سهيل در حايكه تك تك كلمات او را در ذهنش تجزيه و تحليل مي كرد آهسته آهسته گام بر مي داشت بدون اينكه بداند مقصدش كجاست و آيا درست حركت ميكند يا نه !به هر حال تصميمش را گرفته بود مي خواست كامران را پيدا كند و جواب تمام سوال هايش را از او بگيرد.ساعت از ده شب هم گذشته بود كه او جلوي در خانه رسيد و دستش را روي زنگ گذاشت.وقتي در باز شد پدر و برادرهايش را همراه خانواده هايشان روي تراس بزرگ خانه ديد. با تعجب جلو رفت و پريسيد:
چي شده ؟چرا همگي اينجا جمع شديد؟
سيامك گفت:
پسر تو كه همه ي ما رو نصف جون كردي،آخه تا حالا كجا بودي ؟
سهيل كه تازه متوجه شد يك روز كامل را معلق در افكارش گذرانده گفت :
رفته بودم به رفقاي قديمي يه سري بزنم.
آقاي مقدم گفت:
از اين به بعد عر وقت خواستي بيرون بموني بايد زنگ بزني و خبر بدي،فهميدي؟
سيامك پرسيد:
عمه مهتاب هديه اش رو قبول نكرد؟
سهيل نظري به بسته انداخت ،بار ديگر چشمان خيس لاله جلوي چشمانش ظاهر شد ،سرش را تكان داد و گفت:
نه كسي خونه شون نبود .
سپس از پله ها بالا رفت و بسته را زمين گذاشت و جلوي چرخ پدرش زانو زد و بعد از بوسيدن دستش گفت:
معذرت مي خوام،قول مي دم ديگه تكرار نشه.
نيلوفر همسر سيامك گفت:
آقا سهيل هم بي تقصيره،آخه هفت سال تنها زندگي كرده و مقررات زندگي جمعي و خانوادگي رو فراموش كرده.
سياوش در حالي كه ويلچر پدرش را به سوي ساختما مي برد گفت:
بايد زودتر براش زن بگيريم تا درستش كنه و آداب معاشرت يادش بده .آقاي مقدم در ادامه ي صحبت او گفت:
انشاء...به همين زودي براش يه كارهايي مي كنيم.
سيامك در حالي كه به حالت رقص به دنبال آنها مي رفت شروع به خواندن كرد:بادابادامبارك بادا بادا بادا ...
بعد از رفتن مهمانها و خوابيدن آقاي مقدم ،سهيل به اتاقش رفت و پشت ميز تحريرش نشست و به فكر فرو رفت.به روزهايي كه با كامران درس مي خواند ،قدم مي زد،تفريح مي كرد، همان روزهايي كه از عطر جواني مست بودند و دنيا را زيبا و خواستني مي ديدند. همان زمانب كه جدا از هم هيچ كاري انجام نمي دادند و قبل از انجام هر تصميمي با هم مشورت مي كردند. درست در همان دوران پر از شور جواني بود كه شور عشق نيز در وجود كامران جان گرفت. در شب تولد سهيل كه همه ي مهمانها دور او جمع شده بودند و منتظر بودند كه او شمع ها را خاموش كند او فقط نگاهش به عقربه هاي ساعت بود و اينكه چرا بهترين دوستش دير كرده تا اينكه بالاخره زنگ خانه سه بار پشت سر هم به صدا در آمد و اين نشانه ي آمدن او بود.كامران با يك دسته گل و هديه اي بسيار بزرگ وارد شد .همه به افتخار ورود او دست زدند و سهيل با شادي جلو رفت و به او خوش امد گفت .جشن بار ديگر آغاز شد اما اين بار براي سهيل دل چسب تر از پيش بود زيرا كامران نيز در كنارش حضور داشت .بله در همان شب شاد و رويايي بود كه كامران عاشق شد و فرداي آن شب نزد سهيل اعتراف كرد.
_سهيل!
_بله؟
_مي خوام يه چيزي بهت بگم.
_خوب بگو!
_آخه روم نميشه.
_از كي تا حالا انقدر غريبه شدم كه تو خجالت مي كشي پيشم حرف بزني ؟
_آخه مي دوني؟...اين دفعه يه حرفيه غير از همه ي حرفها.
_چيه عاشق شدي؟
_ا،تو از كجا فهميدي؟
_پس درست حدس زدم،بالاخره دختر عموهاي شيطون من دلت رو دزديدند.
_دختر عموهات؟!
_آره ديگه ، سپيده و ستاره رو مي گم! حالا كدومشون؟
_ نه بابا اونهاكه...
_اونها چي؟پس كي؟دهتر خاله ام؟
_نه،چه جوري بگم...
_پس چرا ساكت شدي؟حرف بزن ديگه!
_اون...دختره كه لباس كرم پوشيده بود...
_لاله؟
كامران با شرم آميخته به هيجان سر به زير انداخت و آهسته گفت:آره همون!
_اما آخه!...آخه!
_چيه نامزد داره !
_نامزد كه نه ولي ...
پس از كمي مكث دوباره گفت :
_اون حالا خيلي بچه ست تازه پونزده سالشه.
_اوه!همچين مي گي بچه كه انگار تازه رفته مدرسه.
از آن روز به بعد تمام حرف كامران لاله بود.به خاطر لاله لباس مي خريد،درس مي خواند و خلاصه علت تمام كارهايش را به لاله ربط مي داد تا اينكه پس از پايان دوره ي دانشگاه از سهيل خواست تا با خانواده ي عمه اش صحبت كند و قرار بگذارد .سهيل هم به خاطر او كه بهترين دوستش بود پا پيش گذاشت اما با مخالفت همه مخصوصا خود لاله روبرو شد .لاله در آن زمان با اينكه سن كمي داشت اما خواستگاران بسياري داشت كه به همه جواب منفي داده بود و تصميم داشت با كامران نيز چنين رفتاري بكند به همين دليل روزي كه سهيل براي بار سوم تقاضاي او را عنوان كرد لاله با عصبانيت پرسيد:
چي شده ؟چرا شما انقدر براي اينكار پافشاري مي كنيد؟
_خوب اون رفيقمه مثل برادرمه در ضمن از هر نظر قابل اطمينانه.
_از اين آدماي قابل اطمينان زيادند،اما من خيال ازدواج ندارم و مي خوام درس بخونم.
_اگه از نزديك شاهد سختي هاي كامران بودي حالا انقدر با بي رحي جوابش نمي كردي،اون بدون حمايت پدر و مادر در بدترين وضع اقتصادي بزرگ شده ،وقتي با من آشنا شد خودش رو خوشبخت حس مي كرد چون من هميشه سعي كردم خالصانه به او محبت كنم و حالا فكر مي كنه كه با ازدواج با تو خوشبختيش كامل ميشه.
_پس شما دلتون مي خواد كه منو قربوني خوشبختي دوستتون كنين؟
_نه اين چه حرفيه! من دلم مي خواد هر دوتون خوشبخت بشيد.
_گفتم كه من ميخوام ادامه ي تحصيل بدم.
_باشه حرفي نيست ،خوب بعد از ازدواج هم مي شه اين كار رو كرد.
لاله كه ديد از هيچ راهي نميتواند سهيل را قانع كند گريه كنان به اتاقش رفت و حالا بعد از چند سال ،سهيل وقتي به آن روز ها فكر ميكرد با خود مي گفت: اي كاش هيچ وقت اين كا را نكرده بودم.