سهيل از پله ها بالا رفت و وارد ساختمان شد و بعد از عبور از يك راهروي كوچك وارد سالن بزرگي شد كه با راحتي هاي سبز و مبل هاي سفيد پر شده بود .در گوشه اي از سالن شومينه بزرگي بود كه چند تكه هيزم درونش وجود داشت .به فاصله ي دومتر از آن روي ديوار تابلوي بزرگي تلاش زنان شاليكار در مزرعه را نشان مي داد. سهيل فهميد كه اين تابلو سليقه ي خود آقا فريدون است زيرا او بچه ي شمال بود و هميشه به زادگاهش عشق مي ورزيد.لاله به او فرصت داد تا كاملا همه جا را ببيند سس تعارف كرد كه بنشيند و اوهم تشكر كرد و روي نزديك نرين مبل نشست و بسته ي همراهش را روي مبل ديگر گذاشت .لاله به آشپزخانه رفت و سهيل همينطور كه همه جا را از نظر مي گذارند چشمش به دفتر خاطراتي روي ميز جلوي پايش افتاد با كنجكاوي دست پيش برد تا آن را بردارد اما ورود لاله مانعش شد .لاله در حاليكه دو ليوان شربت درون سيني گذاشته بود آرام جلو آمد و آن را روي ميز گذاشت و روبروي او نشست .
سهيل لبخند زنان پرسيد :
هميشه روزها تنهايي ؟
_هميشه كه نه ولي اكثر اوقات مخصوصا صبحا كه مهدي به مدرسه مي ره و لادن هم دانشگاه.
_حوصله تون سر نمي ره ؟
_نه من با تنهايي بيشتر سازگارم و احساس آرامش مي كنم.
_پس من آرامشتون رو به هم زدم ؟
_نه...البته كه نه.
لاله ليوان شربت را برداشت و به او تعارف كرد. سهيل در حال كه به صورت زيباي او خيره شده بود ليوان را گرفت و تشكر كرد.لاله بلند شد اما اينبار دفتر خاطرات راهم با خودش برد .سهيل در حاليكه او را نگاه مي كرد جرعه اي از شربت را نوشيد.سپس بسته اي را كه آورده بود برداشت و به دنبال او به آشپزخانه رفت .لاله كه متوجه او نشده بود مشغول چيدن ميوه در ظرف بود و در همان حال قطره اشكي روي گونه اش چكيد كه دل سهيل را لرزاند. بعد از ان يك قطره ي ديگر و بالاخره پس از چند ثانيه صورتش دريايي از اشك شد .سهيل طاقت نياورد ،سرفه اي كرد و در حاليكه به ظاهر اطرافش را نگاه مي كرد آرام آرام جلو رفت .لاله با عجله اشكهايش را پاك كرد و ظرف ميوه را روي ميز جابه جا كرد. سهيل بسته را روي ميز گذاشت و گفت :
اين...اين يه هديه ي ناقابله ،البته خودم ميدونم كه سليقه ام خوب نيست اما اميد وارم بپذيريد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)