چند روز از تعطیلات عید می گذشت. دلشوره عجیبی داشتم. دلم خیلی برایش تنگ شده بود، در عین حال هنوز از دستش ناراحت بودم. چند بار به فکرم رسید زنگ بزنم و خبری از او بگیرم. حتی یکبار شماره خانه شان را هم گرفتم، اما بلافاصله پشیمان شدم. اصلا دوست نداشتم متوجه التهابات درونی من بشود. از نظر امید همه چیز تمام شده بود، پس من هم باید همه چیز را فراموش می کردم، اما...
این روزهای آخر طوری آشفته شده بودم که امین هم متوجه حالم شده بود، ولی هیچ حرفی نمی زد.
شب که تلفن زنگ زد. من از همه به تلفن نزدیکتر بودم. گوشی را برداشتم.
بفرمائین.
سلام نازنین خانم، امید هستم.
با حرص هرچه تمام تر گفتم:
به به ، سلام آقای متین، مشتاق صداتون.
گویا متوجه حالت عصبی من شده بود. پرسید:
نازی خانم، از دست من عصبانی هستین؟
نخیر، به هیچ وجه. شما هر کاری دلتون می خواد می کنین. کی جرات داره ناراحت بشه؟
باور کنین خیلی دلم می خواست بیام، اما خوب نشد. اگه می دونستم تا این حد دلخور می شین، اصلا پرونده رو قبول نمی کردم.
نخیر، آقای متین، افتخار ندادین.
خواهش می کنم چوب کاریم نکنین. من واقعا شرمنده هستم. بیشتر از این خجالت زده ام نکنین. ممنون می شم . اختیار دارین.
زنگ زدم باز هم ازتون عذرخواهی کنم. البته اگه بپذیرین.
من هیچ ناراحتی از شما به دل ندارم.
متشکرم. پدر خونه نیستن؟ باید از ایشون هم عذرخواهی کنم.
نه با مامان رفته ان دیدن یکی از کارمندای شرکت. تازه عمل کرده.
امین هم نیست؟
چرا. امین توی اتاقشه. روی یک نقشه تازه کار می کنه. اجازه بدین صداش کنم.
ممنون. نازنین خانم، تماس گرفتم بگم اگه برای آخر هفته کاری ندارین ، دو سه روزی در خدمتتون باشیم.
تشکر، ولی...
هیچ ولی و امایی رو نمی پذیرم. چون می دونستم برای آخر هفته کاری ندارین، این سفر را گذاشتم برای اون موقع.
سفر؟
بله، شمال ویلای کوچکی هست، می خوام شما هم اونجا رو ببینین.
شما از کجا می دونین من آخر هفته بیکارم؟
خوب حدس زدم.
پس مطمئن نیستین.
راستش نه، حالا درست حدس زدم؟
نمی دونم چی بگم، درسته. کاری ندارم.
پس تشریف میارین؟
بله، مزاحم می شم ، تنها؟
خب نه، با امین، البته اگه اونم کاری نداشته باشه.
امین رو نمی دونم، باید با خودش صحبت کنین.
خواستم از شما مطمئن بشم، بعد با امین صحبت کنم. خوب دیگه، امری باشه؟
خواهش می کنم . گوشی حضورتون، امین رو صدا کنم. خداحافظ.
خدانگهدار.
وقتی مامان و بابا آمدند و از جریان سفر مطلع شدند، مرا تشویق کردند که حتما بروم. آنها سفر را برای تغییر روحیه من بسیار موثر می دانستند. حتی امین هم بیشتر به خاطر من پذیرفت.