آقاي مقدم متوجه شد كه همه با تعجب به آن دو چشم دوخته اند ،جلو رفت و دست پسرش را گرفت وآهسته گفت:
نبايد گذشته ها رو به ياد لاله بياري سعي كن به خودت مسلط باشي ...زود باش حال دختر عمه ات رو بپرس .
سهيل اشك روي گونه هايش را پاك كرد و گفت :
سلام...لاله خانم از ديدنتون خيلي خوشحالم!
لاله كه بغض به شدت راه گلويش را بسته بود سربه زير انداخت و از او دور شد. آقاي مقدم به سهيل كه هنوز به لاله چشم دوخته بود گفت :
بنشين و بيشتر از اين ديگران رو كنجكاو نكن . سهيل با صدايي گرفته گفت :
اما پدر...
آقاي مقدم سخن او را قطع كرد و گفت :
گذشته ها گذشته ،بنشين.سهيل آهي كشيد و سر جايش نشست .
سپيده كه تمام حركات يهيل را زير نظر داشت گفت :
ديدي ؟ديدي به خاطر لاله گريه كرد ؟
ستاره گفت :
من كه اصلا از اين دختره خوشم نمياد،فقط دلش ميخواد كاري كنه كه همه براش دل سوزي كنن.
_خوب اون هم اينطوري ميخواد جلب توجه كنه .
_ اما روشش از نظر من اصلا دل چسب نيست .
عمه مهتاب مادر لاله كه چون هميشه نگران او بود و با داشتن دو فرزند ديگر تمام توجه اش به لاله معطوف مي شد . همين كه لاله كنارش نشست دستش را گرفت و پرسيد :
حالت خوبه عزيزم ؟
لاله در حاليكه بغضش را به زحمت فرو مي داد گفت :
بله خوبم.
_امروز سردرد نداشتي ؟ضعف نداشتي ؟
_نه كاملا خوبم !
_ ديدي گفتم اگه بياي مهموني رو حيه ات عوض ميشه !با اينكه همه از بازگشت سهيل خوشحال بودند و به او ابراز محبت مي كردند تيره گي غم در چهره ي او خدنمايي ميكرد.زياد صحبت نمي كرد و بيشتر شنونده بود. در مقابل صحبتهاي ديگران هم اگر مجبور ميشد فقط لبخندي كمرنگ بر لب مي آورد. آقاي مقدم كه متوجه حال پسرش شده بود به او نزديك شد و گفت :
اگه خسته اي برو بالا استراحت كن ،اتاقت آماده است .
سهيل سرش را تكان داد و گفت :
نه خسته نيستم.
_پس چرا اينقدر ساكتي ؟...تو خودتي !حرف نمي زني ؟
_ دارم اون وقتا رو با حالا مقايسه ميكنم چقدر همه عوض شدن!
_مثلا كي ؟
_مثلا خود شما ،خيلي پير و شكسته شديد ،عمه مهين و عموجون هم همينطور !
_گذشت روز گار هميشه همينطوره ولي اونو حس نميكنيم و فقط آدمايي مثل تو كه سالهل از ديگران دور بودند متوجه اين تغييرو تحول مي شن .
_وقتي گذشت زمان رو تو صورت آدماي مسن مي بينم ،حس ميكنم روز گار خيلي بي رحم و بي انصافه اما وقتي جووناي رو مي بينم از شادي و نشاط اونا به وجد مي آم وشيرني زندگي و با تمام وجود حس ميكنم.
_رسم روز گارو هيچ وقت نميشه تغيير داد .
_ اما بعضي مواقع اين گردش روزگار باعث زمين خوردن خيلي از مردم مي شه .
_ منظورت چيه ؟
نگاه سهيل به لاله بود و آقاي مقدم منظور او را از اين حرف فهميد و سرش را به علامت تاييد تكان داد .بار ديگر چشمان سهيل پر از اشك شد . آقاي مقدم دستش را روي دست او گذاشت و گفت :هر چي خواست خدا باشه همون ميشه عزيزم .
_اما پدر لاله مستحق همچين عذابي نبود !
_فقط خداست كه از حال بنده هاش آگاهه و مصلحت اونارو مي دونه .
_ من اصلا فكرش رو هم نميكردم كه كامران اينجور آدمي باشد.
_چطوري نمي دونستي ؟اون كه بهترين و نزديك ترين رفيق تو بود ؟
_اما من هيچ وقت رفتار بدي ازش نديده بودم .