد از اینکه می دید یک نفر در این جمع هست که به او و عشق او ارزش بدهد، لبخندی زد و به سهیل نگاه کرد. سهیل با دیدن نگاه پر از عشق او و آن چشمان دلربایش احساس آرامش کرد و بار دیگر روزنه امیدی در دلش باز شد، نفس راحتی کشید و به خوردن مشغول شد. می دانست که لاله او هنوز هم همان لاله ایست که عاشقش بود و به عشقش افتخار می کرد با دلی پر امید لبخندی به او تقدیم کرد. نیما سرش را پایین انداخته و مشغول خوردن سوپ بود و خوشبختانه این صحنه را ندید اما غزل تمام این نگاهها و حرکات را دید و حتی جمله ای را که فریده به آهستگی در گوش لاله زمزمه کرد شنید و این موضوع باعث شد که باز هم شروع به طرح نقشه ای زشت و شیطانی بکند.
مهتاب که کمی پایینتر نشسته بود خم شد و از لاله پرسید:
لاله جان حالت بهتره؟
لاله لبخندی زد و با سر جواب مثبت داد.
آقای مقدم پرسید:
مگه لاله جان کسالت داره؟
مهتاب از سر تأسف سرش را تکان داد و گفت:
به من که چیزی نمی گه اما فکر می کنم قلبش اذیتش می کنه.
آقای مقدم رو به لاله کرد و گفت:
عزیزم خودت خوب می دونی که وقتی پنج ساله بودی یک بار قلبت عمل شده پس اگر ناراحتی داری به مامان و بابا بگو تا یه فکری برات بکنن.
لاله گفت:
آخه من که چیزیم نیست.
سهیل با شنیدن این حرف به صورت لاله خیره شد و با نگرانی در چشمان زیبای او جستجو کرد تا مطمئن شود که در حال حاضر او واقعا ناراحتی ندارد. لاله متوجه نگاه های او شد. نظری به او انداخت و با نگاه به او اطمینان داد که حالش خوب است.
آقای مقدم پرسید:
لاله جان می خوای ببرمت پیش پزشک؟
آقا فریدون که سر میز دیگری بود گفت:
متشکرم آقای مقدم، باید خودم ببرمش پیش دکتر موسوی.
غزل زیر لب طوری که فقط لاله و لادن و سهیل متوجه شدند گفت:
اگه آدم تو کارش نیرنگ و فریب نباشه دچار این طور ناراحتی ها هم نمی شه.
لاله با شنیدن این حرف دستش لرزید و قاشق از بین انگشتانش افتاد و صدای بلندی از آن به گوش همه رسید، دانه های برنج روی لباسش و روی میز ریخت. با رنگ پریدگی سرش را چرخاند و به چشمان غزل خیره شد. همه به او نگاه می کردند. لادن دستش را روی پای او گذاشت و آهسته گفت:
گوش نده لاله جون اینها همش از حسادته.
غزل چشم غره ای به لادن رفت اما لادن رویش را از او برگرداند. لاله هم با ناراحتی سرش را پایین انداخت. نیما پرسید:
چیه؟ بازم حالت بده؟
لاله بدون اینکه جواب او را بدهد بلند شد و از سالن خارج شد. لادن با خشم به غزل نگاه کرد و سپس به سهیل خیره شد طوری که گویا انتظار داشت در این لحظه او نیز از جایش برخیزد و به دنبال لاله برود اما برخلاف انتظار او این نیما بود که بلند شد و به دنبال لاله از سالن بیرون رفت. مهتاب هم می خواست برخیزد که آقای مقدم گفت:
فکر می کنم از اینکه از بیماریش توی جمع صحبت کردیم ناراحت شد، شما بنشین من میرم باهاش حرف بزنم.
مهتاب گفت:
اما شما که شامتون رو نخوردید!
آقای مقدم گفت:
من دیگه سیر شدم.
سپس کمی جابه جا شد و به مهین که سر میز دیگری بود گفت:
دستت درد نکنه آبجی! واقعا خوشمزه بود. مهین هم جواب تشکرش را داد و او با ویلچرش از سالن خارج شد.
سهیل با ناراحتی به لادن نگاه کرد و لادن ناراحت تر از او سرش را برگرداند. او از اینکه می دید سهیل هیچ اقدامی برای حل این مشکل نمی کند ناراحت بود و دلش به حال خواهرش می سوخت. سهیل هر چه سعی کرد نتوانست دیگر غذایش را بخورد. از جایش بلند شد و از عمه اش تشکر کرد و بیرون رفت. لاله کنار استخر نشسته بود و گریه می کرد و نمی توانست جوابی به سوالات نیما و آقای مقدم بدهد. آقای مقدم سر کوچک او را در آغوش گرفته بود و در حالی که نوازشش می کرد گفت:
عزیزم این که گریه نداره، هر کسی بالاخره بیمار می شه و پیش پزشک می ره، برای هر کسی ممکنه ازین اتفاقا بیفته.
لاله فقط هق هق می کرد زیرا خودش خوب می دانست که دردش چیست و درمانش با کیست و چگونه این بیماری بهبود پیدا می کند اما نمی توانست این عشق را به زبان بیاورد و همین بیشتر آزارش می داد.
نیما گفت:
همون روز توی پارک که حالش بد شد بهش گفتم ببرمت پیش دکتر اما قبول نکرد.
آقای مقدم هم که مثل لاله از حضور او چندان راضی نبود گفت:
ببخشید اگر می شه لطف کنید و چند لحظه ما را تنها بذارید، می خوام با لاله صحبت کنم.
نیما با اینکه کمی دلخور شده بود گفت:
خواهش می کنم.
و بعد از جا بلند شد و گفت:
با اجازه. و به طرف ساختمان رفت. سهیل که در راهرو ایستاده بود و آنها را تماشا می کرد با آمدن نیما در دستشویی را باز کرد و خودش را در آن پنهان کرد. نیما بعد از اینکه برگشت و نظری دیگر به آنها انداخت به طبقه بالا رفت.
آقای مقدم دستهای لاله را از روی صورتش برداشت و با دستهای مهربانش اشکهای او را پاک کرد و گفت:
با گریه کردن و غصه خوردن که کارها درست نمی شه، تو و سهیل اشتباهتون همینه که دست روی دست می ذارید. اون وقت انتظار دارید که کارهاتون هم درست بشه، بالاخره باید همه بدونن که شما دو نفر از بچگی به هم علاقه داشتید و نمی تونید جدا از هم زندگی کنید.
لاله در حالی که هنوز بغض توی سینه اش سنگینی می کرد گفت:
کارها داشت درست می شد، سهیل بود که همه چیز رو خراب کرد.
_شما شبها همدیگه رو می دیدید؟
لاله با شنیدن این حرف شرمزده شد و سرش را پایین انداخت. آقای مقدم دستش را روی دست او گذاشت و گفت:
گوش کن عزیزم، چند روز پیش یه نفر تلفنی به سهیل خبر داد که می خواد ببیندش، سهیل هم با اون توی رستوران قرار گذاشت و رفت، اتفاقا خیلی هم دیر برگشت و از همون شب به بعد بود که یک دفعه اوضاعش به هم ریخت، اون شب تا صبح توی تب می سوخت و هذیان می گفت، اما هیچ کدوم نمی دونیم که اون چه کسی رو دیده و چه چیزهایی شنیده ولی من مطمئنم که هر کی بوده و هر چی شده به تو مربوط می شه عزیزم.
لاله با تعجب به صورت آقای مقدم نگاه کرد و پرسید:
همون روزی که ما با هم خونه آقا ناصر بودیم؟
_بله درسته همون روز بود.
_و همون شب بود که سهیل سر قرار نیومد، دایی جون! سهیل به عشق من به صداقت من و حتی به پاکی من با تردید نگاه می کنه.
_اما او به حدی تورو دوست داره که دیگه نمی تونه بدون تو زندگی کنه همین الانم مطمئنم که داره از جایی ما رو نگاه می کنه اما این تخم تردیدی که می گی از همون شب توی دلش پاشیده شده، نمی تونی حدس بزنی که اون چه کسی رو دیده؟
لاله کمی فکر کرد و سرش را به علامت منفی تکان داد اما یک دفعه مثل اینکه چیزی به ذهنش خطور کرده باشد گفت:
فهمیدم یعنی مطمئنم، مطمئنم که سهیل اون روز کامران رو دیده.
آقای مقدم با تعجب گفت:
کامران؟!
_بله کامران! فقط اونه که از این عشق باخبره و حالا می خواد به خاطر کینه ای که از من توی دلش داره همه چیز رو به هم بریزه.
لاله بار دیگر با یادآوری روزهای تلخ گذشته اشک روی گونه هایش جاری شد. آقای مقدم گفت:
فراموشش کن، من خودم سعی می کنم هر طور شده پیداش کنم و ته و توی قضیه رو در بیارم.
لاله با لحنی افسرده گفت:
چند سال از بهترین سالهای زندگیم رو با بدبینی ها و بددلی هاش خراب کرد، حالا هم دست از سرم برنمی داره.
_بسپار به من، می دونم بهش چه درسی بدم، فقط به دایی قول بده که دیگه غصه نمی خوری.
لاله آهی کشید و گفت:
سعی می کنم.
_آفرین، دختر خوبی باش و به خاطر بیماریت با پدرت برو پیش دکتر.
در همین لحظه مهتاب و فریدون همراه لادن و آقا ناصر و ندا خانم به آنها نزدیک شدند. ندا خانم پرسید:
عروس گلم چرا غذا نخوردی؟
مهتاب می خواست چیزی بپرسد که آقای مقدم با لحنی خطاب به ندا خانم گفت:
شما که هنوز رسما لاله رو خواستگاری نکردید، پس درست نیست که اسم روش بذارید. سپس چرخهای ویلچرش را چرخاند و از آنها دور شد. ندا خانم که ناراحت شده بود گقت:
اما من فکر نمی کنم حرف بدی زده باشم.
مهتاب کنار لاله نشست و حالش را پرسید.
آقای مقدم وارد راهرو شد و سهیل را با چشمانی نمناک دید. آقای مقدم با عصبانیت گفت:
بیا بریم بالا کارت دارم.