چيزي شده؟
سهيل سرش را تكان داد و گفت :
نه!
_ما سرحال نيستي !
_فقط كمي خسته ام .
_اما اين حالتهاي تو براي من تا زگي نداره ،شدي مثل اون روزها كه خيال رفتن داشتي .
_اما من ديگه خيال رفتن ندارم، مطمئن باش .
_مي دونم ولي احساس ميكنم رباي مودنن هم بهانه اي نداري .
-مونده كه بهانه نميخواد.
_هركاري بهانه ميخواد برادر عزيز ،بهانه ي همه چيزم عشقه ،انسان به خاطر غشقه كه زتده است.
سهيل به صورت آرام برادرش نگاه كرد و گفت :
_ام اگر عشق از انسان فرار كنه ، اون وقت تكليف چيه؟
_بايد انقدر دنبالش بري تا بهش برسي .
_اگه نرسي چي ؟
_حتما ميرسي البته اگر همه يتلاشت رو بكني و از بيراهه هم نري!
سيامك كه مشغول بازي با بچه ها بود گفت :شما كه ميخاوستيد مهموني خصوصي بديد پس ديگه چرا ما رو دعوت كرديد ؟
اقاي مقدم در جواب او گفت :
تو ماشا ءا... از موقعي كه اومدي حسابي خودت رو مشغول كردي يا تو اشپز خونه غذاها رو ناخنك ميزني و صداي خانمها رو در مي آري يا توي بازي سر بچه ها رو كلاه مي گذاري و كيف ميكني .
سياوش گفت :
ولش كن پدر ، اين كارها رو بكنه بهتره تا كنا رما بشينه و اون پيپ مسخره اش رو روشن كنه و هي دود توي حلق ما فرو كنه .
سيامك از جايش بلند شد و جلو رفت و كنار سهيل نشست و گفت :
اصلا حواسم نبود.
و در حاليكه پيپش را زا جيب كتش بيرون مي آورد گفت :
حالا با داداش كوچيكه يه كمي گپ ميزنيم تا سرمون گرم بشه ،معلوم نيست كه اين خانمها كي به ما شام ميدن .
سياوش گفت :
مثل اينكه بهتر بود حرفي نميزدم !
سيامك مجله اي را كه در دست شهيل بود از او گرفت و روي ميز انداخت و گفت :
بسه ديگه ،خسته شديم از بس مجله و روزنامه خوندي ،يه كمي هم حرف بزن .ببينيم زندگي اون طرف دنيا چه جوري بود ؟
سهيل با بي حوصلگي گفت :
زندگي زندگيه حالا هرجا كه باشه .
سيامك اخمي كرد و گفت :
اين ديگه چه جور تعريف كردنه !ما رو بگو خيال مي كرديم آقا وقتي برگرده به اندازه ي يه دنيا برامون حرف داره .
سياوش بلند شد و گفت :
پاشو ،پاشو وراجي نكن،بيا بريم پايين يه نگاهي به ماشين من بنداز.
_مگه تعمير گاهه ؟تو رو خدا اينجا ديگه دست از سرم بردار .
_ اما من ما شين رو فردا صبح لازم دارم .
_بيا اين سوئيچ منو بگير و راحتم بگذار .
_حاضري امشب پياده برگردي خونه ؟
_آره به شرطي كه تو دست از سرم برداري .
سياوش خواست سوئيچ را بگيرد اما سيامك آن را در مشتش پنهان كرد و گفت :
دلم به حالت سوخت ،باشه بعد از شام ميام معاينه اش مي كنم .
سياوش لبخندي زد و گفت :
دلت براي من نسوخته، ترسيدي كه تا خونه خانمت به جونت نق بزنه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)