_عزيز من اون خودش مي دونه كه تو لباس رو براي امشب مي خواي .
_اگه لباسم تا يك ساعت ديگه حاضر نشه بايد بريم لباس بخريم.
_چشم ،ناهارت سرد مي شه ها.
غزل در حاليكه از تختش پايين مي امد گفت :
اگه مي دونستم ميخواد اينطوري بشه از همون اول مي رفتم و يه لاس دوخته مي خريدم .
_من كه گفتم تو گوش نكردي ،هي گفتي ميخوام لباسم مثل فلان هنر پيشه باشه.
_تو رو خدا مامان سر به سرم نذار كه اصلا حوصله ندارم .
نيما كه مشغول شستن دستهايش بود گفت :
بازم يه مهموني ديگه و وسواس غزل خانم.
غزل درحالي كه پشت ميز مي نشست گفت :
خودت چي ،ده بار تاحالا تمام شهر رو گشتي ؟
_حداقل من ميدونستم چي ميخوام بخرم و فقط دنبال همون مي گشتم.
مادر پرسيد :
حالا پيدا كردي يا نه ؟
_بله خوبش رو هم پيدا كردم .
_همون رنگ؟
_همون رنگ!
غزل زير چشمي نگاهي به برادرش انداخت و پرسيد :
همه ي اين كارها واسه ي اينه كه لاله بهت يه نگاه بندازه ؟
نيما آهي كشيد و گفت :
اين كارها كه چيزي نيست !من حاضرم واسه ي يه نگاهش جونم رو بدم!
_ديوونه .
_ديوونه نه مجنون! من الان با مجنون بيابانگرد هيچ فرقي ندارم.
_اما ليلي انقدر خودش رو واسه ي مجنونش لوس نميكرد .
_حتما مجنون به اندازه ي من ليلي عزيزش رو دوس نداشته !
****
لاله از پشت ميز بلند شد و گفت :
خواهش ميكنم ديگه اصرار نكنيد .
مادر با ناراحتي پرسيد :
آخه چرا ؟
_چون حوصله ندارم ،من تو وضعيتي نيستم كه بتونم تو جشن و مهموني شر كت كنم .
_نميشه كه تنها خونه بموني.
_تنهايي براي من بهتره .
_اون وقت من همه اش حواسم پيش توئه.
_مي تونيد هروقت كه دلتون خواست به من زنگ بزنيد .
لاله اين حرف را زد و از اشپزخانه خارج شد .او اصلا دلش نميخواست به اين مهماني برود اما هيچ كس دليل اين كار او را نمي دانست و مهتاب كه ديگر از اصرار خسته شده ب.ود حرفي نزد و به كمك بچه ها مشغول جمع كردن ميز شد .
****
نيما با هيجان جلوي در ايستاده بود وب ه مهمانان خوش آمد مي گفت . همه امده بودند جز خانواده ي اقا فريدون و اين تاخير شديدا نيما را كلافه كرده بود ،يكي دوبار تا سر كوچه رفت و برگشت اما خبري نبود .با ناراحتي به ساعتش نگاه كرد . ساعت از هشت گذشته بود و همه ي مهمانها يك ساعتي مي شد كه امده بودند . با نا اميدي وارد شد وخواست در را ببندد كه صداي بوق ماشني توجه اش را جلب كرد برگشت و ماشين اقا فريدون را ديد با عجله به طرف انها رفت .اقا فريدون درحال پياده شدن گفت :
مي خواستي ما رو پشت در بذاري ؟
نيما سلام كرد و گفت :
اختيار داريد ،كم كم داشتم نا اميد مي شدم