سعیده نه؟امین سعید زنده می مونه درست می گم.
نه نازی جان،متأسفانه سعید چون جلو نشسته بوده در جا فوت می کنه .هم سعید وهم دوتا از دوستان دیگه اش.فقط یکیشون زنده است که اون هم در حالت اغماست و حال خوبی نداره.از اون روز به بعد هم پلیس راه فقط داشته دنبال نام ونشون اونا می گشته. تا اینکه امروز خانواده آقای خرسندی خبردار شده ان و زمانی که نشونیهای سعید رو دیده ان متوجه شده ان که درسته .وقتی هم که مسعود جنازه رو شناسایی کرده شکشون برطرف شده وخبر داده که به همه بگین.از اون موقع به بعد هم حال خانم خرسندی وسیما تعریفی نداره.
باور نمی کنم.امین باور نمی کنم. بگو که داری دروغ می گی. بگو که همه اش دروغه.امین تو داری منو امتحان می کنی .لابد می خوای ببینی چقدر سعید رو دوست دارم.
چقدر بهش علاقه دارم .باور کن من خیلی دوستش دارم امین تو رو خدا جور دیگه ای امتحانم کن خواهش می کنم این شوخیهای بی مزه رو نکن.امین سعید به من قول داد.قول داد که سالم برگرده.قول داد که زود بیاد.دیگه چیزی به عقدمون نمونده.
اون گفت میاد تا با هم بقیه کارهامون رو انجام بدیم. حداقل می ذاشتی این شوخی بی مزه رو بعد از عقد می کردی.امین بگو که دروغ می گی. تو که دروغگو نبودی.
این جملات را می گفتم و می لرزیدم و گریه می کردم.امین مدام سعی می کرد آرامم کند. شانه های مرا گرفته بود وتکانهای محکمی می داد که شاید بهتر شوم اما فایده نداشت ومن مرتب صدایم بلندتر و لرزانتر می شد .مامان که ترسیده بود پایین آمد و به امین گفت:
امین جان تورو خدا آرومش کن. نذار این قدر گریه کنه.
ولی کوششهای امین فایده ای نداشت .هرچه می گفت گوش شنوایی نبود. او سرم را روی سینه اش گذاشت ومن تا توانستم گریه کردم. در آن لحظه هیچ متوجه نبودم که اشکهای امین هم باز نمی ایستد.
بعد از چند دقیقه احساس کردم آرامتر شده ام. سرم را از روی شانه امین برداشتم و گفتم:
امین خواهش می کنم منو ببر پیش سعید. می خوام ببینمش.می خوام آخرین حرفامو بهش بگم.
می برمت ،فقط آروم باش .خودت رو کنترل کن. بلند شو برو لباست رو عوض کن تا بریم.
وقتی با امین به طرف خانه آقای خرسندی حرکت کردیم ،هر سه در عالم خودمان بودیم و هیچ کدام با هم حرف نمی زدیم.
به مقصد که رسیدیم صدای قرآن به گوش می رسید .حجله های زیادی از سر کوچه تا دم خانه زده بودند که روی همه آنها عکس سعید به چشم می خورد و هر کدام داغ مرا تازه تر می کرد.
وقتی وارد منزل شدم ، همه چیز و همه کس را سیاه پوش دیدم .همه یا مشغول کاری بودند ویا در کناری نشسته بودند وگریه می کردند.خانم خرسندی وسیما هم نشسته و به گوشه ای خیره شده بودند و هیچ کاری نمی کردند.انگار با دیدن من یاد مطلبی افتاده بودند چون تا چشمشان به من افتاد زدند زیر گریه و ناله را سر دادند.خانم خرسندی دستهایش را به طرف من دراز کرد وگفت:
نازنین جان اومدی؟سعید رو هم آوردی؟الان کجاست بگو بیاد تو.بگو بیشتر از این منو چشم انتظار نذاره.
نازنین ،سعید من کجاست؟
سیما فقط گریه می کرد و خودش را می زد. من دیگر نتوانستم طاقت بیارم و به آغوش خانم خرسندی پناه بردم و گریه کردم.هم من وهم او سراغ سعید را می گرفتیم.سعیدی که دیگر در بین ما نبود.بعضی از افرادی که آنجا بودند سیما را ساکت می کردند و به او می گفتند که مراقب خود و فرزندش باشد و سعی می کردند او را دلداری بدهند.بعضیها هم من وخانم خرسندی را آرام می کردند.وقتی مرا از آغوشش بیرون کشیدند وبه گوشه ای بردند از شدت گریه و بغض و سرگیجه بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم متوجه شدم که در اتاقی خوابیده ام و سرمی به من تزریق کرده اند.به اطرافم نگاه کردم وفهمیدم در اتاق سابق سیما خوابیده ام ومامان بالای سرم نشسته است.با صدای گرفته ای پرسیدم:
من کجا هستم؟
نازی جان تو الان خونه آقای خرسندی هستی .کمی حالت بدتر شد سرم بهت وصل کرده ان .حالا حالت چطوره؟خوبی ؟بهتر شدی؟
کمی بهترم .کی از اینجا می ریم خونه؟
الان دیگه تموم می شه.باید دکتر بیاد وسرم رو از دستت در بیاره.اون وقت می تونی بری بیرون.
سعی کردم کمی بخوابم اما نمی شد . تا چشمهایم را روی هم می گذاشتم کابوسهای وحشتناکی به سراغم می آمدند. زمانی که سرم تمام شد ، بیرون رفتیم و کنار دیگران نشستیم . سرم داشت از درد منفجر می شد دردستانم گرفته بودم و گریه می کردم. آن روز تا شب در منزل آقای خرسندی بودیم . فردای آنروز هم قرار بود جنازه رو تشییع کنیم.
*****
صبح روز بعد وقتی به غلسخانه بهشت زهرا رفتیم ، دیدم ملحفه سفیدی روی جنازه سعید کشیده اند و همه بالای سرش ایستاده اند و گریه می کنند. من را که دیدند راه را باز کردند تا به کنارش بروم . کنارش نشستم و با دستهایی لرزان ملحفه را کنار زدم . خوشحال بودم که بعد از مدتی دوباره او را می دیدم البته این بار با چهره ای که در خون غوطه ور بود ..
بینیش کاملا خرد شده بود و از نصف سرش اثری نبود و چشمهایش بسته بودند ولی لبانش می خندید . خنده ای که من همیشه آن را دوست داشتم . دلم می خواست با او حرف می زدم و درددل می کردم و از او گله م یکردم که چرا اینقدر دیر برگشته ، چرا؟
زیر لب طوری که کسی متوجه نشود با او صحبت کردم . به او گفتم :
« سعید خیلی بی معرفتی .خیلی. روزها به انتظارم نشستی اما راحت ترکم کردی .سعید اگه می دونستم آخرش این جوری می شه هیچ وقت نمی ذاشتم تنها بری .باهات می اومدم تا با هم بریم .یادته بهت گفتم
دوست دارم همیشه کنارت باشم؟پس چرا گوش نکردی سعید؟سعید ببین همه اومده ان پیشت.همه اومده ان تا شاهد عقدمون باشن .بلندشو،عاقد اومده. می خواد خطبه عقد رو بخونه .بلند شو دیگه ،من بله رو گفتم.همه منتظر تو هستن .بیشتر از این معطل نکن.مگه نگفتی تا چند روز دیگه بر می گردی؟اگه می دونستم بدون من می ری هرگز قبول نمی کردم زنت بشم .هرگز.پس تو چه شریک زندگی ای هستی؟سعید بلند شو.نذار دشمنامون بهمون بخندن.»
ناگهان نفهمیدم که چطور فریاد زدم:
سعید بلند شو.تو رو خدا بلند شو.
سرم را کنار جنازه اش گذاشتم وگریه کردم .با دستان نیرومند امین که سعی می کرد مرا بلند کند از جنازه کنده شدم.نمی دانم چرا آرام نمی شدم .نمی دانم. برای اینکه از صحنه دورم کنند مرا به ماشین بردند و بقیه هم با جنازه بیرون آمدند و آن را تشعیع کردند و ما به دنبال او راه افتادیم.
گریه وزاری افرادی که برای بدرقه ی سعید آمده بودند دائماً اوج می گرفت. مرد وزن می گریستند .گریه ها یی که هر کدام برای خود تعبیری داشت. وقتی می خواستند او را داخل قبر بگذارند کنارش رفتم و آخرین جملاتم را با اینگونه در میان گذاشتم :