صبح روز بعد سياوش و خانواده اش به ديدن انها آمدند.سياوش كه بيشتر به فكر آينده ي برادرش بود پرسيد :
حالا ميخواي چيكار كني ؟
سهيل گفت :
خيلي به اين موضوع فكر كردم ،در آخر به اين نتيجه رسيدم كه باز هم مثل گذشته در كنار شما باشم.
_يعني ميخواي برگردي شركت؟
_البته اگه قبولم كنيد!
_اين چه حرفيه!مطمئن باش همونطور كه از رفتنت ناراحت شديم از برگشتنت خوشحال ميشيم.
_پس هروقت كه شما دستور بديد من آماده ام.
_پس يه كم صبر كن تا كارهارو درست كنم،بعد بهت خبر مي دم.
سهيل درحاليكه پسربرادرش را نوازش ميكرد گفت:
امروز دلم ميخواد به ياد اون روزها توي شهر بگردم.
_اگه مي خواي ماشين روببر.
_متشكرم،ترجيح ميدم پياده روي كنم.
_هرطور راحتي!
سهيل به اتاقش رفت و بعد از تغيير لباس در حاليكه بسته ي بزرگي در دست داشت برگشت و گفت :
فقط يه لطفي كنيد آدرس جديد عمه مهتاب رو به من بديد.
سياوش قلم و كاغذ برداشت و آدرس را نوشت و به دست او داد.آقاي مقدم پرسيد:
هنوز سوغاتي ماها رو ندادي كه مي خواي سوغاتي عمه ات رو ببري ،بي معرفت.
_تمام چيزهايي كه آوردم توي چمدونامه،دلم مي خواد خودتون هر كدوم رو كه مي پسنديد برداريد،همسر سياوش از جايش بلند شد و پرسيد:
اين پيشنهاد شامل حال ما هم ميشه؟
_البته.
_متشكرم.
_حالا با اجازه ي همگي خداحافظ.
هواي شهر گرم وآلوده بود اما سهيل انقدر در افكار و رويدادهاي گذشته اش غرق شده بود كه هيچ چيز توجه اش را جلب نميكرد.نگاهي به آدرس انداخت و بعد از به خاطر سپردن ان كنار خيابان ايستاد و سوار تاكسي شد و آدرس را به راننده نشان داد.درحاليكه از پنجره ي اتومبيل به مناظر بيرون نگاه ميكرد تمام حواسش به گذشته بود.هرچه فكر كرد نتوانست دليلي براي كارهاي كامران پيداكند.تصميم داشت دريك فرصت مناسب اورا ببيند و توضيح كاملي بخواهد اما اين كار فعلا در برنامه اش نبود و امروز فقط و فقط به خاطر ديدن لاله از خانه خارج شده بود ،وقتي اتومبيل توقف كرد به خودش آمد و نگاهي به اطراف انداخت و پرسيد :
رسيديم ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)