سعید هیچ وقت نمی دونستم که مدت آشنایی ما این قدر کمه .هیچ وقت حدس نمی زدم که داستان من وتو این طوری تموم بشه .هرگز فکر نمی کردم این جوری با تو خداحافظی کنم. تو مطمئن باش که همیشه توی روح و قلب من می مونی ومن هرگز از یاد نمی برمت.
به خاطر همه چیز متشکرم به خاطر انتظارت به خاطر فداکاریها و مهربونیهات .به خاطر حس انسان دوستیت که تو رو فدا کرد.به خاطر عشق وعلاقه ات به خانواده ات.هرگز تو رو فراموش نمی کنم .امیدوارم تو هم همین طور باشی .باشه روزی که تو رو دوباره ببینم .سعید مهربونم روحت شاد.
آن روز به دلیل اینکه بقیه دوستان سعید را هم برای خاکسپاری آورده بودند.بهشت زهرا پر از ازدحام جمعیت شده بود که هر کدام از این افراد در سوگ خانواده ای ،خود را شریک می دانستند .درد مشترکی در بین همه ما احساس می شد .
بعد از مراسم همگی آنجا را ترک کردیم .البته جدا کردن مادر وخواهر سعید از او راحت نبود.مادری که از این لحظه غمی عظیم روی قلبش سنگینی می کرد .ما همه ممکن بود فراموش کنیم و غم او را بعد از سالها از یاد ببریم ،اما یک نفر از ما هیچ وقت نمی توانست او را فراموش کند واز یاد ببرد واو هم کسی بجز مادر نبود.
********
هفت روز تمام ، هر روز صبح با خانواده ام به خانه آقای خرسندی می رفتیم و آخر شب برمی گشتیم .روز آخر وقتی می خواستم از آنها خداحافظی کنم ،خانم خرسندی با چهره ای که دل هر بیننده ای را به درد می آورد و با لحنی التماس آمیز گفت:
نازنین جان ،یعنی بعد از این تو رو نمی بینم؟ دلم نمی خواد بعد از رفتن سعید ،دوری تو رو از خودمون ببینم. البته من دوست ندارم که تو تا ابد به پای پسرم بشینی و خودت رو از زیباییهای زندگی محروم کنی ولی دلم می خواد همیشه به یاد خونواده غمگینی که دلش می خواست مثل بقیه خوش وخرم زندگی کنه باشی .نازی جان ما به تو احتیاج داریم.
در حالی که سعی می کردم و بغضم را در گلو خفه کنم گفتم:
این حرفها چیه خانم خرسندی ؟ من هم به شما احتیاج دارم .سعید اگه پسر شما بود ،قرار بود که همسر من هم باشه .پس من هم بنوعی به اون وخانواده اش تعلق دارم .درسته خودش بی وفایی کرد ورفت ،ولی یادش هیچ وقت از بین ما نمی ره .من سعید و خانواده اش رو دوست داشته ودارم .مطمئن باشین هیچ وقت تنهاتون نمی ذارم .من هم در غم از دست دادن اون با شما شریکم .
روح وقلب من همیشه در گروی سعید وخانواده شه .باور کنین من برای شادی روح اون هر کاری که از دستم بربیاد انجام می دم.
زنده باشی دخترم .این مدت هم خیلی اذیتت کردیم .انشاءا...به شادیهات خدمت کنیم .
من که کاری نکردم ،فقط کنارتون نشسته بودم .
همین هم خودش خیلی بود. همین که تو در کنارم بودی برام کافی بود وبه من آرامش می داد.
حرفهایی که آن لحظه به خانم خرسندی زدم تمامش بوی واقعیت می داد .من آن خانواده را دوست داشتم و دلم می خواست تا آنجایی که در توان دارم به آنها خدمت کنم .در همان شب با خودم عهد بستم تا وقتی جان در بدن دارم ،هرشب جمعه به کنار قبر سعید بروم وبا او دردهای یک هفته ام سخن بگویم .هنوز هم که هنوز این عادت را ترک نکرده ام .
روزها می گذشت وبه مراسم چهلم سعید نزدیک می شدیم .در طول این مدت سعی می کردم رفتارم عادی باشد ،چون هم باید به خانواده سعید دلداری می دادم وهم باعث نگرانی وناراحتی خانواده خودم نمی شدم .
در طول روز هیچ کاری انجام نمی دادم که باعث نگرانی وناراحتی در خانواده شوم ،ولی شبها کارم فقط گریه بود ودردل با سعید .به هر طرف اتاقم نگاه می کردم سعید را می دیدم .تا صبح با هم حرف می زدیم واز اتفاقاتی که در طول روز افتاده بودند صحبت می کردیم .گریه ها و گفتن رازهای شبانه من با سعید تنها چیزهایی بودند که ساکتم می کردند وبه من روحیه می دادند.
******
صبح روزی که شب مراسم چهلم بود همگی به بهشت زهرا رفتیم وتا نزدیکیهای ظهر آنجا بودیم وشب هم بعد از اینکه مراسمی انجام شد ،هر کدام از مهمانان به خانه هایشان رفتند تا یاد و خاطره سعید ،کسی را که بیست وهفت سال در میانشان بود،به فراموشی بسپارند .من از هیچ کدام آن ها گله ای نداشتم ،چون این امر را خصلت بشر می دانستم ، اما من وخانواده ام جزو آن دسته از افراد نبودیم .
چند روز بعد ،یک روز خانم خرسندی و سیما به منزلمان آمدند و بعد از کمی صحبت ،خانم خرسندی چند بسته را مقابل من و مادر گذاشت وگفت :
خانم مبینی ،نازنین جون ، نا قابله .خیلی ممنون که این چهل روز رو با ما همدردی کردین .واقعاً متشکریم .بهتره دیگه این لباسها رو در بیارین .از قول ما از آقای مبینی و امین خان هم تشکر کنین .
مادر با لبخندی گفت :
خواهش می کنم .ما که کاری نکردیم .هر کاری هم کردیم بجز وظیفه چیز دیگه ای نبوده .ما سعید و خانواده شو خیلی دوست داریم .با اینکه اون رسماً وارد خانواده ما نشد ،ولی ما اونو از خودمون می دونستیم .خدا می دونه که من سعید رو به اندازه امین وافشین دوست داشتم و اونو مثل پسرهای خودم می دونستم .
شما لطف دارین ، ولی تا همین اندازه هم که زحمت کشیدین ممنونم .
بعد بسته دیگری را مقابل من گذاشت و گفت :
نازی جان ،این هم برای شماست .قابلی نداره دخترم .تو هم خودت جوونی و هم جوون توی خونه دارین .خوب نیست بیشتر از این لباس سیاه به تنت باشه .
نه خانم خرسندی، از من نخواین که به این زودی از عزا در بیام .من تا خود سعید ازم نخواد این کار رو نمی کنم .من به خودم قول داده ام که هیچ وقت بدون اجازه همسرم کاری نکنم .خواهش می کنم بذارین خودش بهم بگه .
نازی جان عزیزم ....
خواهش می کنم این رو از من نخواین .من تا هر وقت که سعید بهم چیزی نگه از عزاش در نمیام .
با اینکه موافق نیستم و مطمئنم که نظر خانواده ات هم با من یکیه ،اما هر جور خودت می دونی .
ممنونم خانم خرسندی.
روز بعد پنج شنبه بود .طبق قراری که با سعید داشتم به دیدارش رفتم وبه او گفتم :
« تا بهم چیزی نگی ،این کار رو نخواهم کرد . هر وقت تو صلاح دونستی من این لباس رو از تنم در میارم .»
وبعد جمله ای که از زمان فوتش عذابم می داد به او گفتم :
« شاید مقصر من بودم که مجبورت کردم به این سفر بری ، ولی باور کن اگه می دونستم این اتفاق پیش بیاد،خودم هم هم همراهت می اومدم .شاید این طوری وضع فرق می کرد. سعید منو ببخش .»
شب وقتی به بستر رفتم وخوابیدم ،خوابی دیدم .خوابی که انتظارش را داشتم .می دانستم که بالاخره خود سعید به من اجازه میدهد.خواب دیدم که سعید از سفر برگشته و به منزل ما آمده و عذر خواهی می کند از اینکه دیر برگشته است .
من که کمی از دستش عصبانی بودم گفتم ،« سعید الان چه وقت اومدنه ؟ تو که همه ما رو نصف جون کردی؟»
با لبخندی گفت « نازی جان شرمنده ام .کاری پیش اومد که نتونستم زودتر بیام .»
گفتم « سعید تو رو خدا از این به بعد بدون من نرو سفر»
گفت « نازی جان قول می دم .قول می دم که همیشه ،همه جا با هم باشیم .حالا بلند شو بریم .دیگه دیر می شه .»
پرسیدم « مگه قراره جایی بریم ؟»
گفت « دختر چرا فراموش کردی؟قراره بریم لباست رو که برای عقد سفارش دادی بگیریم .تا حالا هم خیلی دیر شده.می ترسم فروشنده فکر کنه آدم بدقولی هستم .بلند شو دیر می شه .باید سر راه برای مامان وسیما هم لباس بگیرم .»
پرسیدم « مگه برای اونا هم سفارش دادی؟»
گفت « دلم می خواد روز عقدم اونا لباسی رو که به سلیقه داماد بپوشند.فقط انتخابش با تو، چون تو با سلیقه خانمها واردتری.»
گفتم « باشه بذار لباس بپوشم الان میام .»
گفت « عجله کن دیر می شه .هر چند تا حالا هم خیلی دیر شده.»
گفتم « صبر کن الان برمی گردم .»
گفت