صفحه 8 از 10 نخستنخست ... 45678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 94

موضوع: دلسپرگان | هانیه حدادی اصل

  1. #71
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وجود اون باعث انجام این کارها می شه .اصلاً فکر کن از اول چنین شخصی وجود نداشته . از الان می شینی
    توی خونه و زن زندگی می شی ،مثل بقیه زنها .
    سعی کردم کمی آرامتر صحبت کنم .
    ببین فرهاد ،من به تو قول می دم هم به کارای خونه ،اون جوری که تو می خوای برسم هم به کارای خودم .
    نه نازنین ،امکان نداره ،نمی تونم قبول کنم .
    آخه چرا ؟ یه مدت کوتاه امتحان می کنیم .اگه نشد اون وقت هر چی تو بگی ،خوب؟
    گفتم نه، اصلا می دونی چیه؟ دیگه نمی خوام تو بیرون از خونه کار کنی . باید بچسبی به خونه و زندگیت. همین فردا هم میرم پیش بابات و می گم نازی نمی خواد بیاد سرکار.
    انگار خانه رو سرم خراب شد. قدرت حرف زدن نداشتم .ای آن چیزی بود کهمن می خواستم . خدای من داشتم خفه مس شدم.تنها جمله ای که توانستم به زبان بیارم این بود که :
    پدر نباید چیزی بفهمه . خودم یه جوری بهش می گم .
    هر جور خودت می دونی .در هر حال از یاین به بعد کار تعطیله ختم جلسه .
    فرهاد چنان قاطع صحبت می کرد که دیگر نتوانستم مقاومت کنم به آشپزخانه برگشتم و در را پشت سرم بستم و به ظاهر مشغول جمع آوری ظرفها شدم .در قلبم درد عجیبی احساس می کردم که فقط اشکهایم تسکینش می داد. اما زندگی من نباید از هم می پاشید .
    از فردا همان نازنینی می شدم که فرهاد می خواست.بعد تصمیم گرفتم قضیه را چند روزی فراموش کنم تا عصبانیت فرهاد فروکش ککند و بعد دوباره مسئله را عنوان کنم . به آینده امید زادی داشتم و همین امید بود که مرا سرپا نگه میداشت .
    از پنجره آشپزخانه به کوچه خیره شده بودم و دیدم در را باز کرد و وارد شد.
    من دارم میرم بخوابم تو نمیای ؟
    تو برو من باید ظرفها رو بشورم.
    ظرفها رو بذار برای صبح تو که فردا خونه ای .
    برای فردا هم کار هست.
    هر جور دوست داری . شب بخیر .
    بقدر از این طرز حرف زدن و تحکمش بدم آمد که دلم میخواست تمام وسایل خانه را بر سرش خرد کنم ولی به جای آن سکوت کردم ، فقط سکوت.
    تا نزدیکیهای صبح همانجا در آشپزخانه نشستم و به این که علت تغییر رفتار فرهاد واقعا چه می تواند باشد فکرکردم ، هدفش از اذیت کردن من چه بود ؟ شاید بالاخره روزی دوباره همان فرهاد سابق می شد من فقط باید صبر می کردم.
    صبح روز بعد هر طور بود با بهانه مختلف به پدر تفهیم کردم که فعلا سرکار نمی روم. ساعت ازهشت گذشته بود .همه کارها را انجام داده بودم .آن روز پنج شنبه بود وطبیعتا فرهاد باید تا ساعت شش به خانه می آمد. با کارخانه تماس گرفتم .شخصی گوشی را برداشت و من از او خواستم تا گوشی را به فرهاد بدهد.ا. در جواب من گفت که فرهاد برای قرارداد مهمی از شرکت خارج شده و گفته در صورتی که من تماس گرفتم به من بگویند که ممکن است چند ساعتی دیر به خانه بیاید. خداحافظی کردم و گوشی را محکم کوبیدم . بقدری عصبانی بودم که بی شباهت به ببری زخمی نبودم.بالاخره انتظار پایان یافت و فرهاد ساعت دوازده به خانه آمد . وقتی وارد سالن شد و چهره عصبانی من را دید سعی کرد با دلجویی از خشمم را کم کند ولی من واقعا عصبانی بودم .بعد مجبور شد لب به عذر خواهی باز کند:
    من که عذر خواستم نازی، واقعا متاسفم.
    عذر خواهی تو هیچ چیز را عوض نمی کنه.
    باور کن مجبور شدم برم و گرنه حتما باهات تماس می گرفتم .
    یعنی تو وقت یک تلفن هم نداشتی ؟ یک زنگ کوچیک که قرارت رو به هم نمی زد.
    نمی شه باور کن نمی شه . حالا اگه اجازه بذی بیام تو .
    بفرمائین کسی جلوتونو نگرفته.
    سر میز شام ، سعی می کرد به هر نحوی که شدده حال مرا عوض کند و من در پاسخش فقط لبخند تصنعی می زدم. بعد از شام بقدری خسته بود که بلافاصله بلند شد و سب بخیر گفت و رفت و من ماندم با تنی خسته و قلبی شکسته تر از قبل .
    ماها از پس هم می گذشتند و من داشتم کم کم به زندگی عادت می کردم . تنها سرگرمی من در این مدت مطالعه بود . خانوادهای ما از هیچ مساله ای خبر نداشتند وجود یک بچه را برای ما لازم و ضروری می دانستند ولی وقتی با مخالفتهای ما روبرو می شدند سرد می شدند.
    کم کم کتاب خواندن هم سرگرمم نمی کرد و تنها دلخوشی من به پنج شنبها و دیدار با سعید و درددل با او بود . سعید تنها کسی بود که می توانستم با او صحبت کنم چون تنها کسی بود که من چهره نارحتش را نمی دیدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #72
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    یکی از همین پنج شنبه ها بعد از ساعتی که بر سر مزار سعید نشستم با چشمانی متورم و سری که به شدت درد به اندازه یک کوه بود راهی خانه شدم .به خانه که رسیدم از دیدن ماشین فرهاد تعجب کردم . وقتی وارد سالن شدم داشت با تلفن صحبت می کرد .
    به کسی که پشت خط بود گفت که من آمدم و احتیاج نیست نگران بشوند . تلفن را قطع کرد و به سمت من که کنار پله ها ایستاده بود آمد.
    سرکار خانم معلوم هست تا حالا کجا تشریف داشتن؟
    معلومه ،همون جایی که هر هفته می رفتم .
    کجا؟
    لبخند زدم وادامه دادم :
    فرهاد،حواست کجاست ؟خوب سر خاک سعید دیگه .لزومی نداشت زنگ بزنم .
    چنان فریاد کشید که نزدیک بود پس بیفتم :
    سر خاک سعید؟بدون این که به من بگی ؟ببینم ،مگه اونجا چه خبره که جنابعالی وقت بی وقت راهت رو می کشی و می ری ؟
    من کی وقت و بی وقت رفتم ؟فقط هفته ای یک بار اونم پنجشنبه ها می رم .چیز تازه ای نیست که تو هیچ وقت ایراد نمی گرفتی .حالا چی شده که این دفعه این طوری می کنی ؟
    مگه من چه کار می کنم ؟بد می کنم می گم دوست ندارم بری سر خاک یه مرد غریبه ؟
    غریبه؟معلوم هست باز دوباره چت شده ؟من از اول بهت گفته بودم . تو هم قبول کرده بودی .غیر از اینه ؟
    آره قبول کردم ،ولی اشتباه کردم .اون موقع نمی دونستم دیدارهای خانم این قدر زیاد می شه .
    مسخره نکن ،جدی باش .
    خیلی هم جدی هستم .تا حالا هم به این جدی ای نبوده ام .تا حالا می رفتی ،از این به بعد نمی شه بری .همین که گفتم .
    تو چه حقی داری فرهاد که این قدر با من بد اخلاقی می کنی ؟راه و بی راه به من دستور می دی .آخه مثلاً من زنتم .
    د....آخه چون زنمی حق دارم اون طوری که من می خوام زندگی کنی .به خاطر من نه به خاطر کسی که بخشی از گذشته ی تو بوده .
    من به خاطر هر کسی که دلم بخواد زندگی می کنم .
    بعد از پایان این جمله چیزی را که هیچ وقت انتظارش را نداشتم وهیچ وقت در زندگی برایم رخ نداده بود اتفاق افتاد.فرهاد چنان سیلی ای به گوشم زد که از عقب روی پله ها افتادم ،اما حتی سرم را بلند نکردم ،چون با دیدن چهره ی آن گرگ صفت فقط عصبانیتم شدت می گرفت .فقط دستم را به نرده ها گرفتم و بلند شدم و خواستم بالا بروم که گفت :
    صبر کن .هنوز حرفام تموم نشده .از این به بعد باید هم سعید رو فراموش کنی و هم خونواده شو .دلم نمی خواد باهاشون تماس داشته باشی.
    انگار پارچ آب داغی را روی سرم خالی کردند .سعی کردم با خونسردی بگویم :
    مدتیه که سعی کرده ام همه چیز رو فراموش کنم .کارم رو ،خودم رو ،زندگیم رو و حالا هم ...باشه .هیچ عیبی نداره ،ولی من نمی دونستم اگه زن تو بشم ،چنین آینده ای در انتظارمه .
    خیلی هم دلت بخواد .
    می دونم .باشه ،قبول دارم .همه چیز رو .هر چی رو که تو بگی ،اما نه به خاطر تو ،بلکه فقط و فقط به خاطر زندگیم .تو می تونی من رو از هر چیزی که بخوای محروم کنی ،ولی هیچ وقت نمی تونی قلب و روح من رو بزور به سمت خودت بکشونی .
    و بعد راه اتاق را در پیش گرفتم .وسط پله ها صدایم کرد و گفت :
    هی ...نازنین خانم ،تو اگه چشم ودلت دنبال سعید می دوید،پس چرا بعد از مرگش زن من شدی ؟ می نشستی به پاش می سوختی .
    آره ،باید همین کار رو می کردم ،چون این جوری شرفم خیلی بیشتر از الان بود .لا اقل احترامم حفظ شده بود و صورتم با هر دستی سرخ نمی شد .فکر می کردم آدمی ،ولی نیستی .
    وارد اتاق شدم و در را قفل کردم و مقابل آینه ایستادم .از آنچه دیدم چشمانم شروع به باریدن کردند .جای دست فرهاد چنان روی صورتم مانده بود که فکر نمی کردم به این زودی ها برطرف شود ،اما من احساس درد نمی کردم .در عوض روحم و غرورم جریحه دار شده بود .پشت در نشستم و ساعتها اشک ریختم .عصر بود که از اتاق خارج شدم . فرهاد رفته بود .انگار دنیا را برای من داده بودند .فرهاد آن شب خانه نیامد و من بدون هیچ نگرانی ای به رختخواب پناه بردم و چون خیلی خسته بودم ،زود خوابم برد .
    دو روز دیگر هم گذشت و خبری از فرهاد نشد . کم کم داشتم نگران می شدم .با کارخانه تماس گرفتم ،ولی همکارانش هم اظهار بی اطلاعی کردند و گفتند که چند روز است به کارخانه نرفته است .از دلشوره کلافه شده بودم ، ولی دلم نمی خواست کس دیگری را ناراحت کنم .به همه گفتم که چند روزی با یکی از دوستانش به سفر رفته است ، ولی خودم داشتم دیوانه می شدم .حتی در جواب پدرش که هم می پرسید چرا فرهاد به کارخانه نمی آید ،حقیقت را نگفتم .
    یک هفته گذشت و فرهاد ظهر چهار شنبه به خانه آمد. با عجله به طرفش دویدم و پرسیدم :
    فرهاد ،تو معلومه کجا بودی ؟نگفتی توی این یه هفته من از نگرانی می میرم ؟
    خسته ام ،می خوام بخوابم .
    خیلی خوب ،برو بالا بخواب .
    در این یک هفته سعی کرده بودم همه چیز را فراموش کنم .فرهاد را دوست داشتم ، نه به اندازه ی سعید ،ولی در هر حال او شوهر من بود و من باید این عنوان او را قبول می کردم و تا آنجا که عقل اجازه می داد از او اطاعت می کردم . اگر دوست نداشت سر خاک سعید بروم ،شاید حق داشت و من این کار را به حساب حسادت و شدت علاقه اش می گذاشتم . سعی کردم دیگر اسمی از سعید و خانواده اش نبرم و فقط گاهی تلفنی حالشان را جویا می شدم .
    ساعت پنج بعد از ظهر بود که فرهاد از خواب بیدار شد و به آشپزخانه آمد ومن مشغول تهیه شام بودم .
    سلام ،عصر بخیر .
    وقتی برگشتم و اندامش را در چهارچوب در دیدم ،با لبخند گفتم :
    سلام ، کی بیدار شدی ؟
    چند دقیقه پیش ،می تونم بشینم ؟
    البته .
    و صندلی را عقب کشیدم تا بنشیند .پرسیدم :

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #73
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    چایی می خوری ؟
    ممنون .
    فنجان چای را مقابلش گذاشتم وخواستم برگردم که دستم را گرفت و گفت :
    بنشین کارت دارم .
    می خوام برات میوه بیارم .
    نمی خوام ،بشین .
    کنارش نشستم .همان طور که سرش پایین بود و به فنجان خیره شده بود گفت :
    از دست من ناراحتی ؟
    برای چی ؟
    برای همون روز.
    کدوم روز؟
    اذیت نکن نازی .
    من هیچ روزی رو به یاد نمیارم .
    نازی خواهش می کنم شوخی رو کنار بذار.
    فرهاد من سعی کردم همه چیز روفراموش کنم .از تو هم خواهش می کنم همین کارو بکنی .این یک هفته فرصت خیلی خوبی بود .من قبول می کنم .زندگیم رو دوست دارم .تو رو هم دوست دارم . نمی خوام زندگیمون به این زودی خراب بشه .
    سرش را بلند کرد و به چشمانم خیره شد و گفت:
    ممنون .
    ولی در عوض از تو هم خواهشی دارم .فرهاد!بیا با هم مهربونتر باشیم .همدیگررو بیشتر درک کنیم و احترام هم رو حفظ کنیم .قول بده از امروز با هم رو راست باشیم .
    قول می دم نازی ،باور کن . من اون قدرها هم آدم بدی نیستم ، ولی غرورم اجازه نمی ده ببینم تو هنوز دلت دنبال کس دیگه ای هست . وقتی می بینم چطور به دیدن سعید می ری و حتی یک هفته رو هم فراموش نمی کنی ، حسودیم می شه .خیلی دلم می خواد بدونم اون چه کار می کرد که من نمی کنم . ازت خواهش می کنم من رو بیشتر درک کنی .نازی بیشتر دورو بر من بگرد .سعی کن به خاطر من هم که شده گذشته ات با سعید رو فراموش کنی ،در عوض من هم قول می دم برای خوشبخت کردن تو از هیچ کاری کم نذارم .تو فقط قول بده ،قول بده که مال منی و برای من می مونی .
    احتیاجی به این حرفها نیست .خودت هم می دونی که خونه بدون تو هیچ لطفی برای من نداره .
    در پاسخم فقط لبخند زد و بعد دستی به صورتم کشید و گفت :
    چقدر لاغر شدی ؟
    و من نیز لبخند زدم و قول دادم ، در صورتی که می دانستم اشتباه می کنم .
    و از آن روز به بعد من تبدیل به یک عروسک کوکی شدم در دست فرهاد .عروسکی که هر موقع هر طور دلش می خواست کوکش می کرد ، هر سازی می زد می رقصیدم ،هر چه می گفت انجام می دادم و حتی به میل او لباس می پوشیدم وطرز حرف زدنم هم تغییر کرده بود .در خانه حرف فقط حرف او بود .تمام اراده و اختیار من به یغما رفت و تمام موجودیتم به فراموشی سپرده شد . آن سال نیز به اصرار زیاد فرهاد ، مهمانی بزرگی به مناسبت دومین سالگرد ازدواجمان در هتلی برگزار کردیم . جالب اینجا بود که فرهاد مثل گذشته از هیچ کاری فرو گذار نکرد .چند هفته گذشت و زندگی کماکان ادامه داشت .
    ************
    یک روز زودتر از همیشه به خانه آمد .من مشغول آب دادن باغچه ها بودم .وقتی در باز شد و داخل آمد به طرفش رفتم و متوجه شدمم که مقدار زیادی خرید کرده است .خواستم در ماشین را باز کنم ومقداری از پاکتها را بردارم که گفت :
    تو نمی خواد دست بزنی .برو تو خودم میارم .
    آخه چرا ؟ این همه رو که تنهایی نمی تونی بیاری .بذار کمکت کنم .
    گفتم ،نمی خواد .برو تو ،خودم همه رو میارم .
    ولی آخه ...
    ولی نداره ،برو تو منهم الان میام .
    باشه .
    به داخل رفتم و با خودم گفتم ،« خدا می دونه دوباره چه خوابی برام دیده .هر چی بگه هیچی نمی گم .»
    وارد آشپزخانه شد ونشست .لیوان آبی مقابلش گذاشتم وگفتم :
    خسته نباشی ،بخور ،حتماً خسته شدی .
    ناگهان مثل اسپند روی آتش از جا پرید و با فریاد گفت :
    تو خجالت نمی کشی ؟
    از ترس فریاد ناگهانیش چند عقب رفتم و با لکنت گفتم :
    مگه ...مگه چی شده ؟
    تو نمی دونی در حیاط بازه .همین جوری میای بیرون کمکم کنی ؟ نمی دونی هزار جور آدم غریبه از توی کوچه رد می شه و ممکنه تو رو ببینه ؟
    ولی کسی توی کوچه نبود .منم که پوشیده بودم ،تو هم که ...
    حرف نباشه .از کی تا حالا روی حرف من حرف می زنی ؟ من کاری به این که کسی رد می شه یا نه ندارم. اصلاً از این به بعد حق نداری بدون من از این خونه بری بیرون .فقط با من .حتی خونه بابات هم تنها نمی ری .فهمیدی یا نه ؟
    فرهاد آخه خروج من از خونه چه ارتباطی به پیشامد امروز ...
    و هنوز حرفم تمام نشده بود که برای دومین بار سنگینی دستش را روی صورتم احساس کردم .این بار چنان توی دهانم کوبید که طعم خون را احساس کردم .نگذاشت حرفی بزنم و ادامه داد :
    اینم واسه این که یاد بگیری روی حرف من حرف نزنی .فهمیدی ؟ برای آخرین بار می گم .تو حف نداری از این خونه بری بیرون .
    دیگر نتوانستم تحمل کنم و به طرف دستشویی دویدم تا صورت و دهانم را بشویم .وقتی در آیینه به صورتم نگاه کردم ،به حال خودم افسوس خوردم و این بار هم تنها مسکن دردهایم اشک بود .به آشپزخانه برگشتم و سعی کردم بدون اعتنا به فرهاد مشغول جمع آوری وسایل خریداری شده بشوم .هنوز آنجا نشسته و سرش را میان دستهایش گرفته و به میز خیره شده بود .میز ناهار را چیدم و خواستم بروم بیرون که گفت :
    مگه تو نمی خوری ؟
    من سیرم.
    چی خوردی ؟
    یک تو دهنی .
    حقت بود .
    از لطفتون ممنون .
    دفعه ی دیگه دو تا می خوری .
    خیلی ممنون ،همین یک دفعه بس بود .
    وراجی بسه ، می خوری یا نه ؟
    گفتم سیرم .
    به جهنم که سیری .
    و به داخل آشپزخانه برگشت.
    از آن روز به بعد رابطه ی میان من و فرهاد به مراتب بدتر شد . هر بار که به چهره اش نگاه می کردم نفرتم عمیق تر وریشه دار تر می شد.وقتی خانه نبود با این که تنها بودم و هیچ همدمی نداشتم ،ولی خیلی خوشحال بودم که لااقل نیست و با هم جرو بحث نمی کنیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #74
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از چند روز بعد هر وقت سرکار می رفت ،در طول روز چند بار تلفن می زد ،ولی صحبت نمی کرد .مثلاً این طوری می خواست مطمئن شود که من خانه هستم .من هم که حوصله ی دعوا نداشتم ،هر بار تلفن را برمی داشتم تا فکر نکند جایی رفته ام .دیگر به همه چیز عادت کرده بودم .اکثر روزهای هفته را خانه نبود و وقتی هم که خانه بود یا با هم دعوا می کردیم یا قهر بودیم .
    دیگراصلاً اهمیت نمی دادم چه وقت می آید ،چه وقت می رود،حرف می زند ،نمی زند .هر دفعه که دعوا را شروع می کرد ، آن هم با بهانه های الکی و ایرادهای بیخود ،با کوتاه آمدن و کتک خوردن من تمام می شد .اصلا اگر هفته ای یک بار کتکم نمی زد ،انگار چیزی را گم کرده بودم .از همه چیز بدتر تظاهر من به سعادت و خوشبختی در مقابل هر دو خانواده بود .خانواده ی فرهاد مرا خیلی دوست داشتند و من در جواب آنها که از ضعیفی ولاغری من سؤال می کردند ،واقعا حرفی برای گفتن نداشتم .
    از همه نگرانتر مادرم بود ،ولی چون در من تمایلی برای پاسخگویی نمی دید ،اصرار نمی کرد . من کم کم به انسانی گو شه گیر و منزوی که هر روز دلمرده تر و دلشکسته تر می شد تبدیل شدم و این حالت زمانی شدت یافت که فرهاد حتی ارتباط تلفنی را هم قدغن کرد .نه کسی حق داشت زنگ بزند و نه من حق هیچ ارتباطی با آنها داشتم . او عقیده داشت که خانواده ام به من خط می دهند و علت اصلی اختلاف بینمان را خانواده ی من می دانست و در جواب فقط خرابی تلفن را بهانه می کرد .
    سفرها و به اصطلاح مأموریتهایش هم بقدری زیاد شده بودند که گاه چند هفته خانه نبود .در طول ماه صحبت ما بندرت از چند بار سلام و خداحافظی بیشتر می شد .فرهاد واقعا یک حیوان کامل شده بود و در این میان حسرت دیدار با کسی که حرفهای مرا درک کند و بنشیند و به آنها گوش بدهد دیوانه ام می کرد .
    حتی با دردل با اقدس خانم هم راضی بودم ولی از صحبت های خانم کیانی متوجه شدم آنها را برای همیشه به منزل آقای کیانی فرستاده است .من واقعا به آخر خط رسیده بودم . حتی شبها هم یکی در میان خوابم می برد ،آن هم چه خوابی !آخ که چقدر دلم می خواست امین را پیدا می کردم وتا جایی که می توانستم برایش درد دل می کردم .یاد آن روزهایی که نیمه شب توی تراس با هم صحبت می کردیم تنها انگیزه من برای نفس کشیدن بود ،ولی این بار هم خدا مرا فراموش نکرده بود .
    ************
    یک روز مثل تمام روزهای دیگر مشغول خواندن کتابی تکراری بودم که زنگ در به صدا آمد .وقتی آیفون را برداشتم و صدای امین در آن پیچید از خوشحالی نزدیک بود پرواز کنم .
    به طرف در سالن دویدم و متوجه شدم که فرهاد باز هم در را قفل کرده است .همان جا ایستادم .نمی دانستم چه کنم .ناگهان نمی دانم از شدت عصبانیت بود یا از شوق دیدن یک همزبان که فکری به مغزم رسید .صندلی را آوردم وشیشه را شکستم و خارج شدم .وقتی در را باز کردم با دیدن چهره امین دیگر نتوانستم طاقت بیاورم .خودم را در آغوشش انداختم و تا توانستم گریه کردم . امین که از کار من تعجب کرده بود گفت :
    چته دختر ؟ چرا گریه می کنی ؟ حالت خوب نیست ؟
    خوب نبودم ،ولی حالا از همه آدمهای دنیا بهترم .
    امیدوارم .
    بیا بریم تو .
    بریم .
    وقتی کنار در سالن رسیدیم امین با حیرت پرسید :
    چرا این شیشه به این روز افتاده ؟
    چیزی نیست ،فقط مواظب باش توی پات نره .
    مواظبم .
    به طرف پذیرایی رفت و من با سینی چای برگشتم و کنارش نشستم .مدت کوتاهی در سکوت گذشت و من فقط نگاهش کردم . احساس کردم در این مدتی که ندیدمش شکسته تر شده است . بالاخره خودش سر صحبت را باز کرد :
    نگفتی چرا شیشه شکسته ؟
    مهم نیست ،فکرشو نکن .در قفل بود .کلید هم نداشتم ،مجبور شدم شیشه را بشکنم .
    برای چی در رو قفل کرده بودی ؟
    من نکردم ،فرهاد کرده ،کلید رو هم ازم گرفته .
    آخه چرا ؟
    جریانش مفصله .نمی خوام ناراحتت کنم .بعد از عهدی هم که اومدی اینجا دوست ندارم عذابت بدم .خوب بگذریم .خودت خوبی ؟ بقیه چطورن؟ حالشون خوبه ؟
    چه خوبی ؟ همه شون دارن از غصه تو دق می کنن .تو هم که نه یه سری می زنی ،نه زنگ می زنی ،تلفنتون هم که جواب نمی ده . وقتی هم میان سر بزنن،قیافه تو رو که داری روز به روز آب می شی ، می بینن و پشیمون می شن .مامان که کارش شده گریه ، با با هم شبها دیر میاد خونه . ازش می پرسیم کجا بودی ،می گه خونه دوستام .می دونم دروغ می گه .چند بار دیدمش از شرکت که میاد بیرون می ره توی پارک می شینه .خلاصه دیگه همه رو داری دیوونه می کنی .این شد که گفتم امروز بیام و یه خبری ازت بگیرم .
    باور کن من از همه تون بدترم .فکر وخیال و غصه من رو هم دیوونه کرده .اگه چیزی نمی گم برای اینه که نمی خوام ناراحتتون کنم .شما این طوری بجز غصه خوردن هیچ کار دیگه ای ازتون بر نمیاد .
    چرا برنمیاد ؟ نازی ،مشکل تو مشکل همه ماست .تو بگو ما حتماً کمکت می کنیم .
    آخه شما که نمی دونین .من اگه ححرفی بزنم زندگیم خرابتر می شه .اگه فرهاد بفهمه که شما ها چیزی می دونین روزگارمو سیاه می کنه .اینه که مجبورم بسوزم وبسازم .
    آخه به چه قیمتی نازنین ؟
    به قیمت از دست ندادن زندگیم .
    تو به این می گی زندگی ؟
    من مجبورم .
    از همون روزی که زنگ زدی و به بابا گفتی که دیگه نمی خوای بیای شرکت ،حدس زدم با فرهاد مشکلی پیدا کردی و اون خواسته کارت رو ول کنی .
    ای کاش که هیچ وقت قبول نمی کردم ،چون اون آغاز تموم بدبختیام بود .
    تعریف کن ببینم ،تو که داری منو دیوونه می کنی.
    بد بختی اصلی من درست از همون روز شروع شد .بعدش......

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #75
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هم منو از رفتن سر خاک سعید و ارتباط با خانواده خرسندی محروم کرد .یک روز دیگه هم حکم کرد که دیگه حق ندارم از خونه خارج بشم وحبسم کرد توی این چهار دیواری و از فردای همون روز بود که درها رو قفل کرد .یواش یواش تلفن رو هم ازم گرفت .گفت حق زنگ زدن به هیچ کس رو ندارم و تمام گوشیها رو جمع کرد .
    توی تموم این مشاجره ها من فقط سکوت کردم و هیچ نگفتم ،اما اون از سکوت من سوء استفاده کرد .انگار مدتی که خاموشی منو می دید ، وحشی تر می شد و تازه اون موقع بود که با مشت و لگد به جونم می افتاد و من رو به در ودیوار می کوبید .وقتی خسته می شد دست می کشید و یه گوشه می نشست و کار من شده بود پناه بردن به دستشویی و اتاق خوابم .آشتی کردن هاشم الکی و موقتی بودن و دوباره همه چیز از نو شروع می شد .
    در تمام طول صحبتم سرم پایین بود وخجالت می کشیدم به چهره امین نگاه کنم .وقتی حرفهایم تمام شدند و سرم را بلند کردم ،دیدم چشمهایش از تعجب و حیرت گرد شده اند .با همان حال پرسید :
    من اصلاً باور نمی کنم .آخه چرا؟ هدفش از این کارها چیه ؟
    نمی دونم .خودش که شدت علاقه رو بهونه می کنه .
    و تو تموم این مدت فقط سکوت کرده بودی ؟
    اینها تازه بعضی از کارهاشه .
    جالبه .داماد به این هنرمندی داشتیم و نمی دونستم .
    وقتی دستش به جای دیگه ای نمی رسید ، شروع می کرد به ایراد گرفتن از سر و وضع و لباس پوشیدن و دکور خونه ... چند بار سعی کردم با پدرش صحبت کنم ،ولی صلاح دیدم لا اقل رابطه پدر وفرزندیشون خراب نشه .
    بالاخره یکی باید حال این آقا رو جا بیاره یا نه ؟اصلا خودم باید باهاش حرف بزنم .
    نه ،نه ،خواهش می کنم نه .خودم درستش می کنم .اون اصلا آدم نرمالی نیست .اگه چیزی به تو بگه و بی احترامی کنه ،من هیچ وقت خودم رو نمی بخشم .
    تو اگه می خواستی و می تونستی درستش کنی ،الان کار به اینجاها نکشیده بود .به فکر من هم نمی خواد باشی .
    امین خواهش می کنم به بقیه چیزی نگو .هیچ چیز .من تنهایی این غم رو تحمل می کنم کافیه .نمی خوام اونا هم غصه من رو بخورن .
    اگه تو می خوای من حرفی ندارم ، ولی می دونی اگه بابا بدونه داره چه بلایی سر نازنینش ،سر یکی یکدونه اش میاد،دمار از روزگارش در میاره .
    می دونم .همه چیز رو می دونم ،ولی حالا نباید چیزی بفهمن .
    بعد بلند شد و به طرف در سالن حرکت کرد .
    کجا می ری ؟
    می رم تا نیومده یکی رو بیارم این شیشه رو عوض کنه .این شازده خودش نزده می رقصه .وای به حال این که سوژه هم داشته باشه .
    زود برگرد .
    الان میام .
    بلند شدم و خرده شیشه ها را جمع کردم .شیشه بر هم آمد و شیشه را عوض کرد و من از پشت در بسته با امین خداحافظی کردم و باز هم از او قول گرفتم که موضوع را به کسی نگوید .روی قول او خیلی حساب می کردم .
    نزدیکیهای ظهر بود که فرهاد سر رسید .چون با هم قهر بودیم ، از جایم هیچ حرکتی نکردم .طبق معمول در آشپزخانه سرم را گرم کرده بودم که آمد .با همان چهره وحشتناک و صدای اسفناکش که برایم عادی شده بود ،دوباره شروع کرد ،اما این بار حرفهایش برایم تازگی داشتند .مثل همیشه اول یکسری فحش وناسزا داد .من بی اعتنایی کردم واین بیشتر عصبانیش می کرد .بعد به طرفم آمد وگفت :
    امروز کی اینجا بود ؟
    به تو هیچ ربطی نداره .
    از کی تا حالا زبون در آوردی ؟ جواب من رو بده .امروز کی اینجا بود ؟
    گفتم که به تو مربوط نیست .
    نازنین تو روی من وانستا ،بگو .
    از بس کوتاه اومده ام روزگارم این طور سیاه شده .اگه همون موقع که زدی توی گوشم جلوت ایستاده بودم ،امروز برام شاخ و شونه نمی کشیدی .
    تا اون روی سگم بالا نیومده بگو کی اینجا بود ؟
    مگه تو روی بدتر از این هم داری ؟تو خودت یه پا سگی بدبخت .
    بدبخت همه کسته .امروز کی اومده بود اینجا؟
    نمی گم .
    شیر آب باز بود و ظرفشویی پر از آب شده بود .ناگهان فرهاد موهایم را از عقب گزفت و سرم را داخل آب فروبرد وچند لحظه نگه داشت و در آورد و بعد توی صورتم زد وگفت :
    امروز کی اینجا بود ؟
    من هر بار از جواب طفره می رفتم .می خواستم حتی برای یک بار هم که شده جلویش مقاومت کنم .او چندین بار دیگر این کار را تکرار کرد و هر بار بیشتر سرم را داخل آب نگه می داشت .آخرین بار احساس کردم واقعا دارم خفه می شوم .ولی وقتی مقاومت مرا دید خسته شد و همان طور که موهایم در چنگش بود ،کشان کشان مرا به هال آورد و پرت کرد،طوری که سرم بشدت به پایه مبل برخورد کرد و تازه آن موقع بود که شروع کرد به کتک زدن با مشت ولگد .چنان با لگد به پهلویم می زد که چند بار رنگم سفید شد و نفسم بند آمد .وقتی چند بار سرم را بشدت به زمین کوبید ،احساس کردم دارم از حال می روم .دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و گفتم :
    خیلی خوب می گم ،صبر کن الان می گم .
    مقابلم زانو زد و گفت :
    زود باش بگو ،زود باش .
    امین ،امروز امین اینجا بود .اومده بود بهم سر بزنه .فقط همین .
    در رو چطوری باز کردی ؟
    شیشه رو شکوندم .
    شیشه که سالمه .
    شیشه بر اومد عوضش کرد .
    از خونه رفتی بیرون؟
    نه امین رفت و شیشه رو عوض کرد .
    امین ،اصلا برای چی اومده بود ؟
    گفتم که اومده بود بهم سر بزنه .
    سر بزنه یا بهت خط بده و پرت کنه ؟
    خجالت بکش فرهاد .اونا حتی روحشون هم از رفتار تو با من خبر نداره .چرا این قدر تهمت می زنی ؟
    مگه دروغ می گم ؟ می دونستم ،از اول هم می دونستم تو با هاشون رابطه داری ؟
    چه رابطه ای ؟پام رو که از خونه شون بریدی .حق تلفن زدن هم که ندارم ،آخه دیگه چی می گی ؟
    تو نمی ری ،اونا میان ،اصلا چه لزومی داره امین امروز بلند شه بیاد خونه من ؟ با اجازه کی ؟
    اون برادر منه ،من که نمی تونم بهش بگم نیاد .
    تو نمی گی ،نگو .خودم می گم . دیگه امین حق نداره بیاد اینجا .اگه یک بار دیگه توی این خونه ببینمش حالش رو می گیرم .
    فرهاد ، اون برادر منه .
    تو هم زن منی .اینجا هم خونه منه .نمی خوام بیاد اینجا .اونا فقط زندگیمو به هم می ریزن .
    خیلی وقیحی فرهاذ ،خیلی .حالم ازت به هم می خوره .
    به درک .همین که گفتم . تو فکر کردی من هالو ام و نمی فهمم از صبح تا شب توی این خونه چه غلطی می کنی؟
    و بعد از پله ها بالا رفت و من ماندم و کوهی از درد .
    *********
    چند روز گذشت و ما همچنان قهر بودیم .اصلاً تحمل دیدن قیافه اش را نداشتم .سه شنبه عصر بود .نشسته بودم وگلدوزی می کردم .گلدوزی سرگرمی زمان دبیرستانم بود .فرهاد با یک سبد بزرگ گل آمد .می خندید .وقتی مرا بی اعتنا دید ،به طرفم آمد و سلام کرد .خیلی سرد جوابش را دادم ،ولی تکان نخوردم .فکر کردم دوباره آمده است تا یک سری مزخرفات تحویلم بدهد و آشتی کنیم ،ولی ظاهراً اشتباه می کردم .کنارم نشست و گفت :
    بلند شو لباساتو عوض کن بریم .
    کجا ؟
    خونه فریماه .
    چه خبره ؟
    مگه یادت رفته ؟ فریماه امروز از بیمارستان مرخص شده .
    مگه رفته بود بیمارستان ؟
    واقعاً که خیلی پرتی !امروز فریماه و پسرش از بیمارستان مرخص شدن .
    در حالی که واقعاً از ته دل خوشحال شده بودم ،با خونسردی گفت :
    خوب به سلامتی .
    به سلامتی یعنی چی ؟ بلند شو بریم .
    من نمیام ،تنها برو .
    نفهمیدم .برای چی ؟
    من با این شکل و قیافه ای که برام درست کردی بیام اونجا که چی بشه ؟جواب بقیه رو چی بدم ؟ تو برو از قول من هم تبریک بگو .
    نگران صورتت نباش ،می گم از پله ها خوردی زمین .من گفتم امشب با هم می ریم .
    بخدا که خیلی رو داری .
    به جایی این حرفها بلند شو برو حاضر شو .
    گوش کن ،اگر هم میام فقط به خاطر خود فریماهه نه به خاطر تو .فهمیدی ؟
    مهم نیست .تو بیا، حالا به خاطر هر کی می خوای بیا .
    با این که راضی نبودم ، ولی چون مدت زیادی بود از خانه بیرون نرفته بودم ،قبول کردم .
    همان طور که انتظار داشتم در بدو ورود ،همه وقتی صورتم را دیدند، تعجب کردند و من وفرهاد همان داستان پله ها را تعریف کردیم . در این میان ، اقدس خانم بود که اصلا حرفم را باور نکرد و فهمید که شاهکار فرهاد بوده است .برای این که از دید دیگران پنهان بمانم ،به اتاق فریماه رفتم وتا آخر شب همان جا ماندم .پسر شیرین و با نمکی داشت .از همان لحظه اول احساس کردم دوستش دارم .قرار شده بود اسمش را ارسلان بگذارند .شب واقعاً خوبی را کنار آنها گذراندم .هر چند کوتاه بود ،ولی خیلی در روحیه ام تأثیر گذاشت .آخر شب هم وقتی تمام مهمانها رفتند ،فرهاد وارد اتاق شد ،کنار فریماه نشست وپسرش را بغل کرد و هدیه اش را لای پتو گذاشت و در جواب تشکر فریماه گفت :
    قابلی نداره ،مگه این کوچولو چند تا دایی داره ؟ تو دعا کن خدا یه دختر بهم بده اون وقت پسر تو می شه داماد خودم .
    باشه قبول ،پسر ما مال دختر شما .
    خداحافظی کردیم و برای آخرین بار صورت کودکش را بوسیدم .به طرف خانه حرکت کردیم .روحیه هر دوی ما تغییر کرده بود ،ولی همچنان سکوت کرده بودیم .غرق در افکار خودم بودم .نمی دانم فرهاد به چه فکر می کرد ،اما خودم به یک بچه فکر می کردم .وجود یک بچه می توانست زندگی را خیلی تغییر بدهد و ممکن بود اخلاق فرهاد را عوض کند .او را دوباره به زندگی علاقه مند کند یا حداقل مرا از تنهایی در بیاورد .
    توی چه فکری هستی ؟
    بقدری شکستن سکوتش بدون مقدمه بود که بی اراده و ناگهانی جواب دادم :
    بچه .
    فرهاد خندید وگفت :
    بچه ؟
    تازه به خود آمدم .نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
    آره بچه .مگه فکر بدیه ؟
    نه اصلاً ،ولی حالا چرا ؟
    دیره ؟
    به نظر من زوده .
    چون حالا بهش احتیاج دارم .
    راستش رو بخوای خودم هم بهش فکر کرده ام .اگه یه بچه باشه ،تو از تنهایی در میای .
    زیر لب گفتم :
    « البته اگه اون رو هم ازم نگیری .»
    چی گفتی ؟
    هیچی ،با خودم بودم .
    آره ،می گفتم اگه یه بچه ....
    و من دیگر به حرفهایش گوش نکردم .
    فصل 14 هم تموم شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #76
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سومین سالگرد ازدواجمان هم نزدیک شد .باورم نمی شد زمان به این سرعت سپری شود. فرهاد مثل هر سال در تدارک مهمانی بود ،این بار من اصلاً در کارهایش دخالت نمی کردم و از هیچ یک از برنامه ریزیهایش مطلع نبودم .او می خواست من را مثل عروسک خیمه شب بازی جلوی چشم همه آراسته و به نمایش بگذارد . یک روز موقع صبحانه گفت :
    نازی ،لباست رو خریده ام .برو بپوش ببین اندازه ات هست یا نه .
    باشه می پوشم .
    همه کارها رو انجام داده ام ،دیگه کاری نمونده .
    همان طوری که فرهاد صحبت می کرد .یک لحظه احساس کردم حالم دارد به هم می خورد .اول سعی کردم توجه نکنم .ولی موضوع خیلی جدی بود .نا گهان حالت تهوع عجیبی به من دست داد .بسرعت به طرف در دستشویی دویدم .فرهاد هم پشت سرم بلافاصله بلند شد و کنار در دستشویی ایستاد .بقدری حالم بد شده بود که احساس کردم الان دل و روده ام بالا می آید .کمی صبر کردم ووقتی حالم بهتر شد ،صورتم را شستم و از توی آینه ،فرهاد را کنار در دیدم .لبخندی زد و گفت :
    مبارکه نازی ،امسال توی مهمونی باید این خبر رو به همه بدیم .
    لبخند تلخی زدم و گفتم :
    ممنون .
    حالت چطوره ؟
    می خوام بخوابم .
    آره باید خوب استراحت کنی .نگران چیزی نباش .
    نیستم.
    به طرف اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم .فرهاد که آماده رفتن می شد گفت :
    فردا بریم آزمایشگاه .می خوام مطمئن بشم .
    تو چقدر هولی ؟
    هول نیستم ،خوشحالم .
    منم خوشحالم .
    از چی ؟
    از خوشحالی تو .
    ببینم ،چیزی نمی خوای برات بگیرم ؟ چیزی هوس نکردی ؟
    وقتی می گم هولی برای همینه .نه چیزی نمی خوام ،برو به سلامت .
    تو هم برو خوب استراحت کن ،من زود برمی گردم .
    احساس خوشایندی نداشتم .هیچ یک از علائم بارداری را در خودم مشاهده نمی کردم جز همان حالت تهوع که فکر می کنم از خستگی بود ،ولی به هر حال امیدوار بودم همه چیز به خوبی تمام شود .
    صبح روز بعد همراه فرهاد به آزمایشگاه رفتم .قرار شد چند روز بعد جواب را بدهند .از او خواستم تا قضیه کاملاً مشخص نشده است ،به کسی چیزی نگوید .برای اولین بار بود که حرفم را پذیرفت .خودم هم به هیچ کس حتی مادر حرفی نزدم .بعد متوجه شدم که فرهاد از دکتر فریماه وقت گرفته و قرار شده جواب آزمایش را به او نشان بدهیم .
    دل توی دلم بند نبود .نمی دانم چرا به بعد منفی ماجرا نگاه می کردم .ترس تمام وجودم را گرفته بود .و وقتی مقابل دکتر نشستم ،صدای ضربان قلبم را می شنیدم .
    بفرمائین دخترم .
    سلام .
    سلام عزیزم ،حالت چطوره ؟
    ممنون .
    شما باید عروس خانم کیانی باشین .
    بله .
    خانم آقا فرهاد .
    بله .
    حالشون خوبه ؟
    بله ،سلام رسوندن .
    خوب عزیزم ،برگه آزمایش رو بده ببینم .
    برگه آزمایش را گرفت و بعد از دقیقه ای لبخند از لبانش محو شد .در حالی که سعی می کرد نگرانی خودش را پنهان کند گفت :
    نگران نباش .این آزمایش تنها ملاک نیست .
    منظورتون چیه ؟یعنی جواب منفیه ؟
    متأسفانه بله ،ولی من به این تنها اکتفا نمی کنم .هم شما و هم آقای کیانی باید یک سری آزمایش بدین .تو چرا فکر کردی بارداری ؟
    خوب ،به خاطر سردرد ،سر گیجه ،حالت تهوع ،رنگ پریدگی .
    فقط همین ؟یعنی علائم اساسی مثل...
    نه ،نه ،به هیچ وجه .
    ببین اینها هیچ کدوم دلیل نمی شه .حالت تهوع ممکنه از همون سردرد و سرگیجه باشه .تو خیلی ضعیفی . باید کمی به خودت برسی .احتیاج به تقویت داری .
    حالا من چه باید بکنم ؟
    هیچی عزیزم . چرا این قدر نگرانی ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #77
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گفتم که مسئله ای نیست . بعد از انجام آزمایشات جدی د دوباره بیایئن نتیجه رو بگم .فرهاد الان کجاست؟
    پایین تو ماشین نشسته
    سپس آیفون را زد و خواست تا از فرهاد بخواهند بالا بیاید.
    در کمتر از یک دقیقه فرهاد با چهره ای خندان آمد و بعد از احوالپرسی گفت:
    راستش دکتر ، من فکر می کردم خبر پدر شدن رو خانمها به آقایون میدن نه دکترها.
    بله اون خبر رو خانمها می دن ولی من می خوام موضوع دیگه ای رو مطرح کنم.
    چهره فرهاد در هم رفت و پرسید :
    چی می خواین بگین ؟
    ببینین آقای کیانی من جواب آزمایش رو دیدم .متاسفانه منفیه....
    و بعد تمام حرفهایی را که به من زده بود دوباره برای فرهاد تکرار کرد . فرهاد مثل کوه آتشفشان شده بود خانم صدوقی شروع به نوشتن سری کامل آزمایشات کرد.
    من از فرهاد که دوباره روحیه وحشی قبل را پیدا کرده بود می ترسیدم .از آینده ای که در انتظارم بود . در طول هفته ی بعد من به همره فرهاد تمام آزمایشها را انجام دادیم. فرهاد اصلا ملاحظه حال مرا نمی کرد و هر چه به زبانش میامد می گفت.
    انگار مطمئن بود که ایراد از من است . فرهاد واقعا حیوان بود . بعد از پنج هفته بالاخره روز موعود فرا رسید .این بار هم من بودم که تمام دعاهایم مستجاب می شد.
    جواب آزمایشهای خانم مثبته و هیچ مشکلی ندارن ، اماشما آقای کیانی ، اکثر آزمایشهاشون مشکوکه .می شه گفت اشکال از شماست و شما نمی تونین بچه دار بشین .راه معالجه ای هم نیست یا حداقل من به ذهنم نمی رسه و این واقعیت انکار ناپذیره .
    نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت .احساس غرور می کردم و از این که فرهاد دیگر نمی تواند از من ایراد بگیرد واقعاً شاد بودم ، ولی دلم هم برایش می سوخت . فرهاد واقعاً عصبانی بود .چنان در مطب با دکتر بد رفتاری کرد و از تشخیصش ایراد گرفت که از خجالت و شرمندگی آب شدم . هر قدر من و دکتر سعی کردیم آرامش کنیم ، فایده نداشت .آخر هم تمام برگه ها را برداشت و خارج شد .من هم بعد از عذر خواهی از دکتر ،پریشان و نگران به دنبالش حرکت کردم . در راه فقط نعره می کشید و بد وبیراه می گفت و از زمین و زمان ایراد می گرفت . من که حالش را درک می کردم چیزی نگفتم و سکوت کردم .
    به خانه که رسیدیم و من وارد شدم ،مثل هر روز در را قفل کرد ورفت .هنوز دقیقه ای نگذشته بود که برگشت وبه اتاق آمد وگفت :
    نازنین ،بیا بشین کارت دارم .
    برگشتم و مقابلش نشستم .
    تو که حرفهای دکتر رو باور نکردی ؟
    برای چی ؟
    جواب من رو بده ، باور کردی ؟
    ببین فرهاد . دکتر الکی که حرف نمی زنه .حتماً دلایلی داره ،ولی این اصلاً مهم نیست . منم مثل تو بچه دوست دارم .تو فکر می کنی ،اگه تو ناراحتی داشته باشی ،من خوشحال می شم ؟باور کن این طور نیست . منم ناراحتم و معتقدم که باید جواب رو به چند متخصص دیگه هم نشون بدیم .تازه اگر خدای ناکرده جواب اونا هم همین بود ،باز هم هیچ فرقی نمی کنه .این تویی که برام مهمی نه بچه .
    دروغ می گی !تو فقط بلدی شعار بدی .همین که مطمئن شدی من بچه دار نمی شم اون وقت شروع می کنی .
    فرهاد ، داری اشتباه می کنی .آینده همه چیز رو ثابت می کنه .
    **********
    یک ماه گذشت و ما مرتب در حال دادن آزمایش و جواب رد شنیدن بودیم .فرهاد قصد داشت برای معالجه به خارج از کشور برود . برای این که مطمئن شود من سر حرفم هستم با او رفتم . نزدیک به دو ماه هم معالجات
    را آنجا ادامه دادیم ،ولی همه بی نتیجه بود . وقتی برگشتیم دوباره همه چیز مثل سابق شد .فرهاد هر شب بهانه می گرفت و دعوا و کتک کاری راه می انداخت .
    و سعی می کرد به اشکال گوناگون تقصیر را به گردن من بیندازد .در این میان فقط می سوختم و آب می شدم و تنها امیدم پایان شب سیه و پدیدار شدن صبح سپید و روشنایی بود . خانواده هم که نتیجه درمانها را فهمیده بودند فقط به فکر دلداری دادن به من بودند ، غافل از این که درد من چیز دیگری بود .همه اینها و همه شکنجه ها را می توانستم تحمل کنم ،الا بی احترامی نسبت خانواده ام که در دنیا از همه چیز برایم عزیز تر بودند .
    ************
    شب بود و من در آشپزخانه مشغول تهیه غذا بودم .فرهاد هم تازه آمده و به حمام رفته بود .صدای زنگ را که شنیدم ، آیفون را برداشتم و از آن طرف صدای پدرم به گوشم خورد . واقعاً دستپاچه شده بودم .در قفل بود . بسرعت به طبقه بالا رفتم وکلید را از فرهاد گرفتم و برگشتم و سعی کردم تا قبل از رسیدن آنها در را باز کنم ،ولی پدر تا مرا دید گفت :
    چرا در رو قفل می کنی دختر ؟
    سلام بابا جون .
    سلام عزیزم ،حالت خوبه ؟
    ممنون .
    نگفتی چرا در رو قفل کردی ؟
    شبها اینجا ترسناک می شه و فرهاد به خاطر من که می ترسم یه موقع دزد بیاد، در رو قفل می کنه .
    امین که متوجه دروغم شده بود ، پوزخندی زد که از چشم من دور نماند ،ولی خودم را نباختم و آنها را به سالن راهنمایی کردم .
    چقدر لاغر شدی نازنین ،هر دفعه که می بینمت ضعیفتر می شی .
    چیزی نیست ،نگران نباشین .
    بحث را کوتاه کردم و به بهانه آوردن چای به آشپزخانه رفتم . مشغول ریختن چای بودم که فرهاد آهسته و طوری که دیگران متوجه نشوند وارد آشپزخانه شد .
    کی اومده ؟
    مامان ،بابا وامین .
    برای چی ؟
    خوب اومدن یه سری بزنن .
    لزومی نداره .
    یعنی چی ؟ معلوم هست چی می گی ؟
    اینجا از این خبرها نیست که هر کس هر موقع دلش خواست سرش رو بندازه پایین وبیاد تو .
    چطور خونواده خودت می تونن بیان ؟
    اونا فرق دارن .
    چه فرقی ؟مهمون عزیزه ،حالا هر کی می خواد باشه . فرهاد تو رو بخدا بس کن . الان می شنون و خیلی بد می شه . دیگه نمی تونم توی صورتشون نگاه کنم .
    من نمی دونم ، اگه تا نیم ساعت دیگه رفتن که هیچ و گرنه خودم میام بیرونشون می کنم . حالا هم خسته ام و می خوام برم بخوابم .( نتیجه اینکه به هیچ مردی نمی شه اعتماد کرد وهیچ مردی تکیه گاه زنی نیست )
    وقتی از آشپزخانه بیرون رفت ،اعصابم به هم ریخته بود .مدام خودم را نفرین می کردم .وقتی با ظرف شیرینی خارج شدم ،دیدم آنها آماده رفتن هستند ، ظرف از دستم افتاد و گفتم :
    کجا ؟ من تازه شیرینی آورده ام .
    نه دخترم .فقط اومده بودیم تو رو ببینم که دیدیم . از قول ما به آقا فرهاد سلام برسون .
    ولی بابا جون ....
    عزیزم ، بهتره فعلاً رفع زحمت کنیم . تو هم بهتره ناراحت نباشی .
    امین تو رو بخدا تو یه چیزی بگو .
    من چی بگم ؟
    خواهش می کنم بنشینین ، الان فرهاد میاد .
    ممنون دخترم ،ما که ایشون رو زیارت کردیم ، ولی افتخار هم صحبتی با ایشون رو نداشتیم .
    مامان اشتباه می کنین .اون منظوری نداره ، خسسته اس .الان میاد پایین .
    نه مادر جون ،بذار بریم ، این جوری هم شماها راحترین ،هم ما .
    و بعد به طرف در حرکت کردند و من همان طور التماس کنان دنبالشان می دویدم .مادر صورتم را بوسید و گفت :
    نازنین ، مواظب خودت باش .
    و بعد رفتند . چند لحظه مات و مبهوت همان جا ایستادم ، ولی ناگهان احساس کردم از فرط خشم دیگر نمی توانم تحمل کنم .بسرعت به طرف اتاق دویدم و در را بشدت باز کردم .فرهاد روی تخت خوابیده بود .فریاد زدم :
    همین رو می خواستی ؟ می خواستی با خاطره ی بد وناراحتی از اینجا برن ؟
    او که از این کارم تعجب کرده بود گفت :
    مگه چه کار کنم ؟ بابا جون نمی خوام بیان خونه ام .مگه زوره ؟
    مرده شور خودت و خونه تو ببره که پای همه رو از اینجا بریدی .
    مرده شور تو وخونواده تو ببره .
    نفهمیدم چه شد که یکمرتبه دستم را با تمام قدرت بالا بردم و تمام کتک خوردنهایم را یک جا جمع کردم و حواله صورتش کردم . احساس کردم خون جلوی چشمهایش را گرفته است .دستم را گرفت و پرتم کرد روی تخت ،روی
    پاهایم نشست و دستهایش را دور گردنم حلقه کرد و آن قدر فشار داد که احساس کردم دارم خفه می شوم . همه جا را سیاه می دیدم . هر چه دست و پا زدم بی فایده بود .
    هر چند یک دقیقه یک بار دستهایش را بر می داشت و ناسزا می گفت ود وباره شروع می کرد . وقتی دید واقعا دارم خفه می شوم بلند شد و شروع کرد به کتک زدن.
    چنان با مشت و لگد به جانم افتاد که تمام صورت و دهان و بینی و حتی گوشهایم خونی شده بودند. این بار نه این که نخواهم چیزی بگویم اصلا قدرت حرف زدن نداشتم . دست و پایم هم از کار افتاده بودند. مثل یک تکه گوشت شده بودم . وقتی خسته شد لب تخت نشست . فقط توانستم بگویم :
    خام بر سرت کنن که ظرفیت محبتهای من و خوانواده ام رو نداشتی....
    و بعد از حال رفتم.
    وقتی دوباره به هوش آمدم صبح بود .سرم را بلند کردم و از دیدن ملافه خونی اشکم سرازیر شد . به هر زحمتی بود خودم را به پایین رساندم . جند بار نزدیک بود از شدت ضعف وسط پله ها بیفتم . وقتی رسیدم پایین متوجه شدم که در خانه نیست . به طرف دستشویی رفتم و صورتم را شستم . از دیدن چهره ام در آینه وحشت کردم . کبودی دور چشمانم و کنار صورتم و خط بنفش دور گردنم همه حکایت از شب تلخی می کرد که بر من گذشته بود . واقعا نمی دانستم چه باید بکنم و به چه کسی باید پناه ببرم . دیگر نمی توانستم تحمل کنم و چیزی نگویم . فرق من با یک برده چه بود ؟هیچی .همانجا نشستم و فکرکردم. باید یک تصمیم اساسی می گرفتم .دیگر نمی توانستم فرهاد را تحمل کنم . سه سال تمام خون جگر خورده و هیچ نگفته بوددم ولی فایده ای نداشت . او روز به روز بدتر و هارتر می شد. چاره ی دیگری نداشتم . باید بر می گشتم خانه پدرم تا تکلیفم را روشن کند . به طرف اتاقم رفتم تا لباسهایم را جمع کنم.
    متوجه شدم فرهاد هم وسایلش را برداشته و رفته است. مثل همیشه که عادتش بود بعد از هر دعوایی به سفر می رفت . با خیال راحت مشغول جمع آوری وسایلم شدم .تصمیم گرفتم شب از خانه خارج شوم تا جلب توجه کمتری
    بکنم . وقتی هوا تاریک شد چمدان را برداشتم وبه طرف در حرکت کردم . همان طور که حدس می زدم در قفل بود .شیشه را شکستم . وقتی به در حیاط رسیدم متوجه شدم که آن را هم قفل کرده است . وقت را از دست ندادم .
    در حیاط به دنبال وسیله ای گشتم که بتوانم در را با آن باز کنم . چون چیزی نیافتم به سالن برگشتم و جعبه ابزار را برداشتم و با هر وسیله ای که بود بالاخره در را باز کردم .وقتی خارج شدم ،در را پشت سرم بستم ، احساس کردم بعد از سه سال ، هوای تازه وارد ریه هایم شده است . با یک ماشین در بست به سمت خانه پدر به راه افتادم . در راه فقط اشک می ریختم و به حال خودم افسوس خوردم و فکر کردم که خواسته من از زندگی این نبود ،پس چرا این طور شد و همه چیز به هم ریخت ؟ از این که از آن خانه و محله ی جهنمی دور شده بودم احساس سبکی می کردم .
    فصل 15 هم تمام شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #78
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به خانه پدر که رسیدم چن دقیقه پشت در ایستادم و زنگ زدم. صدای مادر را که معلوم بود از آمدن من تعجب کرده است شنیدم. وقتی در باز شد به سرعت داخل شدم و به طرف سالن حرکت کردم و آنها را متعجب دیدم. وقتی مقابلشان ایستادم، سرم پایین بود. سلام کوتاهی کردم و جواب هر سه را با هم شنیدم. پدرم گفت
    نازنین اینجا چه کار می کنی؟
    پدر اجازه می دین بیام تو؟
    البته عزیزم. حالا چرا سرتو بالا نمی گیری؟
    از روتون خجالت می کشم.
    این حرفها رو نزن. سرتو بالا کن ببینم.
    وقتی سرم را بلند کردم ، در مقابل فریاد مامان و نگاه ناباور امین و پدر ، نتواتستم ایستادگی کنم و خودم را به بغل مامان انداختم و هر دو با هم اشک ریختیم . امین چمدانم را به داخل آورد. وقتی نشستم گفت
    کی تو رو به این روز انداخته؟
    فرهاد.
    آخه چرا؟ دیشب که حالت خوب بود.
    بعد از رفتن شما باهاش دعوام شد. اون هم تا تونست منو کتک زد.
    مگه تو چه کار کرده بودی؟
    از شما دفاع کردم. بهش گفتم چرا این برخورد رو کرد که شما برین و ناراحت بشین.
    خدا مرگم بده. ببین با دخترم، با نازنین من چه کرده!
    خوب می نشستی باهاش دوستانه حرف می زدی، شاید دلیلی داشته.
    دلیل باباجون؟شما فکر کردین من تو این سه سال چه کرده ام؟کم باهاش حرف زده ام؟کم به حرفش گوش داده ام؟کم کتک خورده ام و لب به شکایت باز نکرده ام؟نه بابا، من توی این سه سال نازنینی نبودم که شما می شناختین. نازنینی شده بودم که فرهاد می خواست، عروسکی که فقط حرف گوش کنه و هر بلایی سرش میارن چیزی نگه،ولی دیگه پیمونه صبرم لبریز شده. دیگه نتونستم تحمل کنم. امشب از خونه زدم بیرون.
    الان کجاست؟
    نمی دونم. فکر می کنم رفته سفر ، عادتشه. فکر کنم دو سه روز دیگه برگرده.
    خیلی خوب. تو بلند شو برو بالا استراحت کن تا فردا بشینیم با هم صحبت کنیم. امین جان، بابا، چمدونش رو ببر بالا.
    چشم بابا.
    وقتی پا به اتاقم گذاشتم، چنان آرامش وصف ناپذیری به من دست داد که همان جا روی تخت نشستم. امین چمدان را زمین گذاشت و خواست خارج شود که گفتم
    امین تو از دست من ناراحتی؟
    برای چی؟
    برای اینکه اون روز نذاشتم با فرهاد صحبت کنی؟
    نه خیلی هم خوشحالم.
    چرا؟
    چون خودت فهمیدی. فهمیدی که این زندگی به درد نمی خوره. فهمیدی که فرهاد مردی نیست که بتونه تو رو خوشبخت کنه.
    خیلی وقت بود که فهمیده بودم، ولی نمی دونم چرا توان مقابله نداشتم. نمی تونستم مبارزه کنم.
    می خوای من بهت بگم چرا ؟
    خوب آره.
    چون دلت می خواست با صداقت زندگی کنی، چون اینطور بزرگ شده بودی، چون دلت می خواست زنی باشی مطیع شوهرت تا بعد پیش وجدان خودت عذاب نکشی. دلت می خواست سایه مرد خونه ات بالای سرت باشه. فکر کردی با رفتار آرام و متینت فرهاد رام میشه ، چون تو نجابت داشتی. غیر از اینه؟
    حق با تواه، ولی نشد.
    نازنین بعضی وقتها آدم نباید این طوری باشه، چون ممکنه طرف مقابل سوءاستفاده کنه. متاسفانه در مورد تو کرد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #79
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صبح وقتی آماده رفتن شدیم ، مامان برایمان دعا کرد که خوشحال برگردیم . نمی دانم چرا از پدر و مادرم خجالت می کشیدم . هرگاه که نگاهشان می کردم ، بیشتر دچار عذاب وجدان می شدم.
    در راه بقدری در افکار خودم غرق بودم که اصلا متوجه اطراف نشدم . وقتی رسیدیم امین گفت :
    پیاده شو دیگه رسیدیم .
    چه زود .
    خیلی وقته توی راهیم ، منتها شما اصلا توی باغ نبودی و متوجه نشدی .
    با هم به سالن انتظار قدم گذاشتیم ، اما من همچنان با افکار خود مشغول بودم . تا منشی نامم را خواند ، بلند شدم و به امین که هنوز نشسته بود گفتم :
    مگه تو نمیا ؟
    نه تو خودت برو. من منتظرت می مونم.
    آخه...
    برو دیگه چرا وایستادی؟
    چند ضربه به در زدم و با شنیدن بفرمائین وارد شدم و در را پشت سرم بستم. شخصی را دیدم که پشت میز بزرگی نشسته بود و داشت چیزی می نوشت . گفتم :
    اجازه هست؟
    همانطور که سرش پایین بود گفت :
    بفرمائین بنشینین خواهش می کنم.
    چند قدم به جلو برداشتم که مرد سرش را بلند کرد و نگاههایمان با هم تلاقی کرد.
    ناگهان قدمهایم ثابت ماند. توان حرکت نداشتم . سرگیجه عجیبی به من دست داد و نفسم بند آمد. از آنچه که می دیدم نزدیک بود قالب تهی کنم . احساس می کردم خواب می بینم . او هم حالی بهتر از من نداشت و همانطور مات و مبهوت نگاهم می کرد . عینکش را برداشت تا از آنچه که دیده بود مطمئن شود و با تمام قوا فقط توانست بگوید ((نازنین)) که آن هم مانند ناله ای در سکوت مبهم بینمان گم شود . یارای حرف زدن نداشتم . مردی که با صورتی متعجب روبرویم نشسته بود ، امید بود.خدایا فقط به من صبر بده که بتوانم ساعتی اینجا دوام بیاورم . بعد از چند دقیقه آقای متین گفت:
    خواهش می کنم بفرمائین.
    وقتی نشستم و شروع به صحبت کردم ، ابتدا کمی هول بود ، ولی بعد بر خود مسلط شد و ادامه داد:
    باور کنین ورود غیر منتظره ای بود . اصلا نمی تونم باور کنم . شما کجا ، اینجا کجا؟
    این سوال رو من باید از شما بپرسم کی برگشتین ؟
    یک سالی میشه که برگشتم.نتونستم توی غربت دووم بیارم . از خودتون بگین.
    چی بگم؟
    بعد از اتمام درستون چه کار کردین ؟
    توی شرکت پدرم مشغول به کار شدم.
    و لابد هم موفق بودین؟
    تا حدودی!
    چرا تا حدودی؟
    جریانش خیلی مفصله . باید سر فرصت براتون تعریف کنم.
    تنها اومدین؟
    نه با برادرم هستم.
    برادرتون؟
    بله با امبن برادرم اومدم.
    پس امین مبینی برادر شماست؟
    بله.
    واقعا که چه حسن تصادفی ! وقتی با هم آشنا شدیم فکر کردم که ممکنه با شما نسبتی داشته باشه، ولی بعد چون امین اشاره ای نکرد، گفتم حتما تشابه اسمیه.
    من هم تا این لحظه که وارد اتاقتون شدم ، نمی دونستم امین با شما آشنایی داره.
    اوراق روی میز ر ا مرتب کرد و گفت:
    حقیقتش من هنوز پرونده شما رو ندیده ام. حتی امین هم برای گرفتن وقت مستقیما با خودم تماس نگرفت، بنابراین علت سعادت امروز رو از بابت زیارت شما نمی دونم. البته یک دلیلش حتما خوش اقبالی منه . خوب حالا امرتون رو بفرمائین.
    منظورتون اینه که من مشکلم رو بگم؟
    بله، من سراپا گوشم. البته چند لحظه اجازه بدین.
    بعد با آیفون به منشی اطلاع داد که فعلا کسی رو نمی پذیرد و در ضمن دو تا چایی هم سفارش داد. بعد رو به من کرد و گفت:
    الان امین بیرونه؟
    بله بهش گفتم بیاد تو، ولی قبول نکرد و گفت همون بیرون منتظر می مونه.
    خیلی خوب. هرجور راحته . حالا من در خدمتم.
    من هم از لحظه آخرین دیدار خود با او تا زمانی را که در مقابلش نشسته بودم تعریف کردم . گاهی اوقات از روی تاسف سری تکان می داد و گاهی اوقات هم از شدت ناراحتی ابروانش را درهم می کشید. چند بار هم مطالبی را یادداشت کرد. وقتی صبحتهایم تمام شدند، گفت:
    واقعا متاسفم . حقیقتش نمی دونم چی بگم . از این حرفها زیاد شنیده ام ، یعنی کارم همینه ، ولی در مورد شما قضیه به کلی فرق می کنه. شما مطمئن باشین که همه چیز خوب تموم میشه . این جور که شما تعریف کردین حق با شماست. البته با دلیل و مدرک . ببینم از اون برگه های آزمایش چیزی پیشتون هست یا نه؟
    فکر می کنم چندتایی پیش من باشه. لازمه؟
    بله صد در صد.
    برگه پزشک قانونی رو لطف کنین.
    بفرمائین.
    خوب این مدرک خیلی بزرگیه . می تونه کار شما رو جلو بندازه .
    هر چیز دیگه ای هم که فکر می کنین لازمه بگین براتون بیارم.
    حتما البته قبل از همه اینها شما باید چند برگه رو امضا کنین.
    برای چی؟
    اجازه بدین .
    چند برگه را مقابلم گذاشت و گفت:
    اینها برگه وکالته. با امضا اینها شما منو قانونا وکیل خودتون می کنین و بقیه کارها دیگه دست منه. فقط گاهی اوقات به شما احتیاج پیدا می کنم.
    که لابد اون هم توی دادگاهه.
    با لبخند گفت:
    غیر از اون هم . حالا خواهش می کنم جاهایی رو که می گم امضا کنین.
    با راهنماییهاش تمام جاهایی را که گفت امضا کردم و بعد از من خواست شماره تلفن و آدرس فرهاد و تمام جاهایی را که می تواند با اوو ملاقات کند یادداشت کنم. بعد تشکر کرد و گفت:
    چاییتون هم سر شد . میل نکردین ، اجازه بدین بدم عوضش کنن.
    نه متشکرم. اگه اجازه مرخص می شم. کارهایی هست که باید انجام بدم.
    هرجور دوست دارین.
    وقتی بلند شدم و آماده حرکت شدم ، همراه من آمد و در را برایم گشود . امین که ما را دید به طرفمان آمد و بعد از سلام و احوالپرسی، آقای متین گفت:
    حالا دیگه تا اینجا میایی و تو نمیایی؟
    نمی خواستم مزاحمت بشم امید جان.
    چرا نگفتی خانم مبینی خواهرته؟
    مگه نازنین رو می شناختی؟
    یه آشنایی کوچیک با ایشون دارم.
    باور کن من نمی دونستم.
    اشکال نداره امین جان.
    حالا چی شد؟
    از فردا من دنبال کارهاشون هستم . باید یه سری به دادگاه بزنم ببینم پرونده به چه مرحله ای رسیده و خودمم به عنوان وکیل خانم معرفی کنم.
    ما بعد از خدا امیدمون به تواه.
    خیالت راحت باشه. همه چیز درست میشه.
    به خاطر همه چیز ممنون.
    خواهش می کنم من کاری به جز انجام وظیفه نمی کنم.
    محبت داری ، پس با اجازه ات ما رفع زحمت می کنیم .
    به سلامت . خانم مبینی ، هیچ نگران نباشین برگ برنده دست ماست.
    متشکرم آقای متین . خداحافظ.
    خواهش می کنم خدانگهدار. امین وقت کردی باز یه سری به من بزن.
    حتما فعلا خداحافظ.
    وقتی سوار ماشین شدیم . امین به سمت خانه حرکت کرد. هنوز مقداری نرفته بودیم که پرسید:
    خوب دختر، بگو ببینم امید رو از کجا می شناختی؟
    فقط چند بار توی دانشگاه دیده بودمش.
    نازنین راستشو بگو. این جوری که امید می گفت قضیه مهمتر از این حرفاست.
    خیلی دوست داری بدونی؟
    بله، البته.
    باشه برات می گم. پنج سال پیش رو یادت میاد؟
    اون سالها اتفاقهای زیادی افتاد ، منظورت کدومشه؟
    همون شبی که نشستیم و با هم حرف زدیم.
    درباره چی ؟ما شبهای زیادی با هم حرف زدیم.
    ببین، بی پرده باهات صحبت می کنم. حالا سالها از این جریان می گذره دیگه احتیاجی به پنهان کاری نیست. اگه یادت باشه من سال ۀخر دانشگاه مساله ای برام پیش اومد که علتش رو به هیچکس نگفتم، حتی به تو. البته زیاد مهم نبود. ولی من ف خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودم ، با همه این احوال تونستم بر احساساتم غلبه کنم.
    خوب ف بگو دیگه اینقدر مقدمه نچین.
    یکی از همون شبها بود که تو علت ناراحتی منو پرسیدی و من لز دادن جواب طفره رفتم، اما تو یه چیزهایی فهمیده بودی ، یادته توی لفافه به من چی گفتی؟
    خوب آره ، ولی ....
    همون شخصی که من حتی اشاره ای هم به نامش نکردم همین امید متین بود.
    ناگهان امین چنان زد روی ترمز که نزدیک بود سر هردویمان تو شیشه برود. با عصبانیت گفتم:
    امین، چه کار می کنی؟
    هیچی ، فقط باور نمی کنم.
    چی رو ؟
    همین حرفهایی رو که الان زدی.
    خیلی خوب، حداقل برو کنار خیابون پارک کن تا بقیه حرفامونو بزنیم.
    وقتی کنار خیابان پارک کرد با بی صبری گفت:
    خیلی خوب. حالا ادامه بده.
    متین پسردایی یکی از دوستام بود.شقایق رو یادته؟
    آره، خوب بقیه اش؟
    برخورد من و اون خیلی اتفاقی بود. اول هیچ کدوم همدیگه رو نمی شناختیم و بعد هردو فهمیدیم شقایق این وسط با هردومون رابطه داره. بعد از مدتی از شقایق خواسته بود با هم صحبت کنیم و با هم ملاقاتی داشته باشیم.اولش نمی خواستم قبول کنم، ولی چون نمی خواستم شقایق رو ناراحت کنم، پذیرفتم. چند روز بعد توی پارک نزدیک دانشگاه همدیگه رو ملاقات کردیم و بعد از کلی مقدمه چینی ، امید حرفشو خیلی محترمانه زد. خواسته اون مثل بقیه مردها نبود. بقدری آرام صحبت می کرد که دلم می خواست اون ساعتها حرف بزنه و من شنونده حرفاش باشم. اخلاق و غرور مردونه اش بی نظیر بود. امین، نباید اینو بگم، ولی واقعا مجذوبش شدم.
    کمی درنگ کردم و ادامه دادم:
    امید همون مردی بود که من همیشه توی رویاهام تصور می کردم. دلم می خواست همیشه به همسری چنین مردی دربیام. هر دختر دیگه ای جای من بود، حتما بهش جواب مثبت می داد، اما من ازش خواستم تا فکر کنم و بعد بهش جواب بدم.اونم قبول کرد. اون زمان درگیر مراسم افشین و مهتاب بودیم . کمتر وقط فکر کردن داشتم، اما هرطور بود فکرهامو کردم. اون موقع نمی دونستم چه کار می کنم. عقل و فکرم دست خودم نبود. سر دو راهی گیر کرده بودم . شاید اگر پای سعید در میون نبود ، راحت تر تصمیم می گرفتم . نگاههای پرالتماس سعید از یک طرف و علاقه شدید به من به خانواده اش از طرف دیگه .من اگه می خواستم جواب رد به سعید بدم یه خانواده رو از خودم رنجونده بودم . در ثانی شناختی روکه از سعید داشتم از امید نداشتم. اگر فقط به خاطر خودم زندگی می کردم، حتما امید رو انتخاب می کردم ، ولی مامان و بابا و بقیه رو چه کار می کردم؟ دلم هم واقعا برای سعید می سوخت. خلاصه روزی که قرار بود بهش جواب بدم رسید. از شب قبلش بقدری تشویش داشتم که یک لحظه خواب به چشمام نیومد.هرطوری بود اون روز موضوع رو بهش گفتم. اون لحظه امید هم حالی بهتر از من نداشت، اما بقدری غرور داشت که تونست راحت خودشو کنترل کنه و فقط از من پرسید چرا؟ من هم یک سری دلایل پوچ و بی اساس که حرف دلم نبود تحویلش دادم. هرچند قبول نکرد، ولی به خاطر من پذیرفت. از اون لحظه به بعد هم دیگه ندیدمش. فقط مدتی بعد نامه ای ازش دریافت کردم . توی نامه تموم حرفایی رو که غرورش اجازه گفتنش رو نمی داد بیان کرده بود. اون نامه جگرم رو به آتش کشید. امین من از تو داغون بودم، ولی به خاطر سعید که شاهد و ناظر تکاپو و تلاشش برای سرپا کردن آلونک سعادتمون بودم، مهر سکوت به لبهام ردم و سعی کردم همه چیز رو فراموش کنم. اولش شاید به خاطر دلسوزی بود، ولی بعد به سعید عادت کردم، البته گمان می کنم موفق هم بودم. با مرگ سعید دیگه امید برام وجود نداشت. با اومدن فرهاد توی زندگیم و شروع زندگی تازه، همه چیز رنگ دیگه ای گرفت تا مروز که بازهم با هم روبرو شدیم.
    نازنین تو خیلی بی انصافی. اگه من اون موقع اونو می شناختم و می دونستم ازت خواستگاری کرده ، بزور هم که شده راضیت می کردم.
    تو هیچ وقت این کار رو نمی کردی.
    چرا می کردم . تو اصلا نمی دونی اون چه مرد خوبیه.
    از آخرین دیداری که باهاش داشتم تا به الان که دیدمش زیاد تغییر نکرده . حتی تیپ و قیافه اش ، فقط یک کمی موهای شقیقه اش سفید شده.
    پس بزرگترین تغییرش رو ندیدی.غم توی چشماش ، نازنین . بخدا خیلی بی انصافی.
    حالا دیگه جای این صحبتها نیست زمان همه چیز رو عوض کرده.ما فقط میتونیم براش در کنار همسرش آرزوی خوشبختی کنیم.
    کدوم همسر؟اون که اصلا ازدواج نکرده.
    چی میگی ؟ مگه ممکنه؟ باور نمی کنم. تو مطمئنی؟
    آره بابا. دروغم چیه؟
    شاید اونجا توی امریکا ، آخه نمی تونم تصور کنم.
    توی این یکسالی که با هم آشنا شدیم، امید هیچ وقت دروغ نگفته. همه جوره امتحانش کردم. نازی تو هنوز امید رو نشناختی.
    حق با تواه.
    دلم خیلی براش میسوزه.
    امید از من به تو حرفی نزده بود؟ اشاره نکرده بود؟
    به هیچ وجه، ولی معلوم بود که غم بزرگی توی سینه اش هست، اما من هیچ وقت ازش نپرسیدم، اون هم چیزی نمی گفت.
    بعضی اوقات که توی زندگی با فرهاد مشکل پیدا می کردم فکر می کردم شاید کسی رو رنجونده ام یا دل کسی رو شکسته ام. اون از مرگ سعید، اون هم از زندگی اسفناکم با فرهاد.اون وقت بود که به یاد امید می افتادم.
    این حرفا رو نزن نازی . امید اصلا اینطوری نیست. تو مطمئن باش خوشبختی و سعادت تو آرزوی اونه.
    من یه عذرخواهی بهش بدهکارم، اما نه حالا.
    اون بزرگوارتر از این حرفهاست.
    همین امروز هم اگه می دونستم داری منو کجا می بری، اصلا باهات نمیومدم. اما الان فکر می کنم همه چیز خواست خدا بوده.
    حتما همین طوره.
    اگر آقای متین امروز کوچکترین اشاره ای به گذشته می کرد، یک لحظه هم اونجا نمی موندم، ولی چنان با من برخورد کرد که احساس کردم می تونم فقط به چشم یه وکیل بهش نگاه کنم. اون در همین مرحله اول نشون داد که هدفش از قبول پرونده من فقط یه مرد کاریه.
    تو مطمئن باش امید از پس همه کارها بر میاد. اون آدمی نیست که عشق و احساسات را وارد کارش کنه.
    امین ازت خواهش می کنم در این باره با کسی صحبت نکن و خودت هم سعی کن مقابل آقای متین مثل گذشته باشی. اون اصلا نباید بفهمه که من راجع به گذشته با تو صحبن کرده ام . بازهم میگم اینو بدون که من فقط به چشم یک وکیل به اون نگاه می کنم.
    خیالت راحت باشه . به من اطمینان داشته باش.
    وقتی به خانه رسیدیم، در پاسخ مامان، مثل هر روز همه جریان مربوط به پرونده را مطرح کردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #80
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هچند که تمام کارها دست امید بود، ولی دلم می خواست خودم هم در جریان کار باشم . هرچند وقت یکبار به خواسته آقای متتین سری به دفترش می زدم . او بقدری جدی کار می کرد که تمام شکهای مرا به یقین تبدیل کرد. گاهی اوقات ممکن بود در طول هفته هر روز یکدیگر را ببینیم یا اینکه مدتی طولانی اصلا همدیگر را نمی دیدیم . یک روز گفت که قرار است برود و با فرهاد صحبت کند و خودش را به عنوان وکیل من معرفی کند. دل تو دلم نبود. ترس قبر تمام وجودم چنگ انداخته بود ، اما خیلی سعی کردم جلوی بقیه خودم را خونسرد نشان بدهم. نزدیکیهای ظهر بود که با تلفنش فهمیدم از کارخانه برگشته است و خواست ملاقاتی با هم داشته باشیم تا جریان را بازگو کند. از او خواستم که ملافات در همان دفترش باشد. چون نمی خواستم با شنیدن حرفهایش ، مامان ناراحت شود. بعد از قطع تلفن آماده شدم و به طرف دفترش حرکت کردم. وقتی رسیدم کسی در دفترش نبود، حتی منشی اش . اول فکر کردم که خودش هم نیست. چند ضربه به در زدم ، اما وقتی اجازه ورود داد مطمئن شدم که هست. وارد شدم. مشغول صحبت با تلفن بود. با دست اشاره کرد که بنشینم. چند دقیقه بعد صحبتش تمام شد. بعد از سلام و احوالپرسی رو به من کرد و گفت:
    می بخشین که معطل شدین.
    خواهش می کنم. شما ببخشین که من مزاحمتون شدم.
    این حرفها رو نزنین.
    فکر کردم نیستین .
    چه طور؟
    آخه هیچ کس نبود، حتی منشیتون.
    امروز پنجشنبه است. دفتر تعطیله.
    بله فراموش کرده بودم و لابد شما هم به خاطر من اینجایید. باید ببخشین. همه جورا مزاحمتون شده ام.واهش می کنم . من وظیفه ام رو انجام میدم.. من اکثر پنجشنبه ها برای انجام کارهای عقب افتاده میام دفتر. ارتباطی به شما و کارتون نداره. خیالتون راحت باشه.
    با فرهاد صحبت کردین ؟
    بله.
    نتیجه چی بود؟
    همه اولش از این حرفا می زنن.
    مگه چی گفت؟
    اولش یک سری پرخاشگری به کسی که اومده تا از حق موکلش دفاع کنه، بعد هم یکسری حرفهایی که همه اش بی سر و ته و تکراریه.
    من واقعا متاسفم. باعث شرمندگیه که فرهاد امروز شما رو ناراحت کرد.
    اشکالی نداره خانم. ما به این حرفا عادت داریم. همه رو یکجا جمع می کنیم و بعد با پیروزی توی دادگاه جوابشون رو میدیم.
    امیدوارم پس با این حساب ملاقات امروز بی نتیجه بود.
    نه خیلی، همین قدر که با هم آشنا شدیم کافیه.
    حالا چه کار باید کرد؟
    من مرتب به دادگاه سر می زنم تا ببینم کار پرونده تا کجا پیش رفته. تا حالا که خوب بوده. فکر میکنم تا یک هفته دیگه برگه احضاریه دادگاه دستتون برسه.
    برگه احضاریه برای تعیین وقت دادگاه ؟
    بله. بته از این برگه ها زیاد میاد. شما باید عادت کنین.
    خدای من یعنی چندتا؟
    نگران نباشین ببینین خانم مبینی، درسته که باید امیدوار باشین ، اما یه حقایقی هست که شما باید بپذیرین. متاسفانه مردها اختیاراتی دارن که از اونا سوء استفاده می کنن و فکر می کنن چون حق طلاق با اوناس، می تونن هر کاری دلشون خواستانجام بدن. در این جریان باید کمی صبر و حوصله به خرج داد. من باید مرتب با شما در تماس باشم همچنین با آقای کیانی.اون باید راضی بشه که کارها رو راحت تموم کنه. در غیر این صورت برای مدت مدیدی وضع همین طور باقی میمونه. البته بازهم میگم اگر خودتون واقعا به این امر راضی هستین و قطعا تصمیمتون رو گرفتین. مطمئن هستین که دیگه هیچ راه بازگشتی نیست؟
    آقای متین، من بارها به شما مادر و پدرم و به بقیه گفته ام که تصمیم نهائیمو گرفته ام. من توی این سه سال همه راهها رو امتحان کرده ام، اما متاسفانه هر دفعه نتیجه کمتری گرفته ام. صبر و حوصله آدم هم اندازه ای داره. من همه جوره با فرهاد ساخته ام، چون به زندگیم علاقه داشته ام. شما فکر می کنین من دوست دارم مهر طلاق توی شناسنامه ام بخوره؟ دوست دارم تا آخر عمر آینه دق برای دیگران باشم؟ باورکنین مجبورم ، راهی جز این ندارم.
    بسیار خوب هرجور میل شماست.
    اگر بازهم فرهاد رو دیدین بهش بگین نازنین گفت، حتی اگه لازم باشه تا آخر عمرم از پله های دادسرا بالا و پایین برم ، می رم، اما حاضر نیستم حتی یک لحظه دیگر با اون زیر یک سقف زندگی کنم. بگین نازنین گفت، دیگه حتی جنازه منو هم نمی بینی.
    خانم مبینی یعنی شما...
    خواهش می کنم بگین، نه، اصلا خودم می گم.
    نه، نه، اگر شما بگین هرچه رشته کردیم پنبه می شه. باشه خودم می گم. خیالتون راحت باشه. ممنون اگه اجازه بدین من مرخص می شم.
    خواهش می کنم بفرمائین . اگه وسیله ندارین من در خدمتتون هستم ، چون خودم هم دیگه می خوام برم.
    نه ممنون. می خوام کمی قدم بزنم. دیگه حوصله توی ماشین نشستن و ندارم، با اجازتون.
    بعد بلند شدم و به طرف در رفتم. هنوز خارج نشده بودم که برگشتم و گفتم:
    فقط خواهش می کنم مرتب با من تماس داشته باشین و منو در جریان کارها قرار بدین.
    حتما.
    خداحافظ.
    به سلامت.
    زمانی که از دفتر خارج شدم ، مدتی بی هدف در خیابانها قدم زدم ، راه رفتم و فکر کردم. وقتی هوا تاریک شد. من هم دیگه از پا افتاده بودم. بهخانه که رسیدم با دیدن مادر تمام خستگی از تنم بیرون رفت. مخصوصا وقتی شنیدم که شب قرار است افشینو مهتاب بیایند. وقتی آنها را در کنار خودم می دیدم، تمام غمهای زندگیم را فراموش می کردم. بازی با سحر کوچولو که انگار پاره ای از وجود خودم بود، خلاء وجود چنین موجودی را در زندگیم پر میکرد. هم صحبتی و درد و دل با مهتاب من را به یاد گذشته می انداخت. وقتی آنها را می دیدم، احساس امنیت می کردم و به خودم اطمینان می دادم که با وجود مادر و پدر ، امین و افشین و آقای متین که حالا دیگر مطمئن بودم که برایم با امین هیچ فرقی ندارد، فرهاد دیگر هیچ کاری نمی تواند بکند.
    شبهایی که امین و افشین و بقیه در خانه بودند، بهترین شبهای زندگیم در آن دوران بحرانی و تاریک بود. البته تفاوت فاحشی بین امین و افشین بود. افشین مثل همیشه خندان و بذله گو بود و سر به سر همه می گذاشت، اما امین ، جاذبه چشمهایش بود که من را با اسرار زیادی روبرو می کرد. با وجود تمام دلگرمیهایم به خانواده، در این میان امین سهمبیشتری را به خود اختصاص داده بود. او فقط نگاه می کرد و من از همین نگاه تمام گفتنیها را دریافتم. نمی دانم اگر امین نبود بازهم طاقت این همه سختی را داشتم؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 10 نخستنخست ... 45678910 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/