صبح با عجله صبحانه اش را خورد و به اتاقش رفت،تغيير لباس داد و برگشت اما قبل از اينكه خداحافظي كند پدرش گفت :
مثل اينكه قولت رو فراموش كردي؟
سهيل با تعجب پرسيد چه قولي؟
_ديروز قرار بود تا شب در كنارم بموني و برام حرف بزني اما رفتي و تا شب هم برنگشتي ، امروز هم كه داري ميري پس كي مي خواي تلافي اون روزاي تنهايي رو دربياري.
سهيل با لبخند روي صندلي نشست و گفت:
امروز سعي مي كنم زودتر برگردم.
_امروز ديگه كجا ميري؟
_بايد برم كامران رو ببينم.
_لاله هديه ات رو قبول نكرد؟
_متاسفانه نه!
_حتما از تو خواسته كه بري و از كامران انتقام بگيري .
سهيل چند لحظه با تعجب به چشمان پر راز پدر خيره شد و بعد پرسيد :
شما از كجا مي دونيد؟
_من يه پدرم و خيلي خوب ميتونم علت غم هاي پسرم رو بفهمم اما متاسفانه هميشه مادرها سنگ صيور بچه هاشون هستند نه پدرها.
سهيل دست چروكيده ي او را در دست گرفت و گفت:
شما فهيم ترين مردي هستيد كه در تمام عمرم ديدم.
_مردي كه نتونست تنها مشكل پدرش رو حل كنه.
_شما سعي خودتون رو كرديد اما اين من بودم كه گوش نكردم.
_اما براي جبران گذشته ها هيچ وقت دير نيست.
_اما پدر ،لاله هنوز منو نبخشيده.
_تو ظلم بزرگي به اون كردي!چطور انتظار داري به اين راحتي تو رو ببخشه؟ تو از ميون عشق و رفاقت ، رفاقت رو انتخاب كردي و عشق رو قربوني رفاقت كردي.
_اما من فكر نميكردم عاقبتش اينطوري بشه در ضمن يه چيز ديگه ام هست.
آقاي مقدم با تعجب پرسيد:
چي؟
سهيل چشمان مملو از غمش را به زمين دوخت و گفت:
من هنوزم مطمئن نيستم كه...لاله...
_درسته لاله دختر تودار و نجيبيه اما اگه بخواي مي توني به خلوتش راه پيدا كني و حرف دلش رو بفهمي.
_اون از من فرار مي كنه پدر!
_مقصر خودتي، اون زماني كه لاله منتظر نشسته بود تا تو بري و اون رو از پدرش خواستگاري كني ،خيلي راحت احساس پاكش رو زير پا له كردي و رفيقت رو ترجيح دادي.
_حالا برگشتم تا گذشته ها رو جبران كنم.
_جبران گذشته ها فرصت زيادي ميخواد ،يكي دو روزه نمي توني اين زخم كهنه رو درمان كني.
_پدر خواهش ميكنم كمكم كن من يك روز به خاطر لاله، و از دست دادنش رفتم و حالا باز به خاطر به دست آوردنش برگشتم.
_من همه چيز رو مي دونستم و براي همين هم خبر طلاق لاله رو برات نوشتم چون مطمئن بودم با خوندم اين خبر خيلي زود بر مي گردي.
سهيل آهي كشيد و گفت:
مي ترسم،خيلي مي ترسم.
_از چي؟
_از آينده!از كينه اي كه تو دل لاله نشسته!حتي از نيما هم مي ترسم، شما هم مي دونستيد كه نيما خواستگار لاله ست؟
_اين رو همه مي دونن!
_اما اون رقيب قوي و محكميه كه به راحتي از تصميمش دست بر نميداره .
_اما عشق از همه چيز و همه كس قوي تر و محكم تره.
_شما از كجا مطمئنيد كه لاله هنوز عاشق منه؟
_از اونجايي كه ميدونم عشق هرگز نميميره، يادته شب مهموني وقتي رو به روت ايستاده بود چطور نگاهت مي كرد؟ توي نگاهش هزاران سوال نهفته بود كه مي خواست از گلوش فرياد بشه اما نجابت مانعش مي شد.
_نجابت نه پدر غرور.
_غرور لازمه ي وجود يه زنه عزيزم،زن بدون غرور مثل گل بدون خاره كه هركسي ميتونه اونو بچينه.
_اما همين غرور باعث جدايي ماشد.
_نه اشتباه نكن در مورد اين جدايي من فقط تو رو مقصر مي دونم.
سهيل سري تكان داد و گفت:
بله درسته، من بيش از حد به رفاقت بها دادم.
_حالا ميخواي بري به كامران چي بگي ؟ مي خواي بري از اون بپرسي كه چرا اينطو رفتار كرد ؟كامران ديگه اون كسي نيست كه تو ميشناختي .عزيزم كامران حالا به علف هرزه مبدل شده كه لحظه به لحظه بيشتر در باتلاق اعتياد فرو مي ره.
سهيل با تعجب پرسيد :
اعتياد؟!
_بله اعتياد!كامران انسان بي اراده اي بود كه براي به دست آوردن خوشبختي تلاش نميكرد بلكه خوشبختي رو از ديگران گدايي مي كرد ، اون با برانگيختن حس ترحم تو در واقع مي خواست به كمبودهاش برسه ،سهيل...كامران مي دونست كه توهم لاله رو دوست داشتي .
_نه اين امكان نداره پدر !
_آره پسرم و همين مسئله سلاحي بود در دست اين مرد بي اراده تا هر لحظه لاله ي بيچاره رو شكنجه بده و روحش رو بيازاره.
_آخه چطور ؟!
_يادته يه دفتر چه ي خاطرات داشتي؟
_آره ولي اون دفترچه چه ربطي به اين مساله داشت؟
_بعد از رفتن تو يك شب كامران خيلي ناراحت و عثبي اومد اينجا ، در واقع اونم مثل همه ي ما از رفتن تو ناراحت بود و مي خواست علت ايت اتفاق رو بدونه ،به همين دليل هم از من اجازه گرفت و به اتاقت رفت و بعد از چند دقيقه در حاليكه دفتر خاطرات توي دستش بود برگشت و از من اجازه خواست تا دفترچه رو با خودش ببره ،منم اميدوار بودم كه اون با خوندن خاطرات تو و فهميدن موضوع عشق تو و لاله بفهمه كه چه كار كرده و از همون اول راه برگرده اما متاسفانه نتيجه برعكس شد و اين موضوع باعث بدبيني او نسبت به لاله شد، پسرم منم خودم رو در بدبختي لاله مقصر ميدونم.
سهيل با كلافگي از جايش بلند شد و با حالتي عصبي دستي ميان مو هايش كشيد و گفت:
آه پدر، دارم ديوونه مي شم، حالا ديگه يقين كردم كه باعث بدبختي لاله من هستم ،پدر ...پدر بگو چه كار كنم؟لاله براي من عزيزترين بود و من عزيزترينم رو با دست خودم نابود كردم! من بايد چه كار كنم كه اون منو ببخشه؟
_هر كاري كه دلش رو آروم مي كنه! پسرم هر كاري كه لازمه بكن تا اون خوشبخت بشه .
سخيل با بغض جلوي چرخ پدر زانو زد و سرش را روي زانوهاي او گذاشت و با صداي بلند گريه كرد. آقاي مقدم موهاي او را نوازش كرد و گفت:
گريه كن پسرم، گريه كن تا بتوني اين بغض چند ساله رو از گلوت بيرون بريزي .
****
لاله كنار باغچه ي پر گل و زيباي خانه نشسته و غرق در عالم خودش بود ، گاهي لبخندي محو بر لبانش مي نشست و گاهي چيني عميق بر پيشانيش مي افتاد ،گاهي هم چند قطره اشك صورت زيبايش را مي پوشاند .سهيل كه لحظاتي پيش وارد خانه شده بود ،در چند قدمي او ايستاده بود و تماشايش مي كرد اما لاله همچنان در خودش فرو رفته بود و وجود او را حس نمي كرد . سهيل وقتي اشكهاي اورا ديد طاقت نياورد ، آهسته جلو رفت و روبه رويش نشست.لاله سر بلند كرد وقتي او راديد ،ابتدا فكر كرد خواب مي بيند ،چند بار پلك هايش را باز و بسته كرد سپس از جا بلند شد و گفت :
شما هميشه اينطوري به خونه ي مردم وارد مي شيد ؟
سهيل با لبخند گلهايي را كه در دست داشت به طرف او دراز كرد و گفت :
سلام كردم متوجه نشديد حالا دوباره ...سلام.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)