سپيده وستاره در طول اين هفته تمام پاسا ژ ها ياين شهر را زير پا گذاشته بودند تا به قول خودشان بهترين لباس را بخرند اما هنوز موفق به انتخاب نشده بودند زيرا اگر سپيده لباسي را ميپسنديد مورد پسند ستاره قرار نميگرفت و يا اگر ستاره از لباسي خوشش مي امد سپيده از ان ايراد مي گرفت .بالاخره روز پنج شنبه كه اخرين مهلتشان بود با راهنماي مادرشان توانستند پيراهن هاي بلند ها يبلند ابي رنگي را كه به قول فروشنده آخرين مد سال بود بخرند .با انتخاب لباس ،خريد كفش و شال هم به راحتي انجام گرفت و همگي شاد و راضي به خانه برگشتند ،به محض رسيدن ،به اتاقهايشان رفتند تا لباسها را مجددا امتحان كنند.خانم مقدم كه واقعا خسته شده بود روي مبل نشست و نفس راحتي كشيد .بعد از چند دقيقه ستاره با لباس جديدش از اتاق بيرون آمد و درحاليكه حودش را در آينه ي قدي سالن نگاه مي كرد پرسيد :
چطوره مامان ؟
خانم مقدم لبخندي زد و گفت :
عاليه!
ستاره سپيده را صدا زد و گفت :
بيا ديگه بسه .
بعد از چند ثانيه سپيده هم از اتاق خارج شد و در حاليكه چشمانش از رضايت برق مي زد جلو رفت و مادرش را بوسيد و گفت :
واقعا كه سليقه اتون حرف نداره مادر جون .
خانم مقدم خنديد و گفت :
حالا بريد و زودتر كارهاتون رو انجام بديد ،پدرتون گفته راس ساعت شش راه مي افتيم.
ستاره كه به نظر مي رسيد حرف مادر را نشنيده ،رو كرد به خواهرش و پرسيد :
فكر ميكني غزل چي مي پوشه ؟
سپيده كمي فكر كرد و گفت :
نمي دونم ولي خيلي دلم ميخواد زودتر ببينمش و بفهمم كه براي سهيل چكار كرده!
_به نظر من غزل هرچي بپوشه بهش مي اد.
_آره ولي اون در شرايطي قرار گرفته كه بايد توي همه ي كارهاش دقت خاصي داشته باشه تا بيشتر دل سهيل رو به دست بياره .
_اي كاش من جاي غزل بودم!
_هركسي اين ارزو رو داره !
_نميدوني اون شب وقتي سهيل رو ديدم چقدر به غزل حسوديم شد .
_سهيل خيلي خوش تيپ و دوست داشتني شده!
_بريم يه زنگ به فريد ه بزنم.
_براي چي ؟
_مي خوام بدونم اون چه كار كرده !
_ولش كن بابا ،خودت كه اون رو خوب ميشناسي ،مطمئن باش بهت نمي گه.
_اهميتي نداره ،چون بالاخره تا چند ساعت ديگه همه رو ميبينيم.
خانم مقدم كه مشغول مهيا نمودن نهار بود گفت :
بسه ديگه دخترها ،بريد لباسهاتون رو عوض كنيد ،بياييد ناهار بخوريد .
_ستاره گفت :
واي مامان گفتي ناهار نمي دوني چقدر گرسنه ام .
سپيده در حالي كه به طرف اتاقش مي رفت گفت :من انقدر هيجان زده ام كه فكر ميكنم سير سيرم.
****
غزل عصبي و ناراحت روي تخت نشسته بود و دستهايش را زير چانه اش قرار داده بود .
مادرش در زد و وارد اتاق شد و گفت :
حالا پاشو بيا ناهارت رو بخور ،با غصه خوردن كه كاري درست نميشه .
غزل با خشم مشتهايش را گرهكرد و روي تشك كوبيد و گفت :
اخه نميدونم ،خياط توي اين شهر قحطه كه شما همه اش ميريد سراغ اين احمق كه كار بلد نيست !
_حالا مگه چي شده ؟ لباست فقط يه كمي تنگ بود كه بيچاره گفت زود درستش ميكنه .
_زود؟ حتما براي فردا !