صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 94

موضوع: دلسپرگان | هانیه حدادی اصل

  1. #81
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روزی که احضاریه دادگاه به دستم رسید و متوجه تاریخ آن شدم ، آه از نهادم برخاست. تاریخ دادگاه دقیقا با روز سالگرد ازدواجماان همزمان بود. ورقه از دستم افتاد و پاهایم سست شدند. تنها شانس من این بود که خانه خالی بود . ناخودآگاه به یاد سالهای پیش افتادم که فرهاد چطور مراسم را برگزار می کرد خدای من، چه کسی فکر می کرد که امسال به جای جشن و مهمانی در دادگاه باشم؟ ای کاش حداقل چند روز جلوتر یا عقبتر بود یادم افتاد که باید رسیدن احضاریه را به آقای متین اطلاع بدهم. گوشی را برداشتم و شماره دفترش را گرفتم.
    دفتر وکالت آقای متین ؟
    بفرمائین.
    سلام خانم، می بخشین مزاحم شدم.
    خواهش می کنم بفرمائین.
    می خواستم با آقای متین صحبت کنم .
    شما؟
    مبینی هستم.
    چند لحظه گوشی ، من بهشون اطلاع بدم.
    بعد از چند لحظه صدای امید در گوشی پیچید.
    بله، بفرمائین.
    سلام آقای متین، مبینی هستم.
    سلام از بنده استخانم. حالتون چطوره؟
    به لطف شما ، ممنونم، می بخشین مزاحمتون شدم.
    خواهش می کنم بفرمائین. راستی حال امین چطوره؟
    خوبه سلام می رسونه.
    من در خدمتتون هستم خواهش می کنم بفرمائین.
    غرض از مزاحمت این بود که می خواستم به اطلاعتون برسونم نامه دادگاه امروز به دستم رسید.
    جدا ؟خوب تبریک می گم زمانش کی هست؟
    دقیقا ماه آینده چنین روزی.
    خیلی شانس آوردین که به این زودی وقت دادن.
    اتفاقا روز دادگاه همزمان با سالگرد ازدواجمونه.
    متاسفم.
    مهم نیست. از نظر من همه چیز تمون شده. حالا باید چه کار کنم؟
    هیچ کاری غیر از صبر و حوصلح.
    که من ندارم.
    چرا اتفاقا این یکی رو خیلی خوب دارین . اگه نداشتین کاری رو که الان انجام دادین همون سالهای اول می کردین . شما فقط باید امیدوار باشین . همه چیز درست می شه. من اطمینان دارم. شما هم به من اطمینان داشته باشین.دارین؟
    البته، یعنی حتما. حق با شماست.
    خانم مبینی امشب منزل تشریف دارین؟
    بله چطور مگه؟
    می خواستم اگر اجازه بدین خدمت برسم تا برگه رو ببینم.اون باید پیش من باشه.
    تشریف بیارین من منزل هستم.
    امین چطور؟ می خوام اون رو هم ببینم.
    بله امین هم هست. اگر بدونه شما میائین حتما خوشحال می شه.
    پس من ساعت نه مزاحمتون می شم.
    خواهش می کنم، منزل خودتونه. اگه امری ندارین دیگه مزاحمتون نمی شم.
    خواهش می کنم، عرضی نیست. سلام برسونین. خداحافظ.
    خدانگهدار.
    طرفهای عصر بود که امین و پدر به خانه اومدند. وقتی برگه را نشانشان دادم ، هیچ نگفتند و مثل همیشه فقط به من امیدواری دادند.
    ساعت دقیقا نه شب بود که زنگ در به صدا در آمد. امین آمد و گفت:
    نازی بیا امید اومده.
    چه وقت شناس!
    تازه کجاشو دیدی؟
    به دنبال امین وارد سالن شدم . پدر و آقای متین مشغول صحبت بودند. سلام که کردم از پدر عذر خواست و به رسم ادب از جا بلند شد وایستاد. بعد از احوالپرسی او را دعوت به نشستن کردم و خودم کنار پدر نشستم. صحبتهای عادی ادامه داشتند که مادر هم به ما ملحق شد و او باز رفتار محترمانه خود را تکرار کرد. به نظرم آمد امید خیلی جذاب شده است، البته مثل همیشه در چنین مواقعی لباس رسمی به تن داشت . در افکارم غوطه ور بودم که گفت:
    خانم مبینی مثل اینکه دیگه نگران نیستین.
    بله، نه، یعنی راستش آقای متین قول داده ام امیدوار باشم و صبر و حوصله داشته باشم.کار درستی می کنین. البته تشویش و نگرانی عدیه، اما به اندازه اش. کمش آینده آدم رو خراب می کنه و زیادش انسان رو از پا در میاره.
    مادر که از این اخلاق من دل پری داشت گفت:
    خدا عمرتون بده امید خان . می دونین چقدر بهش می گم ، ولی انگار فایده ای نداره. مدام میریزه توی خودش.
    رو به مامان گکردم و گفتم:
    مامان جان خواهش میکنم.
    اما مادر متوجه نبود و همین طور شکایت می کرد. پدر که دید نمی شود وضع به همین منوال بگذرد، رشته کلام را بدست گرفت و گفت:
    حرفهای شما ددرست، ولی باید به نازی حق داد. غیر از اینه امید جان؟
    حق با شماست، نازنین خانم همین چند دقیقه پیش قول دادند که دیگه فکر و خیال رو کنار بذارن. درست نمی گم؟
    بله همین طوره، قول می دم.
    بعد از پذیرایی کوتاهی آقای متین گفت:
    خوب ، خانم مبینی اگه اجازه بدین من احضاریه دادگاه رو ببینم.
    البته، الان میارم خدمتتون.
    بلند شدم و به اتاقم رفتم و احضاریه را آوردم و مقابلش گذاشتم. با نگاهی دقیق تمام نامه را برانداز کرد و گفت:
    مشکلی نیست، هم زمانش خوبه و هم ساعتش.
    امید جان ببخشین این سوالو می کنم.
    خواهش می کنم خانم بفرمائین.
    از این نامه به دست فرهاد رسیده.
    بله. البته، صد در صد یک نامه هم به دست آقای کیانی هم رسیده.
    من که فکر نمی کنم فرهاد به این چیزا اهمیت بده.
    چرا؟
    آخه اون...
    مادر نگاهی به من کرد و حرفش را نیمه تمام گذاشت.
    هیچی چیز مهمی نبود.
    امید که متوجه حرکات مادر بود لبخندی زد و گفت:
    اگر نیان به نفع شما خواهد بود. حاضر نشدن ایشون توی دادگاه ، خودش مساله سازه، ولی این آقایی که من دیدم حتما میان.
    نمی دونم چی بگم .انشاءا... هر جور صلاحه همانطور بشه.
    بعد از ساعتی آقای متین به قصد ترک منزل از جا بلند شد.
    خوب با اجازتون من باید مرخص بشم .
    کجا ؟ حالا نشسته بودی.
    ممنون آقای مبینی. من که همیشه مزاحمتون هستم.
    خواهش می کنم. ما همیشه زحمتمون سر شماست.
    خواهش می کنم همه اش وظیفه است. بااجازه . می بخشین وقتتون رو گرفتم.
    خواهش می کنم پسرم به مامان و بابا سلام برسونین.
    چشم حتما خدا حافظ.
    به سلامت خدانگهدار.
    با امین ، آقای متین را تا کنار در بدرقه کردیم . وقتی به داخل برگشتیم می خواستم به خاطر صحبتهای مامان با او کمی حرف بزنم، ولی پشیمان شدم و در اصل حق را به او دادم.
    ******

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #82
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روز بع پنجشنبه بود و دلم بدجوری هوایی شده بود. لباس پوشیدم و داشتم آماده رفتن می شدم. مامان که تازه از خرید برگشته بود گفت:
    کجا شال و کلاه کردی ؟
    دارم می رم بیرون. کاری ندارین؟ چیزی نمی خواین براتون بگیرم؟
    نه همه چیز گرفته ام . حالا کجا می خوای بری؟
    می خوام برم سر خاک سعید.
    برو به سلامت، فقط زود برگرد.
    باشه ، چشم، خداحافظ.
    خواستم که در را بازکنم که مادر صدایم کرد:
    نارنین؟
    بله مامان
    یه لحظه بیا کارت دارم.
    وقتی در مقابلش ایستادم گفت:
    بیا اینو بگیر.
    ای چیه؟
    کلید ماشینت. دیشب بابات می خواست بهت بده فراموش کرد. صبح هم دلش نیومد از خواب بیدارت کنه. داد به من که بهت بدم.
    سوئیچ را گرفتم، مامان را بغل کردم و بوسیدم و اشک ریختم، اما اینبار فقط به یاد گذشته ها.
    خیلی خوب حالا اشکهاتو پاک کن. آدم خوب نیست با اعصاب خراب بشینه پشت فرمون.
    مامان از همه تون ممنونم.
    مامان با لبخند مادرانه ای دستی به صورتم کشید وگفت:
    توی پارکینگه برو برش دار.
    چشم.
    فقط آهسته رانندگی کن، مواضب خودت هم باش.
    وقتی به سراغ ماشین رفتم و چادر را از رویش کنار زدم ، با دیدنش به یاد دوران دانشکده افتادم. همراه با اشک ، ماشین را روشن کردم و از خانه خارج شدم.تا به مقصد برسم خاطرات سال آخر دانشگاه درست از زمانی که امید را با تمام امیدهایش جواب کردم تا آن لحظه مثل پرده سینما جلوی چشمم به نمایش در آمدند. بی محابا اشک می ریختم و زمانی بارش بی حد و اندازه اشکم بیشتر شد که بعد از مدتها دوباره به دیدار سعید رفتم. وقتی که کنار مزارش نشستم ، سرم پایین بود. از آخرین دیدارمان خیلی گذشته بود. مدام می گفتم ، (( بخدا تقصیر من نبود سعید جان. مقصر اصلی اون بود اون پای منو از اینجا برید، اما با دلم نتونست کاری بکنه. سعید بخدا دلم خیلی برات تنگ شده بود، ولی چاره ای نداشتم جز اینکه بسازم و بسوزم. تورو خدا بهم نگو بی معرفتی، نگو بی فکری، باور کن به فکرت بودم. منو ببخش. دیگه می تونم بیام پیشت. دوباره مثل گذشته ها هر هفته میام.))
    بقدری گریه کردم که داشتم از هوش می رفتم. خانمی کنارم نشست و گفت :
    خانم چه کار داری با خودت می کنی؟ این طور نکن، الان از حال میری.
    و بعد یک لیوان آب بزور به خوردم داد و شانه هایم را مالید، اما اصلا متوجه نبودم و مدام از او می پرسیدم:
    خانم یعنی اون منو می بخشه؟ قول می دم که گذشته رو جبران کنم. بخدا دیگه هر هفته بهش سر می زنم. بگین منو ببخشه.
    آن خانم غریبه با اینکه چیزی از موضوع نمی دانست ، پا به پای من اشک می ریخت.
    آره عزیزم مطمئن باش ، بلند شو بریم.
    و بعد مرا بلند کرد و با راهنمایی خودم به داخل ماشین برد و همان جا کنارم نشست تا حالم کمی بهتر شود. خواست پیاده شود و برود که پرسیدم :
    منزلتون کجاست خانم؟
    برای چی عزیزم ؟
    می خواستم برسونمتون.
    ممنون دخترم. تو حالت خوب نیست. باید استراحت کنی. نمی خوام معطل من بشی.
    این حرفها چیه؟ اگه تنهائین و منتظر کسی نیستین بریم ؟
    ولی آخه....
    ولی نداره . بریم.
    در راه آن خانم غریبه که بعد فهمیدم نامش مریم مفیدی است، سرگذشتش را تا حدودی برایم تعریف کرد. فهمیدم که بر سر مزار پسرش آمده که دوسال پیش در اثر بیماری لاعلاجی فوت کرده بود.
    هیچ داغی بدتر از داغ فرزند نیست. خدا انشاءا... نصیب هیچ خانواده ای نکنه.
    از قرار معلوم خانم مفیدی همین یک بچه را داشته و کاملا معلوم بود که این غم بزرگ او را از پا درآورده است. خانم مفیدی را که به منزل رساندم بعد از یک سری سفارش ، شماره تلفنش را داد تا وقتی به خانه رسیدم با او تماس بگیرم.
    وقتی به خانه رسیدم ، در مقابل چشمان بهت زده و نگران مادر لبخندی زدم و گفتم:
    نگران نباشین مادر، چیز مهمی نیست. استراحت کنم خوب میشم.
    یعنی چی خوب می شم؟از بس گریه کردی چشمات باز نمی شه دختر.
    خیلی گریه نکردم ، سرم درد می کنه.
    قرمزی توی چشمات هم برای سر درده؟
    تقریبا.
    حیف که حالت خوب نیست، و الا حالتو جا می آوردم. این جور قول می دی؟
    متاسفم.
    خیلی خوب، حالا تا غش نکردی برو بخواب.
    با اجازه.
    تو برو بالا من برات یک چیزی بیارم بخوری.
    نه، نه، هیچ چیز نمی خوام، فقط یک لطفی بکنین. به این شماره زنگ بزنین و بگین من رسیده ام. بعدا همه چیز و براتون توضیح می دم.
    باشه تو برو بخواب.
    به رختخواب که رفتم از شدت خستگی چشمانم را که بستم به خواب رفتم. وقتی چشمانم را گشودم ساعت از ده گذشته بود. بلند شدم و سریع رفتم پایین ، اما فقط امین خانه بود . سلام کردم و گفتم:
    بقیه کجا هستن؟
    رفته ان خرید.
    تو چرا نرفتی؟
    چیزی نمی خواستم. کمی کار داشتم که باید انجام می دادم. تو یک کم می خوابیدی.
    خودم هم نمی دونم چرا اینقدر خوابیدم.
    حالا بهتر شدی؟
    آره فکر میکنم یک چایی بخورم بهتر هم می شم. تو هم می خوای؟
    نه ممنون.
    بلند شدم تا به سمت آشپزخانه حرکت کنم که با صدای زنگ تلفن مسیرم عوض شد.
    بله.
    سلام خانم مبینی، متین هستم.
    سلام آقای متین حالتون چطوره؟
    به لطف شما ، ممنونم، شما خوب هستین؟
    متشکرم.خوبم. خانواده چطورن؟
    همه خوبن سلام می رسونن.
    سلامت باشن ببخشین می تونم با امین صحبت کنم؟
    امین؟
    بله، مگه خونه نیست؟
    چرا ، چرا ، گوشی حضورتون، صداش کنم.
    متشکرم خدانگهدار.
    خداحافظ.
    گوشی را به امیر دادم و خودم به آشپزخانه رفتم. وقتی به اتاق برگشتم ، تلفن امین تمام شده بود. مقابلش نشستم و گفتم:
    چه کارت داشت؟
    می خواست بگه فردا صبح باهاش برم . می خواد با فرهاد صحبت کنه.
    تو دیگه برای چی؟
    نمی دونم.
    حالا چه کار می کنی؟
    هیچی، می رم.
    اما فردا جمعه است، کارخونه تعطیله.
    امید تماس گرفته، باهاش قرار گذاشته، گفته خونه است.
    که این طور! تورو بخدا مواظب خودتون باشین.
    نازنین، طوری سفارش می کنی انگار می خوایم به دیذن یه قاتل بریم.
    اون کمتر از قاتل هم نیست.
    نه برای ما، یعنی برای هیچکس. اون فقط زورش به ضعیفتر از خودش می رسه.
    خندیدم و گفتم:
    لابد تو به پشتگرمی امید می ری و اون هم به پشتگرمی تو؟
    خندید و گفت:
    ای، یک چیزی تو همین مایه ها.
    پس حق دارم بگ مواظب خودتون باشین. اگه می ترسین من هم بیام، من که به دعوا عادت دارم.
    نه، نه نازی جون ، ممنون. ما دیگه حوصله مریض داری نداریم. جواب بقیه رو هم نمی تونیم بدیم.
    در هر حال من سفارشات لازم رو کردم. مامان نگفت کی برمی گرده؟
    شام نمیان. خواستن برن خونه خاله مهناز.
    پس من بلند شم شام درست کنم.
    نمی خواد. می رم بیرون یک چیزی می گیرم.
    ولی من خیلی گرسنه ام، نمی تونم صبر کنم.
    تا تو میز رو بچینی، برگشته ام.
    پس زود بیا . خداحافظ.
    چشم خانم اومدم خدانگهدار.
    بعد از اینکه امین رفت همان جا نشستم و به فردا فکر کردم. چرا امید از امین خواسته بود که همراهش برود؟ اما به نتیجه نرسیدم. بالاخره فردا همه چیز روشن می شد. هنوز همان جا نشسته بودم که امین آمد. غذا را روی میز گذاشت و گفت:
    تو که هنوز نشستی، خوبه حالا گرسنه ام بودی.
    یک میز چیدن که کاری نداره. الان آماده می شه.
    سر میز باز می خواستم از امین سوال کنم، ولی پشیمان شدم. ترسیدم عصبانی شود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #83
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روز بعد از وقتی امین از خانه خارج شد تا هنگامی که برگشت دل توی دلم نبود . به بهانه مطالعه ار اتاقم بیرون نیامدم، چون ممکن بود بازهم موجب نگرانی مادر شوم. وقتی امین برای تعویض لباس به اتاقش رفت، سراسیمه به دنبالش دویدم و با عجله پرسیدم:
    چی شد؟
    او که از حرکت من جا خورده بود خندید و گفت:
    سلام .
    ببخشین سلام. بگو چی شد؟
    تو چرا اینقدر هولی؟
    دست خودم نیست.
    ناراحت نباش. هیچ اتفاقی نیفتاده که باعث نگرانی تو بشه.
    بیا بشین برام تعریف کن.
    الان نه.
    چرا؟
    من که به بابا و مامان نگفتم کجا بودم. توچی؟ تو که حرف نزدی.
    نه منم چیزی نگفتم.
    خوب کردی . الان هم برو پایین. آخر شب همه چیز رو برات تعریف می کنم.
    ولی من تا اون موقع دیوونه می شم.
    قرار شد تا آخر شب تحمل کنی.
    آخر شب که مامان و بابا رفتند بخوابند، من مشغول تماشای تلویزیون شدم. مامان تمام چراغها را خاموش کرد و گفت:
    مگه تو نمی خوابی نازی؟
    نه می خوام تلویزیون ببینم. شما برین بخوابین.
    خیلی خوب، ولی اینجا خوابت نبره، سرما میخوری.
    چشم ، شب بخیر.
    شب به خیر.
    دقیقه ای از رفتن مامان نگذشته بود که امین از اتاقش بیرون آمد.
    خوب حالا موقعشه.
    تلویزیونو خاموش کنم؟
    نه بذار روشن باشه، این طوری بهتره.
    چایی می خوری برات بیارم؟
    نه، میل ندارم.
    پس شروع کن.
    بذار از اولش برات بگم.
    امین بگو دیگه، بابا خسته ام کردی.
    چشم خانم کم طاقت. صبح سر کوچه با امید قرار داشتم. وقتی اومد یکراست به سمت خونه تون حرکت کردیم. توی راه هرچی علت همراهی خودم رو پرسیدم از جواب دادن سرباز زدو گفت بعدا می فهمی. وقتی رسیدیم، خود فرهاد در رو باز کرد و وارد خونه شدیم. مدتی نشستیم که فرهاد با وسایل پذیرایی وارد شد. بعد از معذرت خواهی می دونی چی گفت؟
    چی گفت؟
    گفت خونه بی زن بهتر از این نمی شه.
    اِ؟تازه فهمیده؟
    باز خوبه حالا فهمیده.
    به هرحال دیگه دیره، خوب ادامه بده.
    بعد کنار امید نشست و یک سری حرفهای بی معنی و بی سر و ته تحویلمون داد. مثل اینکه از وقتی که تو رفتی حال و حوصله هیچ کاری رو نداره و مدام با کارگرهای کارخونه دعواش می شه. اعصابش به هم ریخته و از این قبیل...جالب این که هیچ کدوم از حرفهاش رو نه من قبول کردم نه امید. وقتی تموم کرد، امید شروع کرد. اول از روز دادگاه صحبت کرد که چکار باید بکنه و کی باید اونجا باشه. وقتی صحبتهای امید هم تموم شدن، فرهاد مثل دیوونه ای که از زنجیر آزاد شده باشه ، بلند شد و گفت،((می بخشین آقای متین، من اگه نخوام خانمم وکیل داشته باشه کی رو باید ببینم؟)) امید جواب داد،((دست شما نیست آقای کیانی، شما فقط می تونین برای خودتون تصمیم بگیرین. همسر شما دوست داشتن وکیل داشته باشن تا در مقبل قلضی ازشون دفاع کنه. این به شما ربطی نداره.)) فرهاد گفت،((ببین آقای محترم، شما دفاعیتون رو برای دادگاه نگه دارین. )) امید گفت،(( بهتره خوب به حرفهام گوش کنین آقای فرهاد کیانی،من حق دارم از موکلم هرجا که باشه دفاع کنم و برای رسیدگی به کارشون تا هرجا که لازمه برم، حتی تا او سر دنیا.)) فرهاد پرسید،(( این حق رو چه کسی به شما داده؟)) امید جواب داد، (( قانون. و این چیزی نیست که کسی بتونه مقابلش مقاومت کنه.)) فرهاد با بی ادبی گفت،(( گوش کن متین، تو داری خودتو خسته می کنی. چون من نازنین رو طلاق نمی دم.)) امید هم خونسرد جواب داد،(( شما چه این کار رو بکنین چه نکنین، من موظفم کارم رو انجام بدم.)) فرهاد داد زد،((وقتی نتیجه نمی گیری چرا خودتو اذیت می کنی؟)) امید لبخند زد و گفت،(( این اذیت نیست، من از کارم ناراحت و خسته نمی شم.دفع کردن از یک مظلوم در برابر یک ظالم خیلی هم لذت بخشه. حتما شما هم چون خانمتون رو دوست دارین نمی خواین ازش جدا بشین.)) ((دقیقا)). (( آه، جالبه. بزرگترین دروغ زندگیمو شنیدم. شما نمی خواین طلاقش بدین چون از اذیت و آزار یک زن بی گناه لدت می برین.))
    فرهاد بلند شد و در مقابل صندلی امید ایستاد و گفت،(( آقای محترم، اون زن منه. حق دارم هر کاری می خوام باهاش بکنم. هیچکس هم حق نداره حرف بزنه. من اگه دلم بخواد می تونم اونو بکشم.فهمیدین؟))
    امید که دیگه از کوره در رفته بود و تمام صورتش غرق عرق شده بود بلند شد و با تمام قدرت چنان سیلی ای به صورت فرهاد زد که خون با شدت از بینی اش جاری شد . امید نترسیده بود، در حالی که از عصبانیت داشت می لرزید و گفت،(( تو هیچ وقت چنین غلطی نمی کنی. مردک بی غیرت! چون من نمی ذارم. اگه فکر می کنی می تونی دوباره نازنین رو بدست بیاری اشتباه کردی ، من مثل یک کوه پشتشم. من احمق رو بگو که می خواستم بینتون صلح و صفا برقرار کنم. قصد داشتم نازنین رو راضی کنم تا برگرده سر خونه اش. حالا نه تنها این کار رو نمی کنم بلکه تمام حیثیت کاریمو می ذارم روی این کار. تو هم اگه فکر می کنی چون حق طلاق با تواه می تونی هر غلطی خواستی بکنی، اشتباه بزرگی کردی. من هم مدارکی دارم که از خجالتت در بیام. روز دادگاه همه چیز رو می فهمی. روزی که اون زن بی پناه رو زیر مشت و لگد می گرفتی، باید فکر امروز رو هم می کردی.))
    ((هر غلطی دوست داری بکن. زمین خوردنت رو هم می بینم. دارم می بینم روزی رو که نازنین دست از پا درازتر برگرده سر خونه و زندگیش.))
    ((مردک خوش خیال. همه چیز رو آینده روشن می کنه. امین بلند شو بریم.))
    من هم همان طور گیج و منگ از رفتار امید بلند شدم و به دنبالش از خونه خارج شدم. نزدیک ماشین که رسیدیم مشت محکمی روی کاپوت زد و زیر لب گفت،(( احمق بی غیرت!))
    از صدای آژیر دزدگیر ماشین به خودم اومدم و بعد از امید سوار ماشین شدم. وقتی رانندگی می کرد به قدری عصبانی بود که گفتم الان تصادف می کنیم. به در خونه که رسیدیم ، دیدم نمی تونم با اون حال و روز ولش کنم. ازش پرسیدم می خوای تا خونه باهات بیام ؟ با لبخندی گفت،(( نه تو برو . طوریم نیست.خودم می رم.))((ولی تو حالت خوب نیست.))(( نه خوبم فقط کمی سرم درد می کنه. باید استراحت کتم.))((هرطور دوستداری.))((امین راجع به امروز با نازنین صحبت نکن،ممکنه ناراحت بشه.))((ناراحت برای چی؟ الان مطمئن هستم بی صبرانه منتظر ورود منه. من بهش قول داده ام همه چیز رو براش تعریف کنم.))
    ((اما...))
    ((تو نگران نازنین نباش . نازنین دختر مقاومیه. اون باید از همه مسائل آگاه باشه.))(( حق با تواه.))((به هر حال متشکرم.))(( اما حالا دیگه همه چیز تموم شد، همون طور که اون می خواست.))((تو از من که برادرش هستم بیشتر دل می سوزونی.))((تو فقط برادرشی، اما من هم وکیلشم، هم...، هیچی ولش کن. امیدوارم خنده دوباره روی لبهای همه تون بشینه.))((ممنونم، کاری نداری؟))((نه، خداحافظ.))
    کل جریان همین بود.
    ********
    صبح روز بعد، دلم خیلی هوای خانواده سعید را کرده بود. بلند شدم، لباس پوشیدم و آماده رفتن شدم که مادر پرسید:
    دوباره کجا می ری؟
    می رم خانم خرسندی رو ببینم. البته اگه خونه باشن.
    خوب زنگ بزن.نه، می خوام سر زده برم.
    البته فکر کنم خونه باشن. خانم خرسندی چند وقته مریضه. عمل کرده.
    کجا؟ برای چی؟
    قلبش رو . از وقتی عمل کرده جز برای دکتر و ویزیت بیرون نمی ره.
    خدای من، چند وقته؟
    خیلی وقته، قبل از اینکه تو برگردی.
    کاش زودتر می رفتم یک سری بهشون می زدم.
    هنوز هم دیر نشده. برو. سر راه دسته گلی تهیه کردم و راهی خانه آقای خرسندی شدم. زنگ در را فشردم. خانم غریبه ای در را به رویم باز کرد که حدس زدم باید پرستار خانم خرسندی باشد. وارد که شدم خانم خرسندی روی یک کاناپه نشسته بود و مطالعه می کرد و متوجه من نشد. کنار در ایستادم و گفتم:
    مهمون نمی خواین؟
    سرش را بلند کرد و گفت:
    بفرمائین ، مهمون حبیب خداست.
    ناگهان چشمش به من افتاد و با بهت و حیرت گفت:
    خدای من! چی دارم می بینم؟ خوابه یا حقیقت؟
    حقیقته خانم خرسندی، باور کنین.
    بیا جلو، می خوام از نزدیک ببینمت.
    به طرفش دویدم و مقابلش نشستم. دستی به صورتم کشید، پیشانیم را بوسید و گفت:
    نازنین یعنی تویی؟کجا بودی؟ چطور این طرفها؟
    گفتم بیام ببینمتون. دلم خیلی براتون تنگ شده بود.
    خوب کردی عزیزم . من هم دلم برات تنگ شده بود. حالت چطوره؟
    خوبم .ممنون.
    فرهاد چطوره؟
    فرهاد...خبری ازش ندارم.
    چرا؟
    چند وقتهندیدمش.
    آخه برای چی؟
    جریانش خیلی طولانیه. نمی خوام ناراحتتون کنم. باشه برای بعد. راستی آقای خرسندی چطورن؟
    اونم خوبه . سلام می رسونه. سیما هم مشغول شوهر و بچه شه.
    دلم خیلی براش تنگ شده.
    اون خبر نداشت که میای وگرنه حتما میومد.
    اون از برگشتن من هم خبر نداره.
    برگشتن؟ مگه کجا رفته بودی؟
    هیچ جا.
    درست حرف بزن ببینم چی میگی.
    شما را بخدا ولش کنین. نمی خوام ناراحتتون کنم. تازه عمل کردین و نگرانی براتون بده.
    اولا من تازه عمل نکرده ام ، ثانیا این طوری بیشتر نگران می شم. بشین تعریف کن ببینم.
    کنارش نشستم و گفتم:
    می خوام از فرهاد جدا بشم.
    چی داری می گی نازی؟نکنه شوخی می کنی، تو همیشه دختر صبوری بودی.
    قراره ما از هم جدا بشیم، البته اگه فرهاد اذیتم نکنه. یعنی بیشتر از این آزارم نده. قرار دادگاه هم ماه آینده است.
    آخه علتش چیه؟
    خیلی چیزها، فقط همین رو بگم که دیگه پیمونه صبرم پر شده.
    اذیتت می کرد؟
    کاش فقط همین بود.
    توی این سه چهار سال ، یک روز خوش ندیدم. هرکاری بگین کردم تا شاید درست بشه، اما هر دفعه بدتر می شد.
    نازی جون، خوب فکرهاتو کردی. یعنی راه دیگه ای نداری؟
    من همه راهها رو امتحان کردم. اصلا دیگه صحبتش رو هم نکنین.
    بعد از چند ساعت خواستم منزل آنها را ترک کنم، ولی با اصرار خانم خرسندی ناهار ماندم. بعدازظهر بود که به سیما تلفنکرد و از او خواست به منزل آنها بیاید، ولی چیزی درباره من به او نگفت. سیما هم با دبدن من کاملا بهت زده شده بود. وقتی جریان را شنید، حق را به من داد و گفت که عاقلانه ترین کار را کرده ام. با دلگرمیها و پشتیبانیهای آنها احساس امیدواری بیشتری می کردم.
    **********

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #84
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بالاخره روز موعود فرا رسید. آن روز صبح به همراه پدر و امین با دعای خیر مادر خانه را ترک کردیم و راهی شدیم . وقتی رسیدیم آقای متین هم منتظر ما بود. بعد از سلام و صبح بخیر گفت:
    الان تو بودم. سری به شعبه زدم. تا وقت دادگاه چیزی نمونده. گفتم بیام اینجا که شما رو گم نکنم. بفرمائین تو.
    به شعبه که رسیدیم از کثرت جمعیت تعجب کردم. صدای گریه بچه ها همه جا را پر کرده بود. منظره رقت آوری بود. در افکار خودم بودم که امین آمد و آرام کنار گوشم گفت:
    نازی، فرهاد اومده. سعی کن خونسرد باشی.
    دستش را فشردم و نگاهی مضطرب به دیدگانش دوختم. لبخندی زد و هیچ نگفت. سعی کردم فاصله ام را با پدر و آقای متین کمتر کنم. فرهاد جلو آمد و گفت:
    سلام نازنین. می خوام چند لحظه باهات صحبت کنم.
    همان طور که سرم پایین بود گفتم:
    من با تو هیچ حرفی ندارم. خیلی دوست داری حرف بزنی،صبر کن تا چند دقیقه دیگه مقابل قاضی.
    من می خوام با خودت صحبت کنم، فقط چند لحظه. باور کن فقط حرف می زنم.
    سرم را بلند کردم و به پدر چشم دوختم. با لبخندی به من جرات داد، اما من بازهم مردد بودم. فرهاد از این فرصت استفاده کرد و گفت:
    نازنین، بیا. فقط چند لحظه، البته اگه ایشون اجازه بدن.
    و با سر به آقای متین اشاره کرد. امید خیلی راحت و خونسرد پاسخ داد:
    خواهش می کنم بفرمائین.
    در چند قدمی بقیه ایستادم و منتظر نگاهش کردم که گفت:
    فکر نمی کردم این قدر بی رحم باشی.
    من یا تو؟
    من نمی گم بی تقصیر بودم، ولی بارها و بارها علتش رو بهت گفتم.
    بس کن فرهاد، دیگه از این دلیلهای بچه گانه ات خسته شده ام.
    نازنین، قول می دم، بخدا قول می دم دیگه اذیتت نکنم.
    من دیگه گول قول و قسمهاتو نمی خورم. ادای فیلم های هندی رو هم برام در نیار . من دیگه پامو تو ی اون خونه نمی ذارم.
    خیلی خوب. پس اگه حرف آخرت همینه، این آرزو رو با خودت به گور ببر، چون من طلاق بده نیستم. حالا تا هر وقت که می خوای با اون وکیل از خودراضیت از این پله ها بالا و پایین برو.
    می خواستم جوابش را بدهم که امین آمد و گفت:
    صدامون کردن باید بریم.
    وارد اتاق که شدیم، با راهنمایی آقای متین نشستیم . قاضی سرش را بلند کرد و گفت:
    خواهان پرونده، خانم نازنین مبینی و خوانده، آقای فرهاد کیانی، آیا حاضر هستین؟
    و فقط صدای من شنیده شد که گفتم:
    بله.
    قاضی برای دومین بار پرسید:
    خوانده کدام یک از آقایون هستن؟
    و این بار فرهاد گفت:
    بنده هستم.
    آقا شما هم خودتونو معرفی کنین.
    بنده امید متین وکیل خواهان هستم.
    قاضی بعد از اینکه نگاهی به پرونده انداخت رو به من کرد و گفت:
    خوب خانم مبینی شروع کنین.
    چی بگم آقای قاضی؟
    علت شکایتتون رو، چرا از دست همسرتون شکایت کردین؟
    حاج آقا من از دست این مرد هیچ گونه آسایش و آرامشی ندارم. یعنی اصلا امنیت ندارم. از وقتی که با هم ازدواج کردیم، مدام با هم مشاجره داشتیم که هر بار هم مقصر ایشون بودن.
    یعنی شما هیچ تقصیری نداشتین؟
    به صراحت می تونم بگم نه.
    چرا؟
    این آقا توی زندگی هرچی از من خواست، قبول کردم. هر خواسته ای داشت پذیرفتم، اما این حرف شنوی من کار دستم داد.
    شما اشتباه می کنین. حرف شنوی از شوهر اصل اساسی زندگیه.
    حرف شما صحیح، اما به من بگین کتک زدن و ناسزا گفتن و محروم کردن از زیباییهای زندگی هم اصل اساسی زندگیه؟آقای قاضی من سه سال تمام تحمل کردم و خون به جگرم شد. روزی نبود که شب بشه و من از این آقا کتک نخورم.
    دلیلش چی بود؟ برای چی ایشون شما رو کتک کی زد؟
    سر مسائل پوچ و بی اساس. مثلا قبل از ازدواج من تمام شرایط و خواسته هام گفته بودم و ایشون همه رو پذیرفته بودن. من کارمند بودم و کارم را دوست داشتم. این موضوع رو گفتم و ایشون هم پذیرفت، اما یک سال بعد از ازدواج بهانه جویی آغاز شد که دلم نمی خواد کار کنی. اوا نمی پذیرفتم، اما بعد به خاطر اینکه زندگیم خراب نشه قبول کردم، اما این تازه اول ماجرا بود. من قبل از ازدواج یکی از عزیزانم رو از دست داده بودم. روزی که این آقا به خواستگاری من اومد. گفتم که باید هر هفته برم بر سر مزارش. ایشون پذیرفتن، اما بعد از مدتی این رو هم قدغن کردن ومن برای تداوم زندگیم پذیرفتم.
    بعد از اون ترک خانواده و ترک فامیل و محرومیت از تلفن ، خارج نشدن از خونه و غیره به میون اومد. من اینارو هم قبول کردم . شده بودم یک زندانی توی زندان جهنمی این آقا. هرشب درد، هر شب شکنجه. آخرین باری که مورد ضرب و شتم قرار گرفتم، دیگه صبرم تموم شد. ایشون منزل نبودن و طبق معمول در هم قفل بود. من هم شیشه رو شکستم و به خونه پدرم پناه آوردم.
    چه مدته که شما به خونه پدرتون برگشتید؟
    نزدیک به دو ماهه.
    توی این مدت ایشون رو هم دیدین؟
    فقط یک بار. چند شب بعد از اینکه از خونه خارج شدم، اومده بود تا منو راضی کنه تا برگردم، اما راضی کردنش هم با داد و دعوا بود. من حاضر بودم تمام بی احترامی ها و مشاجره ها رو تحمل کنم، اما احترام خانواده ام حفظ بشه و حرمت اونا از بین نره، اما اون حرمتشون رو شکست.
    چرا با ایشون برنگشتین؟
    برای برگشتن دیر شده بود، خیلی دیر. من اون موقعتصمیم خودم رو گرفته بودم.
    خانم مبینی، آیا شما از لحاظ مادی هم کمبود داشتین؟
    خیر، من از نظر مادی مشکلی نداشتم.
    بسیار خوب، آقای کیانی شما بفرمائین.
    من همسرم رو دوست دارم و قصد ندارم ازش جدا بشم.
    غیر از این، بگین چرا ایشون رو آزار می دادین؟ هدفتون از این کار چی بود؟
    بقدری منو عصبانی می کرد که مجبور می شدم کتکش بزنم. خودش می دونست من اعصاب ندارم، به جای اینکه توی دعوا میدون رو ترک کنه می ایستاد و باهام بگو مگو می کرد.
    شما که اعصاب نداشتین، چرا ازدواج کردین آقا؟
    اون موقع اینجوری نبودم.
    آیا درسته که شما قبل از ازدواج با این خانم تمام شرطهاشون رو پذیرفته بودین؟
    بله.
    پس چرا بعد از ازدواج براشون مشکل ایجاد می کردین؟
    فکر نمی کردم تا این حد باشه. بقدری سرگرم کارش شدهبود که از زندگی غافل بود. نه به من می رسید نه به خونه. خوب من هم دلم نمی خواست زنم فراموشم کنه، به خاطر همین هم گفتم دیگه نمی خوام کار کنی.
    شما چه جوابی دارین خانم؟
    با وجود خدمتکار توی خونه که اجازه هیچ کاری رو بهمن نمی داد چه کار می تونستم بکنم؟ باید طوری خودم رو سرگرم می کردم. من از زندگی هیچ غفلتی نکردم. به خونه می رسیدم، ولی خوب کارم رو هم دوست داشتم. نمی تونستم ترکش کنم.
    آیا حرف ایشون درسته که گفتن توی دعوا شما باعث می شدین عصبانی بشن؟
    نه بخدا آقای قاضی. دروغ میگه. وقتی اعصبانیتش اوج می گرفت، یا فقط می ایستادم و گوشمی کردم و یا محل رو ترک می کردم، اما بازهم به دنبالم می اومد و عقده هاش رو با سیلی و مشت و لگد خالی می کرد.
    شما فرزند هم دارید خانم؟
    خیر آقای قاضی.
    چرا؟نخواستین یا...
    نمی شدیم. بچه دار نمی شدیم.
    مشکل از کی بود؟
    از ایشون.
    مدرک هم دارین؟
    بله. همه برگه های آزمایش هست. آیا شما در رابطه با این موضوع شکایتی هم کردین؟
    خیر، اصلا، هیچ وقت. اما این مرد بد صفت بود که سعی می کرد مشکل بچه دار نشدن رو هم گردهن من بندازه. بچه دار نشدن برام مهم نبود. اونچه که توی زندگی می خواستم آرامش و آسایش بود، فقط همین.
    بسیار خوب. آقای کیانی اگر شما حرفی ندارین وکیل خانم شروع کنن. آقای متین ما حاضریم.
    با اجازه.
    و بعد آقای متین بلند شد و کار خود را شروع کرد. تمام مسائلی رل که اتفاق افتاده بود مطرح کرد. گاهی از فرهاد و گاهی از من سوال می کرد. تمام مدارک و شواهد را به قاضی ارائه کرد و درباره هرکدام توضیحات لازم را داد. وقتی او صحبت و از من دفاع می کرد، آن موقع بود که فرهاد را شکست خورده احساس کردم. پس از اتمام صحبتهای آقای متین، قاضی سکوت را شکست و گفت:
    بسیار خوب، حرفهای هر دو طرف را شنیدیم، اما هنوز برای صدور رای نهایی خیلی زوده. تا جلسات بعدی که به اطلاعتون می رسه دادگاه تعطیله.
    هر سه بلند شدیم. زودتر از فرهاد از اتاق بیرون آمدم و همراه آقای متین در مقابل نگاههای منتظر پدر و امین ایستادیم. آقای متین لبخندی زد و گفت:
    دیدین گفتم مشکلی نیست؟
    یعنی تمام شد؟
    فعلا نه امین جان، ولی به احتمال بسیار زیاد در جلسه آینده حکم به نفع شما صادر می شه.
    هر چهار نفر راه افتادیم و اصلا متوجه نشدم فرهاد چه وقت از دادگاه خارج شد.
    ************
    چند هفته از دادگاه گذشت. یک روز که برای خرید همراه مامان از خانه خارج می شدیم، ماشینی جلویمان نگه داشت و فریماه و خانم کیانی از آن پیاده شدند. بعد از سلام و احوالپرسی آنها را به داخل دعوت کردیم. پس از ورود، مامان برای مهیا کردن وسایل پذیرایی از سالن خارج شد. بعد از دقایقی صحبتهای معمولی، مادر فرهاد گفت:
    نمی خواتیم مزاحم بشیم، اما یک چیزهایی شنیده ام. گفتم اگر نیام ممکنه زندگی دو تا جوون به هم بخوره. آخه من اصلا نمی فهمم دلیلش چیه؟ ما تازه دیشب خبر دار شدیم.خانم مبینی آخه شما هم چیزی بگین.
    والله خانم کیانی ما هیچ دخالتی در این تصمیم گیری نازی نداشتیم. به حرف هیچ کدوم ما هم گوش نمی کنه.البته حق هم داره، ولی به هرحال ما همه چیز رو به خودش واگذار کردیم.
    دیشب به طور اتفاقی رفتیم تا سری بهشون بزنیم، ولی دیدیم فرهاد تنهاست و تازه اون موقع بود که از جریان مطلع شدیم. آخه نازنین جون، آدم که با هر مساله ای قهر نمی کنه. تو هم دیگه بلند شو بیا بریم سرخونه و زندگیت.
    بعد از سکوت کوتاهی در حالی که کمی هم عصبانی بودم گفتم:
    متاسفم، من دیگه برنمی گردم. خانم کیانی، من همه شما رو دوست دارم، ولی به هیچ قیمتی حاضر نیستم برگردم. من دیگه طاقتش رو ندارم.
    نازنین جون می دونم فرهاد کمی بداخلاق و عصبیه. تمام جوانیش هم نسبت به فریماه همین طور بود، ولی به هر حال باید باهاش کنار اومد. نمی شه که همینطوری زندگیتون رو به هم بریزین. آخه ما هم چیزهایی می دونیم که شما نمی دونین.
    همه حرفهای شما صحیح، ولی خواهش می کنم دیگه دخالت نکنین، چون من برنمی گردم. هرگز، هیچ وقت بر نمی گردم.
    خانم کیانی که کمی جا خورده بود، سعی کرد با ملاطفت بیشتری بگوید:
    حال فرهاد به کنار، ما چی؟ ما که دوستت داریم چه کار کنیم؟ به خاطر ما هم که شده کوتاه بیا.
    حساب شما از فرهاد جداست. من که با شما زندگی نمی کنم. البته بجز خوبی از شما چیز دیگه ای ندیده ام، ولی به هر حال این طوری به صلاح همه است.
    فریماه که تا آن لحظه ساکت بود گفت:
    یعنی هیچ راه دیگه ای نیست؟ اگه فرهاد قول بده، امضاء....
    فرهاد از این قولها زیاد داده. شما که فرهاد رو بهتر از من می شناسین. راضی نشین که من یک بار دیگه تموم اون آزار و اذیتها رو تحمل کنم.من از شما انتظار دیگه ای داشتم. فکر می کردم شما با فهمیدن اصل موضوع، حق رو به من بدین.
    خانم کیانی و فریماه لحظه ای به هم نگاه کردند. انگار به بی نتیجه بودن بحث پی برده بودند، بلند شدند و ضمن خداحافظی برای من آرزوی سعادت کردند. هنگام خداحافظی فریماه قول داد که هر کاری از دستش برآید برای راضی کردن فرهاد انجام بدهد، ولی من زیاد روی قول او حساب نمی کردم.
    *********

    شب، همگی نشسته بودیم و مشغول تماشای تلویزیون بودیم که تلفن به صدا درآمد. امین برای جواب دادن به آن برخاست. دقایقی بعد برگشت و خندان گفت:
    می خوام یک خبر خوب بهتون بدم.
    پدر گفت:
    چی شده که این قدر خوشحالی؟
    اگه گفتین کی بود؟
    نمی دونیم.
    امید بود. گفت فرهاد باهاش تماس گرفته و گفته راضی شده که کار رو تموم کنه.
    نمی دونم چی بگم، خوشحال باشم یا ناراحت.
    نازی، فهمیدی چی گفتم؟
    کی؟ من؟ آره، خیلی خوب شد.
    هرسه از این جواب نا مربوط من با حیرت به یکدیگر خیره شدند. با شنیدن این خبر بیش از آن که خوشحال شوم به فکر فرو رفتم. علت تغییر عقیده فرهاد، تلاشهای چندین ماهه و بی وقفه و دوندگیهای بی امان امید بود یا قول مساعدی که فریماه داده بود؟ به هرحال همه چیز به نفع من تمام شده بود.
    همان طور که درگیر افکار خودم بودم و از پله ها بالا می رفتم، صدای امین را شنیدم که گفت:
    نازی صبح زود بلند شو. ساعت نه باید دادگاه باشیم.
    باشه. شب بخیر.
    تمام شب را در تراس نشستم و به ستارگان آسمان چشم دوختم. با صدای مادر بلند شدم، لباس پوشیدم و آماده رفتن شدیم. قرار بود آقای متین دنبالمان بیاید. تازه از خانه خارج شده بودیم که آمد و هرسه با هم حرکت کردیم. وقتی رسیدیم فرهاد آمده بود. مدتی هر چهار نفر از اتاقی به اتاق دیگر رفتیم و اوراقی را امضاء کردیم و در آخر هم نامه ای دریافت کردیم تا به محضری در همان حوالی برویم و کار را تمام کنیم.
    به اصرار زیاد من، آن کار هم در همان روز انجام شد.بی اختیار به یاد روز عقدمان افتادم. آن روز یکی از بهترین روزهای عمرم بود و امروز نیز بی گمان همان طور بود. احساس آزادی و سبکی عجیبی داشتم. هنگامی که فرهاد صدایم کرد به طرفش برگشتم و او گفت:
    نازنین، من چهار سال به تو ظلم کردم، می دونم نمی تونی منو ببخشی، ولی دلم می خواد راضی از هم جدا بشیم.
    من خیلی وقته تورو بخشیده ام و از تو هم هیچ کینه ای بهدل ندارم. برو به سلامت. امیدوارم هرکجا هستی سلامت باشی.
    و در همان حال هردو همزمان حلقه ها را از انگشتمان خارج کردیم .
    از پشت شیشه ماشین در حال حرکت، فرهاد را دیدم که هنوز همان جا ایستاده بود و دور شدن ما را نظاره می کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #85
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    توی اتاق نشسته بودم و سرگرم خواندن مجله ای بودم. مامان با لیوانی آب میوه وارد شد و نشست. لیوان را به دستم داد و گفت:
    تا گرم نشده بخور.
    دستتون درد نکنه. به زحمت افتادین.
    زحمتی نبود، بخور.
    چشم.
    جرعه ای از مایع درون لیوان را نوشیدم. مامان گفت:
    اومده ام باهات حرف بزنم.
    خوب بفرمائین.نازنین، من دیگه از دست تو خسته شده ام.
    اِ، آخه برای چی؟
    وقتی ازدواج نکرده بودی، همین جور توی خودت بودی، وقتی هم که ازدواج کردی، یکی از مشکلات زندگیتو به من نگفتی، حالا هم که کارت تموم شده باز برگشتی سر خونه اول. من نباید بشینم و دو کلمه با تو حرف بزنم؟ از صبح تا شب همین طوری خودت رو توی اتاق حبس می کنی و بیرون نمیای. آخه این اتاق چی داره که این طور بهش چسبیدی و ولش نمی کنی؟ حالا من هیچی، سه ماه تمومه که کارت تموم شده، همین جوری نشستی. نه می ری بیرون، نه بر می گردی سر کارت. هیچی هم که نمی خوری. روز به روز هم که داری ضعیفتر می شی. بابا ، اگه فکر ما نیستی، به فکر خودت باش. من تا کی باید غصه تو رو بخورم؟
    لیوان را روی میز گذاشتم، کنار مادر نشستم و دستش را گرفتم و گفتم:
    حق با شماست. راست می گین. من دیگه دارم خیلی اذیتتون می کنم. ببخشین، می دونم که سربارتون شده ام.
    مادر که عصبانیت چند ماهه اش را پنهان کرده بود، ناگهان به حالت فریاد گفت:
    چی داری می گی دختر؟ این حرفهای مزخرف چیه که می زنی؟ مگه من ، مگه هیچ پدر و مادری از بچه شون خسته می شن؟ اگه یک دفعه دیگه از این حرفا بزنی دیگه نه من، نه تو. من اگه حرفی می زنم فقط به خاطر خودته.
    در حالی که سعی می کردم مادر را آرام کنم، گفتم:
    مامان، ببخشین. خواهش می کنم آروم باشین. قصد عصبانی کردنتون رو نداشتم. امشب قصد داشتم با بابا صحبتکنم و از اول هفته برگردم سرکارم. اگه برگردم سر کار، همه چیز دوباره می شه مثل اولش. قول می دم.
    بخدا نازی از این حرفت خیلی ناراحت شدم، بقدری که کنترل خودم رو از دست دادم. خوب منم مادرم، دلم می خواد خوشبختی دخترم رو ببینم. از میون بچه هام فقط افشینه که منو به آرزوهام رسونده. اون از امین که می ترسم حرف یک دختر رو جلوش بزنم، این هم از تو. حوصله ما رو هم نداری چه برسه به یک زندگی جدید.
    آهان مامان کلم! خوب از اول بگین، دوباره چه خوابی برام دیدین؟
    هیچی بابا، چند نفر سراغ گرفتن و خواستن بیان، اما من فعلا بهشون جواب نداده ام.
    مامان ، من فعلا قصد ازدواج مجدد ندارم، بذارین اول این یکی رو فراموش کنم، بعد یکی دیگه. بذارین اول برم سر کار، کمی اوضاع بهتر بشه . باید این دفعه انتخاب صحیحی داشته باشم.
    مامان بلند شد و اتاق را ترک کرد و گفت:
    راستی یادم رفت بگم، امشب مهمون داریم.
    قدمشون روی چشم کی هست؟
    آقای متین.
    خوب حالا چرا به من میگین؟ مگه مهمون منه؟
    نخیر. مهمون همه است، ولی با تو کار داره.
    با من، چه کار داره؟
    من ازش خواستم بیاد، شام دعوتش کردم. بعد می فهمی. کارت که تموم شد بیا پایین کمکم.
    مامان ، تنها میاد یا با خانواده اش؟
    خودش میاد. خونواده اش ایران نیستن. برای سفر رفتن اروپا، تا ماه آینده هم بر نمی گردن.
    شب وقتی تمام کارها انجام شدند، از مامان اجازه خواستم تا بالا بروم. به اتاقم که رفتم، لباسم را عوض کردم. داشتم کتاب می خواندم و اصلا متوجه ورود امید نشدم. ساعتی را به همان گونه سپری کرده بودم که در به صدا در آمد و صدای او را شنیدم:
    اجازه هست؟
    بفرمائین تو.
    می بخشین مزاحم شدم.
    خواهش می کنم بفرمائین بنشینین.
    با اجازه.
    بفرمائین روی مبل. نه متشکرم . همین جا خوبه.
    هر جور راحتین. اجازه بدین براتون چایی بیارم.
    متشکرم. همه چیزپایین صرف شد. دیدم شما نیومدین، من اومدم.
    متوجه اومدنتون نشدم.
    خواهش می کنم. حقیقتش من امشب به درخواست مادرتون اینجا هستم.
    بله، گفتن.
    گفتن؟ یعنی گفتن برای چی اومدم؟
    نه ، نخیر، فقط گفتن امشب قراره شما بیائین اینجا.
    آه، بله. راستش...
    آقای متین؟
    بله.
    مشکلی پیش اومده؟
    نه، چطور مگه؟
    آخه مامان از شما خواستن با من حرف بزنین.
    خندید و گفت:
    نگران نباشین.
    می شه خواهش کنم بگین چی شده؟
    خانم مبینی از شواهد و قرائن پیداست که برای پدر و مادرتون خیلی اهمیت دارین.
    ببخشین آقای متین، ولی جالبه که شما در همه موارد از اصطلاحات حقوقی استفاده می کنین. فهمیدم، مامان از شما خواستن بیایین با من صحبت کنین و علت کارهامو بپرسین.
    آفرین، دقیقا. از کجا فهمیدین؟
    آسون بود. مامان خودش هم امروز درباره این مطلب زیاد صحبت کرد.
    خوب می تونم بپرسم جواب شما چی بود؟
    البته. توجیهشون کردم و گفتم از این به بعد این طوری نخواهم بود، یعنی بهشون قول دادم، البته مامان نگرانتر از بقیه هستن، ولی به شما چی گفتن، نمی دونم.
    دیروز مادرتون تماس گرفتن و من رو برای امشب دعوت کردن و ازم خواستن که بیام با شما صحبت کنم. وقتی پرسیدم چرا من؟ گفتن آخه شما از من رودرواسی دارین و ممکنه حرفهامو قبول کنین. البته می دونم شما احتیاج به نصیحت ندارین. من چون خودم زیاد از نصیحت خوشم نمیاد دوست ندارم ناصح باشم، اما فقط بذارین یک چیز رو بهتون بگم. این پدر و مادر به اندازه کافی توی زندگی براتون غصه خورده ان، دیگه نمی تونن تحمل کنن. اونا الان احتیاج به استراحت دارن. سنی ازشون گذشته. نمی تونن روز به روز نگرانی دخترشون رو که بیشتر می شه تحمل کنن.
    بله حق با شماست. آقای متین، من زیاده روی کرده ام. از مامان هم عذر خواستم. قراره از اول هفته برگردم شرکت، ولی به هرحال تمام خواسته های مامان رو در حال حاضر نمی تونم برآورده کنم.
    مثلا چی؟ یک مادر جز خوشبختی برای فرزندش چیز دیگه ای نمی خواد.
    می دونم، ولی اون از من می خواد مجددا ازدواج کنم.
    ناگهان امید به حالت خاصی که حاکی از نگرانی زیادش بود با صدایی مردد و لرزان گفت:
    اِز...ازدواج؟
    بله، گویا به چند نفری قولهایی هم داده.
    بله، شما چی گفتین؟
    گفتم فعلا اصلا آمادگیش رو ندارم. من از ازدواج مجدد می ترسم.
    شاید مادرتون فکر می کنن با ازدواج مجدد شما، تمام فکر و خیالهاتون تموم می شه.
    بله همین طورره.
    خانم مبینی، یک خواهش برادرانه دارم، البته جسارت می کنم.
    نهخواهش می کنم بفرمائین.
    اولا بیشتر به فکر خانواده باشین، ثانیا این بار با آگاهی کامل این کار رو بکنین. زندگی شوخی نیست.
    بله حق با شماست.
    خوب اگه اجازه بدین من مرخص می شم.
    کجا؟
    لبخندی زد و گفت:
    می رم پایین پیش بقیه. شما نمیایین؟
    چرا منم میام، اما قبل از اینکه برین، اجازه بدین به خاطر تمام زحمتهای این چند ماهه ازتون تشکر کنم. من فقط امیدوارم بتونم جبران کنم.
    من جز وظیفه کار دیگه ای نکرده ام. علاوه بر وظیفه من و امین، یعنی من و شما، می خوام بگم من به این خانواده بیشتر از اینها مدیونم. حالا با اجازه.
    هنگامی که برخاست با هر قدمش رایحه دل انگیز عطرش بیشتر در اتاقم پخش شد. ناگهان چیزی در دلم فرو ریخت. چیز غریبی که برایم آشنا بود. پشت در ایستادم و به صدای قدمهای استوارش که دور می شد گوش کردم و به فرداهایی که هنوز فرا نرسیده بودند اندیشیدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #86
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از آن به بعد سعی کردم تمام غمهای زندگی را فراموش کنم و به شادیهایش لبخند بزنم. با شروع هفته به سر کار قبلی ام در شرکت برگشتم . هنگامی که به شرکت پا گذاشتم، کارمندان قدیمی به طرفم آمدند و خوشامد گفتند. شرکت هنوز مثل گذشته بود و فرق چندانی نکرده بود و فقط تعدادی از کارکنان عوض شده بودند. با روحیه ای وصف ناشدنی و تلاشی مضاعف پشت میز نشستم وو مشغول کار شدم.
    با آغاز مجدد کار حال و هوای خانه بکلی عوض شد و همه چیز رنگ شادی گرفت. رفت و آمدهایم نیز به خانه مهتاب بیشتر شده بودند. تنها چیزی که بیشترین توجه ام را به خود جلب می کرد، سحر بود. البته در این مدت امین گوی سبقت را از همه ربوده بود، به گونه ای که حتی یک روز هم دوری او را تحمل نمی کرد.
    برقراری ارتباط مجدد با خانواده خرسندی بر این سعادت می افزود. در کل بطور فزاینده ای از زندگی فعلیم خوشحال و راضی بودم. از فریماه نیز شنیدم فرهاد به امریکا رفته و با زنی که از شوهر قبلی اش فرزندی داشته ، ازدواج کرده است. به هرحال آرزوی خوشبختی برایش کردم. مادر نیز از صرافت ازدواج مجدد من افتاده و به وضع موجود عادت کرده بود.
    یک روز عصر هنگامی که خسته از سر کار برگشتم، خواستم برای استراحت به اتاقم بروم. مامان که مشغول صحبت با تلفن بود ، با دست اشاره کرد که بایستم و بعد از خداحافظی گوشی را به طرفم گرفت و گفت:
    امیده، با تو کار داره.
    بله، بفرمائین.
    سلام خانم مبینی.
    سلام از ماست. حالتون چطوره؟
    متشکرم مزاحمتون که نشدم؟
    نه، خواهش می کنم بفرمائین.
    ولی به نظر خسته میایین.
    همین الان از سر کار اومدم.
    پس من در فرصت مناسبتری مزاحمتون می شم.
    نه، نه، بفرمائین.
    می خوام یه چیزی بهتون بگم، شاید خستگیتون رو برطرف کنه. موافقین؟
    خوب، البته خوشحال می شم.
    دوست دارین به دیدن یک دوست برین؟
    تا چه کسی باشه؟
    حتم دارم از دیدنش خوشحال می شین.
    پس زودتر بگین این دوست کی هست؟
    از دوستان دانشکده تونه. حالا حدس بزنین.
    دوست دوران دانشکده و مسلما شما هم می شناسیدش؟
    بعد از کمی فکر و تامل ناگهان فریاد زدم:
    نکنه، نکنه شقایق رو می گین؟
    خندیدو گفت:
    کاملا درست حدس زدین. منظورم شقایق بود.
    خدای من، کی برگشته؟
    دیروز بعدازظهر. برای مدتی اومده ایران.
    اگر دیروز گفته بودین، حتما می رفتم استقبالش.
    اگر می دونستم اینقدر خوشحال می شین حتما دیروز می گفتم.
    مگه می شه آدم از دیدن یک دوست قدیمی خوشحال نشه؟ حالا اگه می شه آدرسشو بدین.
    من امشب می خوام برم دیدنش، اگه دوست داشته باشین بنده در خدمتم.
    نه، ممنونم، مزاحم نمی شم. خودم می رم.
    این مسیر رو من می خوام طی کنم، اگر تنها نباشم خوشحال می شم. در ثانی خودم می خوام مژدگانی آوردن شما رو از شقایق بگیرم.
    ولی.....
    ولی نداره، ساعت هشت چطوره؟
    بسیار خوب. من منتظرتونم.
    اگه امر دیگه ای ندارین مزاحم نمی شم.
    خواهش می کنم، عرضی نیست. خدانگهدار.
    بعد از قطع تلفن به سالن رفتم و تما ماجرا را برای مادر بازگو کردم.مادر نیز از این خبر خوشحال شد. بعد از یک حمام کوتاه، لباس مناسبی پوشیدم و رجیح دادم بقیه وقت را دم در منتظر بمانم. قبل از رسیدن امید، از گلفروشی دست گلی تهیه کردم و به انتظار ایستادم. پس از دقایقی از راه رسید و جلوی پایم ترمز کرد. از ماشین پیاده شد و ضمن احوالپرسی در جلو را برایم باز کرد. کت و شلوار آبی تیره ای بر تن کرده بود که جذابیت و جلال مردانه اش را صد چندان کرده بود. بی اختیار لحظاتی در چهره اش دقیق شدم و این کار بی اراده من سبب شد که نگاهش را از دیدگانم برگیرد و زودتر از من در ماشین بنشیند. هنگامی به خود آمدم که در ماشین نشسته بودم و او گفت:
    چرا شما زحمت کشیدین؟ من گل خریده بودم.
    اینو شما خریدین. من با شما فرق دارم . البته اگه زودتر می گفتین حتما هدیه مناسبتری تهیه می کردم.
    شقایق همین که شما رو ببینه براش کافیه.
    من واقعا متشکرم. شما امشب منو به اندازه تمام دنیا خوشحال کردین .
    منم خوشحالم که می بینم روحیه سابقتون رو دوباره به دست آوردین.
    شما منو شرمنده کردین، اول به خاطر وکالتتون، اونم بدون هیچ حق الوکاله ای و بعد هم به خاطر تمام نصایح و دلسوزیهای برادرانه تون.
    نازنین خانم، خواهش می کنم دیگه حرفی راجع به وکالت من نزنین. بارها گفته ام که من جز وظیفه کار دیگه ای انجام نداده ام . ازتون خواهش می کنم منو هم مثل امین بدونین.
    در هنگام ادای این جمله طوری نگاهم کرد که ناچار شدم سرم را پایین بیندازم و خود را با روبان گل مشغول کنم. انگار خود امید هم از درخواستی که کرده بود، راضی به نظر نمی رسید، برای اینکه این حالت طول نکشد، گفتم:
    انشاءا... در یک فرصت مناسب، حتما باید با خانواده شما آشنا بشم و از خجالتتون در بیام.
    حتما، اما متاسفانه فعلا که ایران نیستن...خوب رسیدیم.
    ماشین را در مین انبوهی از ماشینها پارک کرد و همزمان پیاده شدیم. نزدیک آمد و گفت:
    خوب بریم تو . در بازه.
    آقای متین، اجازه بدین چند لحظه بایستیم. نفسم بند اومده.
    حالتون خوب نیست؟ اگه ناراحتین برگردیم.
    نه ، نه، از شوق دیدار اون این طور شده ام.
    یمحض ورود با موج عظیمی از مهمانان روبرو شدیم. بعضیها با دیدن امید سلام و احوالپرسی می کردند و سپس نگاهشان روی من ثابت می ماند.
    امید از خانمی سراغ شقایق را گرفت و او گفت که الان می آید. با راهنمایی آقای متین، روی مبلی نشستم تا شقایق از اتاق خارج شد. مرتب دستور می داد و سرش گرم بود، طوری که اصلا متوجه ما نشد. همان خانمی که آقای متین از او سراغ شقایق را گرفته بود، ما را نشان داد و او را به سمت ما راهنمایی کرد. لحظه ای کوتاه مرا نگاه کرد و با صدایی که از شدت هیجان گرفته بود گفت:
    باورم نمی شه، نازنین این خودتی؟
    آره عزیزم. خودم هستم.
    به سمتم آمد مرا بغل کرد و گفت:
    تو کجا، اینجا کجا دختر؟
    هر کجا باشی بالاخره پیدات می کنم. نمی تونی از دست من فرار کنی.
    مگه من بدم میاد؟ بنشین ببینم تا حالا کجا بودی؟
    اینو من می خواستم بپرسم. نه نامه ای، نه تلفنی، خیلی بی معرفتی.
    هیچ نشونی ای ازت نداشتم. حالا تو بگو منو از کجا پیدا کردی؟
    گفتم که هرجا بری ، پیدات می کنم. از طریق آقای متین مطلع شدم که برگشتی.
    شقایق که تازه متوجه حضور امید شده بود گفت:
    امید، تو نازی رو کجا پیدا کردی؟
    من نازنین خانمو گم نکرده بودم که بخوام پیداش کنم.
    خدایا من که گیج شده ام. یکدومتون بگین چه خبره. واضح بگین تا بفهمم.
    من امروز با ایشون تماس گرفتم و گفتم تو اومدی و قرار شد با هم به دیدنت بیایم.
    آخه تو، نازنین، شما که با هم، یعنی از هم خبر نداشتین.
    دیگه قرار نشد کنجکاو بشی دختر عمه.
    غلط نکنم توی این مدت اتفاقای زیادی افتاده. نازی باید همه رو تعریف کنی.
    حتما. جریانش خیلی مفصله. باشه برای بعد.
    امید، این دفعه رو شاهکار کردی.
    امید لبخندی زد و ظاهرا عرق شرم را از پیشانیش زدود.
    چی شد برگشتی؟
    اومدم چند وقتی بمونم. دلم برای همه تنگ شده بود.
    تنها اومدی؟
    نه، با پسرم.
    پس همسرت چی؟
    کار داشت نیومد. پسرم همین دور و برهاست. دیگه موقع خوابشه. الان پیداش میشه. تو از خودت بگو. آخرین خبری که ازت داشتم این بود که قرار بود با پسرخاله مهتاب ازدواج کنی.
    در این هنگام امید بلند شد و گفت:
    بهتره شما رو تنها بذاارم. معلومه بعد از چند سال حرفهای زیادی دارین.
    ممنون امید جان. برو پیش عرفان ، تازه اومده.
    باشه، شنا راحت باشین.
    از خودت بگو، تنها اومدی؟
    قرار بود با کی بیام؟
    خوب همسرت.
    من که همسر ندارم.
    مگه قرار نبود...
    قرار بود، ولی نشد. نمی خوام ناراحتت کنم. باشه برای بعد.
    ناراحت نمی شم. مگه می خوای چی بگی؟
    من و سعید قرار بود با هم ازدواج کنیم، ولی سعید توی یک سانحه تصادف از بین رفت.
    من واقعا متاسفم. دیگه ازدواج نکردی؟
    متاسفانه چرا، اما یک ازدواج نا موفق. مجبور شدم جدا بشم.
    جدی میگی نازی؟
    آره.
    باور نمی کنم. چند وقته؟
    نزدیک پنج ماهه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #87
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    راستی امید رو کجا پیدا کردی؟
    ما هردو همدیگه رو پیدا کردیم. امین و آقای متین یک سالی می شه که با هم آشنا شده بودن. امین گفت که باید برای کارام وکیل بگیرم و با هم به دفتر وکالت آقای متین رفتیم . تا لحظه ای که ندیده بودمش نمی دونستم دوست امین همون امید متین پسردائی تواه.
    که اینطور؟
    آغاز آشنایی مجدد ما همون روز بود، تا الان که شرمنده زحماتشونیم.
    این حرفها رو نزن. من واقعا متاثر شدم. الان چه کار میکنی؟
    توی شرکت بابا کار می کنم. مثل قبل. از زانگیم راضی هستم.
    خوب خوشحالم . همین مهمه.
    مشغول صحبت بودیم که پسر شقایق به طرفمان آمد و با همان زبان شیرینش اعلام کرد که خوابش می آید. بی اختیار بوسیدمش و گفتم:
    آقا کوچولویی که می گی ایشون هستن؟
    آره نازی جون، سالار به خاله سلام کن.
    ولی سالار به جای سلام ، خمیازه ای کشید و به پاهای شقایق چسبید.
    شقایق جان، بلند شو برو بخوابونش.
    با اجازه، الان بر می گردم. از خودت پذیرایی کن.
    بعد از رفتن شقایق نگاهی به ساعت انداختم و آماده رفتن شدم. همگامی که بازگشت گفتم:
    شقایق جان، اگه اجازه بدی من دیگه باید زحمت رو کم کنم.
    دیگه چی ؟ تازه همدیگه رو پیدا کردیم. مگه می ذارم بری.
    نه دیگه. مامان توی خونه تنهاست. بابا و امین دیر میان خونه.
    خوب زنگ می زنیم می گیم ایشون هم تشریف بیارن، البته اگه قابل بدونن.
    خواهش می کنم. می خواستم بیان، ولی اول قرار شد من بیام، بعد اونا هم خدمت برسن.
    نازی بخدا اگه بری ناراحت می شم.
    نمی شه، این دفعه که بیام با مهتاب میام.
    دلم خیلی براش تنگ شده. راستی چندتا بچه داره؟
    یک دختر داره. اسمش سحره. این بار که اومدم حتما میارمش. حالا لطف کن یک آژانس بگیر. من باید برم.
    باز که گفتی می خوام برم.
    باور کن میام. اصلا فردا با مهتاب میام. حالا لطفا تلفن بزن.
    آژانس برای چی؟ می گم امید برسونتت.
    نه ، نه ، اصلا. خودم می رم. به اندازه کافی مزاحم ایشون شده ام.
    دختر تعارفی. هنوز این عادت رو ترک نکردی؟
    این را گفت و رفت و پس از دقیقه ای با امید بازگشت.
    خوب امید جان، این امانتی رو صحیح و سالم برسون دست صاحبش.
    خیالت راحت باشه. خواهش می کنم بفرمائین بریم.
    آقای متین. من اصلا نمی خوام مزاحم شما بشم. خودم می رم.
    بفرمائین خانم. لطفا این تعارفات رو هم کنار بذارین.
    از خانه که خارج شدیم، باران تندی می بارید. آقای متین گفت:
    شما همین جا منتظر باشین ، من برم ماشینو بیارم.
    رفت و بسرعت با ماشین برگشت. سوار که شدم گفتم:
    چقدر دلم می خواد زیر این بارون توی خیابون راه برم. اگه مامان منتظر نبود حتما این کار رو می کردم و به شما هم زحمت نمی دادم.
    خانم مبینی قرار شد که دیگه حرفشو نزنین.
    آخه نمی خواستم شبتونو خراب کنم. شما اونجا مهمون بودین.
    باور کنین هم صحبتی با شما خیلی ارزشمندتر از این قبیل مهمونیاست. پس شما هم عاشق بارونین؟
    خیلی زیاد . اگه ساعتها هم زیرش راه برم خسته نمی شم.
    دوست دارین، بهتره بگم موافقین یه وقت بهتر و مناسبتر ، زیر بارون با هم قدم بزنیم؟
    کاملا، اما به شرطی که شما رو از یک مهمونی دیگه نندازم.
    قبوله.
    هنگام پیاده شدن برگشتم و گفتم:
    آقای متین، اگر امکان داره آدرس و شماره تلفن شقایق رو بدین به من تا دیگه مزاحم شما نشم.
    او بلافاصله کاغذی را از داشبورد بیرون آورد و بعد از نوشتن آدرس، آن را به من داد.
    متشکرم.
    خواهش می کنم.
    بفرمائین تو، مامان خوشحال می شن.
    نه ممنونم. مزاحم نمی شم. اگه اجازه بدین مرخص می شم.
    خواهش می کنم.
    در حالی که سراپا خیس شده بودم، در ماشین را بستم، ولی او هم پیاده شد و گفت:
    نازنین خانم. راهپیمایی بارونی رو فعلا امروز بذارین کنار، کاملا خیس شدین. تا سرما نخوردین برین تو.
    چشم، با اجازه.
    منتظر ماند تا من وارد منزل شوم و با لبخندی بدرقه ام کرد. در را بستم و صدای چرخهای ماشینش در خلوت شب پیچید. من می دانستم که خود او نیز کاملا خیس شده است.
    روز بعد طبق قراری که با شقایق گذاشتم، بعد از پایان ساعت اداری با مهتاب به خانه شان رفتم. مهتاب هم مثل من از دیدن شقایق خوشحال شد. چند ساعتی پیش هم نشستیم و صحبت کردیم، از خاطرات دانشکده، از خاطرات تلخ و شیرین ازدواجمان. هرسه از زندگی فعلی خود راضی بودیم، با این تفاوت که آنها موقعیتشان با من فرق می کرد.
    **********
    یک هفته از ورود شقایق به ایران می گذشت . تقریبا هر روز یکدیگر را می دیدیم و بقدری به هم عادت کرده بودیم که بعضی وقتها فکر می کردم زمانی که برگردد مدتها طول می کشد تا به نبودنش عادت کنم. دلم می خواست تا زمانی که هست خاطره خوشی با هم داشته باشیم. فکری به نظرم رسید که تصمیم گرفتم با مامان در میان بگذارم. پنجشنبه وقتی از بهشت زهرا برگشتم، پیش مامان رفتم و گفتم:
    مامان خواهشی ازتون دارم.
    بگو عزیزم، هرچی می خوای بگو.
    دلم می خواد تا وقتی شقایق ایرانه، براش یک مهمونیه کوچیک بگیرم تا خاطره شیرینی برامون بمونه.
    چرا مهمونی؟
    شما فکر بهتری به نظرتون می رسه؟
    تقریبا.
    خوب چی؟
    امروز چندمه؟
    پانزدهم چطور مگه؟
    به بیستم ماه چند روز مونده؟
    ای بابا، مامان ، این سوالها چیه؟ خوب پنج روز.
    خوب.
    خوب...آهان تولدمه، یعنی تولد بگیرم؟
    مگه چه اشکالی داره؟ با مهمونی شقایق همزمان میشه.
    من که بچه نیستم.
    مگه فقط بچه ها تولد کمی گیرن؟
    ولی....
    ولی نداره. ما قصد داشتیم این کا رو بکنیم. حالا چه بهتر با یک تیر، دو نشون می زنیم.
    از آن روز به بعد مشغول تهیه و تدارک مهمانی بودیم. دعوت مهمانها بر عهده من گذاشته شده بود. تقریبا همه را دعوت کرده بودم. طبق لیستی که به دستم داده بودند، فقط چند نفری مانده بودند که آقای متین هم جزو آنها بود. با آنکه مدتی بود از او خبری نداشتم و خجالت می کشیدم با او صحبت کنم، ولی دل را به دریا زدم و شماره خانه شان را گرفتم که از شانسم خودش گوشی را برداشت.
    بله؟ بفرمائین.
    سلام آقای متین. نازنین هستم.
    سلام خانم مبینی، جالتون چطوره؟
    به لطف شما ممنونم.
    چه عجب یادی از ما کردین؟
    شما را بخدا این حرفها رو نزنین. بقدر کافی شرمندتون هستم.
    دشمنتون شرمنده باشه خانم. چرا شرمنده باشین؟ اگه می دونستم اصلا حرف نمی زدم.
    می بخشین که توی این مدت اصلا نرسیدم باهاتون تماس بگیرم. بکلی ازتون بی خبر بودم.
    من هم از شما بی خبر بودم، پس من هم باید شرمنده باشم، ولی نیستم. حقیقتش دیدم سرتون با دوستان گرمه، این بود که تصمیم گرفتم مزاحمتون نشم، هرچند سر خودم هم کمی شلوغ بود.
    نکنه شما هم یکی از دوستان دوران دانشکده تون رو دیدین؟
    آقای متین خنده کوتاهی کرد و گفت:
    نه این طور نیست، مامان و بابا برگشته ان.
    جدا؟ از قول من خیر مقدم بگین و خدمتشون سلام برسونین.
    چشم، حتما.
    راستش آقای متین، غرض از مزاحمت این بود که می خواستم برای همین شب جمعه دعوتتون کنم با خانواده، در خدمتتون باشیم.
    مناسبتیه؟
    تقریبا، به یاد بچگیها افتادیم.
    چطور مگه؟
    مامان و بابا برنامه یک جشن تولد رو ریخته ان.
    به سلامتی ، مبارک باشه.
    متشکرم. اگه تشریف بیارین خوشحال می شم.
    حتما مزاحمتون میشم.
    زحمت دعوت خانواده هم با شما. از قول من سلام برسونین و اطلاع بدین.
    حتما.
    خوب آقای متین ، امری ندارین؟
    خواهش می کنم ، عرضی نیست. سلام به همه برسونین. خداحافظ.
    خداحافظ.
    وقتی همه مهمانها دعوت شدند، تقریبا کارها تموم شده بود.
    *******
    صبح پنج شنبه طبق معمول هر هفته می خواستم به بهشت زهرا بروم که مامان گفت:
    یک امروز رو تعطیل کن. خیلی کار داریم. دیر می کنی کارها می مونه.
    به جون مامان قول می دم دوساعته برگردم. نمی شه نرم.
    پس زود بیا. ناهار بچه ها میان. اگه نباشی ناراحت می شن .
    چشم، خداحافظ.
    وقتی کنار مزار سعید نشستم، تمام وقایع هفته گذشته را برایش تعریف کردم. با آن که جدایی برایم سخت بود، بعد از نیم ساعت بلند شدم و به طرف خانه به راه افتادم. وقتی رسیدم هنوز هیچ کس نیامده بود. لباسهایم را عوض کردم و منتظر ورودشان شدم. ساعت از یک گذشته بود که آمدند. ناهار خوردیم و مشغول آماده کردن منزل برای شب شدیم. در حال چیدن شیرینیها بودم که مهتاب به آشپزخانه آمد و گفت:
    تو که هنوز اینجایی؟
    با تعجب پرسیدم:
    پس می خوای کجا باشم؟
    دختر برو آماده شو دیگه.
    حالا که زوده.
    مثل اینکه فراموش کردی امشب اصل کار تویی.
    تورو بخدا بس کن مهتاب.
    این را گفتم و به کارم ادامه دادم. مهتاب به طرفم آمد و شیرینی را از دستم گرفت و گفت:
    ول کن دیگه دختر. هول هولی که نمی شه. زودباش برو بالا.
    ناچار به طبقه بالا رفتم و مشغول کارهای خودم شدم. پیراهن بلند مشکی بیار ساده ای را که بعد از سالها با سلیقه خودم خریده بودم به تن کردم و مطابق میلم موهای بلندم را همانطور باز گذاشتم. به طبقه پایین رفتم و منتظر ورود مهمانها شدم.
    تقریبا اکثر مهمانها اومده بودند. در آشپزخانه مشغئل ریختن شربت بودم که مهتاب آمد و گفت:
    پس چرا اینجایی؟ بیا بریم بیرون.
    دارم برای این سری از مهمونا که اومده ان شربت می ریزم.
    تو نمی خوا بریزی. بده به من، بیا برو بیرون. شقایق کارت داره.
    چه کار داره؟
    نمی دونم. بیا برو.
    کا را رها کردم و از آشپزخانه خارج شدم. شقایق را بین مهمانها پیدا کردم و به طرفش رفتم و کنارش نشستم.
    شقایق جون کارم داشتی؟
    آره عزیزم، می خواستم ببرمت با دایی و زن دائیم آشنات کنم.
    مگه اومده ان؟
    آره ، چند دقیقه ای می شه.
    پس بلند شو بریم. چرا زودتر نگفتی؟ خیلی بد شد.
    بعد بلند شدیم و به طرفشان حرکت کردیم. وقتی مقابلشان ایستادیم، هر سه به احترام ما از جا برخاستند. شقایق رو به آنها کرد و گفت:
    دایی جون، زن دایی، ایشون نازنین خانم مبینی هستن.
    و بعد رو به من کرد و گفت:
    این خان و آقای دوست داشتنی هم دایی و زن دایی بنده هستن.
    لبخندی زدم و دستم را مقابل آنها گرفتم .
    از آشنایی با شما خیلی خوشوقتم.
    خانم متین دستم را فشرد و گونه ام را به گرمی بوسیدو گفت:
    من هم همین طور عزیزم.
    من واقعا مشتاق دیدارتون بودم. خدمت آقای متین عرض کردم واقعا شرمنده ام. اگر زودتر مطلع شده بودم که برگشتین حتما خدمتتون می رسیدم. مطمئنا وظیفه ما بود که اول خدمت برسیم.
    خواهش می کنم نازنی خان . اصلا این حرفها نیست. مهم دیدار شما بود که میسر شد. حالا چه فرقی می کنه؟ شما مارو سرافراز کنین یا ما مزاحمتون بشیم.
    شما لطف دارین . با مزاحمتهایی که ما برای آقای متین ایجاد کردیم، باور بفرمائین دیگه حتی امین هم از ایشون شرمنده هستن.
    در همین هنگام امید که تا این لحظه ساکت بود، سرش را بلند کرد و ابتدا به مادرش و سپس به من نگاه کرد و گفت:
    نازنین خانم ، قبلا گفتم ، این بار هم خدمتتون عرض می کنم که من فقط وظیفه ام رو انجام دادم. در ثانی باور کنین دفعه دیگه از دستتون ناراحت می شم.
    نازنین جان، این قدر که امید برای شما و خانواده مزاحمت داشتن ، این ما هستیم که شرمنده شدیم.
    شقایق که از طولانی شدن بحث خسته شده بود گفت:
    ای بابا، چرا این قدر تعارف می کنین؟ حالا زن دایی نظرتون چیه؟
    عاله، هر چند تعریفشونو شنی ده ام، ولی به جرات می گم خودشون خیلی بهتر هستن.
    از خجالت سرخ شده بودم. انتظار چنین تعریفی را ، آن هم جلوی امید نداشتم. کمی سرم را بلند کردم تا ببینم عکس العمل امید از این تعریف چیست. با تعجب دیدم خیلی راحت و بدون هیچ تعجبی مرا نگاه می کند. انگار او هم منتظر دیدن عکس العمل من بود. دوباره سرم را زیر انداختم و گفتم:
    بیش از این ایستاده نگهتون نمی داغرم. خواهش می کنم بفرمائین. لطفا از خودتون پذیرایی کنین. می بخشین من دوباره خدمت می رسم.
    خواهش می کنم خانم. شما بفرمائین. ما راحت هستیم. شما بفرمائین.
    داشتم بر می گشتم که امید گفت :
    نازنین خانم؟
    بله.
    خیلی ببخشین، کجا می تونم امین رو پیدا کنم؟
    الان می گم بیاد خدمتتون.
    نه، اگه مشکلی نیست من می رم.
    میل خودتونه، امین کنار بیژن نشسته.
    متشکرم، دیدمش.
    برگشتم پیش مهتاب و به او و مامان هم اطلاع دادم که خانم و آقای متین آمده اند. مامان و مهتاب هم برای خوشامدگویی رفتند و پدر هم، پدر امید را با جمع آقایان آشنا کرد.
    روی مبل کنار سیما نشسته بودم که مهتاب آمد و دو دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت:
    این بابا عجب چشمهای تبدار عجیبی داره.
    کی رو میگی؟
    امید، پسر دایی شقایق. از چند سال پیش که توی تولد شقایق دیدمش خیلی عوض شده.
    می خواستم سوال دیگری بپرسم که افشین آمد و گفت که باید میز را بچینند.
    بعد از شام به پیشنهاد بقیه رفتیم سراغ هدایا. شقایق و مهتاب با ذکر نام هر کس ، کادوی او را باز کردند. خانم و آقای متین یک دستبند بسیار زیبا آورده بودند و امین نیز گردنبندی را که همخوانی عجیبی با طرح دستبند داشت، به من هدیه داد. هنگام باز کردن هدایا، یکی از آنها بیشتر از سایرین نظر همه را جلب کرد و آن تابلو فرشی بود بسیار زیبا ، هدیه امید متین بدین مضمون:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #88
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
    وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد
    از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
    ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد

    ((حافظ))
    شعرش خیلی به دلم نشست. بی اختیار تابلو را در بغل گرفتم و نگاهی به جانب امید انداختم. سرش پایین بود . سنگینی نگاه مرا احساس کرد، ولی همچنان مرا در انتظار گذاشت.
    بعد از بازکردن هدایا ، همانها به دو دسته تقسیم شدند. بزرگترها ترجیح دادند از جمع جوانان جدا شوند و جوانها نیز همگی مشغول خوردن کیک بودیم. امین و افشین و امید کنار هم نشسته بودند و من و مهتاب و شقایق نیز تقریبا روبروی آنها قرار داشتیم. بعد از لحظاتی سیما و مسعود نیز به جمع پیوستند.
    افشین و مسعود رشته صحبت را به دست گرفته بودند و از مسائل مختلف حرف می زدند. در این میان صحبت به ازدواج کشیده شد و افشین بحث را ادامه داد. بطور اتفاقی نگاهم به امید افتاد که با کیک خود مشغول بود و توجهی به صحبتهای افشین نداشت. افشین که متوجه این موضوع نشده بود، ناگهان محکم با دست به پشت امید زد و گفت:
    مگه نه؟
    امید که اصلا در جریان نبود، با این کار ناگهانی افشین، تعادل خود را از دست داد و چنگال کیکی که ظاهرا به دهان می برد محکم با صورتش برخورد کرد و بینی و گونه اش کاکائویی شد. سرش را که بلند کرد همه زدند زیر خنده و او که تازه متوجه شده بود، سریع بلند شد و ایستاد. من دستمال را به طرفش گرفتم که امین گفت:
    نازی جان، دستشویی رو نشون بده.
    بلند شدم و امید را به دستشویی طبقه بالا راهنمایی کردم و در حالی که در دستشویی را باز می کردم گفتم:
    واقعا شرمنده. خیلی بد شد. باور کنین افشین از این عادتها نداشت.
    خنده ممتدی کرد و گفت:
    اصلا حرفش رو هم نزنین. مقصر خودم بودم. اتفاق مهمی نبود.
    همانطور ایستاده بودم، او هم حرکتی نمی کرد. لحظاتی به این صورت گذشت. امید که در حضور من معذب بود با کمی تردید گفت:
    ببخشین نازی خانم، اگه اشکالی نداره شما بفرمائین، من میام خدمتتون.
    و من تازه متوجه تعلل بی جای خودم شدم و در حالی که از شرم سرخ شده بودم عذر خواهی کردم و به جمع برگشتم. هنگامی که نشستم سیما نگاهی به من انداخت و مهتاب نیز لبخند مرموزی زد که از دید امین پنهان نماند.
    آخر شب، وقتی مهمانها داشتند می رفتند، به همراه پدر و مادر کنار در ایستاده بودم و از آنها به خاطر حضورشان تشکر می کردم. خانواده آقای متین که برخاستند مقابلم ایستادند و ضمن تشکر، خانم متین گفت:
    نازنین جان، امشب خیلی زحمت دادیم . انشاءا... تولد صدسالگیتون.
    متشکرم. به هر حال ببخشین اگر بد گذشت.
    خیلی هم خوب بود . همه چیز عالی بود. امیدوارم بتونیم جبران کنیم. خیلی خوشحال شدیم که با چنین خانواده محترمی آشنا شدیم.
    نیم نگاهی به امید که کنار در ایستاده بود انداخت و بعد دستی به صورت من کشید و گفت:
    واقعا خوشا به حال کسی که ... امیدوارم خوشبخت بشی دخترم.
    با خجالت سرم را پایین انداختم و تشکر کردم. حال امید هم بهتر از من نبود. معلوم بود او هم از حرف مادرش خجالت زده شده است. هنگام خداحافظی به همراه امین باز هم از واقعه آن شب عذر خواستیم و سپس من به همراه مهتاب به داخل برگشتیم.
    آن شب تمام حرفها و نگاههای خانم متین را به حساب دیدار اول گذاشتم و تصمیم گرفتم همه را فراموش کنم. مرور زمان نیز بر خاطرات تلخ و شیرین گذشته ام گرد فراموشی پاشید و من کمتر به آن فکر می کردم.
    بعد از مدتی شقایق هم برگشت و روزها دوباره تکرار می شدند. به پیشنهاد پدر به عنوان رئیس بخش حسابداری انتخاب شدم و با این عمل ، فعالیتم چند برابر شد و وقت فراغتم از همیشه کمتر . صبحها زودتر از خانه خارج می شدم و عصرها نیز دیرتر بر می گشتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #89
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    یک شب وقتی به خانه آمدم، بعد از تعویض لباس به پایین برگشتم. پس از صحبتهای روز مره، مامان گفت:
    نازی، فرداشب زودتر بیا خونه.
    چرا؟
    خانم متین امروز تلفن کرد و ما رو برای فرداشب دعوت کرد.
    فرداشب که عید غدیره. ممکنه افشین و مهتاب بخوان بیان اینجا.
    درسته ولی اونا هم دعوت شده ان.
    نگفتن مهمونی به چه مناسبته؟
    نه، گفت می خوان دور هم جمع باشیم تا بیشتر با هم آشنا بشیم.
    روز بعد در شرکت مدام دلم شور مهمانی شب را می زد. عصر طبق گفته مامان ، زود به خانه برگشتم و بعد از ساعتی آماده رفتن شدم. وقتی می خواستم لباس انتخاب کنم، چنان دچار وسواس شده بودم که خودم هم تعجب کردم. هر لباسی که می پوشیدم، بی جهت ایرادی روی آن می گذاشتم، تا بالاخره کت و شلوار قهوه ای را که تازگی خریده بودم انتخاب کردم، هرچند آن هم به دلم ننشست.
    قرار بود مهتاب و افشین هم به خانه ما بیایند و با هم برویم. بعد از کمی انتظار از راه رسیدند و با هم به راه افتادیم .
    وقتی به خانه خانواده متین که بیشتر به قصری زیبا و رویایی ، شبیه بود رسیدیم، با استقبال گرم آقای متین روبرو شدیم. بعد از ورود به سالن خانم و آقای متین نیز به ما پیوستند.
    بعد از سلام و احوالپرسی، خانم متین صورتم را بوسید و با لحن مادرانه ای حالم را پرسید. نمی دانم چرا هرگاه به صورت این زن نگاه می کردم، آرامش خاصی پیدا می کردم، درست مانند صورت امید که البته شباهت زیادی به پدرش داشت و از روی آن راحت می شد جوانی آقای متین را تصور کرد. امید آن شب ، بلوز و شلوار سفید رنگی به تن داشت که با چهره گندمگون و موهای مشکی خوش حالتش تناسب زیادی داشت. واقعا که مرد ایده آلی بود.
    بعد از مدتی آقایان از ما جدا شدند و کناری رفتند و با هم به گفتگو پرداختند. خانمها نیز به روش خاص خود، باب گفتگو را گشودند. من هم ظاهرا به حرفهای آنها گوش می کردم، اما حواسم جای دیگری بود.
    زمان صرف شام فرا رسید و همگی سر میز شام رفتیم.من کنار مهتاب نشستم. او گهگاه چیزی می گفت، اما من متوجه نمی شدم. نمی دانم آن شب چه ام شده بود. فقط امیدوار بودم کسی متوجه دگرگونی حالم نشود، اما همانند همیشه امین و امید کسانی بودند که پی به پریشانی حواسم بردند. هیچ اشتهایی به غذا نداشتم.
    بعد از شام ، تحملم تمام شد و برخاستم و با اجازه دیگران از سالن خارج شدم . خانم متین نیز ضمن تایید کارم، علت را هوای سالن بیان کرد. در تراس روی صندلی پشت یک میز نشستم. احساس کردم کمی بهتر شده ام. نمی دانم چرا آن شب آن قدر حالم بد شده بود. اصلا نتوانستم از مهمانی لذت ببرم. با خود اندیشیدم شاید علتش اولین حضور من در آن خانه باشد. هنوز با آنجا آشنایی کامل پیدا نکرده بودم. خانواده بسیار خوب و مهربانی بودند. خانم متین بسیار خونگرم و صمیمی و آقای متین نیز مردی شوخ طبع و بذله گو بود که عاشقانه همسرش را دوست می داشت. غرق در اطراف و افکارم و ارزیابی موقعیت کنونیم بودم، طوری که حضور امید را در کنارم احساس نکردم. مزاحم نیستم اگه اینجا بنشینم؟
    به خود آمدم و پاسخ دادم:
    آه شمایین؟ خواهش می کنم بفرمائین.
    روبرویم نشست. سینی چای و شیرینی را روی میز گذاشت.
    مامان گفت اینجائین و ازم خواست براتون چایی بیارم. تا سرد نشده بفرمائین.
    دستتون درد نکنه. باید ببخشین، امشب سرحال نیستم.
    بله، کاملا مشخصه. امیدوارم علتش حضور در جمع ما نباشه.
    نه، این حرفها چیه؟ مصاحبت با خانواده شما باعث مباهاته، اما من واقعا نمی دونم چمه. خیلی سعی می کنم برگردم به سالهای گذشته. سالهای قبل از این اتفاق. دلم می خواد همه چیز را فراموش کنم، ولی متاسفانه هر دفعه نتیجه کمتری می گیرم.
    شما تا حالا هم خیلی خوب پیش اومدین. موفقیتتون چشمگیر بوده. احتیاجی نیست عوض بشین. نباید برگردین به سالهای قبل. همین که الان هستین بمونین. فقط لازمه موقعیتتون رو درک کنین و تمام ناکامیها رو به گردن خودتون نندازین. دیگران و شرلیط و خودتون مشترکا سرنوشت رو رقم زدین. به اعتقاد من، شما بیش از اندازه سخت می گیرین.
    شاید حق با شما باشه، اما من فکر شکستی که توی زندگی خوردم، راحتم نمی ذاره.
    شکست؟
    ازدواج ناموفقم رو می گم.
    شما به این می گین شکست؟
    به اعتقاد شما غیر از اینه؟
    من نظر خودم رو می گم. ببینین ، شما توی زندگی شکست نخوردین، یک اتفاق ساده بود که ممکنه برای هرکس دیگه ای هم روی بده.
    آقای متین، من زندگیم رو باخته ام. سالهای از دست رفته دیگه بر نمی گردن.
    شما، البته به عقیده خودتون ، گذشتتون رو باختین، پس نگذارین حال و آینده هم از دست بره. مطمئن باشین چند سال دیگه افسوس امروزتونو می خورین. یک نفر اومد و زندگیتونو خراب کرد و رفت. خودتون هم دارین بقیه اونو خراب می کنین. از خودتون گذشته، کمی به فکر دیگران باشین. اونقدر که اونا به فکر شما هستن، شما ملاحظه اونا رو میکنین؟ خیال می کنین والدینتون متوجه حال شما نیستن؟ اونا شما رو بهتر از خودتون می شناسن. هر روز با دیدن شما ، غصه هاشون سنگینتر میشه. کمی هم به اونا حق بدین. همین امین، برادرتون، بیشتر فکرشو شما مشغول کردین. نباید بگمريال ولی می گم، شما همه رو نگران کردین. بهتره دیگه بس کنین. شما قبل از هرکسی خودتونو از بین می برین. قبلا هم گفتم، نصیحت نمی کنم، اما تجربه کسب کردن، رکن سالم زیستنهو افراد به دو صورت تجربه بدست میارن، بعضیها زندگی و عمرشون رو از دست می دن، بعضیها هم از تجربه این دسته استفاده می کنن. زندگی گذشته تونو بذارین به حساب یک تجربه. دیگه نباید تکرار بشه. من کاملا درک می کنم . ضربه بزرگی رو متحمل شدین، اما باور کنین اینطور نیست که شما رو سرزنش کنن. همه حال شما رو می فهمن. مطمئن باشین که همه اطرافیانتون دوستتون دارن. اصلا شاید حق با مادرتون باشه. شاید ازدواج مجدد ، اوضاع رو بهتر کنه.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    ازدواج ؟ دیگه نه، اصلا فکرشو هم نمی کنم.
    همین حرفتون و طرز فکرتون اشتباهه. چرا فکر می کنین چون فرهاد شما رو خوشبخت نکرد، دیگه هیچ کس نمی تونه؟ نباید این فرصت رو از خودتون بگیرین.
    من توی اذدواج شانس ندارم. اون از سعید ، اونم از فرهاد. اولی ترکم کرد و دومی مجبورم کرد ترکش کنم. خدا سومی رو به خیر کنه. من حتی فکرشو هم نمی کنم.
    شما بی اندازه بدبین شدین و به یک تغییر اساسی نیاز دارین.
    آقای متین ، می تونم یک سوال بپرسم؟
    البته، شما می تونین چندتا سوال بپرسین.
    شما که به قول خودتون این قدر به زندگی امیدوارین، چرا تا به حال پدر و مادرتون رو خوشحال نکردین و اونا رو به آرزوشون نرسوندین؟
    امید بعد از کمی مکث در حالی که در چشمانم خیره شده بود، با صدایی پر از درد و رنج و غم، آرام گفت:
    منتظر بودم. آدم منتظر اون قدر صبر می کنه تا انتظارش به پایان برسه. نازنین خانم، هیچ دردی بدتر از انتظار نیست. نچشیدین تا بدونین چه سخته.
    هنوز هم منتظرین؟
    تقریبا، ولی عادت کرده ام تحمل کنم.
    می بخشین مثل اینکه ناراحتتون کردم.
    نه ، نه ، اصلا، به هیچ وجه.
    پس حالا که ناراحت نشدین، می تونم یک سوال دیگه هم بپرسم؟
    لبخندی زد و گفت:
    بفرمائین. هر سوالی که دوست دارین بپرسین.
    شما ، شما، هنوز هم...هیچی فراموشش کنید؟
    هرطور مایلین، اما از نظر من اشکالی نداشت.
    گاهی وقتها شک می کنم. شما وکیلین یا روانشناس؟ به هر حال حرفهاتون آرامش بخشه.
    متشکرم. من قبل از وکیل یا روانشناس بودنم، یک انسانم. چیزی که همه رو ، یعنی کسانی رو که کمی احساس مسئولیت می کنن مجبور می کنه نسبت به اطراف بی تفاوت نباشن.
    لبخندی زدم و گفتم:
    حق با شماست. از جا بلند شد و گفت:
    ببخشین اونقدر پر حرفی کردم که چاییتون سرد شد. اجازه بدین عوضش کنم.
    نه، لازم نیست. خیلی ممنون. دارم میام تو.
    پس من می رم . غیبتم طولانی شد. حتما تا حالا صدای آقایون دراومده. شما هم بیائین تو، سرما می خورین.
    چشم، الان میام.
    *******
    شب که در اتاقم نشسته بودم، به تمام حرفهایش فکر کردم. امشب نکات زیادی برایم روشن شده بود. حقایقی که بسیار محتاج شنیدن آنها بودم. از آر روز به بعد سعی کردم آدم دیگری باشم. حرفهای امید بسیار در من تاثیر گذاشته بودند. از پدر خواستم از کارم کم کند تا وقت بیشتری را با خانواده و در خانه سپری کنم. رفت و آمدم با مهتاب و سیما هم بیشتر شد. این بار تصمیم خودم را گرفتم. من باید گذشته را فراموش می کردم. کم کم شخصیت جدیدی پیدا کردم. احساس می کردم بسیار پخته تر و با تجربه تر از قبل هستم و در عین حال هنوز غرور زنانه ام را حفظ کرده ام.
    بعد از مدت کوتاهی با مشورت امین و پدر و مادر تصمیم گرفتیم آنها را برای مدتی به مسافرت بفرستیم. با کمک امین دو بلیط تهیه کردیم و آنها را برای چند ماه به انگلیس فرستادیم.
    روز پرواز همه برای بدرقه شان به فرودگاه رفتیم و آرزو کردیم سفر خوشی داشته باشند. در نبود پدر ، مسئولیت گرداندن شرکت برعهده امین و افشین گذاشته شد و آنهانیز حقیقتا از عهده کارها خوب برآمدند. من هم همه مسئولیت خانه را به عهده گرفتم. امین شبها به خاطر کار زیاد دیر وقت به خانه می آمد.
    یک شب در آشپزخانه مشغول تهیه غذا بودم که با صدای زنگ دست از کار کشیدم. مطمئن بودم امین نیست. به طرف آیفون رفتم و آن را برداشتم. کیه؟
    سلام خانم مبینی، امید هستم.
    بفرمائین تو. خوش اومدین.
    لباسم را مرتب کردم و منتظر ورودش شدم. کنار در سالن که رسید، در را باز کردم.
    سلام. سلام، شب به خیر. می بخشین مزاحم شدم.
    خواهش می کنم بفرماپئین تو.
    به طرف سالن هدایتش کردم و گفتم:
    شما بفرمائین بنشینین. من برم براتون چایی بیارم.
    چایی لازم نیست.
    ولی می چسبه.
    میل ندارم.
    هر جور مایلین. ببخشین امین خونه نیست، به خاطر کارهای...
    می دونم.
    می دونین؟
    قبل از اینکه بیام باهاش تماس گرفتم.
    خوب حالا که با هم صحبت کردین شام اینجا بمونین.
    نه، نمی مونم، مزاحم نمی شم.
    این حرفها چیه آقای متین؟ اگه امین بیاد ببینه نیستین، از دست من ناراحت میشه.
    خوب اگه ببینه هر دو نیستیم چی؟
    منظورتون رو نمی فهمم.
    خانم مبینی قرارمون یادتون رفته؟
    چه قراری؟
    یعنی واقعا یادتون نیست؟
    با ور کنین نه....
    امشب بارون میاد.
    بله، می دونم، سر و وضع و موهای خیستون ....آه فهمیدم، اما من نمیام.
    حیرت زده پرسید:
    چرا؟
    هوا خیلی سرده، امین هم نمی دونه.
    خیالتون از بابت امین راحت باشه. من بهش گفتم، اما سردی هوا، اونو می شه با خیلی چیزهای دیگه از بین برد. حالا اگه برنامه ای ندارین، برین آماده شین.
    برنامه خاصی ندارم، فقط باید برای امین یادداشت بنویسم.
    خوب پس عجله کنین.
    وقتی خواستم از پله ها بالا بروم، پشت سرم ایستاد و گفت:
    نازنین؟
    وقتی با تعجب برگشتم و نگاهش کردم، انگار ادامه حرفش را به یاد آورده باشد با شرمی مردانه ادامه داد:
    خانم؟
    خنده ام گرفت، اما به روی خودم نیاوردم.
    بله، بفرمائین.
    شاخه گل سرخ بلندی را که در دستنش بود به طرفم گرفت و گفت:
    داشت یادم می رفت، این برای شماست.
    گل را گرفتم و تشکر کردم و به سمت اتاقم راه افتادم. مدتی به گل نگاه کردم، آن را در گلدان کنار تختم گذاشتم . این کار او برایم خیلی معنا داشت. بارانیم را پوشیدم و بسرعت به پایین برگشتم. مشغول ورق زدن مجله روی میز بود. مقابلش ایستادم.
    من آماده ام، بریم. اما نه، صبر کنین. یادداشت امین رو ننوشتم، زیر گاز رو هم خاموش نکردم.
    زیر گاز رو من خاموش کردم، اما یادداشت رو خودتون بنویسین.
    با عجله یادداشت را نوشتم و دم در ایستادم.
    حالا دیگه بریم.
    او هم اورکت بلند سرمه ای اش را پوشید و یقه آن را بالا داد. به طرف ماشین رفتیم. خواست در را باز کند که کفتم:
    پیاده روی کینم یا ماشین سواری؟
    خنده کوتاهی کرد و گفت:
    اگه عجله نکنین و سوار شین می گم.
    ماشین را به حرکت در آورد.
    کنار پارک پیاده می شیم و تا هر وقت که پاهامون یاری کنه راه می ریم. چطوره؟
    عالیه.
    به مقصد که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم. او داشت درهای ماشین را قفل می کرد که گفتم:
    بارون بیشتر شده.
    چه بهتر.
    برای چی؟
    شما رو کمتر خحسته میکنم.
    مطمئن باشین من اگه تا صبح هم راه برم، خسته نمی شم.
    خوبه ، پس بریم ببینیم بالاخره من ازپا خواهم افتاد یا شما خسته می شین؟
    با لبخندی گفتم:
    بریم.
    و ما آن شب نزدیک به دوساعت راه رفتیم و تا آنجا که شرایط و زمان اجازه می داد از مسائل گوناگون صحبت کردیم. باران و سرمای هوا تا مغز استخوان هردویمان نفوذ کرده بود، اما احساس گرمای عجیبی می کردیم. هیچ گاه فکر نمی کردم جز امین بتوانم با مرد دیگری صحبت و در واقع درددل کنم. وقتی به آخر پارک رسیدیم، ناگهان عطسه ای کردم و بی اختیار تعادلم را از دست دادم و اگر امید آستین لباسم را نگرفته بود، با سر به درون گودال آب می افتادم. امید نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    دیر وقته. اگه خسته شدین برگردیم.
    خسته که نه، ولی احساس می کنم حالم بده.
    منم فکر می کنم سرما خوردم. پس تا همین جا از هوش نرفتیم بهتره برگردیم.
    وقتی به خانه رسیدیم، هرچه تعارف کردم داخل نیامد و بعد از خداحافظی بسرعت دور شد. داخل شدم. امین داشت تلویزیون تماشا می کرد. سلام کردم و همان جا ایستادم. با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    نازی ، چرا این شکلی شدی؟
    آخه، آخه... با آقای متین رفته بودیم قدم بزنیم.
    بله دارم می بینم. لااقل یکک چتر با خودتون می بردین.
    اگه می خواستیم چتر ببریم که دیگه قدم زدن توی بارون لطفی نداشت.
    خیلی خوب، حالا برو لباساتو عوض کن.
    ********
    آن شب از شدت تب و لرز یک لحظه چشم برهم نگذاشتم. صبح وقتی امین حالم را دید نگذاشت به شرکت بروم و گفت بهتر است استراحت کنم و کسی را می فرستد پیشم که تنها نباشم. بعد از رفتنش ، هرچه سعی کردم بلند شوم، موفق نشدم و ناچار همان جا تا ظهر خوابیدم. وقتی مهتاب آمد حالم خیلی بدتر شده بود. با کمک او نزد دکتر رفتم و او هم با نوشتن نسخه بلند بالایی دستور چند روز استراحت داد. فکر نمی کردم جریان تا این حد جدی باشد. به خانه که برگشتیم، مهتاب به آشپزخانه رفت تاغ سوپی تهیه کند و من نیز ترجیح دادم به اتاقم برگردم، اما زنگ تلفن باعث شد توقف کنم و گوشی را بردارم.
    الو بفرمائین.
    نازنین جان سلام متین هستم.
    سلام خانم متین، حالتون چطوره؟
    خوبم عزیزم، تو چطوری؟
    بد نیستم.
    این جوری که از صدات معلومه تو هم سرما خوردی.
    متاسفانه بله.
    تب هم داری؟
    یک کمی.
    از دست این پسر. بخدا اگه می دونستم برای چی می خواد از خونه بره بیرون ، اصلا نمی ذاشتم. حالا هم خودشو مریض کرده هم تورو.
    ایشون گناهی ندارن، مقصر خودم هستم. پیشنهاد از جانب من بود.
    دکتر رفتی؟
    بله.
    تنها که نیستی؟ می خوای بیام اونجا؟
    دستتون درد نکنه. مهتاب اینجاست. شما از کجا خبردار شدین؟
    امروز امین خان اومده بود اینجا سری به امید بزنن، گفتن تو هم مریض شدی.
    حال ایشون خیلی بده؟
    تقریبا.
    دکتر رفتن؟
    آره عزیزم، صبح رفت.
    از قول من ازشون عذرخواهی کنین. همه اش تقصیر من بود.
    نه عزیزم، هیچ هم تقصیر تو نبود. حالا بذار حالش خوب بشه ، بلدم چه کار کنم.
    خندیدم و گفتم:
    پس من شانس آوردم کهمامان نیست، و الا تنبیه سختی هم در انتظار من بود.
    حالا که مادرت نیست من که هستم. فردا صبح میام بهت سر می زنم.
    تشریف بیارین.
    خوب دخترم، اگه کاری نداری من دیگه مزاحم نمی شم.
    خواهش می کنم. لطف کردین تماس گرفتین. به آقای متین هم سلام برسونین.
    حتما، تو هم مراقب خودت باش. خداحافظ.
    چشم ، خداحافظ.
    لحن و کلام خانم متین بقدری دلسوزانه بود که به دلم نشست. آن شب ، مهتاب پس از سفارشات زیادی رفت. فردا حالم کمی بهتر شد، اما باز به اصرار امین در خانه ماندم و استراحت کردم. نزدیکیهای ظهر بود که خان متین آمد و نزدیک دوساعت ماند. واقعا مثل یک مادر بود و امید را به خاطر کارهای بچگانه اشسرزنش می کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #90
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از یک هفته حالم کاملا خوب شد و سرکار برگشتم. در این مدت چند بار با مامان و بابا تماس داشتیم. معلوم بود که از سفر لذت می برند. ما هم از این بابت خوشحال می شدیم. امین و افشین حسابی جای پدر را پر کرده بودند و من هم سعی می کردم نقش مادر را بازی کنم.
    سرم خیلی شلوغ بود طوری که هیچ تماسی با امید نداشتم. از وقتی که هردو در بستر بیماری افتاده بودیم، از او خبر نداشتم. یک شب مشغول حل جدول بودم که تلفن زنگ زد.
    الو بفرمائین.
    سلام نازنین خانم.
    سلام آقای متین ، حال شما ؟
    ممنونم. چه عجب ما صدای شما رو شنیدیم.
    باور کنین سرم خیلی شلوغ بود. به همین دلیل نتونستم باهاتون تماس بگسرم. واقعا شرمنده ام.
    حقیقتش فکر کردم شاید از دستم دلخورین و به همین علت تلفن نمی زنین.
    بابت چی باید ناراحت باشم؟
    به خاطر جریان اون شب که مریض شدین.
    شما هم که حرف مادرتون رو می زنین. دیگه هرکی ندونه شما که می دونین، این پیشنهاد از جانب من بود.
    یعنی شما با بقیه هم عقیده نیستین؟
    نه، خیالتون راحت باشه. تازه من باید از شما عذرخواهی کنم.
    خوب بالاخره یکی هم پیدا شد که سرزنشم نکنه. باور کنین از وقتی فهمیدن شما مریض شدین، همه منو سرزنش می کنن. دیگه خسته شده بودم. هرشب دعا می کردم تا هرچه زودتر خوب بشین و منم از دست این حرفها راحت بشم. همه منو مقصر می دونستن، مامان و بابا و بقیه. خلاصه این طرفیها خیلی هواتونو داشتن. من تنها بودم. یک نفر پیدا نمی شد از من دفاع کنه. اصلا هیچ کس قبول نمی کرد که آخه من بیچاره هم مریض شده ام و حالی بهتر از شما ندارم. با تمام این اوصاف به نظر من می ارزید.
    پدر و مادرتون واقعا نسبت به من لطف دارن.
    تجربه بزرگی بود که دیگه از این کارها نکنم.
    اتفاقا من قصد دارم بازهم این تجربه رو تکرار کنم.
    پس این بار باید یک نوشته امضا شده به من بدین که اگه کسی حرف زد من نشونش بدم.
    باشه حتما.
    آقای متین که انگار متوجه مطلبی شده بود گفت:
    راستی یادم رفت، من با امین کار داشتم، لطف می کنین گوشی رو بدین بهش؟
    امین هنوز نیومده خونه امشب کمی دیر میاد.
    یعنی الان شرکته؟
    بله.
    پس من زنگ می زنم شرکت. خوب اگه کاری ندارین مزاحمتون نمی شم.
    خواهش می کنم به خانواده سلام برسونین.
    شما هم همین طور شب بخیر.
    شب به خیر.
    *******
    سه روز بعد خود خانم متین تماس گرفت و ما را برای شام دعوت کرد. اصرار داشت حالا که تنهاییم حتما باید یک شب به خانه شان برویم. در ابتدا مخالف بودم، ولی وقتی اصرار او را دیدم پذیرفتم. شب جمعه وقتی به منزل آنها رسیدیم، باز هم با استقبال گرمشان روبرو شدیم. نسبت به اولین بار احساس آرامش بیشتری داشتم. تا قبل از شام، مطابق معمول گفتگو ادامه داشت و بعد از شام بود که به پیشنهاد خانم متین به طبقه بالا رفتیم.
    نازی جون دلت می خواد بریم بالا؟
    هرجور شما صلاح می دونین.
    پس بلند شو بریم.
    بلند که شدیم، آقای متین گفت:
    بالا چه خبره؟ همین جا دور هم نشسته ایم.
    صحبتهای شما آقایون، خانمها رو خسته می کنه. ما حرفهای بهتری برای گفتن داریم.
    اگه صحبتهای آقایون خسته کننده است، ولی کوتاهه. ماشاءا... به شما خانمها، صحبتهاتون شیرینه، ولی تمومی نداره. وقتی به حرف می افتین آدم عزا می گیره.(اسم خانمها بد در رفته وگرنه خود آقایون می دونن اینجوری هم نیست)
    در میان خنده همه، خانم متین به حالت اعتراض گفت:
    دیگه چی آقا ؟دستت درد نکنه.
    آقای متین دستهایش را بالا برد و گفت:
    ببخشین خانم . من تسلیمم. بفرمائین، بفرمائین راحت باشین. فقط امید جان وقت بگیر تا بهشون ثابت بشه.
    و باز همه خندیدند. در سالن طبقه دوم نشسته بودم که خانم متین با تعدادی آلبوم از اتاقی خارج شد و گفت:
    اینها آلبومهای خانوادگیه. بیا نگاه کن.
    و بعد شروع به دیدن کردیم و خانم متین افراد را معرفی می کرد. بعد از اتمام آنها گفت:
    آلبومهای امید پیش خودشه. دوست داری آلبوم بچگیهاشو ببینی؟
    اگه ایرادی نداره.
    صبر کن برم بیارم.
    بلند شد و چند دقیقه بعد با دو آلبوم برگشت و کناری نشست و گفت:
    بیا عزیزم ، بیا ببین.
    از نظر ایشون ایرادی نداره؟ ناراحت نمی شن؟ ممکنه خوششون نیاد.
    نگران نباش. مشکلی نیست. تا تو اینها رو نگاه می کنی، من برم یک چایی بیارم.
    خانم متین رفت و من مشغول تماشای آلبوم شدم. هنوز چند برگی ندیده بودم که ناگهان چند ورق کاغذ از آلبوم روی زمین افتاد . خم شدم و آنها رو برداشتم . خواستم بگذارم سر جایش، که توجهم را جلب کرد. کاغذها متعلق به دفتر خاطرلت امید بودند. تاریخ آنها نیز به چهار پنج سال پیش بر می گشت. تا خواستم آنها را بخوانم، صدای پای خانم متین را شنیدم و ناچار ورقها را لای آلبوم گذاشتم. تا هنگامی که آنجا نشسته بودم بسیار علاقه مند به خواندن آن ورقه ها بودم، ولی این فرصت را بدست نیاوردم. آخر شب هنگام بازگشت به منزل، امین همه را برای هفته آینده به منزلمان دعوت کرد. آنها ابتدا مخالفت کردند و خانم متین گفت:
    امین جان حالا مکه مامان و بابا نیستن ، مزاحم نمی شیم.
    اتفاقا همین حالا باید تشریف بیارین.
    چطور؟
    چون با نبودن اونا، آشپزی بر عهده نازنینه. حتما باید تشریف بیارین. آقای متین گفت:
    دستپخت نازنین خانم خوردن هم داره والله.
    تشکر آقای متین.
    وقتی دستپخت مادر به اون خوبی باشه، معلومه دستپخت دختر هم تعریفیه.
    خیالتون راحت باشه، هیچ مشکلی پیش نمیاد. من چون امتحان کرده ام دارم می گم. نازی تمام آزمایشات غذایی رو روی من انجام داده و کاملا خوب شده.
    امین، معلوم هست چی میگی؟
    شوخی کردم. با خیال راحت و آسوده تشریف بیارین.
    چشم حتما.
    خوب دیگه با اجازه زحمت رو کم کنیم.
    با آقا و خانم متین همان جا خداحافظی کردیم، اما امید ما را تا کوچه همراهی کرد.
    وقتی امین ماشین را روشن کرد، امید گفت:
    نازنین خانم ، باید ببخشین اگه بد گذشت.
    اختیار دارین. شب خیلی خوبی بود. امیدوارم بتونم جبران کنم. باور کنین دستپختم اینجوری هم که می گن نیست.
    می دونم. امیدوارم هفته آینده به همه ثابت بشه.
    حتما همین طوره.
    هردو از در حیاط خارج شدیم. امین که در حیاط منتظر بود با خروج امید از او خداحافظی کرد و قرار شب جمعه آینده را یادآوری کرد. من هم خداحافظی کردم، سوار شدیم و راه افتادیم.
    *******
    در طول هفته تمام سعیم این بود که بتوانم وسائل راحتی و آرامش مهمانان را فراهم کنم. البته مهتاب هم کمک بسیاری کرد. بالاخره شب مهمانی فرا رسید. از صبح تمام کارها را انجام دادمو بعد لباس پوشیدم و آماده ورود مهمانان شدم. ابتدا مهتاب و افشین آمدند و بعد از مدت کوتاهی خانواده متین هم از راه دور رسیدند. بعد از سلام و احوالپرسی، سبد گل زیبایی را که امید به همراه داشت گرفتم و آنها را به طرف سالن راهنمایی کردم.
    دلشوره عجیبی داشتم، اما بی دلیل بود، چون با کمک مهتاب، مهمانی بسیار خوب برگذار شد. هنگامی که میز شام را چیدم و همگی را به صرف شام دعوت کردم، آقای متین گفت:
    یعنی همه اینها کار خودته؟
    بله، البته با کمک مهتاب جون.
    بسیار عالیه. فکر می کنم مزه اش هم به خوبی شکلش باشه. درسته؟
    نخورده نمی شه قضاوت کرد. بفرمائین خواهش می کنم.
    حالا به همه ثابت می شه دخترم.
    در تمام طول صرف غذا همگی مدام تعریف می کردند و با هر تعریف آنها ، من احساس رضایت بیشتری می کردم. وقتی غذا تمام شد همگی از دور میز بلند شدیم. از امین خواستم تا مهمانها را به سالن ببرد و من و مهتاب مشغول جمع کردن ظرفها شدیم. افشین که از پشت میز بلند شده بود با صدای بلند گفت:
    خانمها، آقایون ، لطفا توجه کنین.
    وقتی توجه همه را جلب کرد گفت:
    خانمها بفرمائین پیش مهمانها تا تنها نباشن. بقیه کارها باشه برای ما.
    هنگامی که توجه امید و امین را دید گفت:
    چیه؟ مگه تا حالا ظرف نشستین؟ البته حق هم دارین، اما عیب نداره، بلند شین بریم. خودم امشب یادتون میدم.
    رو به افشین گفتم :
    افشین جان، ظرفها باشه برای فردا. الان بهتره همه دور هم بشبنیم.
    نه نازی جان. شما بفرمائین. ما هم زود بهتون ملحق می شیم.
    امین که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت:
    افشین، نازنین راست می گه، باشه برای بعد.
    بعد نداره. بلند شین ببینم. این خانمهای بنده خدا چه گناهی کرده ان؟ امید تو هم پاشو، یالا بلند شین، زود باشین.
    امین گفت:
    ببینم افشین، این حرفها رو از وقتی ازدواج کردی یاد گرفتی؟
    تقریبا.
    پس دست مهتاب خانم درد نکنه.
    افشین در حالی که می خندید رو به خانم متین کرد و گفت:
    خانم متین، این امید خان ما توی خونه کار می کنه؟
    نه والله. خودم هم دوست دارم کار کردنشو ببینم.
    افشین آن دو را بلند کرد و گفت:
    شما چطور آقای میتن؟ شما هم می خواین کار کردن آقازادتون رو ببینین؟
    نه من دوست دارم شکستن ظرفها و به هم ریختن آشپزخونه رو ببینم.
    و بعد همه زدند زیر خنده. به همراه مهتاب و خانم و آقای متین به سالن رفتیم و مردهای جوان هم مشغول جمع کردن میز شدند. وقتی آخرین ظرفها را بر می داشتند گفتم.:
    با اجازتون تا کارشون شروع نکردن من برم چندتا چایی بریزم. می ترسم تا چند دقیقه دیگهپا گذاشتن به آشپزخونه غیر ممکن بشه.
    وقتی به در آشپزخانه رسیدم، آنها را دیدم که چطور کارها را تقسیم کرده اند و به دنبال وسائل ظرفشویی می گردند. خنده ام گرفت. در زدم و ورودم را اعلام کردم. امید با دیدن من پیشبندی را که در دست داشت پشت خود مخفی کرد و زیر لب گفت:
    خدا لعنتت نکنه افشین.
    اما افشین نه تنها به روی خود نیاورد، بلکه آنها را در حضور من مجبور به کار کرد. برای آنکه آنها راحت باشند، بسرعت چای را ریختمو خارج شدم و به جمع پیوستم. در حال تعارف فنجان های چای بودم که خانم متین پرسید:
    نازی جان از مامان و بابا چه خبر؟
    سینی خالی چای را روی میز گذاشتم و کنار مهتاب نشستم و گفتم:
    پریشب تماس گرفتن، قراره چهارشنبه برگردن.
    حاشون چطور بود؟
    خیلی خوب، خیلی خدمتتون سلام رسوندن.
    سلامت باشن شما هم از قول ما....
    هنوز حرف خانم متین تمام نشده بود که صدای شکستن اولین ظرف به گوش رسید.
    اقای متین فنجان چایش را نوشید و خندید و گفت:
    خوب این از اولیش. نازی جان دخترم یک قلم کاغذ بیار تا تعداد خسارات امشب رو یادداشت کنیم و جریمه بگیریم.
    خانم متین رو به مهتاب کرد و گفت:
    مهتاب خانم، افشین خان، خونه هم این جوری ظرف می شورن؟
    بله، البته من دیگه عادت کرده ام. ناگفته نمونه که کمی هم یاد گرفته.
    پس این ظرف که شکست یا از دست امین خان افتاده یا امید.
    ایرادی نداره. فدای سرشون . امیدوارم فقط طوریشون نشده باشه.
    نگران نباش نازنین جان، مطمئن باش اونا برای اینکه به خودشون زحمت ندن ترجیح داده ان ظرفا رو بشکنن.
    در همین هنگام بود که صدای شکستن دومین ظرف هم به گوش رسید. این بار همه به هم نگاه کردیم و خندیدیم. می توانم به جرات بگویم که این صدا چهار پنج بار دیگر هم تکرار شد. دیگر اعصاب همه خرد شده بود. آقای متین گفت:
    بلند شین بریم بیاریمشون. بسه هرچی کار کردن.
    همگی بلند شدیم و به طرف آشپزخانه رفتیم. وقتی آنجا را دیدم، ناگهان آه از نهادم برخاست. آشپزخانه بیشتر به میدان جنگ شبیه شده بود. نه تنها آشپزخانه را تمیز و مرتب نکرده بودند، بلکه شلوغ تر و به هم ریخته تر هم کرده بودند. تکه های شکسته ظروف تمام کف آشپزخانه را پر کرده بود. کف های مایع ظرف شویی همه جا ریخته بود و سطح آشپزخونه لغزنده شده بود. ( مگه روی هوا ظرف می شستند. ) قیافه هر سه آنها واقعا دیدنی شده بود. آقای متین خنده بلندی کرد و گفت:
    بیائین برین . به اندازه کافی آبروتون رفت. واقعا اگه کار نباشه، مردهای زرنگی هستین. بیائین زیاد کار کردین.
    امین دستهای کف آلود خود را از ظرفشویی بیرون آورد و گفت:
    ما که گفتیم نمی تونیم، اصرار از افشین بود. باور کنین بلد نیستیم.
    آقای متین رو به افشین کرد و گفت:
    راست بگو، خودت چندتا شکوندی افشین خان؟
    من هیچی. باور کنین، اما پنج تا رو امین شکست و چهارتا هم امید.
    امید با آن پیشبند ظرفشویی که بسته بود، قیافه واقعا جالبی پیدا کرده بود. گفت:
    افشین فکر می کنه چون خودش بلده، بقیه هم مثل خودش هستن.
    مهتاب گفت:
    عیب نداره امید خان، بالاخره باید از یک جا شروع بشه. امیدوارم که یاد گرفته باشین.
    خانم متین به فرزند خود نگاه کرد و گفتک
    ولی امید چقدر پیشبند بهت میاد. کاش الان یک دوربین بود، ازت یک عکس می گرفتم و به همسر آینده ات نشون می دادم.
    امید سرخ شد و سرش را پایین انداخت. ناگهان لیوانی که در دستداشت سر خورد و با شدت به زمین افتاد و شکست. او که واقعا خجالت زده شده بود، مستاصل همان جا ایستاده بود و سرش را بلند نمی کرد. صدای شلیک خنده فضای آشپزخانه را پر کرد. آقای متین گفت:
    پس خانم لطفا بفرمائین هر وقت دوربین پیدا کردین یک عکس هم از اطرافش بندازین. فکر می کنم فضای آشپزخونه جالبتر از قیافه امید باشه.
    احساس کردم امید از خجالت عرق کرده است، البته امین هم وضعیت بهتری نداشت. به طرف آن دو رفتم و دستکش امین را از دستش درآوردم و از امید هم خواستم تا پیشبند را باز کند.
    بفرمائین بیرون. ایرادی نداره، فقط مواظب باشین زمین نخورین.
    تا آخر شب صحبت سر ماجرای آشپزخانه بود. در ایم میان امین و امید ساکت بودند و حرفی نمی زدند و فقط گوش می کردند. هنگام خداحافظی امید رو به من کرد و گفت:
    نازنین خانم، شرمندگی نمی دونم چی بگم. باید ببخشین که این برنامه پیش اومد.
    این چه حرفیه آقای متین؟ فدای سرتون. اصلا فکرشو نکنین.
    در هر حال باز ببخشین.
    *******
    امروز روزیست که قرار است مامان و بابا برگردند. از صبح مشغول تمیز و مرتب کردن خانه بودم. عصر بود که همه به خانه آمدند. قرار بود امین به فرودگاه برود. ساعت تقریبا از هشت گذشته بود که آمدند. بقدری از دیدنشان خوشحال بودم که خودم را در آغوششان انداختم. بعد از مدتی مادر گفت:
    نازی، چقدر لاغر شدی؟
    هیچ نگفتم و فقط نگاهش کردم.
    *******
    هفته بعد از برگشتن آنها، هنوز برای دیدن می آمدند. با این که نزدیک عید بود و همگی مشغول خانه تکانی بودیم، ولی باید از مهمانان هم پذیرایی می کردیم. تا اینکه دید و بازدیدهای قبل از عید تمام شدند و آخرین جمعه سال فرا رسید. باید به دیدن عزیزان از دست رفته می رفتم، از جمله سعید. چون می دانستم صبح زود خانواده اش به دیدارش می روند، بعدازظهر رفتم. سر مزارش که رسیدم همه رفته بودند. گلها را روی سنگ گذاشتم و مطابق معمول مشغول تعریف کردن وقایع هفته گذشته شدم. همانطور که آرام گریه می کردم احساس کردم کسی مقابلم ایستاده است. بمحض این که سرم را بلند کردم، نشست و دسته گلی را که همراه داشت کنار گلهای من گذاشت. از آنچه می دیدم خشکم زده بود. امید آنجا بود، اما چطور آنجا را پیدا کرده بود؟
    یارای حرف زدن نداشتم. او در حالی که موهای پریشان شده اش از باد را با دست از توی صورتش کنار می زد ، لبخند دلنشینی برلب آورد و سلام کرد. بزحمت جوابش را دادم و گفتم :
    شما اینجا رو از کجا پیدا کردین؟
    من اینجا رو بلد بودم.
    اما...
    بلند شد و گفت:
    مزاحمتون نمی شم. راحت باشین. من همین اطراف هستم. و از من دور شد. از اینکه در حضور سعید به او می اندیشیدم، از خودم خجالت می کشیدم. سعی کردم به هر نحوی که شده او را معرفی کنم. سعید از همه چیز آگاه بود. چند دقیقه دیگر نشستم، بعد بلند شدم و متوجه شدم که امید منتظرم است. به طرفش رفتم. برگشت و گفت:
    حرفهاتون تموم شد؟
    حرفهای من با سعید هیچ وقت تموم نمی شه.
    خدا رحمتش کنه.
    نگفتین چطور اینجا رو پیدا کردین.
    بگذریم.
    تنها اومدین؟
    مامان و بابا رو آورده بودم، چون می خواستم بیام اینجا، ماشین رو دادم برن.
    می دونستین من اینجام؟
    بله، می دونستم.
    شما اومده بودین منو ببینین یا سعید رو؟
    من اومده بودم هردوتون رو ببینم، راستش اومده بودم دیدار شما رو با سعید ببینم. دلم برای هردوتون تنگ شده بود.
    چرخید و پشت به من ایستاد و گفت:
    شما توی زندگی شکست نخوردین چون انتخاب کردین، شکست رو من خوردم که انتخاب نشدم.
    و بعد قدم زنان از من دور شد. با آن که از حرفهایش کاملا گیج شده بودم، ترجیح دادم کنجکاوی نکنم. به دنبالش رفتم و گفتم :
    من دیگه جایی نمی خوام برم. اگه شما هم کار داری ندارین بریم خونه.
    کاری ندارم، ولی مزاحمتون نمی شم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    بفرمائین.
    کنار ماشین که رسیدیم، سوئیچ را مقابلش گرفتم و گفتم:
    بفرمایین . می خوام شما پشت فرمون بنشینین.
    اگه قبول کردم مزاحم شما بشم، برای این بود که رانندگیتون رو ببینم.
    قبول، ولی پشیمون می شین.
    نه، نمی شم.
    سعی کردم صحیح تر از همیشه رانندگی کنم. وقتی او را به خانه رساندم گفت:
    دیدین پشیمون نشدم! خوشحال شدم که در کنارتون بودم. به جرات می تونم بگم رانندگیتون هم مثل خونه داریتون عالیه.
    با لبخندی تشکر کردم و به راه افتادم.
    دلم طاقت نیاورد و شب علت حضور امید را از امین پرسیدم. متوجه شدم که او هر چند وقت یک بار با او یا تنها به دیدن سعید می رود. امید با این که سعید را هرگز ندیده بود، او را دوست داشت، درست برعکس فرهاد که از او متنفر بود.
    بعد از سال تحویل تمام عیدیها را دادیم و گرفتیم . احساس می کردم سال خوبی در پیش داریم. هفته اول عید را خانه بودیم و هفته دوم را به باغمان در کرج رفتیم. همه برای بازدید عید به آنجا می آمدند و خانواده متین نیز از این رسم مطلع شدند به آنجا آمدند و همان جا پدر ، آنها را برای سیزده بدر دعوت کرد. روز سیزده بدر را همه در باغ گذراندیم. وقتی خانواده متین آمدند و امید را در جمع آنها ندیدم. بسیار ناراحت و در واقع عصبانی شدم. احساس می کردم بیش از هر کسی از دیدن او خوشحال می شوم . دیگر اصلا تلاشی برای خوش گذراندن نکردم. خانم متین توضیح داد که برای پرونده یکی از موکلینش مجبور شده است به اصفهان برود و خیلی هم عذرخواهی کرده است. همان روز خودش تلفنی تماس گرفت و عذرخواهی کرد که نتوانسته است بیاید، با این حال من از دستش خیلی عصبانی بودم، هرچند سعی کردم به روی خودم نیاورم. هرکار می کردم او را از یاد ببرم موفق نمی شدم.
    *********

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/