لاله گلها را گرفت و زير لب جواب سلامش را داد اما به خاطر گلها تشكر نكرد ،چند قدم جلو رفت و روي اولين پله ي ساختمان نشست .سهيل به دنبال او راه افتاد و گفت:
خونه ي خيلي قشنگيه!
لاله دستش را زير چانه اش قرار داد و آهي كشيد و گفت :
اما من خونه ي قبليمون رو بيشتر دوست داشتم .
_چرا؟ اينجا كه خيلي از اونجا بهتره !
_اونجا،برام پر از خاطره بود ،من اونجا بزرگ شده بودم ، درو ديوار هاش شاهد تمام روزها و شبهام بودند حتي احساس ميكنم آسمونش هم يه رنگ ديگه اي بود!
_ميشه بپرسم آسمون اونجا چه رنگي بود كه اينجا نيست؟
لاله با چشمان خمارش كه دل سهيل را اسير كرده بود به او خيره شد و گفت:
رنگ عشق!
سهيل به آسمان نگاه كرد و با تعجب پرسبد :
_اينجا رنگ عشق نيست ؟
_ديگه هيچ جا براي من رنگ عشق نيست ،همه چيز و همه جا رنگ نفرته،رنگ انتقام، رنگ نااميدي.
_اين حرفا از تو بعيده لاله !
_از من بعيد بود و حالا همه چيز فرق كرده.
_لاله...تو فكر ميكني اگه از كامران انتقام بگيري راحت ميشي؟
_راحت نميشم سبك ميشم.
_اما زندگي انتقام تو رو از اون گرفته.
لاله با تعجب از جايش بلند شد و پرسيد :
چي شده ؟! مرده؟!
اين بار سهيل روي پله نشست و گفت:
نه، اون معتاد شده.
لاله با ناباوري به او خيره شد و پرسيد :
_ديديش؟
_آره، منم مثل تو وقتي شنيدم باورم نميشد اما قبل از اينكه بيام اينجا رفتم سراغش ، وقتي وضع اسفناكش رو ديدم شرمم اومد جلو برم و آشنايي بدم.
_حالا چه كار ميكنه ؟
_مثلا شده نگهبان يه گاراژ ،دنياش مثل معتاد ها شده ،كشيدن و خوابيدن.
_اون بدتر از يان حقش بود!
لاله جلو رفت روبه روي سهيل ايستاد چشم درچشمش دوخت و پرسيد :
توكه نميخواي كمكش كني؟
سهيل به چشمان پر كينه ي او نگاه كرد،تا به حال اورا اينگونه نديده بود.
لاله دوباره پرسيد:
تو ميخواي كمكش كني؟
سهيل بلند شد وروبه روي ايستاد و گفت:
البته وظيفه ي انساني حكم ميكنه ...
اما هنوز حرفش تمام نشده بود كه لاله با خشم گلها را به زمين انداخت و در حاليكه پايش را روي آنها مي فشرد گفت:
تو هنوزم عوض نشدي ،برو، ديگه نميخوام ببينمت، ازت متنفرم.
سپس به طرف ساختمان دويد ،سهيل به دنبالش دويد و فرياد زد :
صبر كن لاله ، صبر كن ببين چي ميگم !لاله در حاليكه گريه مي كرد فرياد زد :
ديگه نميخوام چيزي بشنوم ،برو...برو تناهم بذار.
سهيل كه مي دانست در اين حال صحبت كردن با او بي فايده است از پله ها پايين آمد و گلهايي را كه لاله زير پاهايش له كرده بود برداشت ،به لبهايش نزديك كرد و بوسه اي پر اندوه برآنها زد و داخل استخر انداخت .بعد برگشت و نگاه ديگري به ساختمان انداخت وبا نا راحتي آنجا را ترك كرد . شب مهمان برادرش سياوش بودند .سيامك و نيلوفر نيز حضور داشتند .همه شاد و سرحال گرم گفتگو بودند اما سهيل مغموم و ساكت نشسته بود و مجله اي را بي هدف ورق مي زد .سيادش كه متوجه ناراحتي او شده بود به كنار او آمد و آهسته پرسيد :