صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 94

موضوع: دلسپرگان | هانیه حدادی اصل

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نه ،نه ،دیگه چی ؟ به همین زودی که نمی شه .بالاخره باید خانواده ام مطلع بشن باید فکر کنم باید...
    خیلی خوب ،تو فکرهاتو بکن به من جواب بده .اگر هم خودت و هم خانواده ات موافق بودین منهم بهشون اطلاع می دم .اصلاً شماره تلفن خونه تون رو می دم که خودشون با پدر ومادرت صحبت کنن چطوره خوبه؟
    حالا تا ببینم چی می شه.
    حالا تا ببینم چی می شه که نشد حرف باور کن پسر خیلی خوبیه .می تونی بهش اطمینان کنی .
    خیلی خب من که هنوز ندیدمش که بخوام نظر بدم ولی باشه فکرهام رو می کنم بعد بهت خبر می دم .
    قول ؟
    دلم نمی خواست صحبت فریماه ادامه پیدا کند ،بنابراین گفتم :
    فریماه بهتر نیست دیگه بریم پایین ؟
    چیه خسته شدی ؟
    خسته که نه .آدم که از اتاق تو هیچ وقت خسته نمی شه .برای این گفتم که شاید ما دیگه رفع زحمت کنیم .
    باشه بلند شو بریم ببینم چه خبره .با اینکه اصلاً دلم نمی خواد بریم ولی چون تو گفتی قبول .
    از اتاق که خارج شدیم فرهاد را دیدیم که از پله ها بالا می آمد .وقتی ما را دید لبخندی زد وگفت:
    اه شماها اینجایین؟مامان گفت بیام صداتون کنم .آخه نازنین خانم اینا می خوان برن.
    ممنون.ما خودمون داشتیم میومدیم پایین .
    متشکرم فرهاد خان .باعث زحمتتون شدم .
    این حرفا چیه ؟چه زحمتی ؟این راهیه که من در عرض شبانه روز صدبار طی می کنم .بفرمایین.
    ممنون .
    به پایین که رسیدم همه لباس پوشیده وکنار در منتظر من بودند.به آنها نزدیک شدم و از اینکه منتظرشان گذاشته بودم پوزش خواستم .فریماه رو به مامان کرد وگفت:
    خانم مبینی خیلی زوده .حالا تشریف داشتین.
    متشکرم دخترم تا حالا هم خیلی بهتون زحمت داده ایم .انشاءا...جبران کنیم .
    خواهش می کنم .ما که جز لطف چیز دیگه ای از شما ندیدیم .
    ممنون.
    وقتی همه داشتیم از در ساختمان خارج می شدیم فریماه صدایم کرد.از جمع عذر خواستم وکنار فریماه وفرهاد برگشتم .فریماه خندید وگفت:
    نازنین جان شرمنده ام .می شه چند دقیقه صبر کنی ؟
    باشه عزیزم .صبر می کنم .
    بعد رو به فرهاد کرد وگفت:
    فرهاد شما پیش نازنین باش ،من الان برمی گردم .
    و بسرعت به طرف طبقه بالا به راه افتاد .بعد از رفتنش فرهاد گفت:
    نازنین خانم می بخشین .از بابت فراموشکاری فریماه عذر می خوام .
    خواهش می کنم فرهاد خان .اتفاق مهمی نیفتاد.
    می بخشین اگه امشب خوب پذیرایی نشد .
    اتفاقاً خیلی هم پذیرایی خوب وشب به یاد موندنی ای بود.
    برای ما که باعث افتخاره با شما و خانواده تون آشنا شدیم .امیدوارم بتونیم برای همیشه دوستان خوبی باشیم .
    من هم همین طور.
    امیدوارم این قرارداد پیامدهای خوبی داشته باشه .
    در همین لحظه فریماه با بسته ای به طرفم آمد وگفت:
    بازم عذر می خوام نازنین جون، هدیه ناقابلیه .امیدوارم خوشت بیاد.
    ممنون فریماه جون .چرا زحمت کشیدی ؟اصلاًراضی به زحمتتون نبودم .
    هر چند قابلی نداره .ممکنه یادگاری خوبی باشه .
    متشکرم .حتماً همین طوره .
    امیدوارم بپسندین و از سلیقه فریماه خوشتون بیاد.
    مطمئن باشین که خوشم میاد.
    خوب حالا تا صدای بقیه در نیومده بهتره بریم ولی قبل از رفتن تا یادم نرفته بگم نازنین جان راجع به اون موضوع که بهت گفتم خوب فکرهاتو بکن .جواب های خوب ازت می خوام .
    در حین صحبت فریماه دیدم فرهاد سرش را پایین انداخته است .آن موقع علتش را نفهمیدم .رو به فریماه کردم وگفتم :
    سعی می کنم .
    وقتی به بفیه رسیدم از آن خانواده خداحافظی کردیم وبه راه افتادیم .
    در ماشین مامان پرسید:
    چرا یکمرتبه رفتی .اتفاقی افتاد؟
    نه مامان جون. فریماه کارم داشت .می خواست این بسته رو بهم بده .
    کدوم بسته رو؟
    اینو .بهتره بگم می خواست بهم عیدی بده .
    پدر گفت :
    حالا اگه ایرادی نداره باز کن ببینم چیه .
    چشم .
    بعد مشغول باز کردن کادو شدم .وقتی در جعبه را باز کردم چشمم به یک سینه ریز بسیار زیبا با سنگهای قیمتی فیروزه وبرلیان افتاد .با تعجب گفتم :
    اینه هدیه فریماه خانم!
    همه مثل من تعجب کرده بودند.بابا گفت:
    بده ببینم .
    و آن را گرفت و گفت:
    معلومه که خیلی قیمتیه .واقعاًکه خوش سلیقه است .
    بعد آن را به مامان داد. مادر هم آن را سبک وسنگین کرد وگفت :
    بله همین طوره .دستشون درد نکنه .
    اما امین فقط به گفتن مبارکه اکتفا کرد .
    بابا که از حالت او بر تعجبش افزوده شده بود گفت :
    چیه امین ؟نکنه حسودیت شده ؟
    نه بابا جون اصلاًاین طور نیست .فقط در فکرم که چرا در همین دو جلسه که ما با هم رفت و آمد داشتیم ،فریماه خانم به نازی این قدر علاقمند شده که چنین هدیه گرانبهایی به اون داده .تازه این هدیه بعد از برخورد اول تهیه شده .
    پدر خندید وگفت :
    خوب مگه نمی دونی این دختر مهره ی مار داره و همه آدمها رو در همون برخورد اول مجذوب خودش می کنه ؟
    نه این طور نیست .حق با امینه .راستش خودم هم تعجب کردم .اون درست می گه ولی خوب بالاخره هدیه است وجنبه یادگاری داره.
    آره عزیزم درسته ،ولی تو هم باید جبران کنی .
    باشه مامان جان ،حتماً این کار رو می کنم .
    وقتی گردن بند را روی میز آرایشم گذاشتم به این سؤال امین که چرا باید فریماه چنین هدیه گرانبهایی را به من بدهد وبه چند چرای دیگر فکر کردم ولی همه آنها را بدون جواب یافتم .
    *********
    فردا صبح ،پدر موضوعی را مطرح کرد که با موافقت همه روبرو شد .او تصمیم گرفته بود برای سیزده بدر همه را در باغ کرج دور هم جمع کند .بیشتر از همه من خوشحال بودم ،چون می توانستم فریماه را با مهتاب وسیما آشنا کنم .امین که خوشحالی مرا دید گفت:
    چیه نازی ؟مثل اینکه خیلی خوشحال شدی .می تونم علتش رو بپرسم ؟
    وقتی علت را گفتم او راضی نشد وگفت:
    من که فکر نمی کنم این طور باشه .
    ولی امین باور کن که غیر از این نیست.
    نازی می تونم چند دقیقه با تو صحبت کنم ؟
    با من ؟چرا که نه ،ولی راجع به چی ؟
    راجع به .......

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    راجع به ...هیچی بابا ولش کن.
    چرا ؟
    باشه بعداً وقتی موقعیت مناسب تر شد .
    هر طور که خودت دوست داری .
    و در میان بهت و حیرت من پله های حیاط را در پیش گرفت و از سالن خارج شد .کنار پنجره که رفتم اثری از ماشینش هم نبود .فهمیدم که از خانه بیرون رفته است .
    وقتی پدر تلفنی همه را دعوت کرد با استقبال آنها رو به رو شد و قرار بر این شد که روز سیزده فروردین همه در باغ دور هم جمع شویم .بعد از ظهر بود و داشتم میز ناهار را می چیدم که بابا آمد وگفت :
    مگه امین ناهار نمیاد؟
    نمی دونم ولی مامان گفت خونه یکی از دوستاش دعوته .
    نگفت کدوم دوستش ؟
    به من که حرفی نزد اگه گفته باشه باید از مامان بپرسین .
    خیلی خوب ،اگر نمیاد زود غذا رو بکشین که خیلی گرسنه ام .
    چشم .
    بعد از ظهر وقتی داشتیم با مامان آشپزخانه را مرتب می کردیم گفتم :
    مامان شما می دونین امین امروز چش شده بود؟
    نه چطور مگه ؟
    امروز می خواست با من صحبت کنه ولی بعد پشیمون شد و رفت .احساس می کنم از مسأله ای ناراحته.
    چه مسأله ای ؟
    اگر می دونستم که از شما نمی پرسیدم .
    نه مادر جون .من از کجا بدونم ؟آخه اون که به من حرفی نمی زنه .
    من فقط حدس می زنم .حدس می زنم به خاطر هدیه ی فریماه ناراحته.
    آخه به اون ارتباطی نداره .هدیه برای تو اه.
    می دونم ولی هدیه رو بهانه قرار داده .اون از چیزی ناراحته که می دونم مربوط به دیشبه چون از دیشب تا حالا این جوری شده .
    آخرین ظرف شسته را در جا ظرفی گذاشتم وگفتم :
    اما مامان ،شما نگران نباشین .خودم ته وتوی قضیه رو در میارم .
    مادر خندید وگفت :
    می دونم دختر .می دونم که تو می تونی .
    خواستم از آشپزخانه بیرون بروم که مامان صدایم کرد وگفت :
    نازی بشین.می خوام چند دقیقه باهات صحبت کنم.
    مامان اگر صحبت شما هم مربوط به دیشبه بهتره فراموش کنین .راجع به چیز دیگه ای صحبت کنیم .
    خوب مربوطه به دیشب که هست اما اگه دوست نداری به یه وقت دیگه موکول می کنیم .
    مامان می تنوم بگم چی می خواین بگین ؟
    خوب اگه می دونی بگو.
    می خواین بگین که فریماه دختر خیلی خوبیه ومن با امین صحبت کنم تا راضی بشه که ...
    دیدی نمی دونی .نه دخترم .مسأله امین فراموش شده است .همون طور که تو از قول خودش گفتی دیگه نمی خواد راجع به اون صحبت کنیم ما هم کم کم فراموش کردیم .موضوع راجع به خودته .
    من ؟
    آره .برات جالب شد ؟حالا اگه دوست داری بیا بشین بگم چی شده .
    هر چند که اصلاً دوست ندارم راجع به دیشب با هم صحبت کنیم ولی چون به قول شما برام جالب شد می شینم تا بگین جریان از چه قراره .
    وقتی نشستم مادر روبرویم نشست و گفت :
    نازنین قبل از اینکه بگم چی شده می خوام ازت بپرسم که اصلاً قصد ازدواج داری یا نه ؟
    ازدواج ؟برای چی می پرسین ؟
    قرار نشد تو از من سؤال کنی .فقط یک کلمه بگو داری یا نه ؟
    خوب راستش مادر همه باهام صحبت کرده ان .خانواده خرسندی ،مهتاب وافشین ،امین ،پدر و حالا هم شما،ولی به همه گفته ام که حداقل تا سال سعید نمی خوام درباره اش فکر کنم .
    پس قصد داری ،ولی نه حالا،نه ؟
    می شه این طور گفت ،ولی میل ورغبتی که در ازدواج با سعید در خودم می دیدم ،دیگه نمی بینم .
    نه نازنین این حرف رو نزن .تو اگه یک زمانی بخوای بدون عشق ازدواج کنی وفقط ازدواجت به خاطر خشنودی خانواده ات باشه و یا بهتر بگم فقط برای رضایت ماها این کارو بکنی یک عمر باید تاوان پس بدی .
    می دونم مامان شما درست می گین .خیلی هم دلم می خواد این طور نباشه ،ولی نمی شه .هرکاری می کنم نمی شه .
    چرا نمی شه ؟فقط باید بیشتر سعی کنی .این جوری سعید هم ناراضیه .هر وقت که خانم خرسندی رو می بینم از من می خواد با تو صحبت کنم ولی من دوست دارم خودت تصمیم بگیری و جواب بدی.توی این مدت هر خواستگاری هم که یا تلفنی یا حضوری میومد رد کردم چون می دونستم که روحیه شو نداری ولی الان نزدیک به یک ساله که سعید از بین ما رفته و تو توی این مدت می تونستی راحت فکر کنی و به نتیجه برسی .نازی جان باور کن که هیچ کس از این وضعیت راضی نیست.از همه بیشتر خانم وآقای خرسندی که دلشون برات شور می زنه .
    مامان من که نمی گم می خوام تا آخر عمرم همین طور بمونم .می گم حالا نه .لااقل تا سال سعید.
    می دونم عزیزم .من هم همین عقیده رو دارم ولی آدم باید حداقل از طرف تو خیالش راحت باشه تا بدونه جواب مردم رو چی بده .
    اگه خیلی مایل هستین بذارین بعد از شب سال سعید .حداقل این طوری می تونن بفهمن که من از قبل نامزد داشتم .
    من هم همین رو گفتم .
    به کی ؟
    خیلی دوست داری بدونی ؟
    خوب معلومه.
    به خانم کیانی .دیشب تو رو برای فرهاد خواستگاری کرد .من هم همه چیز رو تعریف کردم و همین حرفهایی رو که الان گفتی بهشون گفتم .خیلی ناراحت شد ولی پشیمون نه، بلکه خیلی هم مصمم تر شد .می گفت پس معلومه تو خیلی دختر وفادار و صبوری هستی و از این بابت خوشحال بود .می گفت فرهاد از همون لحظه اول که تو رو توی شرکت دیده ازت خوشش اومده و از اون خواسته که این موضوع رو با ما در میون بذاره.
    می گفت که اون اولش با فرهاد مخالفت کرده چون دخترهای زیادی رو براش کاندید کرده بوده ،اما وقتی تو رو دیده ،متوجه شده سلیقه فرهاد از اون بهتره و با کمال میل قبول کرده .حتی وقتی هم که من این موضوع رو براش گفتم سر سوزنی از تصمیمی که داشت صرف نظر نکرد.می گفت این مساله براش اصلا مهم نیست .مهم خانواده واصل ونسب خود دختر و خانوادشه که اونم خدا رو شکر از هر لحاظ مورد قبول اوناست.
    خانم کیانی مرتباً می گفت همه خانواده ما،نازنین جون رو خیلی دوست داریم و قلباً آرزومونه که عروسمون بشه .فرهاد تا به حال به هیچ دختری این طوری علاقه پیدا نکرده .من حاضرم به شما قول بدم که می تونه نازنین رو همه جوره خوشبخت کنه اما من فقط بهشون گفتم باید با خودت صحبت کنم و بعد بهشون جواب بدم .خوب حالا نظرت چیه نازی ؟
    در تمام طول صحبت مامان ،چنان با حیرت نگاهش می کردم که او از دیدن حالت من به خنده افتاد وگفت:
    چیه ؟چرا این جوری شدی ؟
    چیزی نیست .
    وبعد زیر لب گفتم :
    « پس بگو چرا فریماه دیشب این حرفها رو می زد ؟»
    چی داری با خودت می گی ؟
    راستش مامان ،فریماه دیشب بهم گفت یک جوونی دنبال یک دختر مثل من می گرده و اون قصد داره اگه من موافق باشم منو معرفی کنه .بعد ازم خواست فکرهامو بکنم و جواب بدم .حالا نگو اون جوون فرهاد برادرش بوده.
    خوب پس خودت هم در جریانی .حالا تو به فریماه چی گفتی ؟
    هیچی فقط گفتم باید فکر کنم .
    وحالا هم حتماً می خوای فکر کنی ؟
    نباید فکر کنم؟
    چرا تا هر وقت خواستی فکر کن .آینده خودته .باید درباره اش درست تصمیم بگیری .
    مامان می شه خواهش کنم تا وقتی من جواب قطعی نداده ام شما به کسی چیزی نگین .
    خیالت راحت باشه .
    وقتی خواستم از پله ها بالا بروم مامان صدایم کرد وگفت :
    نازنین ناراحت نشدی که من موضوع سعید رو بهشون گفتم ؟
    با لبخند گفتم:
    نه ناراحت نشدم .بالاخره باید می فهمیدن .شاید فرهاد بعد از شنیدنش نظرش عوض بشه .
    مامان که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت :
    الهی خوشبخت بشی .
    بچه ها فصل دهم تموم شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شب از پنجره اتاق بیرون را نگاه می کردم .چراغ تراس پایین روشن بود .وقتی هم چراغ اتاق امین را خاموش دیدم متوجه شدم او در تراس نشسته است .آهسته پایین رفتم و دیدم روی صندلی و پشت میز نشسته ومشغول مطالعه است .گفتم :
    اجازه هست بشینم ؟
    سرش را بلند کرد وگفت :
    خواهش می کنم .
    وقتی نشستم نگاهی به کتابش انداختم وگفتم :
    جدیده ؟
    آره از یکی بچه ها گرفتم .
    مهمونی خوش گذشت ؟
    جای شما خالی بود .
    بعد از کمی مکث گفتم :
    امین می خوام باهات مشورت کنم .
    راجع به چی ؟
    درباره یه مسأله مهم .همون طور که یک سال پیش این کار رو کردم .من به صحبتهای اون شب تو کلی فکر کردم و نتیجه خوبی هم گرفتم .امین تو می دونی فرهاد از من خواستگاری کرده ؟
    بله می دونم.
    می دونی!؟
    خب آره ،مگه چیه ؟
    خودش بهت گفت ؟
    معلومه که نه ،ولی طوری صحبت می کرد که می شد راحت فهمید منظورش چیه .
    فکر کردم خودش بهت گفته .
    لازم نبود همون قدر که مادر و خواهرش گفته ان کفایت می کنه .
    تو از کجا می دونی ؟
    فقط حدس می زنم .من هم می خواستم درباره همین موضوع باهات صحبت کنم .خوب حالا نظرت چیه ؟
    من اومده ام با تو مشورت کنم .می خوام نظر تو رو بدونم .
    من ؟مگه من می خوام با فرهاد زندگی کنم ؟
    نه ،ولی می خوام بدونم چطور آدمی دیدیش ؟
    پسر بدی نیست .مؤدبه ،با خانواده ،تحصیلکرده و اجتماعیه ،خوش صحبته .از لحاظ ظاهر هم که چیزی کم نداره .از همه مهمتر از نظر خانوادگی هم به هم میایم .البته من این طور دیدمش از تئ خبر ندارم .
    من که برخورد چندانی باهاش نداشتم .من باید با فرهاد صحبت کنم تا به اخلاقش پی ببرم .
    درسته .نازی اول صحبت کن بعد تصمیم بگیر .
    باید همین کار رو بکنم .راستی امین یک چیزی ازت بپرسم جوابمو می دی ؟
    البته ،بپرس .
    چرا از دیشب تا حالا این قدر توی خودتی ؟از وقتی که من این هدیه رو گرفتم مثل این که باعث ناراحتی تو شده،اگه ناراحتت می کنه می خوای پسش بدم ؟
    دختر مگه دیوونه شدی ؟ مگه کسی هدیه رو پس می ده ؟ناراحتی من از بابت هدیه نبود .خیالت راحت .
    پس چی بود ؟
    چیزی نبود.فقط از دادنش تعجب کرده بودم که بعد فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه است .تو هم باید یک هدیه به فریماه بدی .
    اگه این کارو بکنم اون وقت ممکنه اونا هم همین فکری رو که تو کردی بکنن.
    اونا خیلی بیجا کرده ان چنین فکری بکنن .راستی نازنین تو که چیزی به فریماه نگفتی ؟
    مگه خل شده ام ؟تو اگه به من اطمینان نداشتی چرا بهم گفتی ؟
    مطمئنم .حالا نازی تو جدی می خوای ازدواج کنی ؟
    نکنم ؟
    چرا ،اما...
    اما چی ؟مگه خودت نگفتی ؟نکنه از گفته هات پشیمون شدی ؟
    هرگز.من فقط دلم می خواد تو خوشبخت بشی .دوست دارم درست فکر کنی و تصمیم خوبی برای آینده ات بگیری.تصمیمی که هیچ وقت باعث پشیمونیت نشه .
    هر چند که کسی مثل سعید پیدا نمی شه ،ولی آدمها که همشون بد نیستن .من این خانواده رو تا حالا خوب دیده ام و از همه مهمتر این که شناخته شده هستن .آدم می تونه در چند برخورد دیگه راحت بشناسشون .احتیاج به زمان دارم .دلم نمی خواد تا سال سعید جواب بدم .تا اون موقع هرگز قصد ندارم بهش فکر کنم .اگه اونا واقعاً منو بخوان می تونن صبر کنن.همون طور که سعید و خانواده اش این کار رو کردن .راستی امین به نظرتو این کار آزمایش خوبی نیست ؟
    خوبه ،خیلی .
    می تونم خواهشی رو که از مامان کردم از تو هم بکنم ؟
    چه خواهشی ؟
    می خوام تا وقتی که جوابم رو نداده ام هیچ کس از این موضوع اطلاع پیدا نکنه .
    تو مطمئن باش تا وقتی که سر عقد بله رو نگی من نمی ذارم کسی از این جریان اطلاع پیدا کنه .البته این قول رو فقط از طرف خودم می دم .
    خیالم راحت شد .حالا اگه اجازه بدی من برم بخوابم . مزاحم کتاب خوندنت شدم .ببخش.
    تو هیچ وقت مزاحم نبودی ونیستی .این کتاب همیشه هست ،ولی تو بالاخره می ری و دیگه فرصتی پیش نمیاد که بشینیم و با هم صحبت کنیم .
    می دونم ،ولی دلم می خواد تا اون وقت همدیگه رو بهتر بدونیم .
    من همیشه قدر تو رو می دونم.
    شب به خیر .
    شب به خیر .
    با قولی که از مادر و امین گرفتم خیالم راحت شد .روز سیزده بدر در باغ هم سعی کردم طوری رفتار کنم که کسی بویی از جریان نبرد .حتی در جواب سؤال فریماه که پرسید فکرهایم را کرده ام یا نه ،دور از چشم همه گفتم هنوز نه ،حالا حالا ها احتیاج به فکر کردن دارم .تمام برخوردهایم با فرهاد مثل سابق بود و وانمود می کردم که هیچ اطلاعی از جریان ندارم .همه هدف پدر از این پذیرایی سنگین ،آشنایی خانواده ها با هم بود .آن روز تا شب به خوبی و خوشی گذشت و همگی راهی تهران شدیم تا از فردا مجدداً سر کار برویم .آن قدر خسته بودم که یکراست به اتاقم رفتم وخوابیدم .
    ********
    یک هفته از کار در سال جدید می گذشت .پدر همچنان در قرار دادی که بسته بود موفق بود و شرکت روز به روز پر رونق تر می شد .آقای کیانی وفرهاد هم کم وبیش در شرکت بودند .هر بار که قرار بود آنها بیایند ،من در جایی پنهان می شدم که آنها را نبینم .وقتی مامان گفت که قبول کرده اند تا شب سال سعید صبر کنند ،راحت شدم .را حت از اینکه فرهاد هم می تواند مثل سعید باشد .
    اما یک روز نتوانستم با این قائم موشک بازی در امان بمانم و با فرهاد روبرو شدم .به اتاق پدر رفته بودم تا چند برگی را که خواسته بود تحویل بدهم .وقتی کارم تمام شد برگشتم و در راهرو او را دیدم که از پله ها بالا می آمد .تا خواستم به خودم بجنبم و جایی پنهان شوم که مرا نبیند ،دیر شد و او مرا دید و به طرفم آمد.
    سلام خانم مبینی .
    با لبخندی گفتم :
    سلام آقای کیانی .حالتون چطوره ؟
    به لطف شما خوبم .پدر هستن ؟
    بله توی دفترشون هستن .بفرمایین .
    سراغی از ما نمی گیرین ؟فریماه دلش براتون تنگ شده.
    منم همین طور .خودتون که می بینین سرمون چقدر شلوغه .مجالی برای سر خاروندن نداریم .شبها توی خونه هم این قدر وقت داریم که کمی استراحت کنیم اما سعی می کنم ظرف این چند روزه تماسی با فریماه جون بگیرم .
    در هر حال ما خوشحال می شیم .
    متشکرم .
    با اجازه تون من برم .دیگه مزاحمتون نمی شم .
    خواهش می کنم .
    وقتی فرهاد از من دور شد و به سوی اتاق پدر رفت احساس کردم همه چشمها به دنبالش حرکت می کنند.با خودم گفتم فرهاد جوان برازنده ای است و معلوم است که همه این طور نگاهش می کنند.بعد به سمت اتاقم حرکت کردم و با خودم گفتم :
    « یعنی اگر من یک زمانی به فرهاد بله بگم توی محیط کارم مشکلی پیش نمیاد ؟هیچ وقت دلم نمی خواست همسر آینده ام از محیط کارم یا بچه های دانشکده باشه .»بعد با گفتن « هر چی قسمت باشه .» مشغول کارم شدم .
    نزدیک تابستان و زایمان مهتاب بود .آرزو می کردم مهتاب زودتر فارغ شود تا زودتر با هم همکار شویم .
    بالا خره یک روز خانم کوکبی با شرکت تماس گرفت و گفت که......

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    افشین سریع خودش را به بیمارستان برساند .مهتاب در اتاق زایمان بود .وقتی او از شرکت خارج شد همه نگران بودیم و دعا می کردیم که خیلی زود با خبر خوش برگردد.دو ساعت بعد وقتی تلفنی خبر داد که خدا دختر سالمی به او داده است نگرانی همه برطرف شد وپدر دستور داد شیرینی بخرند و در شرکت پخش کنند.
    عصر همگی با هم به بیمارستان رفتیم .وقتی مهتاب را با نوزاد کوچکش که کنار او خوابیده بود .دیدم اشک شوق از دیدگانم بارید و در میان گریه وخنده گفتم :
    مهتاب ،اصلاً باورم نمی شه دختری که تا دیروز توی دبیرستان و دانشگاه کنارم می نشست امروز فرزند برادرم رو به دنیا آورده .مهتاب جون بهت تبریک می گم .امیدوارم قدمش مبارک باشه.
    او هم با من اشک ریخت وگفت :
    نازنین آرزوم اینه که یک روز تو رو توی چنین حالتی ببینم .تو به من خیلی لطف داشتی .
    این حرفها چیه عزیزم ؟من که کاری برات نکردم .خوب حالا اسمش رو چی می خواین بذارین ؟
    سحر.
    سحر؟
    آره مگه ایرادی داره ؟
    نه خیلی هم اسم قشنگیه .
    با چشمان گریان به امین که عقب تر از من ایستاده بود نگاه کردم و متوجه چهره درهم او شدم اما امین به خاطر اینکه کسی متوجه نشود مقابل تخت مهتاب آمد و با لبخندی گفت :
    مهتاب خانم تبریک می گم .امیدوارم با اومدن این کوچولو توی زندگیتون خوشبخت تر از همیشه باشین .
    ممنونم امین آقا.
    بعد از نیم ساعتی که آنجا بودیم پرستار بخش اعلام کرد وقت ملاقات تمام است .همگی آنجا را ترک کردیم .فقط خانم کوکبی بود که شب پیش مهتاب می ماند.
    فردای آن روز پنج شنبه بود.از مامان خداحافظی کردم .زمانی که خواستم از خانه بیرون بروم امین کنار پنجره اتاقش آمد وگفت :
    نازی صبر کن کارت دارم.
    همانجا ایستاده بودم که او لباس پوشیده آمد.پرسیدم :
    چرا تو هنوز خونه ای ؟ مگه امروز نرفتی ؟
    امروز کار نداشتم .اگه ایرادی نداره می خوام با تو بیام .
    نه چه ایرادی؟ بیا بریم.
    پس صبرکن ماشین رو بیارم .
    نمی خواد ،ماشین من بیرونه .بیا بریم .
    خیلی خوب بریم .
    وقتی سوار ماشین شدیم گفتم :
    به مامان گفتی با من میای ؟
    آره گفتم .
    در راه خیلی دلم می خواست علت آمدنش را بپرسم وبالاخره هم طاقت نیاوردم و گفتم :
    امین ،چی شده امروز با من اومدی؟
    من هر هفته می رم ،البته جمعه ها .امروز دیدم تو هم داری می ری گفتم حالا که بیکارم با هم بریم .
    بازم دلت گرفته ،نه ؟
    چطور مگه ؟
    همین طوری پرسیدم .تو ناراحتی که افشین و مهتاب اسم دخترشو نو...
    نه ،نه .به من چه ربطی داره ؟ اونا دوست داشتن این اسم رو برای دخترشون انتخاب کنن. مگه هر اسمی فقط برای یه نفره ؟
    نه این طور نیست ،ولی توی بیمارستان کمی ناراحت شدی .
    خوب آره ،ولی فقط یه لحظه بود .برام غیر منتظره بود .
    من فکر می کنم این جوری خیلی بهتر باشه ،چون هم تو همیشه سحری داری و هم من سعیدی .
    منظورت چیه ؟
    من وقتی به پسر سیما نگاه می کنم ،فقط دعا می کنم که زودتر بزرگ بشه چون احساس می کنم مثل سعید می شه .فکر می کنم در مورد تو هم می تونه همین طور باشه .
    شاید .
    وقتی به کنار مزار سعید رسیدیم هر دو نشستیم و با او گفتگو کردیم .امین بعد از خواندن فاتحه ای بلند شد و کنار ماشین رفت .من هم بعد از چند دقیقه درددل کردن وصحبت با او نزد امین رفتم .او گفت :
    می خوام برم پیش سحر.تو هم با من میای ؟
    با کمال میل . خیلی دلم می خواد بیام .سوارشو بریم .
    سر مزار سحر که رفتیم من هم فاتحه ای خواندم و با گذاشتن چند شاخه گل با او آشنا شدم .تاریخ تولدش را که خواندم متوجه شدم همسن خود من بوده است .
    در ماشین منتظر امین نشسته بودم . وقتی آمد چشمان گریانش توجهم را جلب کرد ،اما چیزی نگفتم و راه خانه را در پیش گرفتیم .نزدیکیهای خانه بودیم که خواستم حال و هوا عوض شود و گفتم :
    امین من فکرهامو کردم .
    راجع به چی ؟
    راجع به فرهاد.
    خوب کاری کردی چون تا شب سال چیز زیادی نمونده . خوب حالا جوابت چیه؟
    ازت خواهشی دارم .
    چه خواهشی ؟
    می خوام ازت خواهش کنم قبل از اینکه خودم با فرهاد صحبت کنم و بهش جواب بدم تو باهاش صحبت کنی . می خوام همه اتفاقاتی که برام افتاده بهش بگی .بهش بگی که من هر پنج شنبه عادت دارم به دیدار سعید برم . بگی که ملاقاتهامو با خانواده ی خرسندی نمی تونم قطع کنم و اونا خیلی برام ارزش دارن و رضایت اون خانواده هم برای من شرطه. بگوکه نمی تونم کارمو رها کنم .چ
    خلاصه هرچی خودت صلاح می دونی بگو، اگه پذیرفت بعد من جوابمو می دم که بیان خواستگاری یا نه. اگر هم نه پذیرفت که اونا رو به خیر و ما رو به سلامت . به خاطر این به تو زحمت می دم چون تو فرهاد هم سن و سال هستین و حرف همدیگه رو بهتر درک می کنین و راحت تر می تونیین با هم صحبت کنین.
    اول قصد داشتم به بابا بگم . بعد اب خودم فک رکردم و گفتم ممکنه برای اینکه روی بابا رو زمین نندازه نا چار بشه موافقت کنه ولی وقتی با تو صحبت کنه قضیه فرق می کنه.
    باشه من این کا رومی کنم . خیالت راحت باشه.
    ممنون.
    حال کی باید باهاش صحبت کنیم؟
    هر وقت خودت خواستی با هاش قرار بزار .
    خیلی خوب نگران هیچ چیز نباش . همه چیز رو بسپار به من .
    من به تو ایمان دارم برای این هم گفتم این کار و برام بکنی .
    ******
    دو روز بعد مهتاب را از بیمارستان به خانه بردند .همه فامیل آن روز در منزل آنها دعوت بودند و شب وقتی به خانه برگشتیم امین گفت برای فردا با فرهاد قرار گذاشته است . من، امین و افشین و حتی پدر در محیط کار رفتارمان با یکدیگر خیلی عالی بود. پدر با ما هم مثل کارمندان دیگر رفتار می کرد بنابراین امین قرار ملاقات را بیرون شرکت گذاشته بود.
    وقتی از شرکت خارج شدیم قبل از رفتن من وپدر به سمت ماشین رو به امین کردم و آهسته گفتم:
    امین دلم می خواد طوری صحبت کنی که فرهاد همیشه بدونه کسی مثل تو توی زندگی پشت منه.
    امین لبخندی زد و گفت :
    خیالت راحت باشه .
    پدر که در ماشین نگرانی کن رو دید گفت:
    خیالت راحت باشه امین از پس این مسولیت بر میاد.
    خیالم راحته بابا جون برای همین امین رو مامور این کار کردم . فقط امیدوارم قلبا حرفهای امین رو قبول کنه.
    هر چند که فرهاد رو مثل سعید نمی بینم ،ولی می تونم بهت قول بدم که پسر خیلی خوبیه .
    شب سر میز شام بودیم که امین آمد .پدر ومادر به طور خاصی به او نگاه می کردند .وقتی او ، آنها را دید خندید و گفت :
    سلام ،چرا این طوری نگام می کنین ؟
    چیزی نیست پسرم ،بیا بشین.
    ممنون پدر جان .شام خورده ام .
    خوردی ؟
    بله .با فرهاد بودم .می بخشین که بی خبر گذاشتمتون .
    ایرادی نداره مادر جون .حالا چی شد ؟
    هیچی ،مگه قرار بود چی بشه ؟بهتون تبریک می گم .
    یعنی قبول کرد ؟
    بله قبول کرد .همه شرایط نازنین رو پذیرفت .
    بعد رو به من کرد و گفت :
    نازی جان بهت تبریک می گم .فرد لایقی رو انتخاب کردی .
    امین جان به خاطر همه چیز ممنونم .
    من بجز وظیفه ،کار دیگه ای انجام نداده ام .
    و سپس به طرف اتاقش حرکت کرد .بعد از رفتن امین ،مامان گفت :
    عزیزم تبریک می گم .امیدوارم خوشبخت بشی .
    مامان جون هنوز که اتفاقی نیفتاده .
    می دونم دخترم ،ولی بالاخره می افته .
    امیدوارم عاقبتش هم خوب باشه .
    توکلت به خدا باشه دخترم .
    بله بابا جون حق باشماست .
    شب وقتی مامان وبابا خوابیدند به اتاق امین رفتم و از او خواستم همه چیز را تعریف کند .امین خندید و گفت :
    چیزی نیست که بخوام برات بگم .
    امین خواهش می کنم بگو.اذیتم نکن .
    همه چیزهایی رو که گفتی عیناً گفتم .همه اون شرایطی رو که تو تعیین کرده بودی ،منم به فرهاد گفتم ، اونم قبول کرد.
    امین ،من دلم می خواد بدونم فرهاد از ته دل قبول کرده یانه .
    نازی جان من که از دلش خبر ندارم .نمی دونم توی دلش چی می گذره ،ولی طوری صحبت می کرد که معلوم بود واقعاً قبول کرده .
    مگه چه جوری صحبت می کرد ؟
    می گفت من هم نازنین رو می خوام ،هم شرایطش رو .من نازنین رو دوست دارم وقول می دم هر جور شده خوشبختش کنم .با سر کار رفتن اون مخالفتی ندارم هر چند که احتیاج مالی نداریم ولی چون اون دوست داره من حرفی ندارم .درباره سعید هم مادرش همه چیز رو براش تعریف کرده .می گفت نازنین حق داره اون رو از یاد نبره .من هم با اینکه ندیدمش ،اما برای خودش و خانواده اش احترام زیادی قائلم .
    از قول من به نازنین بگو اگه شرایط دیگه ای هم داره من با کمال میل قبول می کنم .وقتی دیدمش احساس کردم دختری رو که می خواسته ام بعد از سالها پیدا کرده ام .امین از قول من بهش بگو که خیالش راحت باشه .من همون فرهادی می شم که اون می خواد .من در کنار خانواده ام که واقعاً دوستشون دارم جای خالی یک نفر دیگه رو هم حس می کنم .دوست ندارم اون یک نفر غیر از نازنین کس دیگه ای باشه .
    امین دلم شور می زنه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    باور کن تمام حرفهایی رو که زده بود بهت گفتم ،بدون هیچ کم وزیادی .این جوری که صحبت می کرد می شد راحت فهمید راست می گه یا نه .
    امیدوارم .پس اگه همه چیز رو قبول کرده به مامان و بابا بگو اونا هم قبول دارن این بار که خانم کیانی موضوع رو مطرح کرد از طرف من پیغام بدن که بیان .من آماده ام .البته قبلش باید موضوع رو به خانواده خرسندی بگم .رضایت اونا هم برام شرطه .
    باشه من به مامان و بابا می گم .دیگه از اینجا به بعد کارا دست اوناست .
    امین واقعاً ازت ممنونم .جز زحمت کار دیگه ای برات ندارم .
    این حرفها چیه ؟مگه من چند تا خواهر دارم ؟
    بازم ممنون.اگه اجازه بدی برم .
    برو نازی جان ،شب به خیر.
    *********
    دو روز بعد خانم کیانی تلفن کرد تا جواب بگیرد مامان موافقت ما را اعلام کرد و قرار را بعد از مراسم شب سال سعید گذاشتند.وقتی مامان گفت که خانواده سعید قبول کرده اند و از ته دل خوشحال هستند که راضی شده ام بالاخره تن به ازدواج بدهم علاقه ام به آن زن و مرد مهربان صد برابر شد .من خانم و آقای خرسندی را مثل پدر و مادر خودم دوست داشتم و از اینکه می دیدم این قدر نگران من هستند احساس شرمندگی می کردم و هر بار با یک برخورد یا حتی یک صحبت کوتاه نا خود آگاه به آنها نزدیک تر می شدم .
    از بابا و مامان خواستم تا آنها را هم برای روز خواستگاری دعوت کنند و پدر و مادرم هم با کمال میل پذیرفتند .خانواده خرسندی بقدری خوشحال بودند که خوشحالی آنها مرا نیز شاد می کرد .آنها خیلی دلشان می خواست که خودشان را به خانواده فرهاد نزدیک کنند و حتی در شب مراسم سال سعید ،خانواده کیانی را هم دعوت کردند.سیما ،فریماه را واقعاً دوست داشت .
    و پدر ومادر سعید نیز برای آنها احترام زیادی قائل بودند و فرهاد را نیز جوان برازنده ای می دیدند و برایم آرزوی خوشبختی می کردند .وقتی آنها را می دیدم که از خودم خوشحال تر هستند ،خواه ناخواه اشک از دیدگانم جاری می شد .روز قبل از خواستگاری طبق عادت به دیدار سعید رفتم و همه چیز را برایش گفتم .
    گفتم « سعید ،رضایت تو برای من مهمتر از بقیه اس .اگه تو نخوای هیچ وقت این کار رو نمی کنم .»
    بعد سرم را بالا گرفتم و گفتم « خداوندا ،خودت بهتر می دونی که رضایت سعید برام خیلی ارزش داره و این رو هم می دونی که من دیگه نمی تونم بیشتر از این نگاههای پر از انتظار پدر و مادرم رو که هر روز بیشتر می شه تحمل کنم .خدایا ،امیدوارم بتونم زیر سایه تو زندگی خوبی داشته باشم .»
    روز خواستگاری علاوه بر خانواده خودم ،مهتاب و افشین و خانواده خرسندی ،همان طور که قول داده بودند .آمدند.وقتی لباسم را پوشیدم ،یکراست به آشپز خانه رفتم و با دیدن نگاههای حیرت زده مهتاب وسیما ،نگاهی به خودم انداختم و گفتم :
    مگه لباسم ایرادی داره که این طوری نگام می کنین ؟
    نه نازی جان خیلی قشنگه .ولی ای کاش لباس دیگه ای می پوشیدی .
    نه سیما ،این لباس خوبه .دلم می خواست امروز همون لباسی رو بپوشم که روزی که سعید اومد پوشیدم .در ثانی من این پیراهنو خیلی دوست دارم . اگه تا آخر عمرم هم برام خواستگار بیاد همین رو می پوشم .
    نه نازی جان ، این طور خوب نیست .ممکنه تا اون موقع از مد بیفته .
    خوب بیفته .مهتاب من چه کار به مد دارم ؟
    پس خدا کنه همین یکی سر بگیره و گرنه ممکنه فامیل فکر کنن تو همین یک دست لباس رو داری .
    و هرسه خندیدیم .در میان خنده ها سیما مقابلم ایستاد ،دستی به صورتم کشید و گفت:
    امیدوارم خوشبخت بشی نازنینم .
    ممنونم .
    احساس می کنم روز به روز زیباتر می شی .
    تو رو خدا بیشتر از این خجالتم نده .
    راست می گم هر چند که قسمت سعید و تو به هم نبود ولی امیدوارم فرهاد همون مردی که سعید می خواست باشه .خوشبخت شدنت چیزیه که آرزوی همه ماست .
    خب دیگه بهتره بیشتر از این درباره اش صحبت نکنیم .امروز نا سلامتی روز خواستگاریه نه روز عزا .نازنین گریه ات نگیره ها و گرنه همه از چشمات همه چیز رو می فهمن .
    مهتاب راست می گه نازی جان .می بخشی ناراحتت کردم .
    مهم نیست .
    هنوز در آشپزخانه بودیم که صدای زنگ در آمد .وقتی امین در را باز کرد خانواده کیانی با سبد گلی که به سختی وارد خانه می شد ،آمدند و با تعارف پدر همگی به سالن پذیرایی رفتند .مهتاب وسیما جلوتر از من از آشپزخانه خارج شدند و به جمع پیوستند ،اما بعد از چند دقیقه مهتاب دوباره آمد و گفت :
    نازی ، مامان می گه ظرف شیرینی رو بردار بیار .به من هم گفت چایی بریزم .اول من می رم ،بعد تو بیا .
    خیلی خب .
    مهتاب در حین ریختن چای گفت :
    نازی چقدر فرهاد خوشگل شده . واقعاً جوان برازنده ایه.
    تو چه حرفهایی می زنی .خب همون طوره که قبلاً بوده .
    به نظر من که بهتر شده .فقط یک چیزی بهت بگم .کت و شلوار و کرواتش رنگ پیراهن تو اه.سبزه .ولی ناقلا خوب لباسهاتون با هم جور شده . اما نازی ،لباس فرهاد کمی با رنگ چشماش مطابقت داره .کاش تو هم لباس مشکی می پوشیدی تا با رنگ چشمای قشنگت هماهنگی پیدا کنه .
    خوبه الان خودت گفتی که مجلس امروز به چه منظوریه .
    آره حق با تو اه.معذرت می خوام .
    مهتاب نمی شه چای رو من ببرم .
    نخیر ممکنه موهات بره توی فنجونا ،اونم فنجون داماد .به خاطر همین خودم می برم .
    بعد از آشپزخانه خارج شد .چند دقیقه بعد هم من با ظرف شیرینی بیرون رفتم .هیچ ترس و دلهره ای نداشتم .با خونسردی وارد سالن شدم وسلام کردم .همه نگاهها به من افتاد .همه از جایشان بلند شدند و با تعارف من نشستند .متوجه نگاههای حیرت زده جمع که مرا با آن لباس می دیدند شدم .به غیر از خانواده کیانی ،همه همین حالت را داشتند .
    ظرف شیرینی را مقابل همه گرفتم .وقتی به فرهاد رسیدم در دلم نظر مهتاب را که گفته بود او امروز خیلی بهتر شده است ،تأیید کردم .بسرعت از او دور شدم و کنار سیما نشستم .صحبت های مربوطه شروع شد و در آخر خانم کیانی از پدرم خواست تا من وفرهاد حرفهایمان را با هم بزنیم پدر موافقت کرد .با راهنمایی مهتاب به یکی از اتاقهای طبقه پایین رفتم و آنجا روی مبلی نشستیم .فرهاد رو به من کرد وگفت :
    نازنین خانم ،من آماده شنیدن هستم .بفرمائین .
    خواهش می کنم آقای کیانی ،شما بفرمائین .
    با اینکه امین برام تا حدودی از شما و خصوصیات و شرایطی که دارین صحبت کرد ،ولی من باز آماده شنیدن بقیه حرفاتون هستم .
    من نمی دونم امین تا چه حد با شما صحبت کرده اما اگه اجازه بدین من از اول و آنچه رو که شما باید بدونین براتون می گم .
    بفرمائین .
    همون طوری که می دونین من قبل از شما نامزدی داشتم به اسم سعید .چند روز قبل از مراسم عقدمون در یک سانحه فوت کرد.خودش رفت ،اما یادش هرگز .خانواده اون برای من خیلی اهمیت دارن .همون طور که دیدین امروز هم اینجا هستن .من دوست دارم احترامی رو که به خانواده من می ذارین به اونا هم بذارین .من هر هفته یک بار باید حتماً سر مزار سعید برم و این کار رو نمی تونم ترک کنم چون اون هر هفته چشم به راه منه .
    مورد بعد که می خواستم بهتون بگم مسأله کارمه .من نمی تونم کارم رو رها کنم چون دوستش دارم .البته شما خیالتون راحت باشه که با وجود کار کردن من ،مشکلی توی زندگیمون به وجود نمیاد.من می تونم مثل یک خانم خانه دار خونه رو اداره کنم .
    تمام صحبتهایی که شما الان فرمودین امین به من گفته بود .من هم موافقتم رو اعلام کردم .
    بعد کاغذ وقلمی در آورد و روی میز گذاشت و گفت :
    من حاضرم قولی رو که داده ام بنویسم و امضا کنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    امضا لازم نیست .من روی حرف شما حساب می کنم و بهتون اطمینان دارم .آقای کیانی من دلم می خواد ما با هم چنان دوست باشیم که هیچ کس نتونه بین ما جدایی بیندازه .من دلم نمی خواد بعد از ازدواج شما خدای ناکرده خانواده تون رو از یاد ببرین و فقط من در زندگی شما باشم .دلم می خواد من در کنار اونا هم خوشبختی بیشتری رو احساس کنم .
    من احترام زیادی برای خانواده تون قائل هستم و اونا رو از صمیم قلب دوست دارم و این رو هم دوست دارم که این دوست داشتن دو طرفه باشه .به عقیده من شعور و انسانیت افراد خیلی مهمتر و والاتر از ثروتشون هست که خدا رو شکر اونو در شما دیده ام.
    بعد از کمی سکوت گفتم :
    من دیگه صحبتی ندارم .شما بفرمائین من گوش می کنم .
    نازنین خانم ،من چیز زیادی توی زندگی از همسرم نمی خوام .فقط دلم می خواد بتونه جو آرام و خوبی رو توی خونه ایجاد کنه ، به پدر و مادرم احترام بذاره ، اونا رو دوست داشته باشه و در تمام مراحل زندگی پشت من باشه .همین ها برام کافیه .
    من انتظار و خواسته هایی که داشتم قبل از ازدواج پیدا کرده ام .دختری می خواستم نجیب ،خانواده دار ،اجتماعی ،با سواد،خانواده دوست و زیبا مثل شما و خدا رو شکر به همه آنها دست پیدا کرده ام و حاضرم قول بدم که در خوشبخت کردن چنین فردی از هیچ کوششی دریغ نمی کنم .
    امیدوارم بتونیم برای هم همسران شایسته ای باشیم .
    من هم همین طور .
    وقتی صحبتهایمان تمام شد به سالن برگشتیم .حرف همه قطع شد و به ما نگاه کردند.
    آقای کیانی با لبخندی گفت :
    خوب نازنین خانم مبارکه ؟
    سرم را پایین انداختم و گفتم :
    هرچی پدرم بگن .
    نگاهها از طرف من به سمت پدر چرخید .بابا هم خندید و گفت:
    اگه از من می پرسین می گم مبارکه .
    صدای خنده و دست زدن همه به هوا برخاست .مامان ،خانم کیانی و خانم خرسندی و فریماه صورتم را بوسیدند و به من تبریک گفتند .مهتاب وسیما هم بعد از اینکه تبریک گفتند برای پذیرایی از مهمانان دست به کار شدند .امین و افشین هم هر کدام با نگاههایشان تبریک گفتند .هیچ وقت فکر نمی کردم که در آن لحظه خانم و آقای خرسندی را به این خوشحالی ببینم .آنها بین من وسیما هیچ فرقی احساس نمی کردند و من از این بابت خوشحال بودم .
    **********
    قرارآزمایش برای سه روز دیگر گذاشته شد .آن روز با هم رفتیم و هر دو آزمایش دادیم .چند روز بعد وقتی فرهاد آمد و گفت که جواب آزمایش خوب است و هیچ یک مشکلی نداریم ، یک لحظه به یاد روزی که سعید آمد و خبر جواب آزمایش را داد افتادم ولی به روی خودم نیاوردم تا مبادا فرهاد را ناراحت کنم .من در آن زمان هرگز حرفی از سعید نمی زدم که باعث ناراحتی دیگران شوم هر چند که در دلم خبرهای دیگری بود .
    وقتی پدر خبر دار شد ،همان روز در شرکت قرار بله برون را با آقای کیانی گذاشت .خیلی دلم می خواست مهریه ام همانی باشد که بار قبل در نظر گرفته شده بود و همان طور هم شد .همان شب آقای کیانی گفت سه دانگ از ویلای شمال و خانه ای را که فرهاد تازگی خریده بود به نام من کرده است .آن شب قرار مراسم عقد وعروسی هم گذاشته شد ،ولی قبل از آن بابا ترتیب یک مهمانی را داد تا در آن نامزدی من و فرهاد را به همه فامیل اعلام کند و تاریخ آن یک هفته بعد از مراسم بله برون بود.
    در مدت زمانی که باقی مانده بود مامان مشغول تهیه جهزیه و ترتیب دادن مهمانی بود .خوشبختانه مهمانی با نظم و ترتیب خاصی با حضور همه فامیل برگزار شد .
    آن شب باز بر حسب اتفاق و بدون هیچ برنامه ریزی قبلی ،لباس من وفرهاد همرنگ از کار در آمد.آبی ،رنگی بود که همیشه به من آرامش می داد .خانم کیانی سرویس جواهری را به من هدیه داد که نظر همه را به سوی خود جلب کرد .هدایای زیبای آن شب توسط دو خانواده به من و فرهاد داده شد.
    بعد از آن مراسم دیگر چیزی به جشن عقد وعروسی نمانده بود .همه در تکاپوی سور و سات جشن بودند .از پدر مرخصی گرفته بودم تا با خیال راحت به خرید بپردازم .درآن روزها فرهاد ، خانه ای را که برایم خریده بود نشانم داد.خانه ی بسیار زیبایی بود و قرار بود همان جا زندگی کنیم .
    خانه ای بزرگ و دوطبقه وبسیار شیک .هیچ وقت یادم نمی رود روزی را که بعد از دیدن خانه به پیشنهاد فرهاد بر سر مزار سعید رفتیم و ساعتی را آنجا گذراندیم .فرهاد آن روز در مقابل من به او گفت که قول می دهد خوشبختم کند .این جمله ی فرهاد اشک را به چشمانم آورد .
    هر روز برای خرید چیزی می رفتیم .فرهاد حلقه ها را سفارش داده بود .من اصلاً آن سبک را دوست نداشتم .خیلی سنگین بود .انگشتری بود پر از الماس و برلیان و من دلم می خواست ساده تر باشد ،اما چون او سفارش داده بود من هم دیگر چیزی نگفتم .حلقه خودش هم شبیه حلقه من ،اما مردانه بود .دوست نداشتم سر این مسائل کوچک اوقاتمان را تلخ کنم .
    همه ی خریدها غیر از لباس انجام شدند .روزی که آخرین خریدمان را کردیم ،توی ماشین به فرهاد گفتم :
    راستی فرهاد هنوز یک چیز مونده که نخریدیم .
    ولی ما که همه چیز رو خریدیم .
    نه هنوز یکیش مونده .
    چی ؟
    لباس .ما هنوز هیچ کدوممون لباس نداریم .
    چرا نخریدیم ؟اون رو هم خریدیم .
    می تونم بپرسم کجاست ؟
    الان می برم نشونت می دم .
    بعد دور زد و به سمت خانه خودشان حرکت کرد .به آنجا که رسیدیم خانم کیانی و فریماه با استقبال گرمی به داخل دعوتمان کردند .وقتی نشستیم فرهاد رو به مادرش کرد وگفت:
    مامان ،می شه خواهش کنم لباس نازنین رو بیارین ؟
    با کمال میل پسرم .
    و بعد بلند شد ورفت .یعد از رفتن او فریماه گفت :
    فرهاد ،همه خریدهاتون رو کردین ؟
    آره فکر می کنم همه چیز رو خریدیم و دیگه چیزی باقی نمونده باشه .
    راستی فرهاد سرویس جواهری رو که سفارش دادین حاضره .آقای اصفهانی تماس گرفت و گفت می تونین برین بگیرین .
    فردا می رم و می گیرم .ببینم فریماه ،زنگ زدی برای تزئین خونه وقت بگیری ؟
    بله زدم .قرار شد پس فردا صبح زود قبل از اینکه مراسم شروع بشه بیان که تا عصر آماده بشه .
    با تعجب گفتم :
    ولی لازم نبود به کسی بگین .خودمون درست می کردیم .
    مگه بلدی ؟
    آره فریماه جون .دوره دیده ام .سفره مهتاب و سیما رو هم خودم درست می کردم .
    دیگه دیر شده .در ثانی عروس که نباید خودش کار کنه .تو اون روز اون قدر سرت شلوغه که به هیچ کار دیگه ای نمی رسی.فقط به مامان بگو اون روز آماده باشن .
    به ناچار قبول کردم .
    خانم کیانی با جعبه بزرگی بازگشت و گفت :
    بیا فرهاد جان ،این هم امانتیت .
    فرهاد جعبه را از مادرش گرفت و به سوی من آورد وگفت :
    بفرمائین نازنین خانم .این هم لباستون .حالا بازش کن ببین خوشت میاد ؟
    وقتی در جعبه را گشودم و لباس را در آوردم ،چهره همگی می خندید الا من ، اما به زور سعی کردم لبخندی بزنم.
    ممنونم .
    خوشت نیومد ؟
    چرافریماه جون ،خیلی قشنگه .
    پس بلند شو بپوش ببینم توی تنت چطوره .
    ولی ..

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ولی نداره عزیزم بلند شو.فریماه جون ، نازی رو ببر توی اتاقت اونجا لباسش رو بپوشه .
    جعبه را برداشتیم و به اتاق رفتیم .لباس بسیار زیبا بود.با یقه ای که تا سر شانه هایش باز بود.آستینهای کوتاه داشت و دامنش کمی پف دار با دنباله بسیار طولانی بود و روی آن را با سنگ دوزیهای فراوان جلوه داده بودند.لباس زیبایی بود .وقتی داخل اتاق شدیم فریماه گفت:
    نازی جان بپوش ،بعد صدایم کن بیام ببینم .
    فریماه می تونم بپرسم این لباس رو کی خریدین ؟
    پاارسال تابستون که برای تعطیلات به ایتالیا رفته بودیم .فرهاد توی یکی از مزونهای معروف اونجا اینو دید و پسندید و گفت می خره برای همسرش .حالا هم قسمت تو شد .ببینم نازنین مثل اینکه دوستش نداری .
    چرا خیلی قشنگه ،فقط...
    فقط چی ؟
    یک مقدار یقه اش بازه .اگه بسته تر بود بهتر بود .
    اتفاقاً خیلی هم باز نیست حالا بپوش توی تن طور دیگه ایه .من بیرون منتظرم .
    لباس را پوشیدم و مقابل آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم .واقعاً زیبا بود.با خودم گفتم اگر بدهم کمی یقه اش را تنگتر کنند بهتر است ولی دیگر وقت نداریم .خودم باید یک کاریش بکنم .در فکر بودم که فریماه وارد شد و به من با حیرت نگاه کرد وگفت :
    خدای من !چقدر خوشگل شدی .نازی چقدر بهت میاد .اندازه اندازه ته .انگار رو تنت خوابیده .تو با اون مانکنی که این لباس تنش بود هیچ فرقی نداری .بذار مامان رو صدا کنم بیاد ببینه .
    لحظه ای بعد هر دو با هم وارد شدند .خانم کیانی گفت :
    وای نازی جان چقدر زیبا شدی .یعنی زیباتر شدی .خیلی برازنده ته دخترم .ببینم حالا خوشت اومده ؟
    بله ،دستتون درد نکنه .
    خواهش می کنم دخترم ،دست فرهاد درد نکنه .
    فقط ،فقط اگه یه مقدار یقه اش تنگتر بود بهتر نبود ؟
    آره یک مقدار بازه .ولی عزیزم دیگه وقتی نمونده که بخوایم درستش کنیم .
    مامان جان ،الان همه لباسها اینطوریه دیگه .اگه از همین جا می خریدیم یا می دادیم بدوزن هم همین جور بود .
    ولی فریماه جان لباس رو باید عروس بپسنده نه ما .
    آخه به قول شما دیگه وقتی نداریم .
    حالا بذار فردا که سهیلا خانم اومد اینجا بگم ببینم می تونه درستش کنه .فردا قراره لباسهای خودمون رو بیاره .
    خدا کنه بتونه .
    می تونه نازی جان ،اون کارش همینه .من دیگه می رم پایین .اگه بیشتر اینجا بایستم ،یکمرتبه ممکنه فرهاد به سرش بزنه بیاد بالا.
    وقتی با فریماه برگشتیم فرهاد گفت :
    چطور بود نازنین ؟
    خوب بود ،ممنون .
    خواهش می کنم ،قابل تو رو نداره .اگه دوست داری بریم .من آماده ام .
    باشه ،بریم .
    کجا می رین ؟ناهار باشین .
    ممنونم .خونه کلی کار داریم .امروز عصر قراره بریم وسایل خونه رو بچینیم .
    از قول من به مامان جون خسته نباشین بگو و ازشون تشکر کن .
    چشم ،حتماً.
    با اجازه تون دیگه بریم .
    به سلامت .
    در راه خانه فرهاد گفت :
    نازی عصر تو هم می ری ؟
    با اجازه تون .
    خودت رو خسته نکن .
    خیالت راحت باشه .من فقط اثاثیه رو می چینم .
    می تونم تصور کنم اثاثی که تو بچینی چقدر قشنگه .
    وقتی رسیدیم از او خواستم داخل شود ولی گفت که کار دارد و باید برود .
    *********
    عصر به همراه مامان ،خاله مهناز ،مهتاب وسیما وافشین و چند کارگر همگی با هم روانه خانه جدبد شدیم .مهتاب وسیما که تا آن لحظه آنجا را ندیده بودند با دقت همه جا را نگاه کردند .مهتاب گفت :
    باریکلا فرهاد خان !عجب سلیقه ای داره .ببینم همه این خونه به نام تواه ؟
    آره مهتاب جون .
    من فکر می کنم اینجا هر چی اثاث بریزیم ،پر نشه .
    خوب با فاصله می چینیم سیما،این که کاری نداره .
    چی می گی مهتاب ؟می دونی اینجا چقدر اثاث می خواد؟
    حالا قرار نیست که همه جای این خونه پر بشه .مگه دو تا جوون چقدر اسباب زندگی دارن؟
    بهتره این قدر حرف نزنی .وقت زیادی نداریم .زود باشین ببینم .مثلاً اومدین اینجا کار کنیین .بدوئین که خیلی کار داریم .
    تا شب همه وسایل را چیدیم .وقتی کارمان تمام شد ،هر کدام گوشه ای نشستیم .مهتاب گفت:
    مثل اینکه سیما راست می گفت .با اینکه این قدر اسباب اثاثیه گذاشتیم ،ولی انگار هنوز خالیه .مثل اینکه همون کاری که من گفتم باید می کردیم .
    چه کاری ؟
    همه رو با فاصله می چیدیم .
    تو هم با این نظردادنت مهتاب .
    شوخی کردم .
    ولی نازی وسایلت خیلی قشنگه .
    تمامش به سلیقه مامان بود .
    به نظر من چیزی از این خونه کم نداره .خیلی اشرافی شده مخصوصاً پرده ها.
    از همگی ممنونم .امروز بهتون خیلی زحمت دادم .
    خواهش می کنم نازی جان .وظیفه همگیمون بود .فقط یک چیزی بگم ؟
    بگو .
    خیلی خالیه .
    همگی با هم گفتیم :
    وای مهتاب تو رو خدا بسه .چند بار می گی ؟
    مهتاب خندید و گفت :
    بابا شوخی کردم ،ولی نازی جان ،هم خیلی پر شده و هم زیبا .با وجود این چیزها خوشبختی نمیاد .امیدوارم با وجود فرهاد خوشبختی مشترک رو حس کنی .
    ممنونم عزیزم .
    وقتی همگی خسته به خانه برگشتیم ،پدر وامین آمده بودند .آهسته به اتاقم رفتم .بقدری خسته بودم که تا سرم را زمین گذاشتم ،از حال رفتم .
    **********
    فردا صبح هنگام صبحانه مامان گفت :
    راستی نازی شنیده ام لباست رو فرهاد از ایتالیا آورده .قششنگه ؟
    بله فقط یک ایرادی داره که خانم کیانی گفت می ده درست کنن.
    چه ایرادی ؟
    یقه اش خیلی باز بود .حالا قراره خیاطشون امروز بره و درست کنه ،البته اگه درست بشه .
    ببینم چرا با هم نرفتین تا لباسی رو که دوست داشتی بخری ؟
    فریماه گفت این لباس رو پارسال فرهاد خریده برای همسرآینده اش که به قول فریماه قسمت من شد .
    حالا دوستش داری ؟
    آره مامان ،خیلی قشنگه .ولی اگر ساده بود بهتر بود .چون فکر می کنم فقط پنج شش نفر باید دنبالشو جمع کنن .فکر می کنم راه رفتن باهاش برام مشکل باشه .
    عیب نداره دخترم .یک شبه دیگه تحملش کن.
    به خاطر اینکه فرهاد ناراحت نشه این کار رو می کنم .لباس به قول شما برای یک شبه .اگه می خواستم مخالفت کنم وبگم نمی خوام ممکن بود خاطره بدی بشه و توی ذهن همه شون بمونه و زندگی آینده ام رو خراب کنه .هر چند که من اصلاً هیچ کدوم از وسایل دیگری رو هم که برام خریدن دوست ندارم ،چون هیچ کدومشون سلیقه خودم نبود ،ولی عیب نداره .
    اونا رو دیگه چرا ؟
    اونا هم خیلی سنگین هستن .من که با اون حلقه نمی تونم کار کنم ،فقط به درد مهمونی می خوره .
    خوب مادر جون همچین لباسی یک همچین سرویس و حلقه ای هم می خواد .این که مشکلی نیست .بعد از عروسی یک حلقه ساده بگیر ودستت کن .این حلقه رو هم بذار برای مهمونی .این جوری نه فرهاد ناراحت می شه نه تو.
    چشم .راستی مامان فرهاد گفت بهتون بگم فردا صبح زود میان برای تزئین سالن .خونه که هستین ؟
    آره هستم .ببینم مگه خودت درست نمی کنی ؟
    نه ،فرهاد دوست نداره من کار کنم .می گه درست نیست عروس کار کنه .
    مادر خندید وگفت :
    نازی معلومه خیلی دوستت داره که نمی ذاره دست به سیاه و سفید بزنی .هرچند یادم نبود از اون خدم وخشمی که توی اون خونه گذاشته معلومه .
    امیدوارم تا آخرش همین طور باشه .
    انشاءا...که هست .امیدوارم خوشبخت بشی عزیزم .
    متشکرم مامان جون .
    ***********
    شب نشسته بودم و داشتم تلویزیون تماشا می کردم .همه خواب بودند و فقط امین بیدار بود و داشت مطالعه می کرد .وقتی تلویزیون را خاموش کردم و خواستم بروم و بخوابم ،آهسته صدایم کرد وگفت :
    نازنین می خوای بری بخوابی ؟
    کارم داری ؟
    نه برو .
    اگه کاری داری بشینم .
    می خواستم باهات خداحافظی کنم .
    خداحافظی برای چی ؟مگه می خوام کجا برم ؟
    هر جا باشی بالاخره از این خونه داری می ری .
    امین ،تو رو خدا این جوری صحبت نکن ،بذار با خاطره خوش این جا رو ترک کنم .
    من که چیزی نگفتم .فقط نمی دونم بعد از تو با کی دردل کنم .
    خوب بازم با من.
    دیگه مثل الان نمی تونم .
    امین ما می تونیم بازم همدیگه رو ببینیم و با هم حرف بزنیم .مگه من قراره دیگه اینجا نیام یا تو قصد نداری خونه ما بیای ؟تو میونه خوبی با فرهاد داری .اونم تو رو دوست داره .امین خواهش می کنم این شب آخر رو این جور تمومش نکن .درسته دلم برای همگی تنگ می شه ،برای خونه ،اتاقم ،برای همه چیز ،اما چاره ای جز این نیست .خیلی دلم می خواست تا آخر عمر کنارتون می موندم ،ولی نشد ،اما قول می دم هرشب بیام اینجا .خیالت راحت .
    نازنین جان فقط امیددوارم خوشبخت بشی ،همین .
    ممنون امین جان .
    برو بخواب .فردا خیلی کار داریم .
    تو هم بلند شو برو بخواب .نمی خوام فردا برادر عروس توی مهمونی خواب آلود باشه .
    منم الان میام .
    شب به خیر.
    شب به خیر .
    وقتی وارد اتاق شدم ،با دقت به همه جای آن نگاه کردم و با همه وسایل آن خداحافظی کردم .اصلاً فکر نمی کردم کاره به این سرعت تمام شوند .از روز خواستگاری تا آن لحظه فقط یک ماه گذشته بود ،آن قدر زود که خودم هم متوجه گذر زمان نشدم .هیچ یک از وسایلم را تغییر ندادم .از مامان هم خواسته بودم که آنها را همان طور بگذارد.حتی صندوقچه کوچکی را هم که در جایی از اتاق پنهان کرده بودم سر جایش بود .دوست داشتم هر وقت دلم برای اتاقم تنگ می شود بیایم و خودم را سبک کنم .غم غریبی داشتم .نمی دانستم در خانه فرهاد هم به اندازه خانه پدرم خوشبخت خواهم بود یا نه ،ولی خوشبین بودم و به آینده امیدوار.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روز بعد ،بعد از اینکه حمام کردم ،لباس پوشیدم و منتظر فرهاد بودم که بیاید و با هم به آرایشگاه برویم .تقریباً نزدیکیهای ظهر بود که او با فریماه آمد و هر سه روانه شدیم .
    وقتی رسیدیم فرهاد گفت :
    هر وقت کارتون تموم شد تماس بگیرین تا بیام .
    کجا زنگ بزنم ؟
    من خونه هستم .الان می رم ماشین رو بدم گل فروشی .هر وقت تماس گرفتین ماشین رو می گیرم و میام .باید ماشین تو رو هم بیارم اینجا . آوردم سوئیچ رو می دم برات بیارن بالا .
    باشه برو .منتظر تلفنم باش .خداحافظ.
    خداحافظ .
    داخل آرایشگاه که رفتیم با استقبال گرم پری خانم که به گفته فریماه آرایشگر خانوادگی بود و کارش حرف نداشت روبه رو شدیم .او ما را دعوت به نشستن کرد و بعد از سلام و احوالپرسی به فریماه گفت :
    فریماه جان شنیده بودم عروس خیلی زیبایی پیدا کردین ،ولی نمی دونستم تا این حد .
    بله پری خانم ،جداً زدیم و بردیم .نمی دونین چقدر دوستش داریم .
    امیدوارم خوشبخت بشین نازنین خانم .
    متشکرم خانم .
    پری خانم ،نازی جان دوست داره خیلی ساده باشه .عروس ما عاشق سادگیه .
    حتما ً فریماه جون .عروس هر چه زیباتر باشه باید آرایشش کمتر باشه .حالا بفرمائین توی اون اتاق تا من بیام .شما هم همین جا تشریف داشته باشین تا بگم یکی بیاد سر وقت شما .
    وقتی کار پری خانم تمام شد با کمک خانمی که دستیارش بود لباس را پوشیدم .وقتی آن را به تنم دیدم متوجه شدم که یقه اش هیچ تغییری نکرده است .با آنکه خیلی ناراحت شدم ولی اصلاً به روی خودم نیاوردم .تورم را که به سرم زدند از خودم خوشم آمد .احساس کردم تنها کسی که به حرفم گوش داد همان پری خانم غریبه بود .
    کارمان که تمام شد پری خانم از فریماه خواست که بیاید تو .تا مرا دید با چشمانی که داشت از حدقه خارج می شد گفت :
    اصلاً نمی دونم چی بگم .نازی چقدر خوب شدی .مثل پرنسس ها شدی .باور کن تا حالا عروس به این زیبایی ندیده بودم .
    پری خانم وسط حرفش پرید و گفت :
    من هم تا به حال عروسی به این زیبایی نداشته ام .فریماه جون اگه کار خودت هم تموم شده .زنگ بزن فرهاد خان بیاد .
    چشم همین الان.من فکر کنم فرهاد تا نازی رو ببینه یواشکی برش داره ببره بدون این که اونو نشون کسی بده .
    بعد از اینکه او با فرهاد تماس گرفت کنارم نشست وگفت:
    نازی جان باید برات اسپند دود کنم .خیلی خوشگل شدی .یعنی خوشگل تر شدی .
    ممنون .راستی فریماه جون چرا یقه لباس رو درست نکردین ؟
    دیروز که سهیلا خانم اومد خونه مون ،مامان لباس رو نشونش داد ،ولی اون گفت دیگه نمی شه کاریش کرد .
    ولی اگه می شد خیلی خوب بود .
    عیب نداره نازی جون ،تورت رو بیار روی شونه هات .
    باید همین کار رو بکنم .
    وسط حرفمان بود که خانمی که همان جا کار می کرد گفت:
    آقای داماد آمد .
    با کمک فریماه بلند شدم و از پری خانم و همکارانش خداحافظی کردیم و از در خارج شدیم .فرهاد پشت در منتظر بود .وقتی مرا دید طوری نگاهم می کرد که انگار تا به حال عروس ندیده است .
    چهره اش واقعاً دیدنی بود .بعد از عروسی هر وقت فیلم را نگاه می کردم بی اختیار به آن صحنه می خندیدم .مدتی مات ومبهوت ایستاده بود .حتی با صدای فیلمبردار که می گفت :« آقای کیانی لطفاً دسته گل رو بدین .»به حالت عادی بر نمی گشت .آخر سر خودم به حرف آمدم و گفتم :
    فرهاد جان ،نمی خوای دسته گل رو بدی ؟
    فرهاد مثل اینکه از خواب پریده باشد گفت :
    چرا عزیزم .بفرمائین ،می بخشی .
    با کمکش سوار ماشینش که بنز خوشرنگی بود و بسیار زیبا هم تزئین شده بود ،شدیم .فریماه هم با ماشین خودش دنبال ما حرکت کرد .در راه فرهاد گفت:
    نازنین ،هیچ می دونی بهترین عروس دنیا شدی ؟
    ممنون فرهاد تو لباست رو کی خریدی؟
    من همون وقتی که لباس تو رو گرفتم این دو تا لباس کنا رهم بود.ببینم خوب نیست؟
    چرا خیلی خوبه. بهت میاد.
    وقتی رسیدیم خانه شلوغ بود. وارد که شدیم صدای هلهله و دست بود که به هوا بر می خاست .دود اسپند هم این صحنه را زیباتر می کرد .برای هم اسپند دود کردیم و به طرف سالن حرکت کردیم .وارد که شدیم اعضای خانواده ام را دیدم که ایستاده بودند و تماشایم می کردند.هیچ وقت آن لحظه ای را که در چشمان پدر ومادرم اشک حلقه زده بود از یادم نمی برم .همه طور دیگری نگاهم می کردند .
    وقتی پای سفره عقد که به شکلی استثنایی درست شده بود نشستم ،آن قدر در گل غرق بودم که یک لحظه خانه مان را با باغ گل اشتباه گرفتم .بعد از اینکه مجلس کمی آرامتر شد عاقد شروع کرد به خواندن خطبه ی عقد .وقتی او خطبه را می خواند سرم پایین بود وآیات کلام ا...را می خواندم .
    آخرین بار که او داشت خطبه را جاری می کرد ،سرم را بلند کردم و دیدم میان مهمانان ،سعید روی صندلی نشسته است و با لبخند به ما نگاه می کند .زیر لب به او گفتم « سعید اجازه می دی ؟»وقتی چشمانش را به
    علامت رضایت به هم زد ،متوجه شدم که قبول کرده است .آن وقت بود که گفتم :
    با اجازه همه کسانی که دوستشون دارم بله .
    دوباره صدای هلهله به هوا بلند شد .وقتی فرهاد تور را از صورتم بالا زد با لبخند گفت:
    ممنونم .
    خانم کیانی انگشتری زیبا را به دستم کرد .سپس حلقه ها رد وبدل شدند و سیل هدایا به طرفمان جاری شد .هدایا بقدری زیاد بودند که احساس می کردم در غل وزنجیر اسیر شده ام .نوبت به امین که رسید مقابلم ایستاد .پیشانی من و صورت فرهاد را بوسید وگفت :
    فرهاد ،من همین یه خواهر رو دارم ،اونم سپردم به دست تو .
    فرهاد هم با گفتن « خیالت راحت باشه .» او را خوشحال کرد .
    بعد از اینکه .....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از اینکه هدیه اش را داد با چشمانی که حس کردم از نم اشک تر شده اند ،ما را ترک کرد .پس از ساعتی همه مهمانان به طرف محل جشن که منزل آقای کیانی بود حرکت کردند .بعد از رفتن آنها ما ساعتی آنجا بودیم و بعد به بقیه ملحق شدیم .در منزل آقای کیانی تعداد مهمانان بیشتر شده بود .همه فامیل حضور داشتند .همه دوستانم و چند تا از استادانم هم بودند .همه بودند بجز شقایق که جای خالیش را کاملاً حس می کردم .
    شب پر از بریز و بپاشی بود .تا نیمه های شب آنجا بودیم .بعد از دست به دست دادن من وفرهاد و پایان جشن همه خانه را ترک کردند.
    موقع خداحافظی پدر ومادرم را در آغوش گرفتم وناخود آگاه آنها هم پا به پای من اشک شوق ریختند .وقتی امین را دیدم که چطور خودش را کنترل می کند گریه ام بیشتر شد .او در حالی که سعی می کرد خودش را آرام نشان دهد مرا در آغوش گرفت و با لبخند گفت :
    نازی جان ،چرا گریه می کنی ؟خودت دیشب می گفتی که قرار نیست برای همیشه بری .تو رو خدا گریه نکن .دلم می خواد با لبخند از اینجا بری .
    باشه امین ،سعی می کنم .
    بعد رو به فرهاد کرد وگفت :
    فرهاد تو رو خدا مواظبش باش.
    چشم امین جان ،چشم .
    از همگی خداحافظی و به سمت منزل جدیدمان حرکت کردیم. فرهاد که حواسش به من بود چیزی نمی گفت و در سکوت رانندگی می کرد .زمانی که رسیدیم کمکم کرد تا پیاده شوم .روی تخت نشسته بودم و به محیط تازه ای که قرار بود از آن به بعد در آنجا زندگی کنم نگاه می کردم .فرهاد داخل شد ،مقابلم نشست ،نگاهم کرد وگفت:
    نازنین خیلی گرفته ای ،نکنه ...
    فرهاد تو رو خدا بس کن .دلم نمی خواد حرفتو تموم کنی .
    پس چرا این قدر ناراحتی ؟
    ناراحت نیستم .دلم گرفته که این هم طبیعیه .
    عیب نداره ,عادت می کنی .
    سرم را پایین انداخته بودم و آهسته اشک می ریختم .او که متوجه من شده بود سرم را بالا آورد و با لبخندی پرسید:
    نازی ،منو دوست نداری ؟
    در میان گریه و خنده گفتم :
    این چه سؤالیه که می پرسی ؟اگه دوستت نداشتم که زنت نمی شدم .
    پس اگه دوستم داری دیگه گریه نکن .
    باشه دیگه گریه نمی کنم .
    حالا اشکاتو پاک کن .می خوام یک چیزی نشونت بدم .
    چی ؟
    صبر کن الان بر می گردم .
    از اتاق خارج شد و مدتی بعد بازگشت .دستهایش را پشتش گرفته بود .
    اگه گفتی چی پشتمه ؟
    من نمی دونم ،خودت بگو .
    چشماتو ببند .
    چرا چشمامو ببندم ؟خوب بگو دیگه .
    تا نبندی نمی گم .
    باشه خیلی خوب ،بیا بستم .
    حالا باز کن .
    وقتی چشمهایم را باز کردم چیزی جز دو بلیط هواپیما ندیدم .با تعجب پرسیدم :
    اینها دیگه چیه ؟
    دوتا بلیط هواپیما.
    خوب اینو که دارم می بینم اما به کجا؟
    به فرانکفورت .
    برای چی ؟
    برای ماه عسل .
    جدی می گی ؟
    دروغم چیه ؟بیا ببین.
    برای کی هست ؟
    پس فردا صبح .
    چرا قبلاً چیزی بهم نگفتی ؟
    می خواستم برات سورپریز باشه .بد کردم ؟ خوشحال نشدی ؟
    نه ،نه ،یعنی چرا خیلی هم خوشحال شدم .ممنون.
    خواهش می کنم .می دونی یکی از دوستای پدر اونجاست .برامون دعوت نامه داد.چون توی هواپیمایی آشنا داشتیم موفق شدم زود بلیط بگیرم .
    پاسپورتمو چطوری پیدا کردی ؟
    در این مورد مشکلی نداشتم .با امین هماعنگ شده بود .
    که این طور .
    اون می خواست بهت بگه ،ولی من نذاشتم .دلم می خواست وقتی کار تموم شد،بفهمی .
    حالا برای چند روز می مونیم ؟
    دو هفته .
    دو هفته ؟ مگه نمی دونی چیزی از مرخصی ام باقی نمونده ؟
    فکر اونم کرده ام .از پدرت دوباره مرخصی گرفتم .
    خوبه ،خوبه .پس همه از همه چیز خبر داشتن الا خودم .
    نازی ما فقط می خواستیم غافلگیر و خوشحالت کنیم .
    ببین فرهاد جان .من خیلی هم خوشحال شدم .باور کن از این ابتکارت خیلی هم خوشم اومد ، اما لااقل خوب بود درباره مرخصی با خودم مشورت می کردی .
    باشه .از این به بعد قول می دم هر کاری خواستم بکنم با تو مشورت کنم .
    ممنون .
    حالا بلند شو بگیر بخواب .خیلی خسته ای ،بلند شو .
    باشه برم لباسمو عوض کنم الان برمی گردم .
    آن شب با خودم فکر کردم کار فرهاد ممکن است جالب باشد ولی نباید بگذارم بدون مشورت با من کاری را انجام دهد .همان طور که من نمی خواستم بدون مشورت با او کاری کنم .
    *********
    صبح وقتی از خواب بلند شدم فرهاد نبود .لباسم را عوض کردم و پایین رفتم و سری به آشپزخانه زدم .دیدم پشت میز نشسته است و روزنامه می خواند .با چند ضربه که به در زدم ورودم را اطلاع دادم .
    سلام ،صبح به خیر .
    صبح به خیر .بیدار شدی ؟
    چرا وقتی خودت بلند شدی صدام نکردی ؟
    گفتم کمی بیشتر بخوابی .بیا بشین صبحانه آماده است .اقدس خانم زحمتش رو کشیده .
    متشکرم .
    وقتی نشستم فرهاد که با دقت و خیلی موشکافانه مرا زیر ذره بین خود قرار داده بود گفت:
    ولی مثل اینکه هنوز هم خوابت میاد .
    اگه یک هفته هم بخوابم باز هم کسر خواب دارم .
    خوب بخواب .
    اون وقت کی با تو بیاد ماه عسل .
    خوب همون طوری می برمت .
    ترجیح می دم بیدار باشم و با چشمهای باز بیام .
    هر جور خودت دوست داری .راستی ببینم امروز مامان اینا میان اینجا ؟
    نه تنها مامان اینا ،بلکه همه فامیل میان .
    پس من هم هستم دیگه؟
    نخیر شما تشریف می برین .مهمونی زنانه است .
    کجا برم ؟ خونه ام اینجاست .
    یک امروز عجالتاً برین منزل بابا اینا پیش امین وبابا.البته فکر می کنم افشین هم باشه .
    هر چی شما امر بفرمائین .
    بعد از خوردن صبحانه به اتاق خواب رفتم تا آنجا را جمع وجور کنم .فرهاد لباس پوشیده آمد وگفت :
    نازی من دارم می رم ،کاری نداری ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    من گفتم عصر ،حالا کجا می ری ؟
    کمی کار دارم باید برم .توی این مدتی که نیستم باید یک سری سفارشات به کارگرها بکنم .عصر هم می رم خونه بابا اینا .
    باشه برو به سلامت .فقط شب زود برگرد .
    فرهاد خندید وگفت:
    حتماً.
    حالا چرا می خندی ؟مگه حرف خنده داری زدم ؟
    یاد مامانم افتادم .اونم هر روز صبح همین حرفو به بابام می زد .
    این حرف ورد زبون همه زنهاست .هیچ وقت هم از زبونشون نمی افته .
    خوب من دیگه برم .کاری نداری ؟
    نه ،به سلامت .
    راستی یادم رفت بپرسم چرا خودت داری کار می کنی ؟خوب بگو اقدس خانم بیاد کمک .
    ای بابا ،اون بنده خدا به اندازه کافی کار داره ،دیگه کارهای شخصیم رو خودم باید انجام بدم .
    فقط خودت رو خسته نکن .همین .
    من خسته نمی شم .تو برو خیالت راحت باشه .
    باشه ،من رفتم .
    نه ،نه ،صبر کن .
    دیگه چیه ؟
    مقابلش رفتم و یقه کتش را صاف کردم و گفتم :
    حالا برو .
    صورتم را بوسید وگفت:
    متشکرم عروسکم .
    برو به سلامت .
    خداحافظ .
    ساعتی از رفتنش نگذشته بود که مهتاب وسیما آمدند .از دیدنشان چنان خوشحال شدم که در پوست خودم نمی گنجیدم . ناهار را با هم خوردیم و خود را برای عصر آماده کردیم .لباسی که به سلیقه خودم دوخته بودم پوشیدم و آماده ورود مهمانان شدم .وقتی همه آنها آمدند ، احساس می کردم هنوز دختری هستم در خانه پدر . در تمام طول مراسم یک لحظه هم از کنار مامان دور نشدم .
    هر یک از مهمانان با خود هدیه ای آورده بود که بعد از پایان مهمانی با کمک مهتاب وسیما و فریماه جمع کردیم وجایی گذاشتیم . کار آنها هم که تمام شد ،آماده رفتن شدند .زمانی که مامان خواست برود چند سفارش رو به من
    کرد ورفت .خانم کیانی هم کمی از خصوصیات اخلاقی فرهاد برایم گفت و با فریماه رفتند .
    دوباره خودم بودم و خودم .طفلک اقدس خانم وقتی دید توی خودم هستم همه کارها را کرد و خانه را به حالت اولش برگرداند .با او و شوهرش آقا قربان ،روزی که آمده بودم خانه را ببینم آشنا شده بودم .او زنی بود ساکت و مهربان و شوهرش هم مردی زحمتکش و فداکار .با همان لباس روی کاناپه نشسته بودم .وقتی که فرهاد آمد ومرا دید ،گفت :
    ببینم نازنین ،مهمونی هنوز تموم نشده ؟
    برای چی این سؤال رو می پرسی؟ می بینی که هیچ کس نیست ؟
    آخه دیدم هنوز لباست رو عوض نکردی .
    برای اینکه دوست داشتم بعد از اینکه تو اومدی عوضش کنم .
    ببینم شام حاضر نیست ؟
    آماده اس .به اقدس خانم گفتم تا تو بیای میز رو بچینه .
    پشت میز شام نشسته بودم که با چند بسته کادویی آمد و آنها را روی میز گذاشت .
    اینها چیه ؟
    هدیه .
    از طرف کیه ؟
    من ،امین ،افشین ،پدرت وپدر خودم .
    مگه شما هدایاتونو ندادین ؟
    چرا ،ولی امروز که راهمون ندادین مجبور شدیم الان بدیم .البته من به نمایمدگی بقیه این کار رو کردم .حالا بازشون کن .
    خوب من از کجا بدونم که کی چی داده؟
    من برات می گم .دستبند مال امینه ،گوشواره ها مال افشینه ،سینه ریز مال منه ،انگشتر از طرف پدرته ، اون سکه ها رو هم پدرم داده .اینها رو با هم خریدیم .
    ولی فرهاد،امروز موقع باز کردن هدایا ،هدیه همگی شما بود .
    اونا فرق داشت .
    فرق داشت ؟ چه فرقی ؟
    فرقش این بود که ما اینا رو از قبل تهیه کرده بودیم ،ولی هدایای امروز به سلیقه ی خود خانمها بود و ما کوچکترین خبری از اونا نداشتیم .
    زیر لب گفتم :
    باز هم اسراف ،چرا این قدر عاشق تجملی ؟
    چیزی گفتی ؟
    نه ،داشتم می گفتم امان از دست شما ها .به هر حال از همگیتون ممنونم .
    خواهش می کنم .قابلت رو نداره .حالا تا این شام بی نوا یخ نکرده بخوریمش .
    باشه .
    ببینم کارهای فردارو کردی ؟
    کاری ندارم .فقط باید چمدونا رو ببندم که بعد از شام این کار رو می کنم .
    بعد از شام به اتاق رفتم و بعد از تعویض لباس مشغول بستن چمدانها شدم .وقتی کارم تمام شد ،فرهاد به اتاق آمد و گفت :
    تموم شد ؟
    آره بیا ببین چیزی برات کم نذاشته ام .هر کدوم هم زیادیه بردار .
    فرهاد نگاهی کرد وگفت :
    نه همشون خوبه .فقط لوازم شخصیمو خودم باید بذارم .ببینم ریش تراش هم گذاشتی ؟
    آره توی جیب بغل گذاشتم .
    دستت درد نکنه .
    خواهش می کنم .اگر کاری نداری من برم بقیه وسایل رو بیارم .
    نه برو من می خوابم .فقط اون چراغ رو هم خاموش کن .
    پس چراغ خواب رو روشن بذار که وقتی برگشتم زمین نخورم .
    باشه .شب به خیر .
    شب به خیر .
    ************
    صبح زود ساعت هشت موقع پروازمان بود .در فرودگاه با بدرقه خانواده هایمان حرکت کردیم .ساعت هشت ونیم هواپیما با کمی تأخیر از ایران به مقصد آلمان پرواز کرد .در هواپیما فرهاد گفت :
    نازی خوشحالی ؟
    برای چی ؟
    چون داریم می ریم سفر.
    خیلی .راستش چند سالی می شه که به خارج از ایران سفر نکرده ام .امیدوارم بهمون خوش بگذره .
    مطمئن باش کاری می کنم بهت خوش بگذره .
    ممنون .
    فکر می کنم دو هفته کم باشه .
    مگر می خوای چه کار کنی ؟ می دونی چقدر کار توی تهران داریم ؟به نظر من که زیاد هم هست .
    آخه ،خیلی برنامه ها دارم .می ترسم به همگیشون نرسیم .
    حالا کمی فشرده تر ایرادی نداره که .اصل اینه که بهمون خوش بگذره .
    حق با تواه .
    *******************
    بعد از ظهر بود که رسیدیم .بعد از انجام کارهای گمرکی به سالن فرودگاه رفتیم .آقای ایوانی و همسرش به اتفاف دو دخترش که فکر کنم همسن وسال من بودند ، به استقبالمان آمده بودند .بعد از اینکه فرهاد با آنها سلام و احوالپرسی کرد ، به من گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/