اون وقت خانواده ای رو که دلت می خواست خوشبختش کنی بدون اینکه خودت خواسته باشی بدبخت کردی .تو خواه ناخواه یک روز بالا خره ازدواج می کنی .پس چه بهتر الان که می تونی این کار رو بکنی .باور کن این طور روح سعید نه تنها از تو شاد نیست بلکه در عذاب هم هست .مگر غیر از اینه که می گی سعید خیلی دوستت داشت همون طور که داشتی ؟مگه غیر از اینه که می گی سعید خوشبختی تو رو می خواسته همون طور که تو می خواستی ؟
خوب سعید تو رو می خواست در حالی که زنده بود وبا تو خوشبخت .نه حالا که از بین ما رفته .خوب معلومه الان ابداً راضی نمی شه که تو تا قیامت به پاش بشینی .نازی جان یک عاشق واقعی هرگز راضی نمی شه که غم عزیزش رو ببینه و ببینه که اون می تونه در کنار دیگری خوشبخت بشه .اما مخالفت می کنه .نه این طور نیست چون شادی اون شادی خودشه .
تو دیگه چرا امین ؟ تو که غم منو می فهمی تو که خودت درگیر این درد شدی چرا این حرفا رو می زنی ؟
نازنین جان ، خواهر من .موضوع من با تو فرق می کنه .اولاً اینکه تو وسعید با هم نامزد بودین .من اگه می گم شکست در ازدواج منظورم همینه .در حالی که من وسحر هیچ تعهدی بینمان رد وبدل نشده بود .ثانیاً من واون به هم قول دادیم که بعد از مرگ هم توی چشم هیچ دختر و پسری نگاه نکنیم .قولی که من حاضر نیستم هیچ وقت زیر پا بذارم .
نازی ،من یک مرد هستم و تو یک زن .من می تونم تا آخر عمر همین طوری زندگی کنم ،ولی تو نمی تونی ،می دونی چرا ؟چون اگه چند سال دیگه بنشینی و فکر گذشته رو بکنی می فهمی راحت به بادش دادی ،بعد متوجه می شی که چه اشتباه بزرگی کرده ای .به هر حال نازی جان ،این حقیقت رو بپذیر که تو نمی تونی این طوری ادامه بدی .
حتی اگه خودت بخوای بهتره کمی هم بیشتر به فکر دیگران باشی .تو خیلی داری تلاش می کنی که جلوی مامان وبابا و بقیه خودت رو عادی نشون بدی ولی اگه هر کس نفهمه پدر ومادرت که سالها زحمتت رو کشیده ان و بزرگت کرده ان از دلت خبر دارن منتهی نمی خوان بهت بگن تا مبادا ناراحت بشی .
امین به تو حسودیم می شه .
بلند شد و به طرف در رفت و گفت :
به حرفهام فکر کن .نازی ،حیفه بخوای این طوری ادامه بدی ...شب به خیر .
شب به خیر.
*********
از آن به بعد تصمیم گرفتم آن طور که او می گفت بشوم ،چون حرفهایش حقیقتی انکار ناپذیر بودند .اگر هم خودمان نخواهیم ،به خاطر دیگران باید بخواهیم ،اما نمی دانم چرا امین در مورد خودش این طور فکر نمی کرد .خیلی دلم می خواست سحر،این دختری که روح وقلب او را تسخیر کرده بود بشناسم .
********
طبق قراری که پدر گذاشته بود ،شب مهمانی همگی آماده رفتن شدیم . احساس کردم امین خیلی جذاب تر از قبل شده است هر چند که او را با این نوع لباسها زیاد دیده بودم .او کت وشلوار زرشکی رنگی به تن کرده و کرواتی کمرنگ تر از کتش زده بود .همیشه می دانستم که آراستگی خصلت دائمی اوست .
وقتی به خانه آقای کیانی که خانه ای بزرگ ومجلل بود و از سالن ها واتاقهای زیادی در دو طبقه تشکیل شده بود رسیدیم با راهنمایی یکی از خدمتکاران وارد ساختمان و با استقبال گرم آن خانواده روبرو شدیم .امین سبد گل بزرگی را که پدر به همان گلفروشی همیشگی سفارش داده بود به دست فرهاد داد و همه با هم وارد سالن پذیرایی شدیم .
خانواده کیانی ،خانواده متشخص واصیلی بودند.در برخورد اول که آقای کیانی و فرهاد را در شرکت بابا دیدم هیچ فکر نمی کردم چنین افرادی باشند .با آنکه هنوز مدتی از آشنا ییمان نمی گذشت فریماه چنان خودش را به من نزدیک کرده بود که احساس کردم برایم مثل مهتاب است .او در کمال سادگی وساده پوشی واقعاً زیبا بود و کاملاً می شد تشخیص داد که این زیبایی را از مادرش به ارث برده است .
بعد از صرف شام پیشنهاد کرد تا با هم به اتاقش برویم .وقتی با موافقت من روبرو شد هردو به راه افتادیم .زمانی که وارد اتاق شدیم آن را زیبا یافتم .رنگ سبز اتاق به رنگ آرامش بود .وسایل آن طوری انتخاب و چیده شده بودند که با رنگ آن تناسب زیادی داشتند .وقتی فریماه مرا که با دقت مشغول تماشای اتاق بودم دید گفت :
چیه نازنین ؟ زشته ؟
تازه متوجه گیجی خودم شدم و گفتم :
نه اتفاقاً خیلی هم زیباست .آدم خیلی احساس راحتی می کنه .آرامش خاصی داره .
فریماه خندید و گفت :
خوب روانشناسها باید اول از خودشون شروع کنن، یعنی باید اون روان پریشی رو که گاهی اوقات در خودشون احساس می کنن درمان کنند.من چون بیشتر اوقاتم رو توی این اتاق می گذرونم باید آرامش وسبکبالی داشته باشم که فردا موقع درمان مریضام خودم بدتر از اونا نباشم ،درست می گم .
چرا کاملاً درسته .این بار که اومدی خونه مون یادم باشه اتاقمو نشونت بدم تا ایرادشو بگیری و وسایلی رو که از دید یک روانشناس بیخوده ،بردارم .
باشه ،ولی من فکر نمی کنم هیچ چیز اتاقت بیخود باشه .برعکس خیلی هم دوست داشتنیه .درست مثل خودت.
ممنونم فریماه جون .
حالا تا تو بنشینی ،من هم می رم دو تا فنجون چای میارم بالا .بعد بشینیم تا صبح حرف بزنیم .
باشه ولی زود برگرد .
الان میام .
وقتی فریماه از اتاق خارج شد دوباره با دقت به وسایل اتاق که یک تخت خواب ،میز کار ،میز آرایش ،کتابخانه ،دد کاناپه کوچک و چند قاب عکس به دیوار بود نگاه کردم .عکسی که روی میز آرایش او بود توجه مرا به خود جلب کرد .به طرفش رفتم و آن را برداشتم و مشغول تماشا شدم .عکس مربوط به تولد فریماه بود که با خانواده اش کنار کیک تولد انداخته بود .
در آن عکس که همه خانواده در کنار هم بودند راحت می شد چهره آنها را با هم مقایسه کرد .فریماه که با عکسش چندان فرقی نداشت .او دختری بود با چشمهای سبز ،موهای بور،بینی ظریف ولبهای کوچک .او ومادرش از زیبایی چیزی کم نداشتند .پدرش هم با اینکه سنی از او گذشته بود اما هنوز مردی خوش تیپ و خوش چهره بود .فرهاد هم پسری بود تقریباً شبیه به مادر ،البته بی شباهت به پدر هم نبود .
رنگ چهره اش تیره تر از خواهر ومادرش بود وموهای حالت دارش کمی مشکی تر از پدر .صورت مردانه ای داشت و قامتی چهار شانه و بلند .در کل فردی بود لایق و با سواد .این جور که پدر می گفت مهندس مکانیک و در کارخانه پدرش مشغول به کار بود .هنوز مشغول دیدن عکس بودم که صدای فریماه مرا به خود آورد :
چی می بینی ؟
داشتم این عکس رو می دیدم .مربوط به تولدته ؟
آره پارسال بود .اون موقع هنوز با شما آشنا نشده بودیم و گرنه حتماً دعوتتون می کردم .
متشکرم عزیزم .
بیا بشین چایی یخ کرد.
وقتی نشستم پرسیدم :
راستی فریماه ،تو کجا کار می کنی ؟
توی یک مرکز مشاوره خصوصی .بعضی وقتها هم توی بیمارستان .
کسی با کار کردنت مخالفت نمی کنه ؟
نه بر عکس ،تشویقم می کنن.بخصوص مامان وبابا .من هیچ وقت دلم نمی خواد از فرهاد چیزی کم داشته باشم .وقتی که اون توی کنکور رشته ای رو که دوست داشت قبول شد حسادت منم بیشتر شد و اون قدر تلاش کردم تا بالاخره به نتیجه رسیدم .البته این رو هم بگم حسادت من فقط توی درسه .تو چی نازنین ؟تو هم از خودت بگو.
من رشته دبیرستانم ریاضی بود .وقتی دیپلم رو گرفتم و کنکور شرکت کردم توی چند رشته قبول شدم ولی ازهمه بیشتر حسابداری رو دوست داشتم .بعد از اتمام درسم هم توی شرکت بابا استخدام شدم .من کار کردن رو خیلی دوست دارم .با اینکه هیچ نیاز مالی ای ندارم ،ولی دوست دارم تا اون جایی که فکر و بدنم یاری می کنه کار کنم .
درست مثل من .فامیل وقتی متوجه شدن که توی این رشته قبول شده ام و یا وقتی فهمیدن کجا کار می کنم ،خیلی چیزها گفتن ،ولی من به هیچ کدوم فکر نکردم و گوش ندادم و وقتی می دیدم پدر و مادرم پشتم هستن بیشتر سعی می کردم .راستی نازنین شنیده ام زن برادرت همکلاسی و دوستت بوده .
مهتاب رو می گی ؟ دختر خیلی خوبیه .اون و افشین از قبل به هم علاقه داشتن ريالولی هیچ وقت بروز نمی دادن تا اینکه وقتی درسمون تموم شد ،با هم ازدواج کردن .الان هم یک تو راهی دارن .این بار که به خونه مون اومدی حتماً با هم آشناتون می کنم .مطمئنم خوشحال می شه .
حتماً.برادر بزرگترت چی ؟امین رو می گم .لابد اون هم نامزد داره .
نه ، امین نامزد نداشته ونداره .اون اصلاً قصد ازدواج نداره .
چرا ؟
می گه دختری رو که می خواد هنوز پیدا نکرده و نمی کنه .اون هم برای خودش دلایل و نظریاتی داره .ما هم وقتی دیدیم که اون قصد ازدواج نداره اصراری نکردیم و گذاشتیم تا هر وقت خودش خواست پا پیش بذاریم .
پر خیلی فهمیده ایه .کاملا مشخصه مثل خودت ،البته با اینکه اون برادرت رو ندیده ام ،به جرأت می گم مثل شماهاست .با وجود چنین پدر ومادر با سواد و محترمی باید بچه ها این جوری باشن .
ممنونم فریماه جون ؛ این نظر لطف تو اه .
حقیقت محضه .
وبعد از کمی مکث گفت :
نازنین می تونم یه سؤال دیگه هم بپرسم ؟
این چه حرفیه ؟تو هر سؤالی که دلت بخواد می تونی بپرسی .
چرا خودت ازدواج نمی کنی ؟
پس از مدتی سکوت با لبخندی گفتم :
راستش هنوز موقعیتش پیش نیومده .بهتره بگم هنوز کسی رو که می خوام پیدا نشده .
فریماه با زیرکی خاصی گفت :
حالا اگه این موقعیت پیش بیاد قبول می کنی ؟
با دستپاچگی گفتم :
برای من ؟...چطور مگه ؟...اصلاً نمی دونم باید فکر کنم .
او خندید وگفت :
حالا چرا هول شدی دختر؟خیلی خوب اصلاً حرفمم رو پس گرفتم .آخه می دونی یک نفر دنبال یک دختر می گشت .یک دختر خوب وخانواده دار .یک دختر زیبا چهره و زیبا اندام مثل تو .منم تا تو رو دیدم گفتم نازنین همون دختریه که اون دنبالش می گرده برای همین هم بهت گفتم ولی تو این قدر هول شدی که انگار لو لو می خواد بیاد خواستگاریت.
نه فریماه این طور نیست .نمی دونم چرا یک مرتبه این طور شدم .منو ببخش شرمنده .
عیب نداره طبیعیه .خوب حالا چی بهش بگم ،بگم بیاد یا نه ؟