لاله آرایش کمرنگی کرد و از جلوی آینه بلند شد. شال سبز رنگ زیبایی که تا به حال زیاد از پوشیدنش راضی نبود را سرش کرد و باز هم نظری به تصویر خودش در آیینه انداخت. لبخند زیرکانه ای زد و از اتاق بیرون آمد. مهتاب با سینی آب هویج جلو آمد و خواست باز هم سفارشاتی بکند که از دیدن لاله با صورت آرایش شده و لباسهای روشن خیلی تعجب کرد. گرچه حالا که می دید دخترش کمی به خودش رسیده و روحیه اش عوض شده خوشحال بود اما ته دلش احساس عجیبی داشت که آزارش می داد. لاله لیوان آب هویج را سر کشید و گفت:
متشکرم مامان خیلی خوشمزه بود. سپس به در اتاق لادن زد و گفت: زود باش دیر می شه.
لادن در اتاقش را باز کرد و گفت:
اه تو چه قدر.... اما او هم با دیدن این سر و وضع لاله تعجب کرد و زبانش بند آمد. همیشه به نظر لادن خواهرش از تمام دختران فامیل زیباتر بود اما حالا با آرایش کمرنگی که بر صورت او بود به مراتب او را زیباتر و جذاب تر می دید. از سر مسرت لبخندی زد و گفت:
مامان یادت باشه حتما برای لاله اسفند دود کنی.
مهتاب هم با خوشحالی لبخندی زد و گفت:
سر راهتون صدقه هم بدید که انشاء الله به سلامت برید و برگردید.
لادن بعد از گفتن انشاءالله دست لاله را گرفت و گفت:
بیا بریم اگه یک کم دیگه معطل کنیم مامان پشیمون می شه و نمی ذاره بریم چون می ترسه که تورو بدزدن.
لاله دستی برای مادرش تکان داد و خداحافظی کرد. وقتی هر دو با صورتهای خندان از پله ها پایین می دویدند مش رحیم خدا را شکر کرد و گفت:
بالاخره نمردیم و این دختر رو شاد دیدیم. هر دو با صدای بلند به او سلام کردند و جوابی گرم شنیدند.
سهیل سرش را از روی فرمان ماشین برداشت. پلکهای خسته اش را به سختی باز کرد و نظری به اطرافش انداخت شب پیش را تا صبح جلوی در خانه آقا فریدون درون ماشین منتظر مانده بود تا شاید چون شبهای پیش لاله را ببیند، در حالی که لاله با این خیال که همه چیز به پایان رسیده و سهیل از این عشق پشیمان شده به زور خوابیده بود و حتی زنگ ساعتش را هم خموش کرده بود تا مبادا زود بیدار شود و دلش هوای دیدار کند.
وقتی در باغ باز شد و دو خواهر از آنجا بیرون آمدند سهیل احساس کرد دلش به لرزه در آمد. لاله اش چقدر زیبا بود. از وقتی که از آلمان برگشته بود او را در لباس روشن ندیده بود، احساس کرد گونه هایش نیز کمی رنگ گرفته اند. از ماشین پیاده شد و خواست صدایش بزند اما پشیمان شد و دوباره به ماشین برگشت.
اخلاق و رفتار لاله به حدی تغییر کرده بود که همه با تعجب به او نگاه می کردند، سعی می کرد شوخی کند، بخندد و دیگران را بخنداند اما در دلش چنان غم سنگینی لانه کرده بود که هر لحظه چون نیشتری زهر آلود به قلبش فرو می رفت. هر لحظه که این درد را حس می کرد آن را پنهان می کرد و سعی می کرد کسی چیزی نفهمد، تنها مهتاب بود که از رنگ پریدگی او تعجب می کرد و نگران می شد.
شب مهمانی از راه رسید و همه برای رفتن آماده شدند، جز لاله. مهدی با عصبانیت گفت:
نیم ساعته که سر پا ایستادیم پس چرا نمیاد.
مهتاب لبخندی زد و گفت:
صبر کن عزیزم الان دیگه میاد.
در اتاق باز شد و او در حالیکه مانتوی مشکیی را به تن کرده بود خارج شد اما برخلاف رنگ تیره مانتو، شال کرم رنگ زیبایی روی سرش انداخته بود که صورتش را زیباتر و شادابتر نشان می داد. در حالیکه لبخندی ملیح بر گوشه لبش نشسته بود از پله ها پایین آمد و گفت:
ببخشید که منتظرتون گذاشتم. لادن صورت او را به آرامی بوسید و زیر گوشش گفت:
خیلی خوشگل شدی، امشب غزل از حسادت می میره.
لاله لبخندی زد و گفت:
می خوام کاری کنم که دهن خیلی ها از حیرت باز بمونه.
_خواهی نخواهی می مونه، مطمئنم.
مهدی گفت:
حالا وقت پچ پچ کردن نیست، دیر شد.
دو خواهر خندیدند و به راه افتادند.
سپیده و ستاره کت و دامنهای شکلاتی رنگ، مثل هم پوشیده بودند و با رفتارهای سبک سرانه خود موجب ناراحتی بعضی ها می شدند. سهیل برای فرار از دیگران به گوشه ای خلوت از سالن کنار شومینه رفته بود و به ظاهر صفحات مجله ای را ورق می زد اما در واقع حواسش به در ورودی و منتظر لاله بود. در این دو روز به حدی دلتنگ او شده بود که دیگر تحمل نداشت به این وضع ادامه دهد. می خواست امشب بار دیگر با او تجدید پیمان کند و بگوید که حرفهای دیگران برایش ارزشی ندارد و واقعا محبوبش را از ته دل می پرستد اما می ترسید که او به این مهمانی نیاید که در این صورت هم می خواست دلش را به دریا بزند و تمام حقایق را به نیما بگوید.
نیما و غزل هر دو کنار پنجره ایستاده بودند و چشم به خیابان داشتند.نیما هم مثل سهیل برای دیدن لاله بی تاب بود اما غزل مثل سپیده و ستاره منتظر بود تا سر و وضع او را ببیند و باز هم ایرادی از او بگیرد و به خیال خودش شخصیت او را خرد کند. فریده با سینی شربت به طرف سهیل که تازه خودش را از شر ستاره و سپیده راحت کرده بود رفت و به او تعارف کرد. سهیل یکی از لیوانهای شربت را برداشت و تشکر کرد و پرسید:
مگه عمه مهتاب و خانواده اش خبر ندارن که امشب اینجا مهمونیه؟
فریده سینی را روی میز گذاشت و روی مبلی رو به روی او نشست و گفت:
من فکر می کردم که فقط نیماست که منتظر اوناست و بی تابی می کنه نمی دونستم که شما هم به اندازه اون دلواپسید.
سهیل نگاه دقیقی به صورت او انداخت و بعد با خونسردی گفت:
آخه من برای سعیده ناراحتم؟
_چرا؟ مگه چی شده؟
_همسر آینده برادرش رو به همه معرفی کرده جز عمه مهتاب، باید به اون هم بگه تا خیالش راحت بشه.
فریده با شنیدن این حرف شرمزده شد و سرش را پایین انداخت. سهیل وقتی سرخی گونه های او را دید خنده اش گرفت و گفت:
هیچ وقت با کنایه با دیگران حرف نزن چون اون وقت همونطوری هم جواب می شنوی و این اصلا خوشایند نیست.
فریده بلند شد و سینی را گرفت و از او دور شد. در همین لحظه دختر سه ساله فرزانه که علاقه زیادی به مهتاب داشت وارد سالن شد و با شادی به مادرش که در حال پذیرائی بود گفت:
مامان! مامان! خاله جونم اومد. با شنیدن این خبر رنگ از روی سهیل پرید اما نیما نفس عمیقی کشید و چند قدم جلو رفت تا بتواند با لاله احوالپرسی کند. آقا فریدون و مهدی به سالن آمدند و مشغول احوالپرسی با دیگران شدند و خبر دادند که خانمها در طبقه پایین مشغول تغییر لباس هستند. نیما که دیگر طاقت ماندن در سالن را نداشت می خواست به طبقه پایین برود که غزل دستش را گرفت و آهسته گفت:
انقدر بی تابی نشون نده آبروت می ره.
نیما آهی کشید و دوباره همان جا ایستاد. دقایقی نگذشته بود که مهتاب هم همراه دو دخترش وارد شدند. در همان لحظه اول همه چشمها به لاله خیره شد. در این چند سال هیچ کس او را با صورت آرایش شده و لباس روشن ندیده بود. او در لباس کرم رنگ ساده اش و شال همرنگی که روی سرش انداخته بود به حدی زیبا شده بود که سپیده نتوانست زبانش را نگه دارد و با صدای بلند گفت:
به به لاله خانم چقدر خوشگل شدی. و بی اختیار شروع به دست زدن کرد. به تبعیت از او همه دست زدند. ندا خانم هم که مثل دیگران محو زیبایی او شده بود جلو رفت و صورت او را بوسید و گفت:
خوش اومدی عروس گلم.
لاله سالن را با چشمانش دور زد و سهیل را پیدا کرد اما سعی کرد وجود او را نادیده بگیرد و برای برانگیختن حسادت او به طرف نیما رفت و دستش را به سوی او دراز کرد. نیما با شگفتی دست او را فشرد و جواب سلامش را داد. سهیل خیلی زود متوجه شد که او از سر لجبازی و برای آزار او این کارها را می کند زیرا در این چند سال او را به خوبی شناخته بود و می دانست که اصلا علاقه ای به خودنمایی و برانگیختن احساسات دیگران ندارد اما به هر حال او نیز امشب لاله را زیباتر و دلرباتر از همیشه می دید و آرزو می کرد ای کاش امشب هم یکی از شبهای دیدار بود و می توانست صورت زیبای او را از نزدیک ببیند و بار دیگر رایحه عشق را به درون ریه هایش بفرستد اما افسوس که باز هم دره ای عمیق بین آنها حفر شده بود که هر لحظه ممکن بود یکی از آنها را به کام خود فرو ببرد. همه دخترها دور لاله جمع شده بودند و سعی می کردند به نحوی توجه لاله را به خود جلب کنند اما غزل از سر حسادت از آنها دور شد و کنار مادرش نشست. همیشه او بود که در محافل گل مجلس بود و همه را به دور خود جمع می کرد اما امشب درست شبی که او سعی کرده بود به بهترین نحو خودش را آرایش کند و لباس بپوشد تا بتواند دل سهیل را اسیر کند، لاله مورد توجه همه قرار گرفته بود.
سهیل بلند شد و به طرف عمویش رفت. می دانست که او همیشه یک پاکت سیگار در جیبش دارد. کنار او نشست و گفت:
عمو جون یه نخ سیگار به من می دید؟
آقای مقدم با تعجب نگاهی به او انداخت و گفت:
تا جایی که من خبر دارم تو همیشه با دود و دم مخالف بودی! حالا چی شده؟!
سهیل با حالتی عصبی دستی میان موهایش کشید و گفت:
خواهش می کنم این حرفها رو بذارید کنار، فقط لطف کنید یه نخ سیگار به من بدید.
آقای مقدم در حالی که پاکت سیگارش را از جیب پیراهنش بیرون می کشید گفت:
حرفی ندارم اما سعی کن خودت رو آلوده نکنی، بد دردیه.
سهیل بی تاب تر و عصبی تر از قبل کمی جا به جا شد و گفت:
فقط همین دفعه ست.
_بفرما اینم سیگار، حالا چرا اینقدر ناراحتی؟!
_متشکرم، چیزی نیست.
سپس بلند شد و از سالن بیرون رفت و خودش را به طبقه پایین رساند آقا سلمان شوهر عمه مهین که در حال بالا آمدن از پله ها بود پرسید:
چیزی احتیاج داری آقا سهیل؟
سهیل به زور لبخندی زد و گفت:
نه متشکرم، شما بفرمایید.
سپس خودش را کنار کشید تا او بگذرد او هم به حیاط رفت و روی صندلی کنار استخر نشست و سیگار را گوشه لبش گذاشت اما تازه یادش افتاد که چیزی برای روشن کردن آن ندارد. با عصبانیت سیگار را در دستش فشرد و به درون استخر پرت کرد.
لاله کنار پنجره تمام حرکات او را زیر نظر داشت. او با کلافگی سرش را در میان دستهایش گرفته بود و زیر لب به کامران بد و بیراه می گفت. لاله با دیدن ناراحتی او باز هم دردی در قلب خسته اش احساس کرد و در حالی که سعی می کرد از میان حلقه دخترها جدا شود گفت:
بچه ها ببخشید من الان بر می گردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)