نيما نگاهي به لاله انداخت ،خداحافظي كرد و از آنها دور شد.
لاله به سرعت سوار ماشين شد .حوصله ي حرف زدن با هيچ كس را نداشت و دلش مي خواست خودش را پنهان كند.
سپيده و ستاره همراه مادرشان با تك تك مهمانها خداحافظي كردند.
سهيل از ساختما بيرون آمد و بالاي پله ها ايستاد .ستاره به سپيده گفت :
حتما اومده تا براي لحظه هاي آخر دل غزل خانم رو آب كنه.
سپيده به با غزل كه با ناز راه مي رفت تا سوار ماشين شود نگاه كرد و گفت :
خوش به حال غزل.
اما سهيل پس از كمي تامل كنار ماشين آقا فريدون رفت و از آمدن آنها تشكر كرد. سپس خم شد و با انگشت به شيشه ي ماشين زد. لاله شيشه را پايين كشيد ،سهيل لبخندي زد و پرسيد :
مي خواستيد بدون خداحافظي بريد ؟
لاله نگاهش را به چشمان مهربان او دوخت و گفت :
منو ببخشين.
_خواهش ميكنم،به هر حال از اينكه به اين مهموني اومديد متشكرم.
لاله در سكوت به چشم هاي او چشم دوخت .سهيل منتظر بود تا او حرفي بزند اما وقتي قفل لبهاي او را بسته ديد آهسته گفت :
بازم معذرت ميخوام،شايد اگر من دخالت نميكردم...
_خواهش ميكنم ديگه حرفش رو نزنيد.
_مطمئن باشيد كه يك روي جبران ميكنم.
_متشكرم.
_من از شما متشكرم...به اميد ديدار.
سهيل باز هم از آقا فريدون تشكر كرد و به طرف خانواده ي عمه مهين رفت.
ستاره روكرد به خواهرش و گفت :
سهيل خودش رو در مورد سرنوشت لاله مقصر مي دونه .
_آره ،آخه كامران دوست صميمي اون بود.
با رفتن مهمانها حياط بزرگ و ساختمان در سكوت فرو رفت و فقط صداي شستن ظروف توسط پيش خدمتها به گوش ميرسيد. سهيل صندلي چرخدار پدرش را به سوي اتاق خوابش برد و كمكش كرد تا لباسهايش را عوض كند، بعد از اينكه او را روي تخت خواباند لبخندي زد و گفت : اميدوارم خوابهاي خوش ببينيد.
آقاي مقدم دست اورا در دست گرفت و گفت :
كاش مادرت هم زنده بود و امشب رو مي ديد.
_مطمئن باشيد روح مادر ناظر تمام اين روزها و شبهاست.
_پس حتما حالا اونم خيلي خوشحاله.
_حتما!
_دلم ميخواد يه كمي ديگه هم بيدار بمونيم و با هم صحبت كنيم.
_اما شما خسته ايد و احتياج به استراحت داريد،مطمئن باشد فردا تا شب براتون حرف ميزنم ،انقدر حرف ميزنم كه خودتون بگيد ديگه بسه .
آقاي مقدم لبخندي زد ،شب بخيري گفت و چشمانش را بست.سهيل لامپ اتاق را خاموش كرد و در را آهسته بست و پس از هفت سال بار ديگر در اتاق خودش را گشود و به آنجا پا گذاشت.همه چيز دست نخورده باقي مانده بود و حالا پس از چند سال خاطرات تلخ و شيرين گذشته باز هم در ذهن او زنده مي شدند قاب عكس مادرش را برداشت و با ديدن عكس اشكهايي كه از ساعتها پيش در پشت پلك هايش سنگيني ميكردند را بي محابا بيرون ريخت عكس را بوسيد و روي سينه اش گذاشت و با غم گفت :
فقط تو بودي كه منو ميفهميدي اما حالا كجا رفتي ؟كجايي كه بازم كنارم بشيني و آرومم كني ،كجايي تا تو آغوش گرمت آروم بگيرم ،آخ مادر خوبم كجايي ؟كجايي تا ببيني برگشتم اما بازم مثل گذشته رقبا اطرافم رو گرفتند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)