_چه حدسايي ؟
_همون حدسايي كه درست از آب در اومد،من ميدونم كه تو دفعه ي پيش از سر لجبازي ازدواج كردي اما اين بار بهتره ديگه به قلبت رجوع كني و در اين دژ رو به روي بعضيا بااز كني.
_مثلا به روي كي ؟
_خودت خوب مي دوني از كي صحبت ميكنم !
_ من كه چيزي نميفهمم!
_خوبم ميفهمي اما خودت رو به نفهمي مي زني !
بار ئديگر اشك درون چشمان لاله حلقه زد.فريده دست اورا در دست گرفت و گفت :
نذار گذشته ها تكرار بشه ،به جاي يكي دوتا رقيب وجود داره اما اگر سعي خودت رو بكني و به فكر دل هردوتون باشي همه چيز درست مي شه.
_اما من ميترسم.
_از چي ؟اون كه تاوانش رو پس داده و تمام اين مدت رو به خاطر تو صبر كرده،پس ديگه وقتشه كه اون رو ببخشي.
_اگه ديگه عشقي توي قلبش وجود نداشته باشه چي ؟
_وجود داره من مطمئنم !اگه با دقت توي چشماش نگاه كني مي فهمي كه هنوزم شعله هاي عشق توي وجودش روشنه و قلبش روگرم مي كنه .
_فريده جون تو بهترين دوست مني و مي دونم كه اين حرفارو از روي محبت مي زني اما دلم نميخواد عجله كنم.
_منم نگفتم قدمهاتو بلندوسريع بردار،اما اگه اون دو يه قدم جلو اومد تو روتا قدم جلو برو و شك نكن.
_من شك نميكنم اما وقتي به ياد بي وفاييش مي افتم بازم ميترسم.
با نزديك شدن سپيده و ستاره آنها بحثشان را نيمه تمام گذاشتند.ستاره كنار لاله نشست و پرشسد :
ميشه بپرسم كجابودي ؟
لاله با تعجب پرسيد منظورت چيه ؟
_نيماي بيچاره ديگه دل تو دلش نيست،چرا زودترخيالشو راحت نميكني ؟
_اتفاقا همين امشب خيالشو راحت كردم و بهش گفتم كه ديگه نميخوام ازدواج كنم.
_واقعا؟!
سپيده با چشماني گرد شده از تعجب پرسيد :
چطور تونستي؟حيف نيما نيست ؟!چرا دلش رو شكستي ؟
_اگه خيلي خوبه چرا شماها ...
_خوب آخه اون تورو دوست داره .
ولي من مثل شماها فكر نميكنم و اصلا هم از اون خوشم نمياد.
_تو عقلت پاره سنگ برميداره دختر !
_هرچي ميخوايد بگيد من از تمام مردها و كارهاشون متنفرم.
_اما به نظر من تو داري براش ناز مي كني .
_اصلا هم اينطور نيست.
_چرا!مطمئنم كه هست !مثل آقا سهيل كه از همين اول داره براي غزل ناز مي كنه .
ستاره آه بلندي كشيد و گفت :
چه خواهر و برادر بدشانسي ،چقدر بايد ناز بكشن .فريده ابرويي بالا انداخت و گفت :
اما كسي مجبورشون نكرده.
_حرف اجبار نيست فريده جون، حرف دله ،حرف عشقه !
_عشق يك طرفه كه عشق نيست.
_در مورد لاله و نيما شايد يك طرفه باشه اما در مورد سهيل و غزل فكر نميكنم!آقا سهيل خيال مي كنه چون حالا خيلي مورد توجه قرار گرفته بايد خودشو بگيره تا التماسش كنن ،خبرنداره كه غزل چقدر خاطرخواه داره.
فريده در حاليكه از دور به غزل نگاه ميكردگفت :
در اين كه شكي نيست اما بايد به سهيل هم فرصت داد.اونم حق انتخاب داره.
_ستاره بلند شد و گفت :
مي رم غزل رو بيارم اينجا.
بعد از رفتن ستاره ،فريده ولاله به هم نگاه كردند.سپيده دستش را زير چانه اش زد و گفت :
من كه به غزل حسوديم ميشه...
فريده و لاله بار ديگر نگاهي ردو بدل كردند اما حرفي نزدند. با آمدن غزل ،پرحرفي هاي سپيده و ستاره كه مرتب زيبايي غزل را ستايش مي كردند شروع شد.لاله كه كلافه شده بود از جايش بلند شد و عذرخواهي كرد و پيش مادرش رفت.سهيل هم از اين فرصت استفاده كرد و بار ديگر كنار آنها قرار گرفت.لاله متوجه نگاه خشمگين غزل شد اما بي اعتنا به او به حرفهاي مادرش با سهيل گوش سپرد.
غزل كه فكر ميكرد رفتن لاله بي احترامي به اوست گفت :
بيوه ي از خود راضي .
با اين حرف غزل همه ساكت شدند.فريده بيشتر از همه ناراحت شد اما حرفي نزد ستاره پرسيد:
چيزي شده غزل جون؟لاله كاري كرده كه باعث ناراحتي تو شده ؟
_نمي بيني چطور داره با احساسات نيما بازي ميكنه ؟
_واقعا حيف نيما نيست كه خودش رو معطل اين دختره كرده ؟
فريده كه مي ديد كه اگر آنجا بماند طاقت نمي آورد و جواب حرفهاي توهين آميزشان را مي دهد بلند شد و به بهانه ي دستشويي از آنها دورشد.
براي صزف شام مهمانها به طبقه ي پايين منزل آقاي مقدم رفتند.ميزهاي بزرگ سالن با انواع دسر و غذا تزيين شده بود و صداي موسيقي ملايمي فضا را دلچسب مي نمود.ستاره ،سپيده و غزل روبه روي سياوش ،سهيل و عمه مهين نشستند.سهيل درحاليكه با غذايش بازي مي كرد نگاهي زير چشمي به غزل انداخت اما هيچ حسي نسبت به او در خودش حس نكرد.حتي وقتي كه نگاه چشمان درشت او با نگاهش درهم آميخت دچار هيچ حسي نشد و سرش را پايين انداخت.ستاره كه متوجه اين نگاهها شده بود با پايش به پاي سپيده زد و با چشم به آنها اشاره كرد.سپيده لبخندي زد و آهسته گفت :
اين اولشه.
سياوش كه صداي اورا شنيده بود دستش را به علامت سكوت جلوي بيني اش گذاشت و به آنها فهماند كه حرفي نزنند.آن دو خنديدند و مشغول خوردن شدند.سهيل كه مي دانست سه جفت چشم خيره خيره تمام حركاتش را زير نظر دارند بشقابش را برداشت و كنار پنجره پشت ميزي كه فقط نيما آنجه نشسته بود رفت و نشست.نيما به احترام او كمي جابه جا شد .سهيل لبخندي زد و گفت :
چه جاي خوبي رو انتخاب كردي،با ديدن منظره ي حياط اشتهاي آدم باز مي شه .
_اما به نظر من اگه آدم روبه روي محبوبش بشينه و به چشمهاش نگاه كنه بهتر ميتونه غذا بخوره .
سهيل به نيمرخ غمگين نيما ناه كرد .حس كرد اين حرفها و اين تصاوير يك بار ديگر برايش تكرار شده اما نميدانست كي و كجا !نيما با بي ميلي غذا مي خورد و سهيل خوب مي دانست كه ناراحتي او از چيست،بنابراين سكوت كرد تا او در آرامش كامل هم غذايش را بخورد و هم رفتارهاي سرد لاله را تجزيه و تحليل كند.
فريده كه كنار دايي هايش نشسته بود نميدانست چه بخورد هر كدام از آنها يكي از غذا هارا جلوي او مي كشيدند و او كه نميدانست چه كار كند مرتب از محبت آنها تشكر ميكرد.خواهرش فرزانه كه كمي دورتر نشسته بود هم ميخنديد و هم دلش براي خوارش مي سوخت كه نميتوانست به راحتي غذا بخورد.
لاله مثل هميشه هنگام غذا خوردن كنار مادرش نشسته بود.مهتاب هميشه سر ميز غذا كنار او مينشست تا با اصرار اورا وادار به خوردن كند.بعدازصرف غذا منار او مينشست تا با اصرار اورا وادار به خوردن كند.بعد از صرف غذا و هنگامي كه همه براي رفتن آماده ميشدند نيما خودش را به لاله كه آماده رفتن بود رساند و گفت :
فكر ميكنم بدونيد مهموني هفته ي آينده خونه ي ماست ،من اومدم تا خودم از شما دعوت كنم.
لاله بدون اينكه به او نگاه كند تشكر كرد و به سرعت خودش را به حياط و كنار پدرش رساند. نيما دست اقا فريدون رت فشرد و او را نيز براي مهماني هفته ي آينده كه به افتخار آمدن سهيل برگزار مي شد دعوت كرد .آقا فريدون لبخند زنان تشكر كرد و با كمال ميل دعوتش را پذيرفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)