« راستی نازنین ، ازت ممنونم که من رو روونه کردی .باور کن که حال بهرام با دیدن ما خیلی بهتر از قبل شده بود .من این دیدار رو مدیون تو هستم .»
وقتی با سعید از خانه خارج شدم از خواب پریدم و دیگر تا صبح ،خواب به چشمانم نیامد .خوابی که جای خود را به اشک سپرد.
در حالی که گریه می کردم گفتم « سعید ازت ممنونم که به خوابم اومدی .مطمئن باش حالا که تو خواستی این کار رو می کنم .»
**********
صبح ، وقتی بلند شدم ،بعد از اینکه دوش گرفتم لباسم را عوض کردم ویک لباس رنگی ، همان رنگی که سعید دوست داشت پوشیدم .رنگ خرمی و طراوت ،رنگ سرزندگی و شادابی ،رنگ سبز.پایین رفتم و در مقابل چهره حیرت زده مادر همه چیز را تعریف کردم وگفتم :
باید به خونه آقای خرسندی برم ،چون سعید ازم خواسته .
مادر تا دم در بدرقه ام کرد وخواست مراقب خودم باشم .سر راه از یک بوتیک ، دو دست لباس که سعی
کردم آنها هم رنگ سبز باشند خریدم و به طرف خانه آقای خرسندی به راه افتادم .از روز فوت سعید به بعد،
سیما خانه پدرش مانده بود تا هم مادرش تنها نباشد و هم کسی باشد که به او در این وضعیت برسد .وقتی به منزل آنها رسیدم و وارد شدم آنها از دیدن من خوشحال شدند.بعد از مدتی که آنجا بودم همه چیز را گفتم و در پایان هم بسته ها را مقابل آنها گذاشتم و اضافه کردم :
سعید از من خواست که برای شما به سلیقه خودم هدیه تهیه کنم .خواهش می کنم شما هم مثل من به حرفش گوش کنین .اگه همه فامیل هم جمع بشن و به شما بگن که از عزا در بیایین یک طرف قضیه هستن و خود سعید طرف دیگه .این خواب نشونه اینه که اون دوست نداره مادر، خواهر وهمسرشو بیشتر از این در لباس عزا و با این چهره ببینه .خواهش می کنم نه به خاطر من ،بلکه به خاطر خود سعید این کار رو بکنین .این طوری فکر می کنم بیشتر به یادش هستیم و براش احترام قائلیم .
خانم خرسندی که آرام گریه می کرد گفت :
حق با تواه دخترم ، ولی یک مادر نمی تونه راحت از عزای جگر گوشه اش در بیاد.
می دونم مادر جون ،ولی مهم اینه که آدم دلش عزادار باشه نه چهره و لباسش. من می دونم که شما بیشتر از همه ما از این اتفاق ناراحتین ،ولی چه می شد کرد؟ اگه شما تا آخر عمر هم همین طوری باشین ،آیا سعید زنده می شه و دوباره پیش شما برمی گرده؟
نه به خدا این طور نیست ،بلکه بیشتر در عذابه که چرا مادر و خواهرش این قدر خودشون رو اذیت می کنن. مطمئن باشین سعید از این کار شما نه تنها خوشحال می شه ،بلکه روحش هم شاد می شه چون خودش از شما خواسته .تا اونجایی که من می دونم شما خیلی به حرف فرزندانتون اهمیت می دین ،پس این بار هم همین کار رو بکنین.
هر چند که خیلی سخته ، ولی من سعی می کنم ،هم به خاطر خودش و هم به خاطر خانواده ام .
ممنونم.سیما جون تو هم بهتره دیگه لباس سیاهتو در بیاری .هم به خاطر خودت وهم به خاطر مسعود خان .از همه مهمتر تو راهی داری که فکر می کنم روحیه افسرده تو و این رنگ لباس وچهره گرفته ات روی اونم اثری منفی بذاره. اگه روزی خدا نکرده این طور بشه هرگز خودت رو نمی بخشی .
چشم نازی جان .
و بعد بلند شد و به آشپزخانه رفت .بعد از رفتنش ، خانم خرسندی گفت:
نازنین جان میای با من بریم جایی؟
بله حتماً اتفاقاً من ماشین آورده ام .می تونم هر جایی که بخواین ببرمتون.
نه عزیزم بیرون نمی خوام برم .یه جایی توی همین خونه اس .
همین جا؟
بله .می خوام ببرمت اتاق سعید.
با کمال میل ،بفرمائین بریم.
وقتی وارد اتاق سعید که تا آن لحظه آنجا را ندیده بودم شدیم با دیدن عکسش غمم تازه شد وقلبم به درد آمد ولی به روی خودم نیاوردم و خانم خرسندی هم متوجه نشد .همان طور که ایستاده بودم و به در ودیوار نگاه می کردم ،او به طرف میز سعید رفت و از داخل کشوی آن جعبه ای را بیرون آورد و آن را مقابل من گرفت وگفت:
بیا عزیزم این برای تواه.
برای من؟ این چی هست؟
دیروز بعد از مدتها با سیما تصمیم گرفتیم بیایم اتاق سعید رو مرتب کنیم .وقتی داشتم کشوی میزش رو تمیز می کردم این جعبه رو دیدم .کنجکاو شدم و بازش کردم .روی اون کارتی بود که نوشته بود« تقدیم به آن که زندگی ام را با او دوست دارم تقدیم به نازنینم.»
بیا عزیزم این رو سعید برای تو گذاشته. خواهش می کنم این هدیه رو ازش قبول کن.یادگاریه از سعید و خانواده اش .امیدوارم که همیشه به یاد ما باشی .
وقتی در جعبه را گشودم دستبندی طلایی را که روی آن با نگین و چند سنگ ظریف قیمتی کار کرده بودند دیدم .همان طور که محو تماشایش بودم قطره اشکی از گوشه چشمم روی آن افتاد و برق آن را بیشتر کرد.
خود را در آغوش خانم خرسندی جا دادم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و همراه با گریه گفتم :
شما مطمئن باشین که بدون این هدیه هم ،من همیشه به یاد شما و سعید هستم .باور کنین از این هدیه مثل جانم نگهداری می کنم.
آن روز به اصرارآنها تا عصر در منزلشان ماندم .قبل از اینکه از آنجا خارج شوم به اصرار من آنها لباسهایشان را عوض کردند و من خوشحال از اینکه ماموریتی را که سعید بر عهد ام گذاشته بود خوب انجام داده بودم و به سمت خانه حرکت کردم .
شب بعد مهتاب و افشین در منرلمان مهمان بودند . مهتاب با کمال تاسف گفت که بهرام دو شب پیش در گذشته و قرار است که به تهران منتقلش کنند و در کنار دیگر دوستانش به خاک بسپارند . گفت هیچکس راضی نمی شده خبر مرگ سعید ود وستانش را به او بدهد ، ولی وقتی که دیده مدتی است از آنها خبر نیست وحتی تلفنی به او نمی زنند ، دلش به شور می افتد و تلفن می زند به خانه کورش دوست سعید ؛ همان دوستشان که حالت اغماء بود و بعد هم مرد.
وقتی گوشی را بر می دارند ، متوجه صدای قران و شیون و زاری می شود و خودش همه چیز را می فهمد.
شخصی هم که پشت تلفن بوده چون او را نمی شناخته و نمی دانسته که این خبر چقدر برایش خطر دارد ، به او همه چیز را می گوید . از آن روز به بعد هم بهرام حالش بدتر و روز به روز افسرده تر و ضعیف تر می شود تا اینکه دو روز پیش فوت می کند . امروز صبح تازه خبر داده بودند که پس فردا صبح مراسم تشیع جنازه است .
مهتاب از من پرسید :
نازی ما می خواهیم بریم تو هم میای.
آره حتما . حتما میام.
خبری که آن شب مهتاب داد قلب همه را به درد آورد .
روز تشیع جنازه وقتی باز به بهشت زهرا رفتیم خانواده و تمام دوستان بهرام آمده بودند . وقتی آنها را دیدیم با خودم گفتم این پنج دوست هیچ گاه از هم جدا نشده بودند و هر طور بود ارتباطشان را حفظ کردند . وقتی با هم آخرین دیدار را داشتند هرگز فکر نمی کردند که در راه بازگشت این اتفاق بیفتد .سه نفر از آنها در آن تصادف همان جا فوت کردند . چند روز بعد هم چهارمین نفر به آنها پیوست وحالا هم آنکه فکر می کرد زودتر از دیگران از دوستانش جدا شود.
خداوندا!بزرگیت راشکر.هیچ کدام از کارهایت بی حکمت نیست .تو می دانستی آنها نمی توانند بدون هم زندگی کنند .خداوند این راه را برای همه انسانهایت سهل و آسان کن .ما فقط می توانیم برای آنها طلب مغفرت کنیم .روح همه شان را شاد کن.
مامان که متوجه حال من شده بود گفت:
نازی به چی فکر می کنی ؟
هیچ چیز مامان.به چیزی فکر نمی کردم .
اگه حالت خوب نیست برو تو ماشین.
نه چیزی نیست.صبر می کنم تا باهم بریم.
باز یک هفته دیگر هم با یک خانواده داغ دیده همدرد شدیم و خود را در غمشان شریک دانستیم.چون خودمان این درد را کشیده بودیم ،درکشان می کردیم.
روزها یکی پس از دیگری سپری می شدند.اواخر مهر ماه بود که یک شب پدر به اطاقم آمد وگفت:
نازنین بهتره مشغول کار بشی .فکر می کنم تا حالا هم دیرشده .ما به شخصی مثل تو احتیاج داریم .
بله بابا جون،حق با شماست ،ولی چه کاری باید انجام بدم تا بتوانم کارمند ثابت شرکت باشم؟
اینجا که نمی شه .فردا بیا شرکت با هم صحبت کنیم .فقط اومدم تا بهت بگم که فردا حتماً بیایی.
چشم بابا جون میام.
فصل نهم تموم شد.