سهيل كنار پنجره و پشت به غزل ايستاده بود و فقط حرفهاي كنايه آميز ستاره و سپيده را ميشنيد اما نميتوانست حرفي بزند .نيما به طرف او رفت و دست را روي شانه او گذاشت و گفت :
خيلي به خير گذشت و اما آقا سهل عاشق كشي كار درستي نيست .
سهيل برگشت و به او خيره شد و خواست حرهاي دلش را بر سر او بكود كه آقاي مقدم با يك دسته گل داوودي وارد اتاق شد و سلام كرد . آقاي مقدم پس از اينكه نظري به سهل انداخت جلورفت و گل ا به دست غزل داد و گفت ك
دخترم خيلي خوشحالم كه سالمي 1
غزل تشكر كرد و گلها را به مادرش داد تا كنار گلهاي ديگر بگذارد . آقاي مقدم سرش را بلند كرد و رو به سهيل پرسيد ك
تو چطوري پسرم ؟
در اين لحظه او تنها كسي بود كه حال سهيل را درك ميكد .سهيل لبخند تلخي زد و گفت :
خوبم.
آقاي مقدم گفت :
يه لحظه بريم بيرون كارت دارم.
سهيل به دنبال پدرش از اتاق بيرون رفت . در گوشه اي از راهروي بيمارستان آقاي مقدم دست او را در دست گرفت و گفت :
اصلا عجله نكن همه چيز رو بسپار به من .
سهيل با ناراحتي گفت:
اما همه من و لاله را عامل اين كار غزل ميدونن !
_ بذار ديگران هر طور كه دوست دارن فكر كنن ، چه اهميتي داره!
-اما پدر من دلم نميخواد اين موضوع باعث بشه كسي لاه رو ناراحت كنه.
-اگر كسي حرفي به لاله بزنه با من طرفه و مطمئن باش نمذارم كي ناراحتش كنه.
-متشكرم ، من خوشحالم كه...
سكوت بي موقع سهيل باعث تعجيب آقاي مقدم شد ، برگشت و به جايي كه او نظر ميكرد نگاه كرد و مهتاب و لاله را ديد كه به آن طرف مي آمدند . نگراني وجودش ا گرفت .چند قدم جلو رفت و سلام كرد .مهتاب به سردي پاسخش را داد و به طرف برادرش رفت .سهل با اشاره به گلها پرسيد :
چرا /1
لاله چشمهاي پر اشكش را به صوت نگران او دوخت و گفت ك
من بايد قلب تو رو به ديگري بسپارم در غير اين صورت آدم خود خواهي ام.
سهيل با تعجب پرسيد :
چي مي گي لاله ؟!تو...حالت خوبه ؟!
لاله با بغض گفت ك
وقتي فايده نداره پس خودتو خسته نكن .
سپس از كنا ر او گذشت و پيش مادرش و آقاي مقدم رفت و سلام كرد .آقاي مقدم به گرمي دستش را فشرد و جوابش را داد و غمي عميق را در چشمان او يد كه دلش ا لرزاند .بعد هر سه وارد اتاق شدند .غزل نگاه پر كينه اي به لاله انداخت لاله در حاليكه از درون خرد مشد جلو رفت و گلها را به طرف اوگرفت و گفت ك
اميدوارم زودتر خوب بشي.
غزل صورتش را برگداند و گلها را نپذيرفت . آقاي مدم با خشم دسته هاي ويلچر را فشرد .سهيل كه در آستانه در ايستاده بود مشتهايش را گره كرد و دندانهايش را روي هم فشرد .كه غزل را مانند بچه ها نوازش ميكرد گفت :
غزل جون گلها رو بگير و لاله رو ببخش .
قلب لاله هر لحظه فشرده تر ميشد اما همچنان ايستاده بود .غزل پس از مكثي طولاني برگشت و بدون اينكه حرفي بزند گلها را گرفت و به دست ستاره داد .ستاره بلند شد و گفت :
دستت درد نكنه لاله جون .
مهتاب جلو رفت و غزل را بوسيد و حالش را پرسيد . لاله بدن بي رمقش را به كنار ي كشيد و به ديوار تكيه داد .احساس كرد بدنش سنگين شده اما هر طور بود خودش را كنترل كرد و چشم به زمين دوخت .نيما از فرصت استفاده كرد و خودش ا به او رساند و آهسته سلام كرد .لاله ابتدا متوجه ي او نشد اما بعد سرش را بلند كرد و جواب سلامش را داد .سهيل با ديدن نيما كنار لاله تصميم به ترك اتاق گرفت .
نما به لاله گفت :
رنگت خيلي پرده و چيري ميخوري ؟
لاله سرش را تكان داد و گفت :
نه و متشكرم.
-خودت رو ناراحت نكن ، غزل از روي احساسات اون نامه مسخره رو نوشته.
-همين كه اون سالم مونده براي من كافيه .
-يمدونستم كه تو فهميده تر از اين حرفايي و ناراحت نميشي.
-متشكرم.
0اگه مايا باشي با هم بيم توي حياط ،هواي اينجا اذيتم يمكنه .
-ولي !
-خواهش ميكنم.
لاله بدون ميل باطني همراه نيما از اتاق بيرون رفت .وقتي آنها در حياط قدم ميزدند سهيل پريشان و دلشكسته آنان ا ديد .رده اي از خاطرات كودكي از جلوي چشمانش ميگذشت ياد همان روزهايي افتاد كه همگي بچه بودند وبازي ميكردند و لاله هميشه در كنار او بود . يا همان روزي كه سيلي محكمي به صورت نيما زد و او را بي ادب خطاب كرد . آروز ميكرد اي كاش حالا هم كهنيما با گتاخي تما جلوي چشم او در گوش لاله نغمه ي عشق سر داده بود دتش را بلند مي كرد و با يك يلس دهانش ا ميبست و تركش ميكرد .لاله در كنار نيما قدم ميزد و ظاهرا به حرفهايش گوش ميكرد اما در واقع در عالم ديگري بود و اصلا صداي او را نميشنيد .هنگامي كه نيما از او پرسيد :
فردا شب خوبه ؟
لاله با تعجب پرسيد :
براي چه كاري /
نيما ايستاد و به چشمهاي او كه در زير نورآفتاب ميدرخشيد خره شد و گفت :
مثل اينكه شما اصلا متوجه حرفهاي من نشديد!
لاله سرش ا پايين انداخت و گفت ك
منو ببخشيد ، اين اتفاق واقعا منوگبج كرده .
-حالا كه همه چيز به خير و خوشي تموم شده پس چرا خودت رو ناراحت ميكني ؟
لاله كه ديگر طاقت نداشت با عصبانيت گفت:
واثعا به نظر شما به خوشي تموم شده ؟آبروي من رفته ، همه حتي مادرم به چشم ديگه اي به من نگاه ميكنن اون وقت شما ...
بغض و بعد هم گريه توان حرف زدن را از او كرفتند. نيما با ناراحتي نفس عميقي كشيد و گفت :
من به اون گفتم كه حرفي نزنه اما گوش نكرد !
لاله متعجب تر از قبل با چشمهاي اشكبار به او نگاه كرد و پرسيد :
پس شما هم مدونستيد كه...
-آراه يعني اون به من گفت كه تو و سهيل را در حاليكه ...در حاليكه توي ماشن ...
-توي ماشين چي ؟
-در حاليكه سر تو روي شونه ي سهيل بوده ...
لاله با شنيدن اين حرف يكه اي خورد ، احساس كرد سرش گيج ميرود .چند قدمي به عقب رفت و به درخت تكيه داد .نيما با نگراني جلو رفت و پرسيد :
چس شده حالت خوب نيست /
لاله سرش را تكان داد و گفت :
نه ، چيزي نيست ...سپس با ضعف سرش را بلند كرد و به چشمهاي او خيره شده وپرسيد :
شما حرفش رو باور كرديد ؟
-البته كه نه چون من مطمئنم كه سهيل جز به عزل به كسي علاقه نداره .
-فقط از سهيل مطمئنيد ؟
-اين رو هم ميدونم كه تو به حدي مغروري كه حاضر نيستي به عشق كسي جواب مثبت بدي اون هم سهيل كه عامل بدبختي تو بوده !
-اما تو داري اشتباه ميكني!
-اشتباه ميكنم؟!
-آره اشتباه ميكني ، من عاشقم و خيليم راحت ميتونم عشقم رو نشون بدم.
_واقعا ؟!
-بله!
-پس حرفهاي غزل درست بود ؟!
-نه حرفهاي غزل هم درست نيست .
-من كه گيج شدم ، پس منظورت جيه ؟
-من...من تو رو دوست دارم نيما .
نيما در حالتي ميان بيم و اميد ، عشق و هيجان ، ترديد و شوق مانده بود كه لاله ادامه داد :
ديدي اگر بخوام چقدر راحت ميتونم غرورمو كنار بگذارم ؟
نيما در حالي كه از شادي نفسش به شماره افتاده بود گفت :
...م...م...من كه ...باورم نميشه ...يك بار ديگه حرفت رو تكرار كن!
لاله لبخند تلخي زد و گفت :
احتياجي به تكرار نيست مطمئن باش درست شنيدي .
نيما دستي ميان موهايش كشيد و گفت :
باور نميكنم ، اصلا باور نميگنم .لاله ، امروز بهترين روز زندگي منه و هيچ وقت امروز رو فراموش نميكنم ، تو ...همين جا باش تا من برم و برگردم .لاله كه به سختي توانسته بود اين حرفها را به او بزند و احساس ميكرد كه از دوباره ي آنها حالش به هم ميخورد ، دور شدن او را از پشت پرده اشك تماشا كرد . او ميرفت تا مژده ي پيروزيش را به ديگران بدهد در حاليكه لب عاشق لاله هزار پاره ميشد . در همين لحظه سهيل جلو آمد و پرسيد :
چي شده لاله ؟ نيما چش شده بود ؟ تو چته ؟ چرا گريه ميكني ؟
لاله با بغضي كه نزديك بود خفه اش كند گفت :
ديگه همه چيز تموم شد و ديگه ...ديگه بايد برا هميشه از هم خداحافظي كنيم .
سهيل با تعجب و ترديد پرسيد :
يعني چي ؟مگه چي شده ؟ اون به تو چي گفت ؟
-اون چيزي نگفت ...من ...من گفتم هك حاضرم باهاش ازدواج كنم .
سهيل با نابائري به او خيره شد نميتوانست حرفي بزند ، بادرش نميشد كه لاله ، لاله ي عزيز او چنين كاتري كرده باشد .پس از لحظاتي گفت :
چطور تونستي ؟آخه..آخه چطوري ؟ حاال كه ديگه ميخواستيم آشينمون رو بسازيم ! حالا كه من برگشتم تا كنارت باشم ! مگه اين تو نبودي كه از من ميخواتي تا هيچ وقت تنهات نذارم ؟پس چرا خودت همه چيز رو خراب كردي ؟
-آخه تونمب=يدوني كخ چقدر تحقير شدم، غزل ،نيما ،مادرشون حتي مادر خودم ، همه زور ديگه اي به من نگاه مي كردند ، اونا خيال ميكنن كهمن ميخوام با اين كار انتقام كامران رو از تو گيرم .
-ولي لاله ، راهش اين نبود .
-پس چي بود / باهات ازدواج ميكردم و تا اخر عمر طعنه ميشنيدم؟
-خب پس من چي ؟تكليف من چيه /
-سهيل اين روب دون كه من جز تو كسي رودوست نداشتم و ندرام ، اگرهم امروز اين حرفها رو به نيما زدم از روي اجبار بود ولي مطمئن باش دست او به من نميرسه .
سهيل با نگراني پرسيد ك
من.ظرت چيه ؟ تو كه خيال نداري خودكشي كني !هان؟!
لاله نيشخندي زد و گفت :
نه ...نه مطمئن باش.
سهيل با حالتي عصبي گفت :
من الان ميرم و حقيقت رو بهشون ميگم ، ميروم و همه چيز رو ميگم تا همه بفهمن كه عشق ما يك ريشه ي عميق داره .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)