نه ،نه ،دیگه چی ؟ به همین زودی که نمی شه .بالاخره باید خانواده ام مطلع بشن باید فکر کنم باید...
خیلی خوب ،تو فکرهاتو بکن به من جواب بده .اگر هم خودت و هم خانواده ات موافق بودین منهم بهشون اطلاع می دم .اصلاً شماره تلفن خونه تون رو می دم که خودشون با پدر ومادرت صحبت کنن چطوره خوبه؟
حالا تا ببینم چی می شه.
حالا تا ببینم چی می شه که نشد حرف باور کن پسر خیلی خوبیه .می تونی بهش اطمینان کنی .
خیلی خب من که هنوز ندیدمش که بخوام نظر بدم ولی باشه فکرهام رو می کنم بعد بهت خبر می دم .
قول ؟
دلم نمی خواست صحبت فریماه ادامه پیدا کند ،بنابراین گفتم :
فریماه بهتر نیست دیگه بریم پایین ؟
چیه خسته شدی ؟
خسته که نه .آدم که از اتاق تو هیچ وقت خسته نمی شه .برای این گفتم که شاید ما دیگه رفع زحمت کنیم .
باشه بلند شو بریم ببینم چه خبره .با اینکه اصلاً دلم نمی خواد بریم ولی چون تو گفتی قبول .
از اتاق که خارج شدیم فرهاد را دیدیم که از پله ها بالا می آمد .وقتی ما را دید لبخندی زد وگفت:
اه شماها اینجایین؟مامان گفت بیام صداتون کنم .آخه نازنین خانم اینا می خوان برن.
ممنون.ما خودمون داشتیم میومدیم پایین .
متشکرم فرهاد خان .باعث زحمتتون شدم .
این حرفا چیه ؟چه زحمتی ؟این راهیه که من در عرض شبانه روز صدبار طی می کنم .بفرمایین.
ممنون .
به پایین که رسیدم همه لباس پوشیده وکنار در منتظر من بودند.به آنها نزدیک شدم و از اینکه منتظرشان گذاشته بودم پوزش خواستم .فریماه رو به مامان کرد وگفت:
خانم مبینی خیلی زوده .حالا تشریف داشتین.
متشکرم دخترم تا حالا هم خیلی بهتون زحمت داده ایم .انشاءا...جبران کنیم .
خواهش می کنم .ما که جز لطف چیز دیگه ای از شما ندیدیم .
ممنون.
وقتی همه داشتیم از در ساختمان خارج می شدیم فریماه صدایم کرد.از جمع عذر خواستم وکنار فریماه وفرهاد برگشتم .فریماه خندید وگفت:
نازنین جان شرمنده ام .می شه چند دقیقه صبر کنی ؟
باشه عزیزم .صبر می کنم .
بعد رو به فرهاد کرد وگفت:
فرهاد شما پیش نازنین باش ،من الان برمی گردم .
و بسرعت به طرف طبقه بالا به راه افتاد .بعد از رفتنش فرهاد گفت:
نازنین خانم می بخشین .از بابت فراموشکاری فریماه عذر می خوام .
خواهش می کنم فرهاد خان .اتفاق مهمی نیفتاد.
می بخشین اگه امشب خوب پذیرایی نشد .
اتفاقاً خیلی هم پذیرایی خوب وشب به یاد موندنی ای بود.
برای ما که باعث افتخاره با شما و خانواده تون آشنا شدیم .امیدوارم بتونیم برای همیشه دوستان خوبی باشیم .
من هم همین طور.
امیدوارم این قرارداد پیامدهای خوبی داشته باشه .
در همین لحظه فریماه با بسته ای به طرفم آمد وگفت:
بازم عذر می خوام نازنین جون، هدیه ناقابلیه .امیدوارم خوشت بیاد.
ممنون فریماه جون .چرا زحمت کشیدی ؟اصلاًراضی به زحمتتون نبودم .
هر چند قابلی نداره .ممکنه یادگاری خوبی باشه .
متشکرم .حتماً همین طوره .
امیدوارم بپسندین و از سلیقه فریماه خوشتون بیاد.
مطمئن باشین که خوشم میاد.
خوب حالا تا صدای بقیه در نیومده بهتره بریم ولی قبل از رفتن تا یادم نرفته بگم نازنین جان راجع به اون موضوع که بهت گفتم خوب فکرهاتو بکن .جواب های خوب ازت می خوام .
در حین صحبت فریماه دیدم فرهاد سرش را پایین انداخته است .آن موقع علتش را نفهمیدم .رو به فریماه کردم وگفتم :
سعی می کنم .
وقتی به بفیه رسیدم از آن خانواده خداحافظی کردیم وبه راه افتادیم .
در ماشین مامان پرسید:
چرا یکمرتبه رفتی .اتفاقی افتاد؟
نه مامان جون. فریماه کارم داشت .می خواست این بسته رو بهم بده .
کدوم بسته رو؟
اینو .بهتره بگم می خواست بهم عیدی بده .
پدر گفت :
حالا اگه ایرادی نداره باز کن ببینم چیه .
چشم .
بعد مشغول باز کردن کادو شدم .وقتی در جعبه را باز کردم چشمم به یک سینه ریز بسیار زیبا با سنگهای قیمتی فیروزه وبرلیان افتاد .با تعجب گفتم :
اینه هدیه فریماه خانم!
همه مثل من تعجب کرده بودند.بابا گفت:
بده ببینم .
و آن را گرفت و گفت:
معلومه که خیلی قیمتیه .واقعاًکه خوش سلیقه است .
بعد آن را به مامان داد. مادر هم آن را سبک وسنگین کرد وگفت :
بله همین طوره .دستشون درد نکنه .
اما امین فقط به گفتن مبارکه اکتفا کرد .
بابا که از حالت او بر تعجبش افزوده شده بود گفت :
چیه امین ؟نکنه حسودیت شده ؟
نه بابا جون اصلاًاین طور نیست .فقط در فکرم که چرا در همین دو جلسه که ما با هم رفت و آمد داشتیم ،فریماه خانم به نازی این قدر علاقمند شده که چنین هدیه گرانبهایی به اون داده .تازه این هدیه بعد از برخورد اول تهیه شده .
پدر خندید وگفت :
خوب مگه نمی دونی این دختر مهره ی مار داره و همه آدمها رو در همون برخورد اول مجذوب خودش می کنه ؟
نه این طور نیست .حق با امینه .راستش خودم هم تعجب کردم .اون درست می گه ولی خوب بالاخره هدیه است وجنبه یادگاری داره.
آره عزیزم درسته ،ولی تو هم باید جبران کنی .
باشه مامان جان ،حتماً این کار رو می کنم .
وقتی گردن بند را روی میز آرایشم گذاشتم به این سؤال امین که چرا باید فریماه چنین هدیه گرانبهایی را به من بدهد وبه چند چرای دیگر فکر کردم ولی همه آنها را بدون جواب یافتم .
*********
فردا صبح ،پدر موضوعی را مطرح کرد که با موافقت همه روبرو شد .او تصمیم گرفته بود برای سیزده بدر همه را در باغ کرج دور هم جمع کند .بیشتر از همه من خوشحال بودم ،چون می توانستم فریماه را با مهتاب وسیما آشنا کنم .امین که خوشحالی مرا دید گفت:
چیه نازی ؟مثل اینکه خیلی خوشحال شدی .می تونم علتش رو بپرسم ؟
وقتی علت را گفتم او راضی نشد وگفت:
من که فکر نمی کنم این طور باشه .
ولی امین باور کن که غیر از این نیست.
نازی می تونم چند دقیقه با تو صحبت کنم ؟
با من ؟چرا که نه ،ولی راجع به چی ؟
راجع به .......
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)