نازی تو برو بنشین.من چایی رو می ریزم ومیارم .
نه امین کار تو نیست .چیه ؟یک بار انجام دادی خوشت اومده؟
نه فقط برای اینکه....
می دونم چی می خوای بگی .نه امین جان خودم می برم .
باشه .پس منم با تو میام بیرون .
امین ، چرا مثل دخترها شدی؟تو که این طور نبودی؟
آخه می دونی چیه نازنین؟...
در همین لحظه مامان به آشپزخانه وارد شد و حرف امین ناتمام ماند.مامان رو به ما گفت:
بچه ها چرا اینجا واستادین؟ بده .امین تو برو بشین فرهاد خان تنهاست .نازی تو هم عجله کن چای رو بیار.من می رم بنشینم .کاری نداری؟
نه مامان جون .شما بفرمائین .
بعد از اینکه مامان رفت به امین گفتم :
پسر برو دیگه .راست می گه مامان .بده ما هر دو اینجا باشیم .
باشه من رفتم ،تو هم زود بیا.
خیلی خوب الان میام .
امین که رفت من هم بعد از چند دقیقه ای از آشپزخانه خارج شدم وبه جمع پیوستم .زمانی که مشغول تعارف بودم فهمیدم که فرهاد غیر از خودش خواهری به نام فریماه دارد که او هم دختری خوب و با وقار مثل مادرش است .
بعد از تعارف کنار مادر نشستم و خیلی بی تفاوت به نگاههای آنها به صحبتهایشان گوش دادم .با سوال خانم کیانی به خودم آمدم که پرسید:
نازنین خانم شمایین؟
با لبخندی گفتم :
بله .
مثل اسمتون زیبایین .واقعاً این اسم برازنده شماست .
ممنونم ،شما لطف دارین .
تعریف زیادی از شما شننیده ام .بقدری که بی صبرانه مشتاق دیدارتون بودم .
از من ؟
بله عزیزم .از شما .
من که نمی دونم چه کسی از من تعریف کرده ولی هر کس که بوده نظر لطفشون بوده.
فریماه که تا آن لحظه ساکت بود گفت :
مامان راست می گن .با اینکه چند لحظه بیشتر نیست که با شما آشنا شده ام ولی بسیار ازتون خوشم اومده .فکر می کنم بتونیم از این به بعد دوستان خوبی برای هم باشیم .
باعث افتخار منه که هم صحبتی مثل شما داشته باشم .
در تمام طول صحبتهایمان با آنکه فرهاد در جمع مردها نشسته بود ،ولی حاضرم به جرأت بگویم که تمام هوش وحواسش پیش ما بود.نگاههایش که هیچ کدام از نظر من دور نماندند ،حدسم را به اثبات رساندند.بعد از یک ساعت خانواده کیانی خواستند منزل ما را ترک کنند اما با اصرار زیاد پدر ومادرم تا دیروقت در منزل ما ماندند.شب خوبی بود.
با آنکه اصلاً دلم نمی خواست در جمع آنها باشم ولی از پافشاری پدر پشیمان نشدم و از آشنایی با خانواده کیانی خوشحال بودم ،چون هم فریماه را دختر خوبی یافتم و هم مادرش را خانمی نمونه .البته فرهاد و اقای کیانی هم افراد شایسته ای بودند ولی به علت آنکه با آنها همصحبت نبودم آنها را مثل فریماه و خانم کیانی نشناختم .
شب وقتی خانه مارا ترک کردند فهمیدم نظر بقیه هم مثل من است .وقتی پدر گفت که قرار است پس فردا شب هم برای عید دیدنی به خانه آنها برویم با کمال میل پذیرفتم .
وقتی می خواستم بخوابم امین به اتاقم آمد و گفت :
نازی فرصت داری چند دقیقه ای با هم صحبت کنیم ؟
با کمال میل ، بیا تو بنشین .
وقتی او وارد اتاق شد با تعجب پرسیدم :
چی شده امین ؟خواب از سرت پریده که هوس صحبت کردن کردی؟
نه اتفاقاً خیلی هم خوابم میاد ولی قصد دارم امشب کمی با هم صحبت کنیم .اگه تو خوابت میاد من مزاحمت نمی شم .
ابداً.من هم دلم لک زده بود برای اینکه با یکی صحبت کنم .
خوب خدا روشکر که مزاحم نیستم .
حالا قبل از اینکه صحبتهامون شروع بشه من برم دو تا فنجون قهوه فوری بیارم که خواب از سرت بپره و وسط حرفهامون خوابت نبره .
باشه برو ،ولی تا قبل از اینکه خوابم ببره برگرد و گرنه قهوه می شه نوشدارو بعد از مرگ سهراب .
خدا نکنه .این حرفها چیه ؟خیلی خوب الان بر می گردم .
دو فنجان قهوه درست کردم و به اتاق برگشتم و به امین که از پنجره مشغول تماشای بیرون بود گفتم :
بفرمائین این هم قهوه .بیا بنشین هم این رو بخور و هم تا هر وقت که دلت خواست صحبت کن .
وقتی نشست گفت :
نازی به نظر تو شب زیباست ؟
فنجانش را به دستش دادم و گفتم :
معلومه که زیباست ،خیلی هم زیاد.
نازی مگه شب سیاه نیست ؟
خوب چرا؟
پس چرا می گن قلب هم مثل شب سیاهه ،در حالی که می دونن سیاهی شب خیلی زیباست .
مگه کسی به تو گفته قلبت سیاهه؟
نه .
ببین امین جان اگه می گن که شب سیاهه و قشنگه به خاطر ستاره های پرنور و ماه زیبا شه که آدم هرچی به اونا نگاه می کنه سیر نمی شه ،ولی اینکه می گن قلبت مثل سیاهی شبه به خاطر نبودن همون ستاره ها وماهه.
قلب ما اگه سیاهه و ماه وستاره نداره ولی یک چیزی توش هست که همیشه برق می زنه ،اونم نور امیده.
می دونم و در ثانی قلب ما اگه رنگ تیره داره فقط به خاطر اینه که داغ دیده وعزاداره .
نازی دلم خیلی گرفته .
منم همین طور ،بقدری که دوست دارم برم بالای یک بلندی و فقط فریاد بزنم و هیچ کس صدامو نشنوه تا شاید سبک بشم .دیگه هیچ چیز و هیچ کس توی این دنیا شادم نمی کنه .احساس می کنم نیمی از وجودم و آنچه بودم با سعید از بین رفته .هرشب دارم خوابشو می بینم .اگه یک شب به خوابم نیاد روز بعد از کسالت حوصله ندارم با کسی حرف بزنم .
من سعید رو دوست داشتم و می دونستم که در کنارش زندگی خوبی خواهم داشت . چون حرف همدیگه رو می فهمیدیم و درک می کردیم .نگاههای ما سرشار از عشقی بود که به هم داشتیم و کلاممون پر از احترام .وقتی فهمیدم می خواد بیاد خواستگاری نمی شناختمش ،اما وقتی انتظار و محبتش رو نسبت به خودم دیدم بیشتر از خودش شناختمش .امین شبی که داشتی داستان خودتو برام تعریف می کردی فکر نمی کردم که خود من هم یک روز به درد تو گرفتار بشم .همه اش دارم توی رفتار و کردار خودم دنبال کاری که از دست دادن سعید جزای اون بود می گردم ولی هیچ چیزی رو پیدا نمی کنم .
نا زنین تو هنوز جوونی و اول راهی .این حرفهای مأیوس کننده باعث نابودی تو می شه .تو موقعیتهای زیادی توی زندگی داری . هنوز جوون و زیبایی ، تحصیلکرده ای ، با خانواده ای .باور کن هنوز هم خیلی ها آرزوشونه با تو ازدواج کنن. چر این قدر خودت رو با ختی ؟
یعنی اگه دختری یک بار در ازدواجش طعم تلخ شکست رو بچشه باید از همه جا و همه کس قطع امید کنه ؟باید مدام یک گوشه بشینه و اشک بریزه و غصه بخوره ؟ تو الان متوجه نیستی .وقتی کمی سنت بالا رفت تازه عواقب کارهای الانتو می بینی .اون وقت ....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)