صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 94

موضوع: دلسپرگان | هانیه حدادی اصل

  1. #61
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نازی جان ،ایشون آقای سهراب ایوانی دوست پدر هستنن .ایشون هم شهره خانم همسرشون هستن .این خانمها هم شیلا خانم وشکیلا خانم دخترهاشون هستن .این خانم هم نازنین همسر بنده .
    از آشنایی با شما بسیار خوشوقتم .
    ما هم همین طور نازنین خانم .معلومه خیلی خسته این .بهتره بفرمایین بریم .
    هنگامی که از سالن خارج شدیم و به سمت ماشین آقای ایوانی حرکت کردیم ،خانم ایوانی گفت :
    می بخشین ،ما اصلاً یادمون رفت تبریک بگیم .آقا فرهاد ، نازنین خانم تبریک می گیم .امیدوارم خوشبخت بشین .
    تشکر خانم .
    امیدوارم ماه عسل بهتون خوش بگذره .
    حتماً همین طور خواهد بود .
    وقتی ماشین به حرکت در آمد ،فرهاد خواست مارا به یک هتل درجه یک ببرند و در مقابل اصرار زیاد آنها برای اینکه مدتی را در منزل آنها اقامت کنیم ،مقاومت کرد .بالاخره آقای ایوانی ما را به یک هتل خوب رساند و گفت که برای شام دنبالمان می آید و حرکت کرد.
    وقتی وارد اتاق شدیم از خستگی نمی توانستم بایستم .خودم را روی تخت انداختم تا چند دقیقه استراحت کنم .فرهاد تا مرا دید گفت:
    چرا خوابیدی ؟بلند شو .
    خیلی خسته شده ام .
    بلند شو برو یک دوش بگیر خستگی ات برطرف می شه .
    تو برو بعد من می رم .
    وقتی او وارد حمام شد ،دوباره روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم .در فکر بودم که الان بقیه دارند چه کار می کنند که فرهاد بالای سرم ظاهر شد و گفت:
    تو که باز گرفتی خوابیدی ،بلند شو دیگه .
    باشه الان می رم .
    زود بیای ها .
    چشم .
    زیر دوش که ایستاده بودم دلم می خواست ساعتها آنجا باشم تا خستگی ام برطرف شود آاما وقت چندانی نداشتیم .سریع دوش گرفتم و خارج شدم .کت وشلوار مشکی رنگی از داخل چمدان پیدا کردم و پوشیدم و موهایم را که هنوز خیس بودند ،پشت سرم جمع کردم و منتظر نشستم و به فرهاد گفتم :
    دیدی چقدر وقت زیاد آوردیم ؟حالا ههی عجله کن .
    الان بهتره که آماده نشستیم .
    مگه یک حمام کردن و لباس پوشیدن چقدر طول می کشه ؟
    راستی نازی یادم باشه برنامه هایی رو که برای این چند روز ترتیب داده ام نشونت بدم که اگه خوب نباشه عوضش کنیم .
    ببینم این هم جزو همون سورپریزته؟
    خوب آره ،چطور مگه ؟
    هیچی ،همون طوری پرسیدم .
    احساس می کنم تو از این کار من خوشت نیومده .
    اتفاقاً خیلی هم خوشم اومده .اگر این طوری فکر می کنی باد بگم سخت در اشتباهی .
    برای اینکه بحث عوض شود گفتم :
    فرهاد می شه راجع به خانواده ایوانی برام صحبت کنی ؟
    راجع به چیشون بگم ؟
    چطوری با هم آشنا شدین ؟چند ساله دوست هستین ؟
    پدر وآقای ایوانی از دوستان خیلی قدیمی هستن .چند سال پیش آقای ایوانی و خانواده اش برای زندگی به اینجا اومدن و موندگار شدن و ما هنوز هم با اونا ارتباط داریم .
    همین دوتا بچه رو دارن ؟
    آره .بزرگه شیلاست و کوچیکه شکیلا .
    ازدواج کرده ان ؟
    تا اونجایی که من می دونم نه .مجردن .
    اینجا چه کار می کنن؟
    زندگی .
    نه ،منظورم اینه که کارشون چیه ؟
    شیلا توی شرکت پدرشه مثل تو .شکیلا هم فکر می کنم کاری نداشته باشه .توی خونه اس .
    پس اگر این طور باشه بزرگه فعال تره .
    همین طوره .
    خواستم سوال دیگری بپرسم که تلفن زنگ زد .فرهاد برای پاسخ دادن بلند شد و وقتی مکالمه تمام شد گفت :
    نازی بلند شو ،از اطلاعات بود .گفتند آقای ایوانی اومده .پاشو ،زود باش .
    خیلی خوب ،حالا چرا این قدر عجله می کنی ؟صبر کن کیفم رو بردارم .
    زود باش .
    اومدم ،بریم .حالا هیچ کس ندونه فکر می کنه نخست وزیر منتظرته .
    چیزی نمی خوای ؟ در رو ببندم ؟
    نه ببند.
    وقتی از هتل خارج شدیم ،آقای ایوانی منتظر ما ایستاده بود .فرهاد از اینکه او کمی معطل شده بود عذر خواست و بعد همگی سوار ماشین شدیم و به سمت رستورانی حرکت کردیم .
    شب اول را با آنها گذراندیم و نیمه های شب بود که به هتل برگشتیم .هنگام خواب به فرهاد گفتم :
    فرهاد جان ،یادت باشه فردا با تهران تماس بگیریم و اطلاع بدیم که رسیدیم .
    باشه .حالا دیر نمی شه .
    دیرم شده .همین امشب باید زنگ می زدیم .نگران می شن .
    مگه با ماشین یا قطار و یا پیاده اومدیم که نگران بشن ؟
    با هرچی که اومدیم وظیفه داریم بهشون خبر بدیم که رسیدیم .خواهش می کنم فردا این کار رو بکن .
    چشم خانم .
    متشکرم ،شب به خیر .
    شب به خیر .
    ***********
    صبح قبل از اینکه برای صبحانه پایین برویم ،چون می دانستم بعد از صبحانه از هتل خارج می شویم و تا بعد از ظهر هم نمی آییم به فرهاد گفتم :
    تا با تهران تماس نگیری هیچ جا نمیام.
    خوب بذار بریم و برگردیم ،بعد زنگ می زنم .
    دیر می شه .مگه چقدر طول می کشه ؟تو که برای همه کارهات برنامه ریزی کردی ،خوب این یکی هم توی برنامه ات جا می دادی .
    جا دادم ،ولی وقتش الان نبود .
    گوشی را برداشتم و دادم دستش وگفتم :
    هرچی زودتر بهتر .
    امان از دست تو .
    حالا شماره رو بگیر .
    بعد از اینکه به اطلاعات گفت ،بعد از دقایقی با مامان صحبت کردم و گفتم به خانم کیانی هم اطلاع بدهد که ما رسیده ایم .بعد از قطع تلفن ،فرهاد گفت :
    راحت شدی ؟
    آره .حالا هر جا بگی باهات میام ،ولی یک شرط داره .
    دیگه چه شرطی ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #62
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی برگشتیم یک تماس هم با خونه خودتون بگیر
    به روی چشم .حالا بلند شو بریم که روده کوچیکه ،بزرگه رو خورد
    بریم
    آن روز تا عصر در خیابانهای فرانکفورت گشتیم و خرید کردیم .از کنار هر مغازه ای که رد می شدیم ومن فقط می ایستادم تا کمی ویترین را تماشا کنم ،فرهاد به اجبار مرا به داخل می برد و برایم خرید می کرد .هر چه می گفتم به چیزی احتیاج ندارم ،او با اصرار برایم چیزی می خرید .هر چه سعی می کردم جلوی این ولخرجی ها را بگیرم موفق نمی شدم
    بعد از ظهر بود که به هتل بازگشتیم و استراحت کردیم .عصر هم دوباره برای گشت وگذار بیرون رفتیم و آخر شب باز گشتیم
    فرهاد همان طور که قول داده بود ،نه همان شب ،ولی صبح روز بعد با منزل خودشان تماس گرفت و با مادرش صحبت کرد و با مادرش صحبت کرد .آن شب منزل آقای ایوانی دعوت بودیم .از صبح تا هنگام رفتن در هتل بودیم و سر خودمان را به کاری گرم کردیم تا شب موقع رفتن فرا رسید . ماشینی از طرف آقای ایوانی دنبالمان آمد و ما را با خود به منزلشان برد
    وقتی به منزل آنها که خانه بزرگ وشیکی بود رسیدیم با تعارف آنها وارد شدیم .شب نسبتاً خوبی را در کنار آنها گذراندیم .شیلا دختر بزرگ آقای ایوانی خود را بیشتر به من نزدیک می کرد .من او را دختری ساکت ،نجیب و تحصیلکرده یافتم .محیط آن کشور هم سر سوزنی روی او اثر نگذاشته و او را مثل دخترانی که آنجا زندگی می کردند ،نکرده بود . حتی لباس پوشیدن او بکلی با خواهرش شکیلا فرق داشت
    این دو خواهر دو نقطه مقابل هم بودند .شکیلا بر عکس خواهرش دختری بود که تحصیلاتش رتا نیمه کاره رها کرده بود و از صبح تا شب بی کار می گشت .او کمی بد اخلاق بود و با هر کسی صمیمی نمی شد .از ناز وافاده هم چیزی کسر نداشت .در همان مرحله اول که او را دیدم به دلم ننشست ،ولی با هر دو خواهر یکسان رفتار می کردم
    وقتی او را دیدم که چطور تلاش می کند تا نظر همه بخصوص فرهاد را به خود جلب کند ،بیشتر مراقب رفتار خودم و متوجه فرهاد می شدم .حتی یک لحظه از فرهاد جدا نمی شدم و یا دورا دور مراقب او بود م
    بعد از اینکه از خانه آقای ایوانی خارج شدیم ،با همان راننده ای که ما را رسانده بود به هتل بازگشتیم .در دل آرزو می کردم که هر چه زودتر سفر تمام شود وبه ایران باز گردیم
    دو هفته هم گذشت و روزی بود که باید برای بازگشت راهی فرودگاه می شدیم .در آن مدت که آنجا بودیم ،تقریباً هر روز را با خانواده ایوانی گذراندیم و همه جای شهر را گشتیم .خاطرات تلخ وشیرین و سوغاتی هایی که برای فامیل تهیه کرده بودیم نتیجه این سفر بود. خدا را شکر می کردم که این سفر تمام شد و در دل آرزو می کردم دیگر هیچ گاه شکیلا را نبینم .هر چند که فرهاد در آن سفر امتحانش را نزد من خوب پس داد و بدون هیچ اعتنایی به این دختر دل مرا خنک کرد
    در فرودگاه خانم ایوانی گفت :
    نازی جان ،آقا فرهاد ،هرچی بد گذشت همین جا بذارین و برین
    این حرفها چیه خانم ایوانی ؟این سفر یکی از بهترین مسافرتهای ما بود .امیدوارم بتونیم جبران کنیم
    فرهاد راست می گه .اگه یک زمانی شما هم برای سفر به ایران اومدین ،ما رو فراموش نکنین
    حتماً مزاحمتون می شیم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #63
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خودم را به خواندن مجلهسرگرم کردم تا صبحانه را با فرهاد بخورم . صبرکردن من فایده نداشت .ظهربود که فرهاد بلند شد و پایین آمد .من مشغول صحبت با تلفن بودم که آمدوگفت:
    نازی چرا صدام نکردی ؟
    به ناچار با مهتاب که پشت خط بود خداحافظی کردم و گفتم :
    اولاً سلام ،دوماً ظهر به خیر .
    سلام .
    می خواستم صدات کنم ،ولی اون قدر خوابت سنگین وشیرین بود که دلم نیومد.
    صبحانه خوردی ؟
    خیلی منتظرت نشستم ،دیدم بیدار نشدی خوردم ،ولی هنوز میز چیده است .
    نه نمی خوام .دیگه تا ناهار چیزی نمونده .
    پس بذار برات یک لیوان شیر بریزم .
    خودم می رم می ریزم .تو راحت باش .
    خواستم به طبقه بالا بروم که صدایم کرد وگفت:
    ببینم گفتی مهمون داریم ،پس چرا نمیان ؟
    من گفتم شاید .تازه اگر هم بخوان بیان عصر میان .
    حالا کجا داری می ری ؟
    می رم چمدونا رو باز کنم .لباس های کثیف رو بریزم توی ماشین لباسشویی.
    هدیه ها رو هم آماده کن .اگر امروز کسی نیومد ،بریم خونه مامان اینا .
    چشم،ولی خودت هم بیا .
    من بیرون کار دارم .
    چه کار داری ؟
    مربوط به کارخونه است .
    ناهار نمیای ؟
    سعی می کنم .اگر هم نخواستم بیام بهت زنگ می زنم .
    ببینم مگر امروز جمعه نیست .خوب توی کارخونه که کسی نیست که می خوای بری سر بزنی .
    می خوام برم کارهایی رو که توی این مدت انجام دادن ببینم .
    باشه .
    داشتم چمدانها را باز می کردم که لباس پوشیده آمد و گفت :
    اگر کاری نداری من دارم می رم .
    کاری که ندارم ،اما زود برگرد ،حوصله ام سر می ره .
    گفتم که زود میام .
    مواظب خودت یاش .
    تو هم همین طور .خداحافظ.
    خداحافظ .
    وقتیرفت همه لباسهایی را که باید شسته می شدند در ماشین ریختم و همه جا را جمعوجور کردم .کارم که تمام شد هدایایی را که مربوط به اقدس خانم و آقا قربانبودند پایین آوردم و نزد آنها رفتم .اقدس خانم که مشغول دم کردن برنج بودمتوجه من نشد .تازه وقتی گفتم کمک نمی خواین ،فهمید کنارش ایستاده ام وگفت:
    اوا خدا مرگم بده خانم جون ،به چیزی احتیاج دارین ؟
    خدا نکنه اقدس خانم .حوصله ام سر رفته بود گفتم بیام پیشتون .
    شما بفرمایین من این برنج رو دم کنم ،الان میام پیشتون .
    شما راحت باشین .می بخشین اقدس خانم همه زحمتهای ما افتاده گردن شما .
    اینحرفها چیه نازنین خانم ؟ما وظیفه مون رو انجام می دیم. من وقربان به خانمو آقای کیانی خیلی مدیون هستیم .اگه تا آخر عمر هم در رکاب این خانوادهباشیم کم خدمت کرده ایم .
    شما خانواده کیانی رو از کی می شناسین ؟
    مقابلم نشست وگفت :
    ازبچگی .ما توی این خانواده بزرگ شده ایم .واسطه ازدواج من وقربان هم پدرآقا فرهاد بود .وقتی خبردار شدیم آقا فرهاد قراره ازدواج کنه ،خانم کیانیاز من خواستن که با قربان به این خونه بیاییم و در خدمت شما وآقا فرهادباشیم .باعث افتخار ماست که در خدمت شما هستیم .
    اقدسخانم شما لطف دارین .باور کنین که منم شما رو خیلی دوست دارم و از اینکهدارم با شما زندگی می کنم خوشحالم .ببینم اقدس خانم شما بچه هم داری؟
    بله خانم ،دخترم که ازدواج کرده و شهرستانه .پسرم هم که سربازه .
    نوه هم داری ؟
    یک دختر .اسمش پریساست .دو سالشه .خدا رو شکر دخترم خوشبخته .
    به امید خدا یک روز دعوتشون کن بیان اینجا .
    چشم خانم .مزاحمتون می شن .
    این حرفها چیه ؟دوست دارم ببینمشون .
    اونا هم همین طور .
    راستی داشت یادم می رفت .اینا برای شماست .قابلی نداره .
    خانم جان چرا زحمت کشیدین ؟ما که راضی به زحمت شما نبودیم .
    چه زحمتی اقدس خانم ؟ قابل شما رو نداره .یادگاریه .
    قربونتون برم خانم .سلامتی شما خودش برای ما کلی سوغات بود .
    ممنونم .
    بعد از کمی مکث دوباره پرسیدم :
    ببینم اقدس خانم .می تونم یه سوالی ازتون بپرسم ؟ به شرطی که قول بدین راز دار باشین .
    بفرمایین نازنین خانم ،خیالتون راحت باشه.قول می دم به هیچ کس حرفی نزنم .
    توی این مدت که با خانواده آقای کیانی آشنایین به نظرتون چه جور آدمایی اومدن ؟
    خانمجون ،توی این چند سال که من با این خونواده زندگی کرده ام بجز محبت چیزدیگه ای ندیده ام .خونواده آقای کیانی از همون ابتدا ،یعنی از همون وقتیکه من پا به خونواده شون گذاشتم ،افرادی انسان دوست و با کمالات ،مهربان،محترم وسرشناس بودند .به از شما نباشن آدمهای خوبی هستن . زمانی که باخونواده شما آشنا شدن من تهران نبودم .
    وقتی برگشتم این قدر خانم کیانیو فریماه جون از شما و خونواده تون تعریف کردن که برای دیدنتون لحظه شماریمی کردم .این خونواده ،عرسشون رو خیلی دوست دارن .تا اونجایی که من میدونم و آقا فرهاد رو می شناسم جوون خوب ولایقیه .من که هیچ وقت بدی ازشونندیده ام .البته خانم جان ،تو رو خدا از دستم عصبانی نشین ،ولی این رو بگمکه همه دخترهای فامیل آرزوشون بود که زن آقا فرهاد بشن .
    خانمهم چند نفری رو براشون در نظر گرفته بود ،ولی این جور که خودشون می گن،وقتی شما رو دیدن دیگه بقیه از چشمشون افتادن .خانم می گفتن این قدر آقافرهاد شما رو دوست داره که حاضر نیست با یک دنیا عوضتون کنه .من هم وقتیشما رو دیدم با بقیه همنظر شدم .در هر حال امیدوارم خوشبخت بشین .
    تشکر اقدس خانم .دیگه مزاحم کارکردن شما نمی شم ،پس من مطمئن باشم که این حرفها جایی درز نمی کنه ؟
    نازنین خانم خیالتون راحت باشه .اقدس از این اخلاقا نداره .
    بازهم متشکرم .
    احتیاجی به تشکر نیست نازنین خانم .
    وقتی خواستم از آشپزخانه خارج شوم ،گفت :
    خانم باز هم از شما ممنونم .شرمنده مون کردین .
    خندیدم وگفتم:
    احتیاجی به تشکر نیست اقدس خانم .
    او هم خندید و گفت :
    ولی من وظیفه دارم تشکر کنم .
    خواهش می کنم ،قابلی نداره .
    خانم میز رو بچینم ؟
    اجازه بدین یک تماس با فرهاد بگیرم ببینم ناهار میاد یا نه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #64
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    باشه خانم ، من منتظرم ،غذا آماده اس .هر وقت که خبر بدین میز رو می چینم .
    یکراست به طرف تلفن رفتم و شماره کارخانه را گرفتم .وقتی کسی گوشی را برنداشت با خودم گفتم که حتماً فرهاد دارد به خانه می آید .مجدداً به آشپزخانه رفتم وگفتم :
    اقدس خانم کسی گوشی رو بر نمی داره .میز رو بچینین ،اما غذا رو نکشین تا فرهاد بیاد .
    چشم خانم .
    در فاصله ای که میز چیده می شد به اتاقم رفتم و لباسم را عوض و خودم را برای ورود فرهاد آماده کردم .به پایین که برگشتم از اقدس خانم که هنوز مشغول چیدن میز بود پرسیدم :
    نیومد ؟
    نه خانم .شما منتظر می مونین ؟
    بله دیگه الان باید پیداش بشه .ممکنه توی راه باشه .
    شاید هنوز کارخونه اس .
    نه ،گفت اگه بخواد بمونه حتماً زنگ می زنه .
    باشه خانم ،هر چی شما بفرمائین .
    و بعد به آشپزخانه رفت .
    برای اینکه اتلاف وقت کرده باشم ،مشغول تماشای تلویزیون شدم .
    دو ساعتی از تلفن من به کارخانه می گذشت ،اما فرهاد هنوز نیامده بود .کم کم دلم داشت به شور می افتاد . چند بار دیگر با کارخانه تماس گرفتم ، ولی هیچ خبری نبود .نمی دانستم چه کنم .راه می رفتم و با خودم فکرهای مختلف می کردم .ساعت از هشت شب هم گذشته بود ،ولی هنوز خبری از فرهاد نبود .توی اتاق خواب نشسته و به نقطه ای خیره مانده بودم .بقدری در خودم غرق بودم که صدای زنگ تلفن را نشنیدم .وقتی اقدس خانم آمد و گفت که مامان پشت خط است ،تازه متوجه خودم شدم .به طرف تلفن رفتم و گوشی را برداشتم .
    الو ،سلام مامان جان .
    سلام دخترم .حالت چطوره ؟
    خوبم ،ممنون.
    ولی مثل اینکه سرحال نیستی . چی شده ؟
    چرا مامان حالم خوبه .کمی سرم درد می کنه .
    زنگ زدم بگم شب بیایین اینجا .افشین ومهتاب هم هستن .
    مرسی مامان جان ، فرهاد نیست .
    کجاست ؟
    براش کاری پیش اومده رفته بیرون .خودمون قصد داشتیم بیاییم ،ولی متأسفانه نشد .گفت از قولش از شما معذرت خواهی کنم .
    خواهش می کنم عزیزم .خوب اگر مطمئنی که شب دیر میاد خودت بلند شو بیا .می گم شب امین برت گردونه .
    نه مامان جان ،ممکنه فرهاد بیاد .نگفت شب دیر میاد .یک روز دیگه مزاحمتون می شیم .
    این حرفها چیه ؟ شما همیشه مراحمین .باشه دیگه اصرار نمی کنم .هر جور راحتی . از قول ما به فرهاد سلام برسون .
    چشم .
    خوب مادر کاری نداری ؟
    نه به بقیه سلام برسونین .
    باشه ،مواظب خودت باش .خداحافظ .
    خداحافظ .
    وقتی گوشی را گذاشتم متوجه صدای فرهاد شدم .بسرعت در اتاق خواب را باز کردم و دیدم دارد از پله ها بالا می آید .به طرفش دویدم و گفتم :
    فرهاد ،معلومه کجایی؟ دلم هزار راه رفت .چرا زنگ نزدی ؟
    در حالی که می خندید گفت :
    یکی یکی بپرس .می بخشی نازی جان .برام کاری پیش اومد ،مجبور شدم برم کرج .بقدری سریع اتفاق افتاد که نرسیدم تلفن کنم .واقعاً عذر می خوام .
    در حالی که سعی می کردم خونسردی خود را حفظ کنم گفتم :
    فکر نکردی نگرانت می شم ؟ مگه یک تلفن چقدر طول می کشه ؟ از بس فکر وخیال کردم سرم داره از درد منفجر می شه .خوب اگر یک تماس می گرفتی چی می شد ؟ترسیدم من نذارم بری ؟
    نه نازی جان .بخدا این طور نیست .باور کن نرسیدم .بزای کار خونه کاری پیش اومد .باید می رفتم .خودم هم خیلی ناراحت شدم که نتونستم با تو تماس بگیرم .
    نمی دونم چی بگم ،ولی این رو بدون هم خیلی نگران شدم و هم عصبانی .
    می دنوم عزیزم .ببخش .ببینم کسی نیومد ؟
    نه خدا رو شکر هیچ کس نیومد و گر نه نمی دونستم چی باید بگم .
    باز هم عذر می خوام .
    خیلی خوب ,حالا برو لباست رو عوض کن ،بیا پایین شام بخوریم .ناهار که نخوردیم .میز از ظهر تا حالا همین طور چیده شده .
    یعنی تو ناهار نخوردی ؟
    نخیر .به جاش اون قدر حرص خوردم که سیر شدم .
    واقعاً شرمنده ام .الان لباسمو عوض می کنم میام پایین.
    ازت خواهش می کنم از این به بعد اگر چنین اتفاقی برات افتاد ،حتماً به من خبر بده .
    به روی چشم .
    من پایین منتظرتم .
    او به طره اتاق و من به طرف سالن به راه افتادیم .
    آن شب فرهاد دائماً سعی می کرد که جبران خطا کند .بعد از شام پیشنهاد داد که به منزل پدر ومادر من و خودش برویم ،اما وقتی جریان تلفن مامان را برایش تعریف کردم وگفتم برای آنکه او را نگران نکنم مجبور شدم دروغ بگویم ،قرار به شبهای دیگر موکول شد .
    ***********
    روز بعد باید سرکار می رفتم .صبح زود بلند شدم و بعد از اینکه دوشی گرفتم و صبحانه خوردم ،لباس پوشیدم و منتظر فرهاد شدم .وقتی که او آماده شد هر دو با هم از در خارج شدیم و هر کدام جدا از هم به سمت محل کارمان حرکت کردیم .
    در شرکت وقتی به اتاق کارم رفتم ،یکی از همکارانم که در جشن عروسیمان هم حضور داشت تا مرا دید گفت :
    به به نازنین خانم ،خوش اومدین .می گفتن گاوی ،گوسفندی ،چیزی قربونی می کردیم .
    ممنونم میترا جون .
    خوش گذشت ؟
    جای شما خالی بود .
    فرهاد خان حالشون چطوره ؟از زندگی جدید راضی هست ؟
    حالش که خوبه ، ولی سوال دومت رو باید از خودش بپرسی .راستی ببینم کارها در چه حاله ؟
    خوب پیش می ره .اما کارهای تو کمی عقب افتاده که باید خودت رو برسونی .
    راست می گی خیلی کار دارم .فکر کنم مجبور بشم بعد از پایان وقت اداری هم بمونم .
    نه اگر مرتب بشینی سرشون و بی وقفه انجامشون بدی تا آخر ساعت تموم می شه .
    پس با اجازه ات من برم سر کارم .
    برو مشغول شو .
    آن روز تا آخر وقت نشسته بودم ومشغول حساب وکتاب بودم .حتی برای ناهار هم نرفتم .تقریباً آخر کارم بودم و همه کارمندان رفته بودند که صدای در توجهم را جلب کرد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #65
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با گفتن بفرمائین من ،در باز و امین در چهارچوب در ظاهر شد .با لبخندی سلام کردم .وقتی نشست گفت :
    خسته نباشین خانم کیانی .نمی خواین تعطیل کنین؟همه دارن می رن .
    دلم می خواد ،ولی کمی از حسابها مونده .تموم می کنم بعد می رم .
    نازنین خانم توجه دارین که شما با یک ماه پیش کلی فرق دارین .الان ممکنه همسرتون توی خونه منتظرتون باشه .
    فکر نمی کنم .کارش زیاده .آخرشب میاد خونه .
    به هر حال بسه دیگه ،بلند شو جمعشون کن .بقیه اش باشه برای فردا .
    ولی ...
    ولی نداره ،نازی بلند شو معطل نکن .امکان داره تا الان فرهاد اومده باشه خونه .
    خیلی خوب ،باشه .بقیه شو می برم خونه انجام می دم .
    خونه هم نمی شه ببری .
    چرا ؟
    از صبح تا شب که نیستی وهمدیگه رو نمی بینین .شب هم که هردو خونه هستین و می خواین کنار هم باشین ،تو می خوای بشینی سر حساب وکتاب ؟همون قدر که توی شرکت کار می کنی بسه .
    امین واقعاً که .تو باید طرفدار من باشی .
    دروغ که نمی گم .فرهاد بیچاره چه گناهی کرده ؟حالا تا شرکت خالی نشده جمع کن بریم .
    باشه چند لحظه صبر کن .
    تمام وسایلم را جمع کردم و آماده رفتن شدم .وقتی از شرکت بیرون رفتیم ،کنار ماشین ایستاده بودم که متوجه شدم امین ماشین ندارد .پرسیدم :
    پس ماشینت کجاست ؟
    تعمیرگاه ،مثل همیشه .
    بازهم ؟دیگه چرا؟
    صفحه کلاجش خراب شده بود ،فکر می کنم فردا حاضر باشه .
    امین تو رو خدا عوضش کن .خودت خسته نشدی این قدر بردیش تعمیرگاه؟
    چرا ،درصدد عوض کردنش هستم .
    بابا کجاست؟
    بعد از ظهر براش کاری پیش اومد رفت و از اون طرف هم می ره خونه .
    خیلی خوب سوارشو بریم .
    کجا ؟
    خونه دیگه .بریم برسونمت .
    خیلی ممنون خودم می رم .
    باریکلا،از کی تا حالا تعارفی شدی ؟
    تعارف نمی کنم ،خودم می رم .
    امین تو رو به خدا این طوری صحبت نکن .سوار شو بریم .
    نازی جان تعارف نمی کنم .تو تا بخوای من رو برسونی و بعد خودت بری خونه دیر می شه .پس این چه فرقی با موندنت توی شرکت داشت ؟تو برو و من هم الان همین جا یک ماشین می گیرم و می رم .
    بابا مگه چقدر طول می کشه ؟
    هر چقدر هم طول بکشه من نمیام .اصلاً می خوام یک امشب رو پیاده برم خونه . تو هم تا دیر نشده سوار شو برو .من رفتم ،خداحافظ .
    و بعد به راه افتاد .هرچه صدایش کردم ،نایستاد .بعد از رفتنش سوار ماشین شدم و حرکت کردم .
    به خانه که رسیدم فرهاد هنوز نیامده بود .به طبقه بالا رفتم و بعد از استراحت کوتاهی خود را برای ورود او آماده کردم و تا آمدنش مشغول مطالعه شدم .وقتی آمد بقدری خسته بود که می خواست یکراست به رختخواب برود .مقابل در ایستادم و گفتم :
    حالا بیا شام بخور ،بعد برو بخواب .
    نازی جان بقدری خسته ام که دلم می خواد همین جا بخوابم .
    برو یک دوش بگیر سرحال می شی .
    باشه صبح .
    تو حالا خسته ای .تا تو بری حمام کنی منم می گم اقدس خانم میز شام رو بچینه ،شام بخور بعد بخواب .الان که موقع خواب نیست .
    آخه ....
    آخه بی آخه .برو توی حمام الان من حوله ات رو میارم .
    بعد وارد حمامش کردم و در رابستم و گفتم :
    تا بیایی بیرون شام هم حاضره .
    سر میز شام منتظرش نشسته بودم که آمد.با لبخندی گفتم :
    خواب از سرت پرید ؟
    ای کمی .
    حالا شامت رو بخور و بشین تلویزیون تماشا کن ،یا اگر دوست داری کمی با من حرف بزن ،بعد برو بخواب.تازه الان سر شبه.
    نازی باور کن بقدری توی کارخونه خسته می شم که قدرت رانندگی تا خونه رو هم ندارم .
    خوب برای چی اینقدر خودت رو خسته می کنی ؟
    کارم زیاده .نمی تونم کم کاری کنم .اگر خودم هم کم کاری کنم کارگرها هم از زیر کار در می رن .باید خودم هم پا به پاشون بایستم .
    نمی شه کسی که اون هم هم رشته خودت باشه بیاری تا شاید کمی از کارت کم بشه ؟
    چند نفری هستن ،ولی کارخونه به اون بزرگی به مهندسین بیشتری احتیاج داره .اگر صد نفر دیگه هم بیان ،انگار کارگرها فقط منو اونجا می شناسن .
    در هر حال فرهاد جان این قدر خودت رو خسته نکن .فکر خودت هم باش .
    ممنون از این که به فکر منی .
    کار خاصی نمی کنم ،وظیفه مه .
    بعد از شام مشغول تماشای تلویزیون شدم .فرهاد هم داشت با تلفن صحبت می کرد .وقتی صحبتش تمام شد گفت:
    نازی جان دیگه اجازه می دی برم بخوابم ؟
    برو فرهاد جان .برو استراحت کن .
    تو نمیای بخوابی ؟
    نه ،من فعلاً خوابم نمیاد ،تو برو .
    پس شب به خیر .
    شب به خیر .
    ساعت از نیمه شب هم گذشته بود ،اما خواب به چشمانم نمی آمد .وقتی فرهاد را می دیدم که چطور آرام خوابیده است ،خنده ام می گرفت .قیافه با نمکی داشت .با خودم می گفتم ،« فرهاد مرد خوبیه و برای خانواده اش تلاش می کنه .من وزندگیمون رو دوست داره .تا حالا هیچ عیبی توی اون ندیده ام ،غیر از چند مورد کوچیک که ممکنه توی زندگی هر زوجی پیش بیاد .باید کاری کنم که گرایش بیشتری به خانه و خانواده پیدا کنه . من اونو دوست دارم و دلم نمی خواد از دست بدمش .»در همین افکار بودم که خوابم برد .
    صبح وقتی از خواب بلند شدم فرهاد نبود .خودم را آماده کردم و به این خیال که پایین باشد ، برای صبحانه سر میز رفتم .بعد از سلام و صبح به خیر اقدس خانم گفت :
    آقا صبح زود از خواب بیدار شدن و رفتن .گفتن شب زود بر می گردن .
    ممنون اقدس خانم .حالا اگر می شه یک فنجون چای به من بدین .داره دیرم می شه .
    چشم خانم.
    چای را خوردم و خداحافظی کردم و بسرعت به راه افتادم .در اداره بقدری مشغول کار بودم که باز هم زمان از دستم در رفت .کارم که تمام شد به ساعت نگاه کردم .دو ساعتی از ساعت اتمام کار گذشته بود .بسرعت وسایلم را جمع کردم و به طرف خانه حرکت کردم .وقتی رسیدم فرهاد هنوز نیامده بود .به اتاق خواب رفتم و لباسم را عوض کردم و به پایین برگشتم .اقدس خانم گفت :
    آقا فرهاد تلفن کردن و گفتن که کارشون زیاده و نمی تونن شب بیان خونه .
    بعد از اقدس خانم به طرف تلفن رفتم و شماره کارخانه را گرفتم .صدای فرهاد را از آن طرف شنیدم :
    الو سلام .
    سلام نازی .تویی؟
    آره خسته نباشی .
    ممنونم .تو کی اومدی خونه ؟
    نیم ساعتی می شه .نبودم که زنگ زدی .
    اقدس خانم گفت .
    فرهاد چرا شب نمیای خونه ؟
    نازی جان کار دارم .همه کارها ریخته سرم .باید تمومشون رو فردا تحویل بدم .
    یعنی کارات این قدر واجبه ؟
    همین طوره ، وگر نه کی از خونه بدش میاد .
    باشه ،پس فردا زود بیا .یک روز هم به خودت مرخصی بده .
    نمی شه ،هر کاری می کنم نمی شه .
    فرهاد این جوری خودت رو از پا میندازی .کمی هم به فکر خودت باش .
    نگران من نباش .من طوریم نمی شه .
    هر چند که دلم می خواست شب می اومدی ،ولی عیب نداره . خوب دیگه مزاحمت نمی شم .خداحافظ.
    خداحافظ.
    آن شب بعد از اینکه شام مختصری ،آن هم از روی بی میلی خوردم به طبقه بالا رفتم و چون بی خوابی به سرم زده بود تا نزدیکیهای صبح مشغول مطالعه شدم . صبح وقتی خواستم ا ز خانه خارج شوم ،سفارشاتی را به اقدس خانم کردم و بعد خارج شدم .
    در شرکت مشغول کار بودم که تلفنم به صدا در آمد .گوشی را که برداشتم متوجه صدای امین شدم .
    سلام نازی جان ،خسته نباشی .
    سلام امین جان .ممنونم ،شما هم همین طور .
    می بخشی مزاحمت شدم .
    خواهش می کنم .امرتون رو بفرمائین .
    من الان دفتر بابا هستم .اگر کاری نداری چند دقیقه بیا اینجا بابا باهات کار داره .
    خیر باشه .
    هست .چیز مهمی نیست .نگران نباش .
    چشم ،الان میام .
    ما منتظریم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #66
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی به طرف اتاق بابا حرکت می کردم با خودم گفتم ،«یا دوباره توی حسابها اشتباه کرده ام یا اینکه از دستم ناراحت شده اند .از این دو حالت خارج نیست .» با همین افکار وارد اتاق شدم .امین هم آنجا بود .وقتی روبروی پدر نشستم ،بعد از سلام واحوالپرسی از فرهاد ،یک سری حسابهای جدید شرکت را مقابلم گذاشت و گفت که باید تا آخر هفته تمام کنم و تحویل بدهم .نفس راحتی کشیدم و گفتم :
    خیالم راحت شد بابا جون .
    چرا؟
    فکر کردم دوباره اشتباهی کرده ام یا اینکه می خواین ازم گله کنین .
    دختر من هیچ وقت اشتباه نمی کنه ،ولی گله دارم .
    حق دارین بابا جون .
    حالا من هیچی دختر جون ،هر روز می بینمت ،اما اون مادرت چی ؟دلش خیلی براتون تنگ شده.
    باور کنین چند شبه که می خوایم یه برنامه بریزیم تا هم خونه ی شما بیایم ،هم خونه ی پدر فرهاد ،اما نمی شه .
    چرا ؟
    فرهاد شبها تا دیر وقت کار خونه اس .کارش زیاد شده .دیشب هم که اصلاًخونه نیومد .
    نیومد ؟برای چی ؟
    زنگ زد گفت باید یک سری کار رو تحویل بده .حالا چه کاری ،نمی دونم .
    این جوری که خودش رو از پا در میاره .
    منم بهش گفتم ،ولی گوش نمی ده .اون کارش رو خیلی دوست داره .
    خوب همه دوست دارن ،اما تا حدی که به خودشون ضرر نزنه .
    بله حق با شماست ،ولی فکر می کنم از امشب به بعد کمی سرش خلوت بشه .
    به هر حال از قول ما بهش بگو کمتر خودش رو خسته کنه .
    چشم بابا جون .اگر دیگه کاری ندارین برم پایین .
    برو دخترم .
    با اجازه .
    ***********
    عصر که به خانه رفتم اقدس خانم گفت فرهاد هنوز به خانه برنگشته ،اما تلفن زده و گفته است شب زود می آید .یادم آمد دیروز هم همین حرف را زده بود .بعد از کمی استراحت خواستم شماره کارخانه را بگیرم که زنگ در به صدا در آمد .تا اقدس خانم گفت آقا فرهاده ،گوشی را گذاشتم و به استقبالش رفتم .
    سلام خسته نباشی .
    سلام .ممنونم.
    داشتم شماره کارخونه رو می گرفتم .معلومه خیلی خسته ای .
    تقریباً.
    برو کمی استراحت کن .
    نه می خوام پایین بشینم ،تو تنهایی.
    فکر منو نکن .برو بالا کمی بخواب .
    پس زود بیدارم کن .
    باشه ،برو .
    دو ساعتی گذشت .میز را چیدم و فرهاد را صدا کردم .سر میز نشسته بودیم که گفتم :
    خواب خوبی بود ؟
    آره واقعاًلازم بود .دیشب تا صبح بیدار بودم .
    فرهاد تو رو خدا این قدر خودت رو خسته نکن .کمی هم به خودت برس .
    مدتیه که کار توی کارخونه زیاد شده .تا روی غلتک بیفته کار من هم کم نمی شه .تا اون موقع باید صبر کنیم .
    من که حرفی ندارم ،فقط نگران سلامتیت هستم .
    ازت ممنونم که این قدر به فکر منی ،ولی چه کنم ؟
    امیدوارم کارتون زودتر کم بشه .
    امیدوارم .
    بعد از چند لحظه گفتم :
    راستی فرهاد برای پنج شنبه و جمعه که قرار نداری .
    برای چی ؟
    می خوام زنگ بزنم خونه خودمون و بگم پنج شنبه می زیم اونجا .جمعه هم می ریم خونه شما .از وقتی از سفر برگشتیم هنوز خونه اونا نرفتیم .
    راست می گی ،اصلاً یادم نبود ،ولی تا اون موقع نمی تونم چیزی بگم .باشه چهارشنبه شب زنگ بزن .
    ممکنه برنامه ای بذارن .
    خوب زنگ بزن بگو شاید بیایم ،شاید هم نه .
    این جوری که نمی شه .
    باشه من فردا شب تلفنی خبرشو می دم .
    مگه فردا شب هم نمیای خونه ؟
    امکان داره فردا شب هم توی کارخونه بمونم.
    فرهاد؟
    جان .
    دیگه چرا ؟
    خوب کار دارم عزیزم .
    به خدا اگه این جوری ادامه پیدا کنه من ....
    تو چی ؟
    من دیگه خسته شده ام .خوب دوست دارم شوهرم شبها خونه باشه ،مثل بقیه مردها .
    خوب کار دارم نازی جان .
    آخه این چه کاریه که به جای از صبح تا شب ،از شب تا صبح باید انجام بشه ؟
    از صبح تا شب هم انجام می شه ،ولی تموم نمی شه .به خاطر همین مجبورم .تو فقط دعا کن که زود تموم بشه .
    من دعا می کنم ،ولی یک دعای دیگه هم می کنم .
    چه دعایی؟
    بعداً بهت می گم ،ولی فرهاد ،فردا شب که زنگ می زنی باید بهم بگی که برای آخر هفته برنامه ای نداری.
    ببینم زوره ؟
    زور که نه ،ولی ازت می خوام این طور باشه .
    سعی می کنم .
    فردای آن شب فرهاد زنگ زد و گفت هیچ برنامه ای ندارد و می توانم قرار بگذارم ،بلا فاصله با خانه هر دویمان تماس گرفتم و گفتم که برای پنج شنبه و جمعه به منزل آنها خواهیم رفت .آخر شب بود .مشغول مطالعه بودم که ناگهان فکرم از کتاب خواندن به سوی دیگر منحرف شد .با خود فکر می کردم که این چه کاری است که فرهاد را تا صبح سر پا نگه می دارد.خیلی دلم می خواست از نزدیک محل کار او را می دیدم تا بفهم چه جور کار می کند .حتماً مهندس خبره ای است که این جور وجودش لازم است ،ولی فرهاد باید کمی هم به فکر خانه و زندگیش باشد.
    ناسلامتی ما تازه عروس و داماد هستیم .
    باید مدام به گردش و تفریح و مهمانی های مختلف برویم ،ولی از روزی که از ماه عسل برگشته ایم درگیر کار شده ایم .نکند کارکردن من مشکلی ایجاد کند ؟یا شاید فرهاد را از خانه فراری بدهد؟من که صبحها بعد از او می روم و شبها قبل از او برمی گردم .در خانه هم که کارها را اقدس خانم انجام می دهد و نمی گذارد دست به سیاه و سفید بزنم ،اما نه حتماً همین طور که می گوید کارش زیاد است .این پروژه را که تحویل بدهد دیگر نمی گذارم پروژه های به این سنگینی بگیرد .خدا می داند من بیشتر از هر چیز نگران سلامتی خودش هستم .
    در همین افکار بودم که ......

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #67
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خوابم برد.صبح که از خواب پریدم به ساعت نگاه کردم .از وقت اداری گذشته بود .بسرعت لباس پوشیدم و آماده رفتن شدم .وقتی به شرکت رسیدم ،بعد از اینکه با هشدار روبرو شدم ،به اتاق کارم رفتم ومشغول انجام کارهایم شدم .
    آن روز تا شب بقدری گیج و منگ بودم که خودم هم تعجب کردم .حتی شب در انجام مقداری از حسابهای شرکت که به خانه آورده بودم و فردا را به خاطرشان مرخصی گرفته بودم مشکل ایجاد شد ،اما هر طور بود تا قبل از آمدن فرهاد قسمتی از آنها را انجام دادم و بقیه را جمع کردم و مثل همیشه منتظر آمدن او شدم .
    دلم نمی خواست کار کردنم خللی در زندگیم ایجاد کند .صبح هم بعد از رفتن او دوباره مشغول انجام بقیه حسابها شدم .خوشبختانه فرهاد آن شب زود به خانه آمد .از این بابت خیلی خوشحال شدم .با هم از هر دری صحبت کردیم .تا نزدیکهای صبح بیدار بودیم و وقتی به خواب رفتیم ،ساعت از شش گذشته بود .
    نزدیکیهای ظهر بود که از خواب بلند شدم و برای رفتن به بهشت زهرا آماده شدم .چون فرهاد هنوز در خواب بود ،یادداشتی نوشتم ورفتم .تا بعد از ظهر پیش سعید بودم وبعد از عذر خواهی به دلیل چند هفته تأخیرم به درد دل با او پرداختم .
    وقتی به خانه رسیدم ،فرهاد سر میز ناهار منتظر نشسته بود .لباسم را عوض کردم ومقابلش نشستم .با لبخندی گفت :
    خسته به نظر می رسی.
    خسته ی راهم ،راه زیاده .
    حالش خوب بود ؟
    حالش ؟ آره خوب بود ،مثل همیشه سلام رسوند .
    ناهارت رو بخور برو بخواب تا عصر سرحال باشی .
    فرهاد می بخشی که امروز وقتی خواب بودی رفتم .
    حرفش رو هم نزن ،غذا یخ می کنه ،بخور .
    چشم .
    نزدیکهای غروب بود که به طرف خانه پدر حرکت کردیم .تا آخر شب آنجا بودیم وشب بسیار خوبی را گذراندیم .فردا هم ناهار خانه افشین بودیم و تا پاسی از شب را نیز در منزل آقای کیانی گذراندیم .شنبه شب بود که فرهاد را مشغول صحبت با پدرم دیدم .وقتی صحبتش تمام شد پرسیدم :
    بابا بود؟
    آره .
    تو زنگ زدی ؟
    آره ،تلفن کردم برای پنج شنبه همین هفته شام دعوتشون کنم .حالا هم می خوام یک زنگ به خونه ی خودمون و افشین بزنم .راستی تلفن آقای خرسندی و دخترشون رو ندارم بده ،می خوام خودم دعوتشون کنم .
    ببینم فرهاد،مگه خبریه ؟
    بله ،اونم چه خبری .پنج شنبه ماه گرد ازدواجمونه می خوام یه جشن کوچیک بگیرم .
    راست می گی؟ من اصلاً یادم نبود.
    تا من شماره ی خونه مونو می گیرم ،تو هم اون شماره هایی رو که گفتم بردار بیار .
    مهمانان قریب به پنجاه نفر بودند که همگی از فامیل وتعدادی از دوستان بودند.
    بلند شدم و به طرف پله حرکت کردم .فرهاد صدایم کرد و گفت:
    راستی نازی ،فردا اگر تونستی کمی زود بیا خونه .
    برای چی ؟
    می خوام بریم لباس بخریم .
    لباس برای کی ؟
    برای خودمون دیگه .
    ولی ما که این همه لباس داریم .
    می دونم ،ولی می خوام بریم لباس بخریم .تو به سلیقه ی خودت برای من ،من هم با سلیقه ی خودم برای تو.
    باشه ببینم چی می شه .
    فردا عصر کمی زودتر از شرکت خارج شدم .وقتی به خانه رسیدم ،همراه با فرهاد که او هم تازه رسیده بود به قصد خرید از خانه خارج شدیم .بعد از ساعتی گشتن در مغازه ها بالاخره لباسی را که مورد پسند هردویمان بود خریدیم .
    در شب مهمانی همان طور که قبل از برنامه ریزی شده بود ،همه چیز خوب برگزار شد .همه ی مهمانها حضور داشتند .آخر شب وقتی همه منزلمان را ترک گفتند ،روی کاناپه نشستم و به خانه ریخت وپاش خیره شدم .فرهاد که از حیاط آمد و مرا در آن حال دید گفت:
    چته نازی ؟چرا قنبرک زدی ؟
    هیچی ،ولی دارم فکر می کنم کی و چه جوری باید اینجا رو مرتب کنم ؟
    خوب تو نکن .اقدس خانم می کنه .
    اون بیچاره تا همین حالا هم خیلی زحمت کشیده .اصلاًخوب نیست دست تنها...
    حالا بلند شو بریم بخوابیم که دارم از خستگی وا می رم. فردا هم به اقدس خانم کمک می کنیم.
    تو برو من چراغها رو خاموش می کنم میام.
    به اتاق خواب که رسیدم فرهاد داشت مجله می خواند . با دیدن من مجله را بست و روی تخت نشست . وقتی پشت میز آرایش نشستم ،از دیدن چهره اش در آینه خنده ام گرفت .سعی کردم خودم را کنترل کنم .پرسید :
    چرا می خندی ؟
    به قیافه ی تو می خندم .
    مگه قیافه ی من چشه ؟
    می خوای خودمو بکشم کنار تا قیافتو توی آینه ببینی ؟آخه به چی اینطوری زل زدی؟
    به تو!
    به من؟
    آره به تو .نازنین می دونی روز به روز داری خوشگلتر می شی ؟می خوام اعترافی بکنم .
    خوب بکن .
    نازی بد جوری عاشقت شده ام .
    خوبه ،بس کن دیگه .پینوکیو!دماغت دراز شده .
    بلند شد و در آینه نگاهی به صورتش انداخت و دستی به بینی اش کشید ،زدم زیر خنده.
    ولی نازنین من راست می گم ،باور کن.
    داشتم صورتم را پاک می کردم .برگشتم و نگاهش کردم :
    آگه راست گفته باشی پس من واقعاًدختر خوشبختی هستم .
    خوشحالم .امیدوارم حقیقتاً همین طور باشه .
    بلند شدم و چراغ را خاموش کردم .
    من هم خوشحالم .
    رفتم بیرون و لیوانی آب نوشیدم .به اتاق که برگشتم فرهاد خوابیده بود .کنارش خزیدم و من هم بعد از دقیقه ای به خواب رفتم .
    **********
    روزها از پس هم می گذشتند و ما هر دو کنار هم زندگی خوبی داشتیم .روزها دنبال کار و فعالیت و شبها در خانه کنار هم بودیم ،البته بعضی شبها فرهاد مجبور می شد به علت کار و فعالیت زیاد کارخانه، شب را آنجا بگذراند.به هر حال ایام شیرینی بود.
    یک سال از ازدواجمان می گذشت .فرهاد جشن بزرگی به خاطر سالگرد ازدواجمان در یکی از هتلهای بزرگ برگزار کرد .آن شب مسائل زیادی برایم روشن شدند .اندیشیدم که باید بسیار مواظب زندگیم وفرهاد باشم .فرهاد هر جا که می رفت ،در دل همه جا می گرفت و بعضی ها خوش اخلاقی و آداب دانی اش را به حسابهای دیگر می گذاشتند .من باید کاملاً چشمانم را باز نگه می داشتم .
    دو ماه دیگر گذشت و تمام سعی من این بود که خوشبختیم از هم نپاشد .همیشه سعی می کردم ،حتی با وجود اقدس خانم خودم سهمی از کارهای خانه را بر عهده داشته باشم .هیچ دوست نداشتم کار کردنم در بیرون از خانه برایم اشکال تولید کند .از وضعیت موجود راضی بودم وهیچ تغییری را در لازم نمی دیدم .هنگامی که مادر یاد آوری کرد که بهتر است زودتر به فکر بچه باشم ،با آن که هنوز بچه دار شدن را زود می دانستم ،ولی موضوع را با فرهاد در میان گذاشتم .او نیز گفت که هنوز کمی زود است و الان زمان بهره گرفتن از نیروی جوانی است و برای بچه دار شدن هیچ وقت دیر نیست .واقعاً به سعادت رسیده بودم .از این که فرهاد حرف مرا درک می کرد و با من هم عقیده بود ،واقعاً خوشحال بودم و امیدوار که این سعادت تا ابد ادامه یابد ،اما....
    فصل 12 هم تموم شد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #68
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    همه جریانات از یک سرما خوردگی ساده شروع شد .یک هفته بود که به علت سرما خوردگی در خانه خوابیده و به صلاحدید فرهاد به شرکت نرفته بودم .شنبه بود .بلند شدم و لباس پوشیدم تا سرکار برگردم .
    نازی کجا ؟
    دارم می رم شرکت .
    با این حالت ؟
    من دیگه کاملاً خوب شده ام و می تونم برم سر کار.
    ولی تو هنوز سرفه می کنی .سردردت هم که خوب نشده .
    توی این یک هفته که خونه بودم ،پوسیدم .سرکار مریضی یادم می ره .
    امروز رو هم استراحت کن فردا برو .
    مطمئن باش تا عصر بهتر می شم .بذار برم .
    من که حریف تو نمی شم .پس صبر کن برسونمت.
    خودم می رم .تو کار داری دیرت می شه .
    این از هر کاری واجبتره .نمی خوام دوباره از حال بری .بعد از ظهر هم صبر کن ،خودم میام دنبالت .
    با احتیاط از حیاط پر برف رد شدم و داخل ماشین نشستم .
    وارد شرکت که شدم ، مستقیماً به سمت اتاق خودم حرکت کردم .افشین را در راهرو دیدم.بدون سلام فقط نگاهم کرد.خندیدم و گفتم :
    افشین چرا این طوری نگاه می کنی ؟
    تو مگه مریض نبودی چرا پاشدی اومدی ؟
    مریض بودم ،ولی خوب شده ام و می تونم کار کنم ؟
    بابا تو دیگه کی هستی ؟
    من ؟من خانم نازنین مبینی ،خواهر آقای افشین خان مبینی .
    چه طوری اومدی ؟تنهایی چه جوری رانندگی کردی ؟
    فرهاد رسوندم .عصر هم میاد دنبالم .راستی بابا وامین اومدن ؟
    آره توی اتاقشون هستن .این امین بیچاره اون قدر کار سرش ریخته که چند شبه نصف شب می ره خونه .اصلاً نمی دونم چرا این جوری شده .اشتباه از کارمند دیگه ای بود ،ولی امین داره جورشو می کشه.
    منم که توی این هفته کلی کارهام عقب مونده .
    برو ،فقط کنار شوفاژبشین .دم پنجره نرو .
    طرفهای عصر بود .دفترها و پرونده ها را جمع کردم .منتظر فرهاد بودم .نگاهی به ساعتم انداختم که ضربه ای به در اتاق خورد و امین وارد شد .با همان لبخند همیشگی اش گفت :
    سلام خانم ،خسته نباشی .
    سلام امین ،حالت چطوره ؟
    من که خوبم ،تو چطوری ؟می بینم خیلی بهتر شدی .
    آره بهترم .
    امروز اون قدر کار داشتم که اصلاً نرسیدم سری بهت بزنم .
    افشین می گفت خیلی کار می کنی . کارهای منم تلنبار شده بودن .
    اگه آماده شدی بریم .
    کجا ؟
    خونه دیگه ،می خوام برسونمت .
    ممنون، فرهاد میاد دنبالم .
    نمیاد.
    نمیاد ؟ از کجا می دونی ؟
    امروز زنگ زد گفت توی کارخونه کاری پیش اومده نمی تونه بیاد دنبالت .شب هم نمیاد خونه .ازم خواست برسونمت .حالا حاضر شو بریم .
    نه تو کار داری ،آژانس می گیرم می رم .
    کار ندارم .فردا انجام می دم .در ضمن فرهاد خواسته من ببرمت .من که می گم ،بیا بریم خونه ،مامان خوشحال می شه .فرهاد هم که شب نمیاد.
    نه .برم خونه راحتترم ،ولی امین تو رو خدا...
    وای ،چقدر تعارف می کنی .بیا بریم دیگه .
    از شرکت خارج شدیم .برف زیادی باریده و تمام شهر را سپید پوش کرده بود .منتظر شدم تا امین ماشین را از پارکینگ خارج کند.
    هنوز گرم نشده بودم .پالتویم را محکمتر به خودم پیچیدم .
    نازی ،دوشنبه بیا پیش ما .افشین اینا هم میان .
    چه خبره مگه ؟
    تقویم نداری ؟نگاه کن .
    تقویم را از کیفم در آوردم و به تاریخ نگاه کردم .تولد پدرم بود .
    قرار شده جشن کوچکی بگیریم .البته پدر خبر نداره .
    عالیه ،حتماً میام .
    سرگرم گفتگو بویم که ناگهان ماشین خاموش شد و امین هر چه تلاش کرد نتوانست دوباره روشنش کند و کنار خیابان ماندیم .
    باز این ابوقراضه خراب شد؟
    خیلی دلت بخواد.ماشین به این خوبی .
    آره جون خودت .بابا بفروشش و خودتو خلاص کن .
    شاید ،ولی فعلاً که باید برسونمش به تعمیرگاه .نازی خیلی بد شد ،صبر کن درها رو قفل کنم ،یک ماشین بگیرم بریم .
    نه ،ببین امین .ماشین رو بگیر من خودم می رم .تو هم برو به کارهات برس .
    این طوری که نمی شه ،تنها نمی شه بری .
    چرا خیلی هم می شه .تا همین جا هم خیلی به زحمت افتادی.
    ماشین آمد.سوار شدم و با امین خداحافظی کردم .به خانه که رسیدم ،خواستم کرایه را حساب کنم فهمیدم امین قبلاً حساب کرده است.
    در را باز کردم .هوا سرد بود .سریعتر قدم برداشتم که زودتر به خانه برسم .اقدس خانم کنار در سالن ایستاده بود .همینطور که می رفتم ،ناگهان پایم لیز خورد و نقش زمین شدم و برای چند لحظه اصلاً نتوانستم حرکت کنم .اقدس خانم که این صحنه رو دید ،شتابان به کمکم آمدو با هول وهراس بلندم کرد و به سالن رفتیم .از شدت درد نمی توانستم حرکت کنم .بزحمت تا کنار شومینه رفتم و روی کاناپه نشستم .اقدس خانم با عجله پتویی آورد و روی دوشم انداخت و نشست و شروع کرد به مالش دادن پایم .مدام نگران بود که حالا جواب آقا فرهاد را چه بدهد.
    آخه مادر جون کمی آهسته تر میومدین .حالتون خیلی خوب بود،پا درد هم اضافه شد .
    نمی دونم یکدفعه چی شد .شما خودتونو ناراحت نکنین بهتر می شم .
    خیلی خوب .صبر کنین برم کیسه ی آب جوش رو بیارم .گرم باشه بهتره .
    کیسه ی آب جوش را آورد و پایم را با چند مدل پماد و داروی گیاهی که فقط خودش می دانست چه هستند ماساژ داد وچند دستمال روی آن بست .احساس خواب آلودگی می کردم .چشم که گشودم و به ساعت دیواری پذیرایی نگاه کردم دیدم که ساعتی در خواب بوده ام .به زحمت بلند شدم ودر رختخوابی که اقدس خانم پهن کرده بودم نشستم .درد پایم کمتر شده بود .از سوت وکوری خانه فهمیدم که فرهاد هنوز نیومده است ودوباره خوابم برد.
    سپیده دمیده بود که بیدار شدم .چند بار اقدس خانم را صدا کردم ،ولی جوابی نشنیدم .سعی کردم بلند شوم .وارد اتاق شد و محکم به پشت دستش زد وگفت:
    اوا،خدا مرگم بده .نازنین خانم،باز که دارین بلند می شین .
    سلام .
    سلام دخترم .
    چند بار صداتون کردم ،اما جواب ندادین گفتم بیام دنبالتون .
    با این پا؟
    بهتر شده ام می تونم راه برم .
    مادر جون استراحت کنین .چایی می خورین براتون بیارم .داغه داغه .
    نه ممنون،الان میل ندارم .فرهاد زنگ نزد ؟
    چرا آقا دیشب زنگ زدن .می خواستن حال شما رو بپرسن گفتم خوابین .
    اقدس خانم چیزی بهش نگفتین که ؟
    نه ،نگفتم .
    من کمی سرم درد می کنه .می رم بال کمی دراز بکشم .
    وقتی بلند شدم ،متوجه کت ولباسهای فرهاد شدم .لنگان لنگان خودم را پایین رساندم .ساعت حدود ده بود .پشت میز نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.روبرویش نشستم .نگاه متعجبش را از پایم گرفت وگفت :
    نازی ،چرا این طوری راه می ری ؟
    جوای سلامم رو ندادی .
    سلام .حالا بگو چرا می شلی ؟
    چیزی نیست ،خورده ام زمین .
    با عصبانیت فریاد کشید :
    زمین ؟کجا ؟چقدر دیروز بهت گفتم از خونه نرو بیرون .ببین با خودت چه کار کردی.
    فرهاد چرا داد می زنی ؟من توی همین خونه خورده ام زمین .ربطی به بیرون نداره .
    با همان حالت گفت:
    چطوری خوردی زمین ؟
    سکوت کردم .عصبانی شد و گفت:
    من با تو هستم نازنین .پرسیدم چطوری خوردی زمین ؟
    تا آروم نگیری نمی گم .
    داری لج می کنی ؟
    لج نمی کنم فرهاد،ولی ببین سر یک زمین خوردن کوچیک صبح اول صبحی چطوری عصبانی شدی؟
    من نگران تو هستم .
    بی مورده .(ایول خوب ضایعش کردی )
    دست شما درد نکنه .حالا می گی چی شده یا نه؟
    دیشب که داشتم با امین میومدم خونه ،توی راه ماشینش خراب شد و....
    وهمه چیز را همان طور که اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم .
    ولی اقدس خانم چیزی به من نگفت .
    من ازش خواستم .نمی خواستم الکی ناراحت بشی .
    یک بار از این برادر زنمون یه چیزی خواستیم ،اونم که این طوری انجامش داد.
    چی می گی فرهاد؟مگه خراب شدن ماشین دست خودش بود؟
    حداقل می تونست باهات بیاد و بعد برگرده .
    ماشین بدجایی خاموش شد .تازه خودش خیلی اصرار کرد که بیاد ،خودم نذاشتم .
    خوب داری ازش دفاع می کنی .
    نکنم ؟ در ضمن زمین خوردن من توی خونه بوده .اون اگر هم باهام میومد ،تا دم در میومد ،تو که نمی اومد .تو هم این قدر تقصیرها رو ننداز گردن اون .
    چشم خانم ،چشم .پس بفرمایین ما نباید نگران زنمون باشیم .
    تو اگه به فکر من بودی، خودت میومدی دنبالم . به امین هم نمی گفتی و حالا هم تقصیر رو به گردنش نمی انداختی.
    خوبه ،خوبه، بسه دیگه . چشممم کور از این به بعد خودم میام دنبالت.
    خیلی ممنون . از این به بعد خودم همه جا می رم. احتیاجی به کسی ندارم .
    خوب خدا رو شکر که به کسی احتیتاج نداری . ما هم اینجا لولوی سر خرمنیم .
    فرهاد اصلا تو امروز چه ات شده؟چرا اینقدر بداخلاقی ؟ هرچی دلت می خواد می گی.
    چیزیم نیست ، خوب و خوبم .
    معلومه. فقط اینقدر عصبانی و بد اخلاقی که نمی شه با هات حرف زد .دنبال یکی می گشتی که دق دلت رو سرش خالی کنی؟
    بلند شد تا از آشپزخانه خارج شود . صورتش را مقابل صورتم گرفت و گفت:
    هر طور دوست داری فکر کن .اصلاً برام اهمیت نداره .
    بعد خارج شد .بقدری از دستش عصبانی بودم که می خواستم سرم را بکوبم به دیوار .چشمانم را بستم و سرم را گذاشتم روی میز.صدایش را بلندتر کرد و با همان لحن ادامه داد:
    در ضمن شما تا اطلاع ثانوی از خونه بیرون نمی رین تا هم سرماخوردیگیتون خوب بشه ،هم این دسته گلی رو که به آب دادین درست بشه ،خداحافظ.
    ورفت .به اتاق خواب رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم .آن قدر در افکارم غرق بودم که متوجه قطره اشکی که از گوشه چشمم چکیده بود ،نشدم .
    فرهاد امین را دوست داشت و مطمئناً علت عصبانیتش چیز دیگری بود .من باید فرهاد را از این اشتباه در می آوردم .با صدای زنگ تلفن گوشی را برداشتم .صدای امین که در گوشی پیچید تمام غمهایم را فراموش کردم .بی اندازه به او وابسته بودم .
    بعد از سلام واحوالپرسی وعذر خواهی از این که دیشب نتوانسته بود زنگ بزند توضیح داد که ماشین را به تعمیرگاه برده است و بعد هم قرار فردا شب را یادآوری کرد .بعد از نیم ساعتی گفتگو خداحافظی کردیم .سرم بی اندازه درد می کرد .پایین رفتم .اقدس خانم را پیدا کردم و از او خواستم ناهار قرمه سبزی درست کند.
    دو ساعتی از ظهر گذشته بود .پشت میز آشپزخانه نشسته بودم و همچنان منتظر بودم .با آن که از شب گذشته غذا نخورده بودم ،اصلاً اشتها نداشتم .بلند شدم و هنگامی که می خواستم به اتاق خوابم بروم ،از اقدس خانم خواستم او هم برود و استراحت کند .
    وارد اتاق شدم .احساس خفگی می کردم .پنجره را گشودم و هجوم هوای سرد را به درون پذبرا شدم .کتابی را برداشتم و مشغول خواندن شدم ؛اما چیزی نمی فهمیدم .از خودم به خاطر این که این گونه روزم را خراب کرده بودم لجم گرفت .حدس می زدم فرهاد شب به خانه نیاید ،ولی آرزو کردم حداقل برای فردا خودش را برساند .البته می توانستم با او صحبت کنم و کاری کنم که همه چیز را فراموش کند .چند بار شماره ی کارخا نه را گرفتم ،ولی پشیمان شدم .نمی خواستم مزاحمش شوم .
    حدسم درست از آب در آمد و آن شب او به خانه نیامد .تا نیمه های شب مقابل پنجره نشستم و بارش برف را تماشا کردم .صبح وقتی بیدار شدم ساعت از نه گذشته بود .با نگاهی به اطرافم متوجه شدم که فرهاد هنوز برنگشته است .بلند شدم وکمی اتاقم را مرتب کردم .خواستم پایین بروم که متوجه شدم آمد .برگشتم و روی صندلی نشستم .
    وارد اتاق که شد ،طرفش رفتم و با گشاده رویی سلام کردم .وقتی با سردی جوابم را داد ،لبخند روی لبم ماسید .به روی خودم نیاوردم و باز لبخند زدم و خواستم پالتویش را بگیرم وآویزان کنم ،ولی این کارهم بی فایده بود و خودش آنرا آویزان کرد و از اتاق بیرون رفت .روی تخت نشستم و در حالی که گیج ومنگ بودم از ریزش اشکهایم جلوگیری کردم و تا زمانی که دوباره به اتاق بازگشت حرکت نکردم .وارد شد و کنارم نشست .گفتم :
    فرهاد،صبحانه نمی خوری؟
    نه میل ندارم ،می خوام چند ساعت بخوابم .
    حمام هم نمی ری ؟خستگیتو برطرف می کنه .
    وقتی بلند شدم می رم.
    حتی یک فنجون چای هم نمی خوری ؟
    گفتم که نمی خورم .ساعت رو بذار روی دوازده می خوام برم .
    کجا؟
    کارخونه.
    ولی تو که الان اومدی .
    کار دارم .اومدم کمی استراحت کنم .باید برگردم .
    ولی شب باید خونه باشی .
    چرا ؟
    می خوایم بریم خونه ی بابا ،آخه تولدشه .
    خوب تو برو .از جانب من هم عذر خواهی کن .بگو کار داشت .
    من گفتم که ما هم می ریم .
    خوب چکار کنم ؟نمی تونم که کارخونه رو ول کنم .
    حداقل چند ساعتی بیا بریم سری بزنیم و برگردیم.
    نمی تونم .اگر می شد که میومدم .
    می شه .خودت نمی خوای بیای .
    تو هر طور دوست داری فکر کن .
    یعنی کارت این قدر مهمه ؟
    بله .
    حتی بیشتر از زندگیت ؟
    در بعضی موارد بله ،تازه خبری نیست که حتماً بخوام بیام .
    از شدت خشم نمی توانستم خودم را کنترل کنم ،بلند شدم و با عصبانیت گفتم :
    واقعاً هم برای خودم متأسفم ،هم برای تو.
    بعد به طرف در رفتم وادامه دادم :
    ساعت رو هم خودت کوک کن .به من هیچ ربطی نداره .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #69
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خارج شدم ودر را محکم بستم و وارد اتاق کارم شدم .رفتار فرهاد بکلی تغییر کرده بود .هر کاری می کردم آرام نمی شد .نمی توانستم باور کنم که این همه بد اخلاقی فقط به خاطر زمین خوردن ساده ی من باشد .فکر کردم ممکن است در شرکت برایش مشکلی پیش آمده باشد .تصمیم گرفتم هر طور شده خودم مسأله را حل کنم .ساعتی که از اتاق خارج شدم ،متوجه شدم فرهاد رفته و حتی از من خداحافظی هم نکرده است .اصلاً میل خوردن چیزی نداشتم .
    باید تلفن می زدم و به خانواده اطلاع می دادم که شب نمی رویم ،ولی چه جوری ؟از شرمندگی آب شدم .به هر نحوی بود شماره ی خانه را گرفتم . خدا خدا می کردم امین گوشی را بردارد .غیر از او با هیچ کس دیگری نمی توانستم حرف بزنم .بالاخره خودش گوشی را برداشت . خدا را شکر کردم که چهره اش را نمی بینم .بالاخره هر جوری بود موضوع را به او گفتم و گفتم که فرهاد خبر نداشته و مهمان دعوت کرده است .از او خواستم موضوع را هر طوری بگوید که زیاد ناراحت نشوند .
    تا هنگام شب پا به پایین نگذاشتم و خودم را سرگرم کارهای بیهوده کردم .سیم تلفن را هم بیرون کشیدم .ساعت نزدیک یک بامداد بود .زیر نور چراغ خواب مشغول ورق زدن مجله ای بودم که فرهاد آمد .بی اعتنا به آمدنش کار خود را انجام دادم .مقابلم نشست و گفت:
    سلام .
    ووقتی پاسخی از من نشیند دوباره گفت :
    سلام کردم .مثل این که مطالب اون مجله خیلی مهمتر از جواب سلام منه .
    تصمیم گرفتم مثل خودش جواب بدهم .
    بعضی وقتی ها بله .
    باریکلا ...آفرین .
    ممنون .
    از جایش بلند شد و کنارم نشست و مجله را از دستم بیرون کشید وگفت:وقتی من صحبت می کنم ،دوست دارم به من نگاه کنی .
    مجبور نیستم .
    هستی .
    جداً؟
    واقعاً.
    با این که اصلاً مایل نیستم این کارو می کنم .
    متشکرم .
    بفرمایین .
    می خوام معذرت خواهی کنم .
    بابت چی ؟
    بابت امروز،دیروز.نیومدنم به تولد بابات،خلاصه همه چیز .
    خوب من باید چه کار کنم ؟
    عذرخواهیم رو بپذیری .
    حالا؟
    مگه حالا چشه ؟
    حالا که مهمونی تموم شده ونرفتیم؟ حالا که از دستمون ناراحت شده ان ؟تو هر چی دلت خواست به امین گفتی ،حالا اومدی مغذرت خواهی کنی که چی بشه ؟
    خوب معذرت خواهی مال بعد از اشتباهه دیگه نه قبلش .
    خندیدم وگفتم :
    ولی این باید آخریش باشه ها .
    قول می دم .
    در ضمن فردا هم باید بریم خونه بابا اینا .
    چشم ،حتماً.
    شام خوردی ؟
    نه کجا خوردم .توچی؟ خوردی ؟
    نه ،می رم پایین یه چیزی پیدا کنم .
    ******************
    صبح طبق معمول به شرکت رفتم .در راهرو امین وافشین را دیدم که تازه از راه رسیده بودند .در مقابل نگاههای متعجب آنها همه چیز را توضیح دادم ،ولی از اختلافم با فرهاد حرفی نزدم و گفتم بیشتر به خاطر درد پایم بود که نیامدم .افشین نفسی کشید وگفت:
    خیالم راحت شد .
    چون خوردم زمین خیالت راحت شد .
    نه بابا ،فکر کردم شاید با فرهاد مشکلی داشتی که نیومدی .
    نه اصلاً ،هیچ وقت از این فکرها نکن .تو چی امین ،تو چی فکر کردی ؟
    چهره اش کمی گرفته بود گفت:
    من، هیچی ،هیچ فکری نکردم ،ولی الان بیشتر از دست خودم عصبانی هستم . اگه اون روز باهات اومده بودم این اتفاق نمی افتاد .
    ای بابا ،تو دیگه چرا این حرف رو می زنی ؟مگه زمین خوردنم دست تو بود ؟مثلاً اگه تو بودی کولم می کردی و می بردی ؟من باید این زمین رو می خوردم .
    حالا فرهاد چی می گه ؟حتماً من رو مقصر می دونه ؟
    کی ؟ فرهاد ؟اصلاً .اون هم گفت مقصر خودم بودم که بی احتیاطی کردم .در ضمن به مامان وبابا هم چیزی نگو .امشب میائیم اونجا .باید از بابا عذر خواهی کنم .
    شب به همراه فرهاد به خانه بابا رفتیم .شب واقعاً عالی ای بود .طبق قراری که گذاشته بودیم ،فرهاد هم صحبتی از اختلافمان نکرد .ژاکت وپلور زیبایی همراه با یک ادوکلن خوشبو خریده بود که هردو مورد پسند پدر واقع شدند .هنگامی که به خانه برگشتیم ،از این که همه چیز به حالت عادی برگشته بود خوشحال بودم .
    ********************
    ماهها گذشتند .من بقدری مشغول کار در شرکت بودم که بکلی همه چیز را فراموش کرده بودم و همه ی تلاشم سر وسامان دادن به زندگیم بود .نمی خواستم هیچ وقفه ای در زندگی ام ایجاد شود .تنها مسأله ای که بسیار عذابم می داد ،زیاد شدن غیبت های فرهاد بود .ابتدا گمان می کردم شاید رفتار من باعث این امر شده است ،ولی با جستجو در رفتارم به پاسخ منفی رسیدم .فرهاد به ندرتشبها به منزل می آمد .
    هنگامی هم که می آمد بشدت خسته وعصبانی بود .حتی تعداد مأموریهایش نیز بسیار زیاد شده بودند .هر وقت خانه بود سعی می کردم مطابق میل او رفتار کنم و از هیچ چیز کم نمی گذاشتم .سعی داشتم علت تغییر رفتارش را بفهمم ،ولی فایده نداشت .البته هیچ یک از اعضای خانواده هایمان متوجه تغییر او نشدند و این همه ،نتیجه ی تلاشهای من بود .من همیشه خودم را راضی و خوشحال نشان می دادم و به هیچ کس چیزی نمی گفتم .
    روزها به سرعت می گذشتند . دیگر زندگی واقعاً طاقت فرسا و یکنواخت شده بود و من نیز همچنان بدون فرهاد در این پهنه ی جدال دست وپا می زدم .فرهاد بسیار بد اخلاق شده بود و تمام امید من به پایان یافتن کثرت کار او و عادی شدن زندگی بود .
    روزهای آخر سال بود و به سال جدید نزدیک می شدیم .در خانه هیچ کاری نداشتم .همه کارها را اقدس خانم انجام می داد و نمی گذاشت من هیچ کاری را انجام بدهم ، ولی در شرکت کارم زیاد بود .باید همه حسابهای سالانه را تنظیم می کردم و تحویل می دادم .آن روزها اکثراً کارمندان تا آخر وقت در شرکت می ماندند .در آن موقع کار من هم بسیار زیاد بود و چون در خانه کاری نداشتم و نیز کسی را در آنجا در انتظار خود نمی دیدم ، بیشتر به کارم توجه نشان می دادم .حداقل با تشویقهای پدر گوشه ای از سکوت زندگیم پر می شد .
    آن روز خسته از همگی خداحافظی کردم و از شرکت خارج شدم و به طرف خانه به راه افتادم و در راه وسایل مورد نیاز عید را هم خریدم .وقتی از ماشین پیاده شدم ،متوجه ماشین فرهاد شدم که جلوی خانه پارک شده بود .خدا را شکر کردم که حداقل شب عید به خانه آمده است .بسرعت وارد خانه شدم و به طرف سالن رفتم ،ولی خبری از او نبود .به همه جا که بوی عید و تمیزی می داد با دقت نگاه کردم .
    به آشپزخانه رفتم و از اقدس خانم که مشغول کار بود سراغ فرهاد را گرفتم ،اما او اظهار بی اطلاعی کرد و من متعجب شدم .خواستم از آشپزخانه خارج شوم که ناگهان جلویم ظاهر شد .با چهره ای عصبانی نگاهم می کرد . لبخند زدم وسلام کردم ، ولی جوابی نشنیدم .با تعجب گفتم :
    سلام فرهاد ،مثل اینکه متوجه نشدی سلام کردم .
    چرا شدم .پس چرا جوابم رو ندادی ؟
    تو معلوم هست تا حالا کجا بودی ؟
    هر وقت بهت سلام کردم جوابم رو طور دیگه ای دادی .
    نازی طفره نرو جوابم رو بده .
    خوب سرکار بودم .
    تا این وقت شب ؟
    مگه ساعت چنده ؟
    ساعت ده شبه و سرکار تازه اومدی خونه .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #70
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آخر ساله .باید همه ی حسابهای شرکت رو تحویل بدم .این شد که دیر وقت شد .تازه نمی دونستم تو زود اومدی خونه ،و گرنه زودتر میومدم .
    بنده امروز عصر اومدم .دیدم شما تشریف ندارین.(مگه تو مرد فضولی )
    از آشپزخانه خارج شدم و به طرف اتاق رفتم و گفتم :
    خوب یه زنگ می زدی شرکت ،منم زود میومدم خونه .
    خیلی ممنون .از این همه لطف شرمنده شدم .
    فرهاد خواهش می کنم شب عیدی شروع نکن .بذار لااقل سال جدید رو با خوشی ...
    من شروع نکنم یا تو که معلوم نیست تا حالا کجا بودی .جوابم رو هم که سر بالا می دی .
    مگه باید چه جوری جواب بدم که متوجه بشی ؟باور نداری زنگ بزن از بابا بپرس . مگه من تا حالا دروغ هم گفته ام .
    کم نه .
    من...من،به تو دروغ گفته ام ؟فرهاد واقعاً برات متأسفم .
    خودم هم برای خودم متأسفم .گفتم کارمو زود تموم کنم بیام خونه تا شب عید پیشت باشم ،نمی دونستم این طوری می شه.
    طوری نشده که .مگه من دفعه ی اولمه که این موقع میام خونه ؟
    اشتباه از من بود که تا این موقع بهت هیچی نگفته بودم .اگه گفته بودم الان نمیومدی....
    اصلاً می دونی چیه ؟ دلم می خواست حالا هم نمیومدم .برای چی بیام ؟ برای کی بیام ؟وقتی کسی انتظارم رو نمی کشه ،وقتی کسی دوست نداره حضورم رو در کنارش احساس کنه .وقتی توی شرکت هستم حداقل سرم گرمه ،اما وقتی میام خونه چی ؟در و دیوارش خفه ام می کنن.دلم می خواد بیفتم به جونش و همه رو خراب کنم .
    ببین نازی ،خوب گوشهاتو باز کن .من چه باشم چه نباشم ،تو باید سر موقع خونه باشی .آخه من چه طوری اطمینان کنم یه زن تنها تا این موقع توی خیابون باشه ؟
    جالبه .پس به خاطر همینه که یک شب هم خونه نمیای چون اطمینان نداری .
    در حین ادای این جمله خواستم از پله ها بالا بروم که بازویم را گرفت و برم گرداند و با عصبانیت گفت :
    مطمئن باش از این به بعد هرشب میام خونه .
    بازویم را از دستش خارج کردم و به اتاق رفتم .
    *******************
    تعطیلات نوروزی هم روزهای آخر خود را طی می کرد .اقدس خانم و همسرش آقا قربان به شهرستان نزد دخترشان رفته بودند و هیچ کس بجز من وفرهاد که به قول خودش می خواست در کنارم باشد در خانه نبود .
    آن سال عید اولین سالی بود که جز چند روز اول ،ما تمام عید را در خانه گذراندیم . هر دفعه جایی را برای عید دیدنی پیشنهاد می کردم ، فرهاد با آوردن بهانه ای رد می کرد . روز آخر عید بود .در اتاق نشسته بودم و مشغول
    خواندن کتابی بودم .پرسید :
    چی داری می خونی ؟
    راجع به تاریخ ایرانه .
    تو خسته نشدی این قدر کتاب خوندی ؟
    خوب چه کار کنم ؟
    بشین با هم حرف بزنیم .
    حرفی که آخرش به مشاجره کشیده می شه بهتره زده نشه .
    منظورت چیه ؟
    منظورم اینه عید که هیچ جا نرفتیم ،نه گردشی نه تفریحی ،امروز هم مثلاً سیزده بدره .نه اومدی بریم باغ ما کرج ،نه اومدی بریم خونه باباتن اینا .این چند روز عید رو هم که توی خونه بودی هر روز به یک بهانه ای دعوا کردی .هر چی کوتاه اومدم هی تو بدتر کردی .اون وقت می خوای به جای کتاب خوندن چی کار کنم ؟
    اگه من توی این تعطیلات کوفتی جایی نیومدم ،به این دلیل بود که می خواستم کمی استراحت کنم .بعد از عید دوباره همه ی کارهام شروع می شه .
    ببین فرهادمن اصلاً حوصله ندارم .اعصاب بحث هم ندارم .برای این که شما هم راحت باشین می رم یه جای دیگه کتاب می خونم .
    کتاب را برداشتم و به طبقه ی بالا رفتم .دو سه ساعتی گذشته بود که آمد وگفت :
    امشب از شام خبری نیست؟(این مردها همیشه به فکر شکمشونن)
    من که گرسنه نیستم .
    تکلیف اونایی که گرسنه هستن چی می شه ؟
    برن یه چیزی درست کنن بخورن .همه چیز تو یخچال هست .حالا هم می خوام برم بخوابم .
    می خوام یه چیزی بهت بگم .اون روز که اقدس خانم مرخصی گرفت من یه مرخصی یک ماهه بهش دادم .می خواستم بگم تا اومدن اونا توی خونه باشی .
    چرا به من نگفتی ؟
    خوب حالا گفتم .
    حالا چه فایده داره ؟فکر نکردی من کار دارم ؟
    خوب فردا زنگ بزن بگو که تو هم یه مدت مرخصی می خوای .
    ولی ....
    ولی چی ؟ ولی نداره همین که گفتم .شب به خیر .
    و بعد رفت .بقدری عصبانی بودم که دوست داشتم با کتاب بکوبم توی سرش .وارد رختخواب شدم .سعی کردم تا قبل از آمدنش بخوابم ، ولی نشد .
    صبح با شرکت تماس گرفتم و موضوع را با پدر در میان گذاشتم و گفتم تا برگشتن اقدس خانم می خواهم در خانه
    بمانم .پدر هم موافقت کرد .
    تمام کارهای خانه را مثل اقدس خانم انجام دادم و سعی کردم از هیچ چیز کم نگذارم .فرهاد کمی دیرتر به خانه آمد .میز شام را چیدم وپرسیدم :
    چه طوره ؟
    چی ؟
    غذا رو می گم ،خوب شده ؟
    بد نیست ،ولی باید خیلی تمرین کنی .
    یعنی این قدر بد مزه شده ؟
    من که گفتم بد نیست .هر چند اقدس خانم یه چیز دیگه بود .
    خوب اگه این طوره چرا برش نمی گردونی ؟
    برای این که تو تمرین کنی و هنر خونه داری رو یاد بگیری.
    بلند شدم و بشقاب غذا را در ظرفشویی گذاشتم و گفتم :
    ببین فرهاد من هنر خونه داری رو به اندازه ی کافی بلدم .گلیم خودم رو هم می تونم از آب بیرون بکشم . تو هم اگه غذای بهتری می خوای ،خونه تمیزتری می خوای ،باید صبر کنی تا اقدس خانم برگرده .اینطوری منم بیشتر به کارهام می رسم .
    فرهاد در کمال خونسردی گفت :
    اقدس خانم و آقا قربان به این زودی برنمی گردن .
    چی ؟چی گفتی ؟
    همین که شنیدی .اقدس خانم حالا حالاها برنمی گرده .
    فرهاد مثل این که اصلاً متوجه نیستی ،من باید برم سر کار.
    چه کاری مهمتر از خونه داری ؟
    همه ی کارهام توی شرکت مونده .تا حالا هم کلی عقب افتاده ام .من باید برگردم .
    خوب گوش کن ببین چی می گم .تو باید یواش یواش کارت رو فراموش کنی .زندگی و شوهرت خیلی مهمتر از این حرفها هستن .
    این را گفت و از آشپز خانه بیرون رفت .با عصبانیت بیشتر ظرفها را روی میز کوبیدم و به دنبالش خارج شدم .
    بهتره تو هم خوب گوش کنی آقا فرهاد .من هیچ وقت کارمو ول نمی کنم .خونه داری رو هم خیلی خوب بلدم .تو هم خیلی ناراحتی برو اقدس خانومو بیار .
    من دلم می خواد زنم برام غذا درست کنه ،خونه رو تمیز کنه ،خرید کنه ،این توقع زیادیه ؟(مگه زن خدمتکاره)
    نه اصلاً ،ولی من هم دوست دارم وقتی کار می کنم ،لااقل یکی ازم تشکر کنه ،تشویقم کنه .نه این که همون اول بزنه توی ذوقم .من با وجود اقدس خانم کار زیادی ندارم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/