آقاي مقدم وقتي جزييات كار سعيل را از زبان سياوش شنيد خيالش راحت شد و گفت :
حالا ديگه مطمئنم كه سهيل براي هميشه كنارمون ميمونه .
سياوش با تعجب به پدرش نگاه كرد و پرسيد ك
مگه قرار بود اون باز هم برگرده ؟
-نه ولي ميترسيدم كار مناسبي پيدا نكنه كه باعث دلگرميش بشه ، اون وقت باز هم هواي رفتن به سرش بزنه .
-خدا رو شكر كه مساله ي كارش حل شد فقط ميونه مساله ي ازدواجش .
سيامك با شنيدن اين حرف به خودش تكاني داد و گفت :
اين مسئله هم حله ، چون عروسخانم كه انتخاب شده فقط كافيه كه رسم و رسومات رو انجام بديم .
آقاي مقدم از روي تاسف سري تكان داد و گفت :
اما شماها اشتباه ميكنيد ، سهيل هيچ علاقه اي به غزل نداره .
سياوش و سيامكو همسرانشان با تعجب به هم نگاه كردند . سيامك با لحن معترضص گفت :
چرا ؟ غزل كه عيب و ايرادي ندار ...آهان حتما سعيل ميخواد ناز كنه .
اقاي مقدم گفت :
نه مسئله اصلا اين چيزهايي كه شما فكر ميكنيد نيست ، سهيل خيلي وقته كه عروس قلبش رو انتخاب كرده .اما اين موضع هميشه به صورت يك راز بين من و اون موندهو حتي به آلمان رفتنش هم به خاطر همين مسئله بود ، دختر مورد علاقه سعيل با شخص ديگه اي زادواج كرد و اون كه توان تحمل اين وضع را نداشت از اينجا رفت تا بتونه دختر رو فراموش كنه ، حالا هم كه برگشته به اين دليله كه اون خانمه از همسرش جدا شده .
سياوش گفت :
اون دختر اگر واقعا به سهيل علاقه داشت كه با شخص ديگه اي ازدواج نميكرد .
يامك در تاييد حرف برادرش افزود :سعل اگر بازم بخواد با اون دختر ازدواج كنه خودش رئ بي ارزش كده .
-اما شماها هنوز همه چيز رو نميدونيد .
سهيل كه وارد خانه شده بود و حرفهاي آخر انها را شنيده بود ارد پيرايي شد و بدون سلام و احوالپرسي گفت ك
پدر كار منو تاييد مي كنه ، چون دلم ، روحم و جسمم و عقل خودمهم اين كار منو تائيد ميكنه ، دختر مورد علاقه من با اصرار و پافشاري بيش از حد من همسر كسي شد كه كوچترين علاقه اي به اون نداشت ميدوند چرا ؟ چون اون مرد روزي صميمي ترين و بهترين دوست من به حساب مي اومد كه حاضر بودم جونم رو هم بدهم ، بله كامران غافل از عشق من و لاله و لاله ي عزيزم رو از من خواستگاري كرد و من چه كاري ميتونستم بكنم ؟ و حاا كه باز هم خدا اون رو به من برگردونده همه حتي شماها داريد ما رو از هم جدا ميكنيد اما ممئن باشيد كه اين دفعه ديگه نميذارم هيچ چيز و هيچ كس باعث جدايي ما بشه .
سمك پرسيدك
يعني تو تمام اينمدت عاشق لاله بودي ؟
سهيل با چشمتني غم كرته به او نگاه كد و به علامت مثبت سرش را تكان داد .سياوش با حالتي متفكر گفت :
لاله و غزل از نظر زيبايي در يك حد هستند اما نجابت و پاكي لاله رو غزل نداره ، باورتون ميشه كه خود من يه وزي آرزو ميكردم كه او همر سيامك بشه ؟
سيامك با حيرت گفت :
همسر من ؟ حتما ميخواستي برادر كشي راه بندازي .
سهيل روي مبل نشست و گفت :
دارم از اين وضع ديوونه ميشم .
سيامك گفت ك
پس قرار ازدواج با نيما چ ميشه ؟
آقاي مقدم گفت ك
لاله هيچ علاقه اي به نيما نداره بلكه اون اتفاق ، منظورم خودكشي غزل ، باعث شد كه لاله اين تصميم رو بگيره .
سعيده همسر سياوش كه تا آن موقع ساكت بود گفت ك
منم يه چيزهايي در مود نامه ي غزل شنيدم ، حتما اون واقعا به عشق لاله و سعيل پي برده و حالا خودش رو پيروز حساب ميكنه كه به هدفش رسيده .
سهيل گفت :
نه من اجازه نمدم يكبار ديگه لاله رو از من بگيرند شماها كه نميدونيد اون چه عذابي ميكشه ، همين امروز هر دوي ما خونه ي آقا ناصر بوديم ، محيط اون خونه ، هاش و حتي آدماش كه هر كدوم سعي ميكردن به ه طريقي محبتشون رئ نشون بدن آزارش ميداد ، لاه داره از دستم ميره پدر ! اون دارخ ذره ذره آب ميشه ماما هيچ كس حرف دلش رو نميفهمه ، شماها همه اتون خوب ميدونيد كه اون توي زندگي با كامران چه عذابي كشيده حالا حقش نيست كه بازم به اون دوران برگرده .
سياوش بلند شد و در حاليكه قدم ميزد گفت ك
ما ميتونيم يه كاري بكنم ، همون طوري كه ميدونيد آقا اصر و نيما هنوز رسما خواستگاري نكردن پس ما دست به كار ميشيم و زودتر از اونها اين كار و انجام مي ديم .
سهيل گفت :
من و لاله قرار گذاشتيم كه فردا شب پدر با عمه در اين مورد صحبت كنه و رضايت اون و آقا فريدون رو جلب كنه .
-خوب بعد ماهم ميريم خواستگاري .
سامك گفت :
مل ميتونيم توي مهموني عمه مهني اين كارو انجام بدم تا هم خانواده نيما در برابر عمل انجام شده قرار بديم و هم كاري كنيم كه همه حضورا از اين موضوع باخبر بشن.
سهل نفس عمقي كشيد و گفت :
حالا كه شما ها هم از اين موضوع با خبر شديد احساس ميكنم بام سبكتر شده و راحت تر ميتونم به هدفم برسم .
در همين لحه صدا زنگ تلفن باعث سكوتم شد .سكوتي كه رعشه اي خفيف و دلشوره اي عحيب در دل سهيل به وحود آورد.ساوش گوشي را برداشت و گفت :
الو.
-الو منزل آقاي مقدم .؟
-بله شما ؟
-من ...من با آقا سهيل كار دارم .
سياوش گوشي را به طرف سهل گرفت و آهسته گفت :
با تو كار دارن !
-كيه ؟
-خودش رو معرفي نكرد !
-سهل گوشي را گرفت و گفت ك
الو ، سهيل هستم بفرماييد !
-سلام آقا سهيل حالت چطوره /
-خوبم متشكرم ! شما ؟
-حاال ديگه ما رو نميشناي بي وفا ؟
-ببخشيد متاسفانه به جا نميارم .
-اي بي معرفت ! ميدونستم كه ديگه فراموشم كردي و گرنه از وقتي برگشتي ميتونستي حداقل يه سر به ما بزني .
صداي مردي كه درون گوشي ميپيچبد در نظر او هم آشنا بود هم غريبه اما بوي فتنه و اشوب مداد و سهيل ناخود آگاه آن را حس كزد .باز هم گفت ك
متاسفم من الا نميتونم شما رو به ياد بيارم .
پس پاشو بيا رستوران سر خيابون تا با هم صحبت كنيم.
-صحبت كنيم ؟ در مورد چي ؟
-وقاتي بياي و منو ببني ميفهمي در مورد چي ميخوام باهات حرف بزنم.
-گفتيد كجا بيام ؟
-رستوران سر خيابون .
-بشه .
-خداحافظ .
-خداحتفظ .
سهيل گوشي را به دست سياوش داد و گفت :
عجيبه !
سيامك پرسيد :
كي بود ؟
-خودمم نفهميدم فقط گفت كه برم رستوران ر خاب.ن !
-يعني خودشم معرفينكرد ؟
نه، اما...
-اما چي ؟
-نميدونم چرا ناقدر نگرانم ! احساس خيلي بدي دارم ، فكر ميكنم اين مرد قاصديه كه خبر بدي رو برام آورده .
آقاي مقدم گفت :
اين چه حرفيه ميزني پسرم !انقدر بدبين نباش ، اتفاقات اين چند روزه ذهنت رو خسته كرده.
-به هرحال ميرم تا بينم با من چه كار داره!
سياوش پرسيد :
ميخواي همراهت بيام ؟
-نه متشكرم لزومي نداره و
در ضمن فكر ميكنم تناه برم بهتره .
بعد بلند شد و با قدمهايي مردد از خانه خارج شد و خودش را به خيابان رساند .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)