صداي همهمه ي مهمانها فضاي سالن را پر كرده بود .اما اين صداها در ميان صداي موسيقي شادي كه گروه اركستر اجرا ميكرد گم شده بود . آقاي مقدم كه پس از سالها به خاطر آمدن پسر كوچكش "سهيل"از آلمان سر از پا نمي شناخت مرتب با صندلي چرخدار از اين سوي سالن به سوي ديگر مي رفت و دستوراتي صادر ميكرد.
سياوش و سيامك پسر هاي بزرگ او به همراه خانواده هايشان و بعضي از اقوام نزديك براي استقبال به فرودگاه رفته بودند .آقاي مقدم ميخواست قبل از ورود مهمانها همه چيز آماده و مرتب شود ،گرچه اين امر اجرا شده بود اما او همچنان نگران بود و نميتوانست آرام بگيرد . سپيده و ستاره برادرزاده هاي آقاي مقدم مثل هميشه لباسهايي شبيه به هم پوشيده بودند و سعي ميكردند به نحوي رضايت عمويشان را جلب كنندو به هر طريق ممكن خودشان را در دل او جاكنند. آقاي مقدم با هر دستوري كه مي داد نگاهي به آنها مي انداخت و نظرشان را جويا ميشد و آن دو هم با جملات دلپذير و شيرين ،كارهاي اورا مورد تشويق قرار مي دادند.
لاله دختر خواهر آقاي مقدم كنار دختر خاله اش ،فريده نشسته بود و به كارهاي چاپلوسانه ي آن دو خواهر نگاه ميكرد .اما فريده فقط ميخنديد . ميگفت :
اينا هيچ وقت از حرافي خسته نمي شن فكر كنم نود درصد نيروشون رو روي اين كار مي ذارن.
لاله با چشم هاي خمارش به او نگاه كرد و گفت :
خوش به حالشون .
فريده دست هاي اورا دردست گرفت و گفت :
تو هم اگه بخواي مي توني مثل اونا شاد باشي ،من نميدونم تو كي ميخواي از اين كم حرفي و كناره گيريت دست برداري !
لاله آهي كشيد و گفت :
اين غمي كه تو دلمه هيچ وقت منو رها نميكنه...آخ فريده كاش امشب اينجا نيومده بودم .
_ آخه چرا ؟!همه به خاطر اين مهموني از يك ماه پيش خودشون رو آماده كرده بودن و لحظه شماري مي كردن اون وقت تو پشيموني كه اومدي ؟
_ دست خودم كه نيست،دلم هيچ جا آروم نمي گيره.
_ سعي كن به گذشته ها فكر نكني، اينطوري خيلي بهتره ...راستي لاله!تو فكر ميكني كه سهيل چه شكلي شده؟
لاله شانه هايش را با بي تفاوتي بالا انداخت و گفت :نمي دونم!
_ اگه شبيه برادراش باشه كه خوبه مي شه تحملش كرد.
لاله لبخندي زد و به طرف پنجره برگشت و به ساختمان هاي بزرگ شهر چشم دوخت. فريده كه فهميد او از صحبت كردن خسته شده ،بلند شد و به طرف دايي اش رفت و گفت:
دايي جان بهتره يه كمي استراحت كنين ،اينطوري كه خيلي خسته مي شين.
سپيده و ستاره با شنيدن اين حرف نگاهي به هم انداختند و خواستند براي چاپلوسي حرفي بزنند كه آقاي مقدم گفت :
آخه شماها كه نميدونيد من چقدر خوشحالم !اين مسافري كه داره مياد براي من عزيزترينه!
ستاره با لحن پر عشوه ي هميشگي اش گفت :البته كه مي دونيم عموجون،چون خود ما هم به اندازه ي شما خوحاليم .
سپيده در ادامه ي صحبت خواهرش گفت :
راست ميگه عمو!به خدا ما هم از خوشحالي نمي دونيم چه كار كنيم.
آقاي مقدم لبخندي زد و گفت :
بعد از هفت سال بالاخره پسرم رو ميبينم ،هفت سال مدت كمي نيست خودش يه عمره.
فريد كنار چرخ دايي ،روي پاهايش نشست و گفت :پس خودتون رو زياد خسته نكنين تا بتونين بعد از اين همه مدت كنارش باشيد و از ديدنش لذت ببريد .
به دنبال اين حرف او ،باز هم سپيده و ستاره شروع به پر حرفي كردند .اما آقاي مقدم چشم به نقطه اي ديگر دوخته بود و به نظر مي آمد حرفهاي آنهارا نميشنود.
فريده كه از پرحرفي اين دو خواهر خسته شده بود براي تمام كردن وراجي آن ها سربلند كرد تا حرفي بزند كه متوجه نگاه نگران و پرترديد آقاي مقدم شد.برگشت و به انتداد نگاه او چشم دوخت و لاله را ديد.
آقاي مقدم نفس عميقي كشيد و آهسته گفت :
من نمي دونم اين دختر كي مي خواد غمهاش رو فراموش كنه.
نگاه دو خواهر هم به سوي لاله برگشت ،فريده گفت :
الان درست يكسال از اون اتفاق مي گذره اما وضعيت لاله اصلا تغيير نكرده .
آقاي مقدم گفت :
براي يه مادر هيچي بدتر از مرگ فرزند نيست ،ناهيد همسر بيچاره ي منم بعد از رفتن سهيل بود كه نتونست طاقت بياره و از پا در اومد ، اي كاش بود و امشب رو مي ديد .
ستاره در حالي كه دستش را روي دامن سپيدش ميكشيد گفت :
اما به نظر من لاله داره زياده روي ميكنه شايد اگه مي موند و با شوهرش زندگي مي كرد حالا باز هم صاحب بچه مي شد .
فريده بلند شد و روبه روي ايستاد و گفت :
اما لاله فقط به خاطر بچه اش بود كه اخلاق بد شوهرش رو تحمل ميكرد،بعد از فوت اون بچه ديگه دليلي نداشت كه بازم بمونه و اون وضعو تحمل كنه .
ستاره چيني بر پيشانيش انداخت و گفت :
وا!من كه حرف بدي نزدم خب...
آقاي مقدم بحث آنها را قطع كرد و گفت :
بسه ديگه با هم بحث نكنيد ،بهتره بريد پيشش تا تنها نباشه .
فريده لبخندي زد و دوباره به طرف لاله رفت اما سپيده و ستاره همان جا ايستادند و با بي تفاوتي رفتن فريده را نگاه ميكردند كه آقاي مقدم گفت : شما ها هم بريد و سعي كنيد كاري كنيد كه به دختر عمه تون خوش بگذره . آنها با نارضايتي از عمويشان دور شدند و در كنار لاله و فريده پشت يك ميز نشستند.اما هيچ حرفي براي گفتن نداشتند.فريده نظري به ساعت انداخت و گفت :
چقدر دير كردند!
سپيده پرسيد :
غزل كجاست ؟ستاره چشمكي زد و گفت :
از بس عجله داشت پسرخاله اش رو زودتر ببينه فت فرودگاه.
سپيده و فريد خنديدند اما لاله آه كوتاهي كشيد و به نقطه اي نا معلوم خيره شد .سپيده گفت :
مطمئنا همين روزا يه جشن دگه هم داريم .
ستاره پرسيد :
چطور؟
_خب معلومه ديگه وقتي كه آقا سهيل ،غزل خانوم خوشگل رو ببينه حتما به فكر ازدواج مي افته .
_ از كجا ميدوني كه تا حالا ازدواج نكرده باشه ؟
_اگر ازدواج كرده بود عموجون حتما خبر داشت !
فريده با زيركي گفت :
شايد هم سهيل غزل رو نپسنده!
ستاره نيشخندي زد و گفت :
ديگه خوشگل تر از غزل تو فاميل نداريم كه بتونه دل آقا سهيل رو بدزده .
_چرا نداريم ؟شما دوتا چي ؟
ستاره و سپيده نظري به هم انداختند . سپس با صداي بلند خنديدند .
ستاره در همان حال كه ميخنديد گفت :
البته ما سعي خودمون رو ميكنيم اما اينجا مشكل چيز ديگه ايه !
_ديگه چي ؟
_ ما هنوز نميدونيم سهيل چه جور آدمي شده ،وقتي كه اون رفت همه پونزده شونزده ساله بوديم.
_به هرحال هركي بيشتر پول بده بيشتر آش ميخوره
_ منظورت چيه ؟
_هركي زرنگ تر باشه زود تر دل آقا سهيلو به دست مي آره .
بچه ها گرم صحبت بودند كه مهين خانم ،مادر فريده و خواهر بزرگ آقاي مقدم ،جلو آمد و گفت :
خوب ميگيد و ميخنديد دخترها!
ستاره از جايش بلند شد و پرسيد :
عمه جون نگاه كن ببين لباسم خوبه !به نظرت زشت نشدم ؟
مهين خانوم نظري به سرتاپاي او انداخت و گفت :
البته كه زشت نشدي عزيزم ،لباست هم قشنگه هم خيلي بهت مي آد.
فريده گفت :
مامان !پس چرا اينقدر دير كردند ؟
مهين خانوم در حاليكه كنار ستاره مي نشست گفت:
نميدونم ممكنه پروازشون تاخيرداشته باشه!
سپس نگاهش به صورت رنگ پريده ي لاله افتاد و با نگراني پرسيد :
چي شده لاله جون حالت خوب نيست؟
لاله سرش را پايين انداخت وگفت:
چيزي نست خاله جون يه خورده سرم درد ميكنه .
مهين دست اورا دردست گرفت وگفت :
تو تب داري عزيزم ،بلند شو برو بالا استراحت كن تا حالت بهتر بشه. لاله كه گويا منتظر چنين فرصتي بود با رخوت از جايش بلند شد و درحاليكه گوشه ي پيراهن مشكي اش را با دست جمع كرده بود عذرخواهانه ازكنار ميز گذشت و ازانها دورشد.
فريده درحالي كه اورا نگاه ميكرد گفت :
دلم براش ميسوزه هنوز مزه ي خوشبختي رو نچشيده بدبخت شد .
مهين خانم آهي كشيد و گفت :
غم از دست دادن فرزند آدم رو از پا مي اندازه...هنوز حمله اش به پايان نرسيده بود كه صداي بوق ماشينها از درون حياط به گوش رسيد و همه مهمانها را به سوي پنجره كشاند تاهرچه زود تر مسافر تازه ازراه رسيده را ببينند.
سپيده با هيجان گفت هركي ندونه فكر ميكنه عروسيه .
ستاره شال سپيدش را روي سرش مرتب كرد و گفت :
انقدر هيجان زدم كه نگو!
س1يده دست اورا گرفت وبه طرف پنجره كشبد و گفت :
بيا ببين غزل چي پوشيده .
غزل كه با زيباييش نظر همه را به سوي خودش جلب مي كرد لباس شبي از جنس حرير پوشيده بود و با شال سبز رنگي موها ي مشكي اش را پوشانده بود ، و با چشمان درشتش به ازدحام مهمانها در پشت پنجره ها نگاه ميكرد.از زماني كه خبر بازگشت سهيل بين فاميل پيچيده بود همه اورا به عنوان همسر آينده ي سهيل به هم معرفي ميكردند و تقريبا همه اطمينان داشتند كه سهيل اورا خواهد پسنديد .
با ورود سهيل و برادرانش به سالن صداي سوت و دست زدن مهمانها فضا را پر كرد .
ستاره و سپيده با ديدن پسرعموي قد بلند وشيك پوش خود نگاهي پر معنا به هم كردند.سهيل جليقه اي و شلوار سورمه اي رنگ با پيرا هني سفيد به تن داشت چشمان كشيده و مشكي اش در زير ابروان به هم پيوسته اش بسيار گيرا و جذاب مينمود .لبخند كمرنگي برگوشه يلب داست درحاليكه با تك تك افراد فاميل سلام و احوالپرسي ميكردبا چشمانش به دنبال كسي ميگشت . ستاره به بازوي سپيده زد وگفت :
دنبال غزل ميگرده .
غزل با چهره ي هميشه مغرور كنار فريده نشست و آهسته سلام كرد . فريده جواب سلام اورا داد و حالش را پرسيد اما جواب ينشنيد زيرا غزل به پسرخاله ي تازه از راه رسيده اش خيره شده بود.
آقاي مقدم كه هنوز چشمانش از اسك خيس بود به همراه پسرش حركت ميكرد و اقوام را به او معرفي ميكرد تا اينكه كنار ميز سپيده و ستاره رسيدند . هردو با دستپاچگي همزمان سلام كردند و ازجايشان بلند شدند .آقاي مقدم گفت :
اين هم سپيده وستاره خانم ،دخترهاي عموجانت كه هر دو دردانشكده ي هنر مشغول تحصيل هستند.
سهيل لبخندي زد وحالشان را پرسيد. دراين هنگام بردر آقاي مقدم هم به آنها پيوست و گفت :
آقا سهيل اين دختراي شيطون من از جونم برام عزيزترند .سهيل در جواب او فقط لبخند زد و به طرف عمه مهين و دخترانش رفت . غزل با نزديك شدن آنها بلند شد و به سويي ديگر رفت . فريده و فريبا و فرزانه از جايشان بلند شدند . عمه مهين در حاليكه اشك ميريخت اورا در آغوش گرفت و بوسد و گفت :
جاي مادرت خاليه،اي كاش زنده بود و امشب تو رو مي ديد .
سهيل آهي كشيد و حرفي نزد . فرزانه دختر بزرگ عمه مهين كه به تازگي هفتمين سالگرد عروسي اش را پشت سر گذاشته بود گفت :
چقدر عوض شدي سهيل جون.
اين بار هم سهيل فقط به لبخندي اكتفا كرد و باز هم با چشمانش سالن را دور زد .بالاخره پس از احوالپرسي با تمام فاميل كنار برادرش نشست و آهسته گفت :
اي كاش مهموني امشب رو به يه شب ديگه موكول كرده بوديد.
سيامك كه دوسال از او بزرگتر بود و به تازگي ازدواج كرده بود گفت :
منم همين حرفو زدم اما كسي گوش نكرد .
سياوش برادر بزرگترشان كه صاحب دوتا بچه ي شيرين و شيطان بود گفت:
اينطوري خاطره انگيزتره.
سهيل باز هم نگاهي به اطراف انداخت و پرسيد :
مطمئنيد كه همه اومدن؟
سيامك گفت :آره من قبل از اينكه بيام فرودگاه حضور و غياب كردم.
سياوش خنديد و گفت :
همين كه غزل اومده بسه دگه .
سهيل عكس العمل خاصي نشان نداد و در سكوت به اقوامش كه در ان مدت به هيچ كدامشان حتي فكر هم نكده بود چشم دوخت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)