صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 94

موضوع: دلسپرگان | هانیه حدادی اصل

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    می خواستم ازتون بپرسم حالا که همه چیز داره به لطف خدا خوب پیش می ره،شما پشیمون نیستین ؟راضی هستین من همیشه کنارتون باشم؟
    سعید جان این چه حرفیه؟ من اگه ناراضی بودم که در همون مرحله و لحظه اول می گفتم و نمی گذاشتم کار به این جا بکشه.نکنه خودت پشیمون شدی ومی خوای من رو ناراضی و پشیمون بکنی؟
    نه ، نه،اصلاً.من هرگز و هیچ وقت پشیمون نمی شم و حاضرم قول بدم.
    خوب خیالم راحت شد.شما کاری کردین که از صدتا قول برای من مهمتر و با ارزش تر بود.
    چه کاری؟
    منتظر موندن شما خیلی برام ارزش داشت و داره.
    پس من مطمئن باشم؟
    آقای سعید خرسندی .شما مطمئن باشین که من غیر از شما به هیچ کس دیگه ای فکر نمی کنم.خیالتون راحت.آسوده باشین که تصمیم دارم فقط به شما بله بگم.حالا راحت شدین؟
    بله راحت راحت.پس بذارین من هم بزرگترین اشتباه زندگیتونو تبریک بگم.
    هر چند که تصمیم من اصلاً اشتباه نیست،ولی ممنون.
    اگه دیگه با من کاری ندارین مرخص بشم.
    به خانواده سلام برسونین.
    بزرگیتونو می رسونم. خداحافظ.
    به سلامت.
    واین بار از قولی که به سعید دادم کاملا مطمئن بودم.
    شب وقتی مکالمه ی تلفنی بین پدر وآقای خرسندی به پایان رسید قرار مراسم برای شب یکی از اعیاد مذهبی گذاشته شد و همه این را به فال نیک گرفتیم.
    در چند روز باقی مانده،همه مشغول تهیه و تدارک جشن بودند و سعی داشتند که به همه خوش بگذرد.هر چند مهمانی خیلی ساده و خودمانی بود،اما همه در تکاپوی انجام کارهای آن روز بودند. تا اینکه روز مهمانی فرا رسید و همه مهمانان آمدند.
    من آن شب پیراهن ماکسی کرم رنگی را که مامان برایم دوخته بود پوشیدم و موهایم را ساده آراستم و آرایش ملایمی به رنگ لباسم کردم و خیلی ساکت کنار مهتاب نشستم .بقدری ساکت بودم که صدای او در آمد و آهسته در گوشم گفت:
    دختر،چرا این قدر ساکتی ؟ یک چیزی بگو.
    چی بگم؟چه طوره بلند شم برات عربی برقصم؟این جوری راحت می شی؟تا ازم سوال نکنن که نمی تونم حرف بزنم.
    مهتاب که سعی می کرد خنده اش را مخفی کند گفت:
    آره ،بلند شو برقص . خیلی هم خوبه.
    مهتاب تو رو خدا یک امشب رو شوخی نکن .اصلاً دل توی دلم نیست. قلبم داره وامیسته.
    می فهمم چی می گی. نترس زود تموم می شه .فقط تا می تونی خودت رو کنترل کن تا گونه هات بیشتر از این قرمز نشن.
    مگه من قرمز شده ام؟
    کم نه.
    می خوام سعی کنم خونسرد باشم ،ولی نمیشه.
    نترس طبیعیه.همه متوجه هستن. نازی مثل اینکه داره صحبتهاشون شروع می شه . دیگه ساکت.
    مهمانی به خوبی و خوشی تموم شد . مهریه من یک جلد کلام الله مجید ، آینه و شمعدان ،114سکه بهار آزادی به نیت سوره های قرآن و یک سند خانه که سعید آن را خریده و قراربود به نام من کند تعیین شد. در همان شب نیز قرار مراسم عقد برای ماه آینده در روز خوش یمنی گذاشته شد و عروسی هم در عید نوروز سال آینده انجام می شد .من با دست کردن یک انگشتری زیبا به نامزدی سعید در آمدم.
    صبح مشغول جمع آوری بودم که مادر گفت:
    راستی نازی می دونی داری زندایی می شی؟
    بله مامان ،چون یک چیزهایی شنیده بودم .چطور مگه؟
    دیشب خانم خرسندی گفت.
    به سیما هم تبریک گفتین؟
    آره وقتی داشتم بهش تبریک می گفتم خانم خرسندی گفت دوست دارم یک روز همه نوه هام کنارم باشن .همه بچه های سیما وسعید .طفلک خیلی خوشحال بود .بقدری که می شد راحت حالشو درک کرد. نازی ،یعنی می شه من هم یک روز نوه هامو بغل کنم ؟ بچه تو رو،بچه افشین رو توی بغلم بگیرم و براشون قصه بگم؟
    آره مامان ، چرا نمی شه؟ من همیشه در جواب این سوال به شما گفته ام می شه ، خیلی خوب و خیلی زود.
    نازی جان دلم می خواد هم مهتاب و هم بچه هاش جای خالی دختری رو که می تونست امین رو خوشبخت کنه و بچه هایی که می تونستن خونه شو شلوغ کنن بگیره . یعنی می شه ؟
    مامان شما که باز شروع کردین؟ مگه به من قول ندادین فراموشش کنین؟
    دلم می خواد فراموش کنم ، ولی به زمان احتیاج دارم .خیلی مشکله.
    می دونم. همین قدر که به روی خودتون نمیارین و جلوی امین حفظ ظاهر می کنین خودش کلیه.
    فقط امیدوارم امین یک روز سرش به سنگ بخوره و از این تصمیمی که گرقته صرف نظر کنه.
    هر چند امیدوارم نیستم ، ولی آرزو می کنم همین طور که شما می گین باشه.
    در آن لحظه دلم خیلی برای مامان سوخت .از طرفی هم با شنیدن داستان زندگی امین ، حق را به او می دادم ، ولی از عاطفه و آرزوهای مادری که مامان می خواست همان طور که نثار من و افشین می کرد به پای امین هم بریزد ،لذت می بردم و شاد می شدم ، ولی چه کار می توانستم بکنم ؟
    فقط باید صبر می کردم تا ببینم آخرش چه می شود. آیا به قول مامان سر امین به سنگ می خورد یا اینکه قصد داشت همیشه همین طور ادامه بدهد؟سعی می کردم مادر را بیشتر در مسائل ازدواج خودم غوطه ور کنم تا موضوع امین را کمی هم که شده فراموش کند.
    ***
    دو هفته از مراسم گذشته و چیزی به روز عقد نمانده بود .مشغول آماده سازی وسایل بودیم .من وسعید تقریباً هر روز همدیگر را ملاقات می کردیم و این برخوردها بیشتر شبیه به مهمانی بود و خانواده ها چه در منزل ما و چه در خانه آقای خرسندی حضور داشتند. در یکی از همان مهمانی ها که در خانه ما بود احساس کردم سعید کمی گرفته و ناراحت است . در پی فرصتی می گشتم که بتوانم علت ناراحتیش را بپرسم تا اینکه آخر شب متوجه شدم با امین داخل تراس نشسته اند و مشغول صحبت هستند . با ظرف میوه بیرون رفتم و آن را روی میز گذاشتم .وقتی خواستم به داخل برگردم امین گفت:
    نازنین چرا داری می ری ؟ بیا بنشین.
    ممنون نمی خوام مزاحم صحبتهاتون بشم.
    بیا ،بیا بشین .ما هیچ صحبت خصوصی با هم نداریم که تو مزاحم اون بشی .
    ولی آخه شما.....
    نکنه می خوای فرار کنی ؟
    فرار؟برای چی باید فرار کنم؟
    پس بیا بنشین.
    وقتی نشستم ، امین بلند شد و گفت:
    با اجازه تون من برم تو .فکر کنم بابا کارم داشته باشه .
    امین خان کجا می ری ؟ بیا بنشین . تازه داشت صحبتهامون داغ می شد.
    نه سعید.من می رم تو .اگه همه اش اینجا باشم ممکنه بقیه ناراحت بشن.
    هر جور راحتی مزاحمت نمی شم.
    اختیار داری با اجازه .
    بعد از رفتن او سکوتی بینمان حاکم شد که هیچ کدام حاضربه شکستنش نبودیم. در حالی که خسته شده بودم پرسیدم:
    سعید می تونم یک سؤال ازت بپرسم؟
    او با لبخندی گفت:
    چرا که نه ؟بفرمایین.
    احساس می کنم امشب خیلی ناراحتی .شاید هم کمی نگرانی .مشکلی پیش اومده؟
    چه مشکلی؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    من نمی دونم ولی از چهره ات می تونم حدس بزنم که اتفاقی افتاده.
    چیز مهمی نیست.
    اگه چیز مهمی نیست پس چرا اینقدر گرفته ای ؟البته ممکنه مسأله ای پیش اومده باشه که به من هیچ ارتباطی نداشته باشه ،ولی باور کن من می خوام تا اونجایی که از دستم بر بیاد کمکت کنم .
    چرا ؟
    خوب برای اینکه شریکتم ،شریک غم و شادیهایت ،شریک خوشی ونا خوشیت.
    می دونم نازنین،فقط نمی خوام ناراحتت کنم،چون مطمئن هستم کاری از دستت برنمیاد.
    تو بگو چی شده،مطمئن باش تا اونجایی که بتونم یاریت می کنم.
    هر چند می دونم اثری نداره،ولی می گم.من یک دوستی دارم که چند سال پیش به دلیل ناراحتی قلبی که داشت دکترها بهش پیشنهاد کردن از این آب وهوای آلوده دور بشه و به یک منطقه خوش آب و هوا بره.
    خانواده اش هم برای اینکه بهرام بهبود پیدا کنه اون رو به شمال کشور بردن.
    سالها از این جریان می گذره .این بر می گرده به زمانی که من هنوز برای ادامه تحصیل نرفته بودم . این طور که از اوضاع و احوالش باخبر بودم فقط ماههای اول حالش کمی بهتر شده بود . بهد دوباره روز به روز حالش بدتر شده طوری که دکترها ازش قطع امید کردن. اما برای اینکه از اینی که هست بدتر نشه خانواده اش تصمیم گرفتن همون جا نگهش دارن. بهرام از ما خواسته سری بهش بزنیم ، می خواد دوستاشو ببینه و البته من گفتم درگیر مراسم عقدمون هستم و نمی تونم برم. اون هم قبول کرد اما بقیه بچه ها می رن.
    تو کار خیلی اشتباه یکردی که می گی نمی ری.
    ولی نازی ....
    ولی نداره سعید خان . من اصلا ازت توقع نداشتم این کار و بکنی . تو هیچ می دونی وقتی کسی از آدم چیزی می خواد وانسان اون خواسته اش رو می تونه برآورده کنه انجام نده چه گناهی مرتکب شده و چطور دل آدمی رو اون هم مردی که حال خوب و خوشی نداره و داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه ، شکسته؟
    باور کن اگه الان با دوستان دیگرت نری وبعد خبردار بشی که بهرام، کسی که با وجود اینکه چند سال مثل بقیه دوستانش کنارش نبودی ولی هر طور بوده ارتباطش رو از طریق نامه یا تلفن باهات حفظ کرده ، چون دوستت داشته . براش ارزش داشتی دیگه در بین شما نیست . چقد رعذاب وجدان پیدا می کنی .
    د رحالی که می تونستی به خواسته اش که فکر می کنم کار چندان سختی هم نباشه عمل کنی و این کار رو نکردی.سعید من دلم نمی خواد وقتی ازدواج کردیم فقط متعلق به من و خانواده ام باشی .نباید فراموش کنی قبل از اینکه من وارد زندگیت بشم خانواده مهربان و دوستان با وفا و صمیمی ای داشتی که همیشه دوست داشتن و خوشبختی و سعادت خودشون می دونستن و شادی تو شادی اونها بوده .
    یک دختر یا پسر وقتی وارد زندگی مشترک می شه،باید بدونه همه چیز زن یا شوهرش نمی شه،بلکه فقط می شه گفت به دایره ی محبتی که قبل از ازدواج خانواده،بستگان و دوستان و هم اطرافیانش حضور داشتند وارد شده تا او هم جایی برای خودش بگیره.فقط جایی که حقشه نه اینکه سهم بیشتر ی بگیره و جای بقیه رو هم اشغال کنه و کاری کنه که صاحب محبت فقط نظرش به سوی اون جلب بشه و اونو در مرکز این دایره قرار بده.
    تو حالا غیر از من که دارم با عشق و علاقه وارد زندگیت میشم کسان دیگری رو هم داری که به محبت و عشق و علاقه تو نیاز دارن. نه تنها تو بلکه همه ی انسانها همینطور هستن. من دلم نم یخواد با وجود من دیگران در دایره محبت تو نیست و نابود بشن .
    ولی نازنین باور کن نگرانی من فقط از جانب تو بود که مبادا از رفتنم ناراحت بشی و رنجشی به دل بگیری و به خودت بگی که توی این موقیعت تنهات گذاشتم و خودخواه شدم و گرنه خودم از خدام بود که برم .فقط نمی دونستم چطور بهت بگم. البته امین گفت اگه بگم مشکلی پیش نمی یاد و تو قبول م یکنی .اما خودم دلهره داشتم که مبادا نپذیری .
    پس برو . برو به دوستت سر بزن و از قول منبهش سلام برسون. بگو همسرم برات آرزوی سلامتی می کنه.
    او در حال یکه لبخند می زد دست مرا در دستانش گرفت و خیلی آرام گفت:
    نازنینم هیچوقت این محبتت رو فراموش نمی کنم . تو در انسان دوستی و عطوفت همتا نداری .
    من کاری نکردم که احتیاج به قدر دانی داشته باشه. فقط موافق خودم رو اغلام کردم
    در هر حال ازت ممنونم.
    فکر م یکنم بریم تو بهتر باشه . تا حالا هم همه از غیبت ما اطلاع پیدا کردن.
    بریم.
    وقتی وارد سالن شدیم سعید به طرف جمع رفت و من به آشپزخانه رفتم و متوجه شدم امین در حال چای ریختن است . خندیدم و گفتم :
    داری چه کار م یکنی ؟
    متوجه من شد و گفت:
    دارم چایی میریزم . مهمونا اصرار کردن که چایی بریزم و ببرم . مسبب اصلیش هم پدر شوهر سرکار بود.
    خوب چه اشکالی داره ؟ یک با رهم تو چای بریز و ببر.
    من حرفی نزدم .فقط بیا ببین رنگش خوبه .
    بذار ببینم .آره خوبه. تا سرد نشده ببر چون ممکنه دوباره برت گردونن که همه رو عوض کنی .
    من هم که حرفی نزدم ،فقط بیا ببین رنگش خوبه .
    بذار ببینم.آره خوبه.تا سرد نشده ببر،چون ممکنه دوباره برت گردونن که همه رو عوض کنی.
    با اجازه.
    وقتی به در آشپز خانه نزدیک شد مجدداً برگشت وگفت:
    راستی نازی با سعید صحبت کردی؟
    بله.
    بهت چی گفت ؟
    همه چیز رو.
    گفت چی شده؟
    آره گفت.
    تو چی گفتی؟
    همون چیزی رو که باید می گفتم.
    یعنی بره.
    خوب آره ،مگه بد حرفی زدم؟
    نه خیلی کار خوبی کردی .منم بهش گفتم که از نظر تو هیچ ایرادی نداره.ولی دلش می خواست از زبون خودت بشنوه .خوب خوشحالم.
    از چه بابت؟
    از اینکه خواهر فهمیده ای مثل تو دارم.
    متشکرم امین جان .حالا تا صدای مهمونا در نیومده برو.
    باشه ،باشه. من رفتم.
    شب موقع خواب برای همه جوانها آرزوی خوشبختی و برای همه بیمارها آرزوی سلامتی کردم.
    ***
    روز بعد مشغول کمک کردن به مامان بودم که صدای زنگ تلفن مرا به سمت خود کشاند.گوشی را برداشتم و صدای آشنایی در گوشی پیچید:
    بفرمایین.
    منزل آقای مبینی.
    بفرمائین خواهش می کنم.
    نازنین خودتی؟
    بله خودمم حالت چطوره؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خوبم تو چطوری ؟
    منم خوبم ممنون.
    می بخشی مزاحم شدم.
    شما هیچ وقت مزاحم نیستین آقا.
    متشکرم .غرض از مزاحمت این بود که می خواستم از تون خداحافظی کنم .
    جدی؟ حالا چرا اینقدر رسمی صحبت می کنی ؟
    همین طوری .
    خوب به سلامت یکی عازمی ؟
    امروز ساعت هفت بعدازظهر .
    امیدوارم سفر خوبی داشته باشی . کی بر می گردی؟
    فکرکنم تا دو روز آینده برگردم .بالاخره اینجا هم بیکار نیستم .راستی نازنین مامان هست ازشون خداحافظی کنم؟
    مگه کجا می خوای بری که از همه خداحافظی می کنی ؟
    باید علت غیبتم رو بگم .اگه بی خبر برم درست نیست.
    شوخی کردم گوشی دستتالان صداش م یکنم.
    منتظرم.
    خواستم بلند شوم و مامان رو صدا کنم ولی ناگهان دوباره گوشی رو برداشتم و گفتم :
    سعید؟
    جانم.
    مواظب خودت باش .
    چشم نازنین جان . خیالت راحت باشه .سعید تا دوروز دیگه کت بسته و تمام و کمال د راختیار شماست.
    به هر حال سفرت بی خطر.
    ممنون نازی جان.
    خداحافظ .
    خدا حافظ.
    بعد بلند شدم و مامان را صدا کردم و او هم با سعید صحبت کرد و برایش سقر خوش و بی خطری را آرزو کرد.
    شب قبل از خواب به تراس اتاق رفتم و به آسمان و ستاره هایش خیره شدم . دلم نمی خواست چشم از این پرده سیاه و زیبا بردارم. با خود گفتم :
    «حتما سعید الان بر بالین دوست بیمارش رسیده . خدایا می دونم پیش تو کاری نداره که یک جون بیمار و که همه ازش قطع امید کرده ان شفا بدی و انو دوباره به کانون گرم خانواده اش بر گردونی .خداوندا ازت تقاضا می کنم دل این خانواده رو شاد کنی تا اونا هم مثل بقیه طعم خوشبختی رو بچشن.»
    فردا ی آنروز قرار بود با سیما بروریم و حلقه هایی را که سفارش داده بودیم ، بگیریم . نز دیکیهای ظهر بود که او دنبالم آمد و رفتیم . د رماشین گفت :
    سعید صبح زنگ زده و گفته که دیشب رسیده ان و امروز هم قراره برن دیدن بهرام و فردا شب هم عازم تهران می شن .
    از شندین خبر سلامتی او خیلی خوشحال شدئم . گفتم:
    امیدوارم که حال بهرام با دیدن اونا بهتر بشه .
    سیما گفت :
    منم امیدوار م .
    بعد از تحویل گرفتن حلقه ها در مقابل اصرار سیما که خواست برای نهار به منزلشان بروم مقاومت کرد م و گفتم :
    خونه کل یکار دارم باید برم.
    او هم قبول کرد و مرا به خانه رساند .عصر وقتی پدر به خانه آمد جویای حال سعید شد. گفتم:
    زنگ زده و گفته دیشب رسیده ان و فردا شب هم به سمت تهران حرکت م یکنن.
    پدر لبخنذی زد و گفت :
    نازی جان دلت تنگ شده ؟
    نه بابا جون برای چی ؟
    آخه فکر کردم کمی دلتنگ شدی .
    نه این طور نیست .
    ان شا ا...هز پس فردا دوباره سعید میاد و در گیر مراسم عقد و خرده فرمایشات شمتا خانمها می شه. نگران نباش .
    نگران نیستم ، فقط.....
    فقط چی بابا ؟
    هیچی بابا ، فراموش کنین . فقط امیدوارم سفر بی خطری داشته باشه.
    من هم همینطور .
    آخر شب بعد از اینکه شب به خیر گفتم به اتاقم رفتم ، مشغول مطالعه کتابی که تازه شروع کرده بودم شدم و تا نیمه های شب مشغول بودم . روز بعد هم چون تنها بودم آن را به پایان رساندم . چون تا نیمهای شب پیش بیدا ربودم و دیر به رختخواب رفتم ، صبح هم دیرتر از خواب بیدار شدم . با خودم گفتم :
    سعید حتما تا حالا به تهران رسیده و امروز با من تماس می گیره . اما اینطور نشد . آن روز متاسفانه سعید تماسی نگرفت . من نگران شده بوده بودم خودم با منزل آقا ی خرسندی تماس گرفتم .آنها هم اظهار بی اطلاعی کردند . خانم خرسندی در حالی که سعی می کرد خودش و هم مرا آرام کند گفت:
    شاید بهشون خیلی خوش گذشته و خواسته ان چند روز بیشتر بمونن.
    آنروز فقط با این امید خودم را ساکت نگه داشتم ، اما از طرفی دلم برای بهرام شور می زد . آرزو کردم فردا سعید با خبرهای خوش بر گردد.
    ****
    دو روز دیگر هم گذشت و خبری از او نشد . خانواده خرسندی نگرانیشان بیشتر شده بود ، با خانواده بهرام تماس گرفتند و ا ز آنها شنیدند که سعید و دوستانش سه شب قبل یعنی همان موقعی که قرار بود با زگردند ؛ به طرف تهران حرکت کرده اند .
    این جمله نگرانی و پریانی همه را چند برابر کرد . همه با خود می گفتند اگر قرار بود جای دیگری توقف کنند حتما اطلاع می دادند.وقتی هم با دیگر خانواده ای دوستان سعید تماس گرفتند آنها هم خبر نیامدن فرزندانشان را دادند .
    از نگرانی داشتم دیوانه می شدم.فقط صخبتهای پدر ومادرم بود که کمی آرامم می کرد اما آن هم اثرش لحظه ای بیش نبود.تا اینکه انتظار دو خانواده به پایان رسید.
    دو روز بعد خبری را دریافت کردم که ای کاش هیچ وقت نمی شنیدم .
    یکشنبه صبح مشغول انجام کارهای خانه بودم که تلفن زنگ زد . با امید به این که سعید باشد به طرف تلفن دویدم ، ولی مامان که نزدیک بود گوشی را زودتر برداشت و مشغول صحبت شد . از چهره او کاملا دریافتم که خبر خوشایندی دریافت نکرده است . وقتی مکالمه مامان به پایان رسید با عجله پرسیدم :
    مامان، چی شده ؟ کی بود ؟چه خبر شده ؟ چرا یک مرتبه چهر تون ای شکلی شد ؟
    مامان که سعی می کرد ناراحتیش رو پنهان کند با لبخند تلخی گفت :
    چیز مهمی نیست با من کا رداشتن .مر بوط به من بود .
    مامان خواهش می کنم دروغ نگین .از سعید پیغامی دادن ؟خوب حداقل بگین کجا بوده؟
    افشین بود . از شرکت زنگ می زد .خواست شب ریم خونه شون .
    مامان تو رو خدا این جوابهای بی سر و ته رو به من ندین .افشین چنین اخلاقی نداره که از شرکت زنگ بزنه و ما رو به خونه اش دعوت کنه . دارم دیونه می شم بگین دیگه.
    تا مادر خواست چیزی بگوید صدای زنگ در او را نجات داد . با سرعت به طرف در دویدم وقتی در را باز کردم ؛ امین با چهره ای در هم و با چشمانی گریان وارد شد.
    ا ز چهره ی او می توانستم راحت حدس بزنم ، ولی دلم نمی خواست این کا ر رو بکنم و حتی به اندازه سر سوزنی در ذهن خودم فکری را بپرورانم که سعید ....نه، نه ، هر گز دلم نمی خواست اما امین خودش به حرف امد و رو به مامان کرد و گفت:
    مامان ، افشین با شما تما س گرفت ؟
    بله عزیزم همین الان زنگ زد و گفت .
    امین تو رو خدا بگو چی شده ؟ مامان که حرف نمی زنه. نمی گه افشین بهش چی گفته چه اتفاقی افتاده ؟ چرا هیچ کس به من چیزی نمی گه ؟
    امین که سعی می کرد آرامم کند به مامان گفت که برود لباس مناسب بپوشد تا آماده رفتن شویم . وقتی مامان ما رو ترک کرد دستم را گرفت و مرا روی کاناپه نشاند و در حالی که تلاش می کرد خیلی آرام و خونسرد موضوع را بیان کند ، کلماتی را که هر کدام خنجری بر قلبم بودن بر زبان راند:
    ناز ی جان قول بده که خودتو کنترل کنی و تا آخر به حرفها یمن گوش کنی .
    باشه امین سعی می کنم تو رو خدا بگو چی شده ؟ دارم نصفه جون می شم.
    امروز مهتا ب زنگ زد شرکت و با افشین صحبت کرد . صحتبهاشون که تموم شد متوجه شدیم که مهتا بخبر خوشی نداره . وقت یهم از افشین سوال کردیم فهمیدیم که امروز صبح از طرف پلیس راه با آقای خرسندی تماس گرفته ان و خبر داده ان که سعید و بقیه همون شبی که قرار بوده به طرف تهران حرکت کنن بین راه ، راننده پشت فرمون خوابش می گیره و متاسفانه ماشین چپ می کنه و داخل دره می افته و از سرنشینان ماشین فقط یکی زنده می مونه که اون هم ...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سعیده نه؟امین سعید زنده می مونه درست می گم.
    نه نازی جان،متأسفانه سعید چون جلو نشسته بوده در جا فوت می کنه .هم سعید وهم دوتا از دوستان دیگه اش.فقط یکیشون زنده است که اون هم در حالت اغماست و حال خوبی نداره.از اون روز به بعد هم پلیس راه فقط داشته دنبال نام ونشون اونا می گشته. تا اینکه امروز خانواده آقای خرسندی خبردار شده ان و زمانی که نشونیهای سعید رو دیده ان متوجه شده ان که درسته .وقتی هم که مسعود جنازه رو شناسایی کرده شکشون برطرف شده وخبر داده که به همه بگین.از اون موقع به بعد هم حال خانم خرسندی وسیما تعریفی نداره.
    باور نمی کنم.امین باور نمی کنم. بگو که داری دروغ می گی. بگو که همه اش دروغه.امین تو داری منو امتحان می کنی .لابد می خوای ببینی چقدر سعید رو دوست دارم.
    چقدر بهش علاقه دارم .باور کن من خیلی دوستش دارم امین تو رو خدا جور دیگه ای امتحانم کن خواهش می کنم این شوخیهای بی مزه رو نکن.امین سعید به من قول داد.قول داد که سالم برگرده.قول داد که زود بیاد.دیگه چیزی به عقدمون نمونده.
    اون گفت میاد تا با هم بقیه کارهامون رو انجام بدیم. حداقل می ذاشتی این شوخی بی مزه رو بعد از عقد می کردی.امین بگو که دروغ می گی. تو که دروغگو نبودی.
    این جملات را می گفتم و می لرزیدم و گریه می کردم.امین مدام سعی می کرد آرامم کند. شانه های مرا گرفته بود وتکانهای محکمی می داد که شاید بهتر شوم اما فایده نداشت ومن مرتب صدایم بلندتر و لرزانتر می شد .مامان که ترسیده بود پایین آمد و به امین گفت:
    امین جان تورو خدا آرومش کن. نذار این قدر گریه کنه.
    ولی کوششهای امین فایده ای نداشت .هرچه می گفت گوش شنوایی نبود. او سرم را روی سینه اش گذاشت ومن تا توانستم گریه کردم. در آن لحظه هیچ متوجه نبودم که اشکهای امین هم باز نمی ایستد.
    بعد از چند دقیقه احساس کردم آرامتر شده ام. سرم را از روی شانه امین برداشتم و گفتم:
    امین خواهش می کنم منو ببر پیش سعید. می خوام ببینمش.می خوام آخرین حرفامو بهش بگم.
    می برمت ،فقط آروم باش .خودت رو کنترل کن. بلند شو برو لباست رو عوض کن تا بریم.
    وقتی با امین به طرف خانه آقای خرسندی حرکت کردیم ،هر سه در عالم خودمان بودیم و هیچ کدام با هم حرف نمی زدیم.
    به مقصد که رسیدیم صدای قرآن به گوش می رسید .حجله های زیادی از سر کوچه تا دم خانه زده بودند که روی همه آنها عکس سعید به چشم می خورد و هر کدام داغ مرا تازه تر می کرد.
    وقتی وارد منزل شدم ، همه چیز و همه کس را سیاه پوش دیدم .همه یا مشغول کاری بودند ویا در کناری نشسته بودند وگریه می کردند.خانم خرسندی وسیما هم نشسته و به گوشه ای خیره شده بودند و هیچ کاری نمی کردند.انگار با دیدن من یاد مطلبی افتاده بودند چون تا چشمشان به من افتاد زدند زیر گریه و ناله را سر دادند.خانم خرسندی دستهایش را به طرف من دراز کرد وگفت:
    نازنین جان اومدی؟سعید رو هم آوردی؟الان کجاست بگو بیاد تو.بگو بیشتر از این منو چشم انتظار نذاره.
    نازنین ،سعید من کجاست؟
    سیما فقط گریه می کرد و خودش را می زد. من دیگر نتوانستم طاقت بیارم و به آغوش خانم خرسندی پناه بردم و گریه کردم.هم من وهم او سراغ سعید را می گرفتیم.سعیدی که دیگر در بین ما نبود.بعضی از افرادی که آنجا بودند سیما را ساکت می کردند و به او می گفتند که مراقب خود و فرزندش باشد و سعی می کردند او را دلداری بدهند.بعضیها هم من وخانم خرسندی را آرام می کردند.وقتی مرا از آغوشش بیرون کشیدند وبه گوشه ای بردند از شدت گریه و بغض و سرگیجه بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم.
    وقتی به هوش آمدم متوجه شدم که در اتاقی خوابیده ام و سرمی به من تزریق کرده اند.به اطرافم نگاه کردم وفهمیدم در اتاق سابق سیما خوابیده ام ومامان بالای سرم نشسته است.با صدای گرفته ای پرسیدم:
    من کجا هستم؟
    نازی جان تو الان خونه آقای خرسندی هستی .کمی حالت بدتر شد سرم بهت وصل کرده ان .حالا حالت چطوره؟خوبی ؟بهتر شدی؟
    کمی بهترم .کی از اینجا می ریم خونه؟
    الان دیگه تموم می شه.باید دکتر بیاد وسرم رو از دستت در بیاره.اون وقت می تونی بری بیرون.
    سعی کردم کمی بخوابم اما نمی شد . تا چشمهایم را روی هم می گذاشتم کابوسهای وحشتناکی به سراغم می آمدند. زمانی که سرم تمام شد ، بیرون رفتیم و کنار دیگران نشستیم . سرم داشت از درد منفجر می شد دردستانم گرفته بودم و گریه می کردم. آن روز تا شب در منزل آقای خرسندی بودیم . فردای آنروز هم قرار بود جنازه رو تشییع کنیم.
    *****
    صبح روز بعد وقتی به غلسخانه بهشت زهرا رفتیم ، دیدم ملحفه سفیدی روی جنازه سعید کشیده اند و همه بالای سرش ایستاده اند و گریه می کنند. من را که دیدند راه را باز کردند تا به کنارش بروم . کنارش نشستم و با دستهایی لرزان ملحفه را کنار زدم . خوشحال بودم که بعد از مدتی دوباره او را می دیدم البته این بار با چهره ای که در خون غوطه ور بود ..
    بینیش کاملا خرد شده بود و از نصف سرش اثری نبود و چشمهایش بسته بودند ولی لبانش می خندید . خنده ای که من همیشه آن را دوست داشتم . دلم می خواست با او حرف می زدم و درددل می کردم و از او گله م یکردم که چرا اینقدر دیر برگشته ، چرا؟
    زیر لب طوری که کسی متوجه نشود با او صحبت کردم . به او گفتم :
    « سعید خیلی بی معرفتی .خیلی. روزها به انتظارم نشستی اما راحت ترکم کردی .سعید اگه می دونستم آخرش این جوری می شه هیچ وقت نمی ذاشتم تنها بری .باهات می اومدم تا با هم بریم .یادته بهت گفتم
    دوست دارم همیشه کنارت باشم؟پس چرا گوش نکردی سعید؟سعید ببین همه اومده ان پیشت.همه اومده ان تا شاهد عقدمون باشن .بلندشو،عاقد اومده. می خواد خطبه عقد رو بخونه .بلند شو دیگه ،من بله رو گفتم.همه منتظر تو هستن .بیشتر از این معطل نکن.مگه نگفتی تا چند روز دیگه بر می گردی؟اگه می دونستم بدون من می ری هرگز قبول نمی کردم زنت بشم .هرگز.پس تو چه شریک زندگی ای هستی؟سعید بلند شو.نذار دشمنامون بهمون بخندن.»
    ناگهان نفهمیدم که چطور فریاد زدم:
    سعید بلند شو.تو رو خدا بلند شو.
    سرم را کنار جنازه اش گذاشتم وگریه کردم .با دستان نیرومند امین که سعی می کرد مرا بلند کند از جنازه کنده شدم.نمی دانم چرا آرام نمی شدم .نمی دانم. برای اینکه از صحنه دورم کنند مرا به ماشین بردند و بقیه هم با جنازه بیرون آمدند و آن را تشعیع کردند و ما به دنبال او راه افتادیم.
    گریه وزاری افرادی که برای بدرقه ی سعید آمده بودند دائماً اوج می گرفت. مرد وزن می گریستند .گریه ها یی که هر کدام برای خود تعبیری داشت. وقتی می خواستند او را داخل قبر بگذارند کنارش رفتم و آخرین جملاتم را با اینگونه در میان گذاشتم :

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سعید هیچ وقت نمی دونستم که مدت آشنایی ما این قدر کمه .هیچ وقت حدس نمی زدم که داستان من وتو این طوری تموم بشه .هرگز فکر نمی کردم این جوری با تو خداحافظی کنم. تو مطمئن باش که همیشه توی روح و قلب من می مونی ومن هرگز از یاد نمی برمت.
    به خاطر همه چیز متشکرم به خاطر انتظارت به خاطر فداکاریها و مهربونیهات .به خاطر حس انسان دوستیت که تو رو فدا کرد.به خاطر عشق وعلاقه ات به خانواده ات.هرگز تو رو فراموش نمی کنم .امیدوارم تو هم همین طور باشی .باشه روزی که تو رو دوباره ببینم .سعید مهربونم روحت شاد.
    آن روز به دلیل اینکه بقیه دوستان سعید را هم برای خاکسپاری آورده بودند.بهشت زهرا پر از ازدحام جمعیت شده بود که هر کدام از این افراد در سوگ خانواده ای ،خود را شریک می دانستند .درد مشترکی در بین همه ما احساس می شد .
    بعد از مراسم همگی آنجا را ترک کردیم .البته جدا کردن مادر وخواهر سعید از او راحت نبود.مادری که از این لحظه غمی عظیم روی قلبش سنگینی می کرد .ما همه ممکن بود فراموش کنیم و غم او را بعد از سالها از یاد ببریم ،اما یک نفر از ما هیچ وقت نمی توانست او را فراموش کند واز یاد ببرد واو هم کسی بجز مادر نبود.
    ********
    هفت روز تمام ، هر روز صبح با خانواده ام به خانه آقای خرسندی می رفتیم و آخر شب برمی گشتیم .روز آخر وقتی می خواستم از آنها خداحافظی کنم ،خانم خرسندی با چهره ای که دل هر بیننده ای را به درد می آورد و با لحنی التماس آمیز گفت:
    نازنین جان ،یعنی بعد از این تو رو نمی بینم؟ دلم نمی خواد بعد از رفتن سعید ،دوری تو رو از خودمون ببینم. البته من دوست ندارم که تو تا ابد به پای پسرم بشینی و خودت رو از زیباییهای زندگی محروم کنی ولی دلم می خواد همیشه به یاد خونواده غمگینی که دلش می خواست مثل بقیه خوش وخرم زندگی کنه باشی .نازی جان ما به تو احتیاج داریم.
    در حالی که سعی می کردم و بغضم را در گلو خفه کنم گفتم:
    این حرفها چیه خانم خرسندی ؟ من هم به شما احتیاج دارم .سعید اگه پسر شما بود ،قرار بود که همسر من هم باشه .پس من هم بنوعی به اون وخانواده اش تعلق دارم .درسته خودش بی وفایی کرد ورفت ،ولی یادش هیچ وقت از بین ما نمی ره .من سعید و خانواده اش رو دوست داشته ودارم .مطمئن باشین هیچ وقت تنهاتون نمی ذارم .من هم در غم از دست دادن اون با شما شریکم .
    روح وقلب من همیشه در گروی سعید وخانواده شه .باور کنین من برای شادی روح اون هر کاری که از دستم بربیاد انجام می دم.
    زنده باشی دخترم .این مدت هم خیلی اذیتت کردیم .انشاءا...به شادیهات خدمت کنیم .
    من که کاری نکردم ،فقط کنارتون نشسته بودم .
    همین هم خودش خیلی بود. همین که تو در کنارم بودی برام کافی بود وبه من آرامش می داد.
    حرفهایی که آن لحظه به خانم خرسندی زدم تمامش بوی واقعیت می داد .من آن خانواده را دوست داشتم و دلم می خواست تا آنجایی که در توان دارم به آنها خدمت کنم .در همان شب با خودم عهد بستم تا وقتی جان در بدن دارم ،هرشب جمعه به کنار قبر سعید بروم وبا او دردهای یک هفته ام سخن بگویم .هنوز هم که هنوز این عادت را ترک نکرده ام .
    روزها می گذشت وبه مراسم چهلم سعید نزدیک می شدیم .در طول این مدت سعی می کردم رفتارم عادی باشد ،چون هم باید به خانواده سعید دلداری می دادم وهم باعث نگرانی وناراحتی خانواده خودم نمی شدم .
    در طول روز هیچ کاری انجام نمی دادم که باعث نگرانی وناراحتی در خانواده شوم ،ولی شبها کارم فقط گریه بود ودردل با سعید .به هر طرف اتاقم نگاه می کردم سعید را می دیدم .تا صبح با هم حرف می زدیم واز اتفاقاتی که در طول روز افتاده بودند صحبت می کردیم .گریه ها و گفتن رازهای شبانه من با سعید تنها چیزهایی بودند که ساکتم می کردند وبه من روحیه می دادند.
    ******
    صبح روزی که شب مراسم چهلم بود همگی به بهشت زهرا رفتیم وتا نزدیکیهای ظهر آنجا بودیم وشب هم بعد از اینکه مراسمی انجام شد ،هر کدام از مهمانان به خانه هایشان رفتند تا یاد و خاطره سعید ،کسی را که بیست وهفت سال در میانشان بود،به فراموشی بسپارند .من از هیچ کدام آن ها گله ای نداشتم ،چون این امر را خصلت بشر می دانستم ، اما من وخانواده ام جزو آن دسته از افراد نبودیم .
    چند روز بعد ،یک روز خانم خرسندی و سیما به منزلمان آمدند و بعد از کمی صحبت ،خانم خرسندی چند بسته را مقابل من و مادر گذاشت وگفت :
    خانم مبینی ،نازنین جون ، نا قابله .خیلی ممنون که این چهل روز رو با ما همدردی کردین .واقعاً متشکریم .بهتره دیگه این لباسها رو در بیارین .از قول ما از آقای مبینی و امین خان هم تشکر کنین .
    مادر با لبخندی گفت :
    خواهش می کنم .ما که کاری نکردیم .هر کاری هم کردیم بجز وظیفه چیز دیگه ای نبوده .ما سعید و خانواده شو خیلی دوست داریم .با اینکه اون رسماً وارد خانواده ما نشد ،ولی ما اونو از خودمون می دونستیم .خدا می دونه که من سعید رو به اندازه امین وافشین دوست داشتم و اونو مثل پسرهای خودم می دونستم .
    شما لطف دارین ، ولی تا همین اندازه هم که زحمت کشیدین ممنونم .
    بعد بسته دیگری را مقابل من گذاشت و گفت :
    نازی جان ،این هم برای شماست .قابلی نداره دخترم .تو هم خودت جوونی و هم جوون توی خونه دارین .خوب نیست بیشتر از این لباس سیاه به تنت باشه .
    نه خانم خرسندی، از من نخواین که به این زودی از عزا در بیام .من تا خود سعید ازم نخواد این کار رو نمی کنم .من به خودم قول داده ام که هیچ وقت بدون اجازه همسرم کاری نکنم .خواهش می کنم بذارین خودش بهم بگه .
    نازی جان عزیزم ....
    خواهش می کنم این رو از من نخواین .من تا هر وقت که سعید بهم چیزی نگه از عزاش در نمیام .
    با اینکه موافق نیستم و مطمئنم که نظر خانواده ات هم با من یکیه ،اما هر جور خودت می دونی .
    ممنونم خانم خرسندی.
    روز بعد پنج شنبه بود .طبق قراری که با سعید داشتم به دیدارش رفتم وبه او گفتم :
    « تا بهم چیزی نگی ،این کار رو نخواهم کرد . هر وقت تو صلاح دونستی من این لباس رو از تنم در میارم .»
    وبعد جمله ای که از زمان فوتش عذابم می داد به او گفتم :
    « شاید مقصر من بودم که مجبورت کردم به این سفر بری ، ولی باور کن اگه می دونستم این اتفاق پیش بیاد،خودم هم هم همراهت می اومدم .شاید این طوری وضع فرق می کرد. سعید منو ببخش .»
    شب وقتی به بستر رفتم وخوابیدم ،خوابی دیدم .خوابی که انتظارش را داشتم .می دانستم که بالاخره خود سعید به من اجازه میدهد.خواب دیدم که سعید از سفر برگشته و به منزل ما آمده و عذر خواهی می کند از اینکه دیر برگشته است .
    من که کمی از دستش عصبانی بودم گفتم ،« سعید الان چه وقت اومدنه ؟ تو که همه ما رو نصف جون کردی؟»
    با لبخندی گفت « نازی جان شرمنده ام .کاری پیش اومد که نتونستم زودتر بیام .»
    گفتم « سعید تو رو خدا از این به بعد بدون من نرو سفر»
    گفت « نازی جان قول می دم .قول می دم که همیشه ،همه جا با هم باشیم .حالا بلند شو بریم .دیگه دیر می شه .»
    پرسیدم « مگه قراره جایی بریم ؟»
    گفت « دختر چرا فراموش کردی؟قراره بریم لباست رو که برای عقد سفارش دادی بگیریم .تا حالا هم خیلی دیر شده.می ترسم فروشنده فکر کنه آدم بدقولی هستم .بلند شو دیر می شه .باید سر راه برای مامان وسیما هم لباس بگیرم .»
    پرسیدم « مگه برای اونا هم سفارش دادی؟»
    گفت « دلم می خواد روز عقدم اونا لباسی رو که به سلیقه داماد بپوشند.فقط انتخابش با تو، چون تو با سلیقه خانمها واردتری.»
    گفتم « باشه بذار لباس بپوشم الان میام .»
    گفت « عجله کن دیر می شه .هر چند تا حالا هم خیلی دیر شده.»
    گفتم « صبر کن الان برمی گردم .»
    گفت

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    « راستی نازنین ، ازت ممنونم که من رو روونه کردی .باور کن که حال بهرام با دیدن ما خیلی بهتر از قبل شده بود .من این دیدار رو مدیون تو هستم .»
    وقتی با سعید از خانه خارج شدم از خواب پریدم و دیگر تا صبح ،خواب به چشمانم نیامد .خوابی که جای خود را به اشک سپرد.
    در حالی که گریه می کردم گفتم « سعید ازت ممنونم که به خوابم اومدی .مطمئن باش حالا که تو خواستی این کار رو می کنم .»
    **********
    صبح ، وقتی بلند شدم ،بعد از اینکه دوش گرفتم لباسم را عوض کردم ویک لباس رنگی ، همان رنگی که سعید دوست داشت پوشیدم .رنگ خرمی و طراوت ،رنگ سرزندگی و شادابی ،رنگ سبز.پایین رفتم و در مقابل چهره حیرت زده مادر همه چیز را تعریف کردم وگفتم :
    باید به خونه آقای خرسندی برم ،چون سعید ازم خواسته .
    مادر تا دم در بدرقه ام کرد وخواست مراقب خودم باشم .سر راه از یک بوتیک ، دو دست لباس که سعی
    کردم آنها هم رنگ سبز باشند خریدم و به طرف خانه آقای خرسندی به راه افتادم .از روز فوت سعید به بعد،
    سیما خانه پدرش مانده بود تا هم مادرش تنها نباشد و هم کسی باشد که به او در این وضعیت برسد .وقتی به منزل آنها رسیدم و وارد شدم آنها از دیدن من خوشحال شدند.بعد از مدتی که آنجا بودم همه چیز را گفتم و در پایان هم بسته ها را مقابل آنها گذاشتم و اضافه کردم :
    سعید از من خواست که برای شما به سلیقه خودم هدیه تهیه کنم .خواهش می کنم شما هم مثل من به حرفش گوش کنین .اگه همه فامیل هم جمع بشن و به شما بگن که از عزا در بیایین یک طرف قضیه هستن و خود سعید طرف دیگه .این خواب نشونه اینه که اون دوست نداره مادر، خواهر وهمسرشو بیشتر از این در لباس عزا و با این چهره ببینه .خواهش می کنم نه به خاطر من ،بلکه به خاطر خود سعید این کار رو بکنین .این طوری فکر می کنم بیشتر به یادش هستیم و براش احترام قائلیم .
    خانم خرسندی که آرام گریه می کرد گفت :
    حق با تواه دخترم ، ولی یک مادر نمی تونه راحت از عزای جگر گوشه اش در بیاد.
    می دونم مادر جون ،ولی مهم اینه که آدم دلش عزادار باشه نه چهره و لباسش. من می دونم که شما بیشتر از همه ما از این اتفاق ناراحتین ،ولی چه می شد کرد؟ اگه شما تا آخر عمر هم همین طوری باشین ،آیا سعید زنده می شه و دوباره پیش شما برمی گرده؟
    نه به خدا این طور نیست ،بلکه بیشتر در عذابه که چرا مادر و خواهرش این قدر خودشون رو اذیت می کنن. مطمئن باشین سعید از این کار شما نه تنها خوشحال می شه ،بلکه روحش هم شاد می شه چون خودش از شما خواسته .تا اونجایی که من می دونم شما خیلی به حرف فرزندانتون اهمیت می دین ،پس این بار هم همین کار رو بکنین.
    هر چند که خیلی سخته ، ولی من سعی می کنم ،هم به خاطر خودش و هم به خاطر خانواده ام .
    ممنونم.سیما جون تو هم بهتره دیگه لباس سیاهتو در بیاری .هم به خاطر خودت وهم به خاطر مسعود خان .از همه مهمتر تو راهی داری که فکر می کنم روحیه افسرده تو و این رنگ لباس وچهره گرفته ات روی اونم اثری منفی بذاره. اگه روزی خدا نکرده این طور بشه هرگز خودت رو نمی بخشی .
    چشم نازی جان .
    و بعد بلند شد و به آشپزخانه رفت .بعد از رفتنش ، خانم خرسندی گفت:
    نازنین جان میای با من بریم جایی؟
    بله حتماً اتفاقاً من ماشین آورده ام .می تونم هر جایی که بخواین ببرمتون.
    نه عزیزم بیرون نمی خوام برم .یه جایی توی همین خونه اس .
    همین جا؟
    بله .می خوام ببرمت اتاق سعید.
    با کمال میل ،بفرمائین بریم.
    وقتی وارد اتاق سعید که تا آن لحظه آنجا را ندیده بودم شدیم با دیدن عکسش غمم تازه شد وقلبم به درد آمد ولی به روی خودم نیاوردم و خانم خرسندی هم متوجه نشد .همان طور که ایستاده بودم و به در ودیوار نگاه می کردم ،او به طرف میز سعید رفت و از داخل کشوی آن جعبه ای را بیرون آورد و آن را مقابل من گرفت وگفت:
    بیا عزیزم این برای تواه.
    برای من؟ این چی هست؟
    دیروز بعد از مدتها با سیما تصمیم گرفتیم بیایم اتاق سعید رو مرتب کنیم .وقتی داشتم کشوی میزش رو تمیز می کردم این جعبه رو دیدم .کنجکاو شدم و بازش کردم .روی اون کارتی بود که نوشته بود« تقدیم به آن که زندگی ام را با او دوست دارم تقدیم به نازنینم.»
    بیا عزیزم این رو سعید برای تو گذاشته. خواهش می کنم این هدیه رو ازش قبول کن.یادگاریه از سعید و خانواده اش .امیدوارم که همیشه به یاد ما باشی .
    وقتی در جعبه را گشودم دستبندی طلایی را که روی آن با نگین و چند سنگ ظریف قیمتی کار کرده بودند دیدم .همان طور که محو تماشایش بودم قطره اشکی از گوشه چشمم روی آن افتاد و برق آن را بیشتر کرد.
    خود را در آغوش خانم خرسندی جا دادم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و همراه با گریه گفتم :
    شما مطمئن باشین که بدون این هدیه هم ،من همیشه به یاد شما و سعید هستم .باور کنین از این هدیه مثل جانم نگهداری می کنم.
    آن روز به اصرارآنها تا عصر در منزلشان ماندم .قبل از اینکه از آنجا خارج شوم به اصرار من آنها لباسهایشان را عوض کردند و من خوشحال از اینکه ماموریتی را که سعید بر عهد ام گذاشته بود خوب انجام داده بودم و به سمت خانه حرکت کردم .
    شب بعد مهتاب و افشین در منرلمان مهمان بودند . مهتاب با کمال تاسف گفت که بهرام دو شب پیش در گذشته و قرار است که به تهران منتقلش کنند و در کنار دیگر دوستانش به خاک بسپارند . گفت هیچکس راضی نمی شده خبر مرگ سعید ود وستانش را به او بدهد ، ولی وقتی که دیده مدتی است از آنها خبر نیست وحتی تلفنی به او نمی زنند ، دلش به شور می افتد و تلفن می زند به خانه کورش دوست سعید ؛ همان دوستشان که حالت اغماء بود و بعد هم مرد.
    وقتی گوشی را بر می دارند ، متوجه صدای قران و شیون و زاری می شود و خودش همه چیز را می فهمد.
    شخصی هم که پشت تلفن بوده چون او را نمی شناخته و نمی دانسته که این خبر چقدر برایش خطر دارد ، به او همه چیز را می گوید . از آن روز به بعد هم بهرام حالش بدتر و روز به روز افسرده تر و ضعیف تر می شود تا اینکه دو روز پیش فوت می کند . امروز صبح تازه خبر داده بودند که پس فردا صبح مراسم تشیع جنازه است .
    مهتاب از من پرسید :
    نازی ما می خواهیم بریم تو هم میای.
    آره حتما . حتما میام.
    خبری که آن شب مهتاب داد قلب همه را به درد آورد .
    روز تشیع جنازه وقتی باز به بهشت زهرا رفتیم خانواده و تمام دوستان بهرام آمده بودند . وقتی آنها را دیدیم با خودم گفتم این پنج دوست هیچ گاه از هم جدا نشده بودند و هر طور بود ارتباطشان را حفظ کردند . وقتی با هم آخرین دیدار را داشتند هرگز فکر نمی کردند که در راه بازگشت این اتفاق بیفتد .سه نفر از آنها در آن تصادف همان جا فوت کردند . چند روز بعد هم چهارمین نفر به آنها پیوست وحالا هم آنکه فکر می کرد زودتر از دیگران از دوستانش جدا شود.
    خداوندا!بزرگیت راشکر.هیچ کدام از کارهایت بی حکمت نیست .تو می دانستی آنها نمی توانند بدون هم زندگی کنند .خداوند این راه را برای همه انسانهایت سهل و آسان کن .ما فقط می توانیم برای آنها طلب مغفرت کنیم .روح همه شان را شاد کن.
    مامان که متوجه حال من شده بود گفت:
    نازی به چی فکر می کنی ؟
    هیچ چیز مامان.به چیزی فکر نمی کردم .
    اگه حالت خوب نیست برو تو ماشین.
    نه چیزی نیست.صبر می کنم تا باهم بریم.
    باز یک هفته دیگر هم با یک خانواده داغ دیده همدرد شدیم و خود را در غمشان شریک دانستیم.چون خودمان این درد را کشیده بودیم ،درکشان می کردیم.
    روزها یکی پس از دیگری سپری می شدند.اواخر مهر ماه بود که یک شب پدر به اطاقم آمد وگفت:
    نازنین بهتره مشغول کار بشی .فکر می کنم تا حالا هم دیرشده .ما به شخصی مثل تو احتیاج داریم .
    بله بابا جون،حق با شماست ،ولی چه کاری باید انجام بدم تا بتوانم کارمند ثابت شرکت باشم؟
    اینجا که نمی شه .فردا بیا شرکت با هم صحبت کنیم .فقط اومدم تا بهت بگم که فردا حتماً بیایی.
    چشم بابا جون میام.
    فصل نهم تموم شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روز بعد طبق قرار قبلی به شرکت رفتم وبعد از انجام تشریفات و مقررات آنجا کارمند رسمی حسابداری شرکت شدم .از آن روز به بعد هر روز صبح به شرکت می رفتم وعصر هم به خاانه باز می گشتم .همه فکر می کردند با سرگرم شدنم از یاد و خاطره سعید بیرون می آیم.
    شاید به ظاهر چنین بود ولی در باطن هرگز این طور نبود .خیلی سعی می کردم طوری که آنها از من انتظار داشتند باشم .ارتباطم با خانواده خرسندی همچنان حفظ بود و هر چند وقت یک بار به دیدنشان می رفتم واز حا لشان با خبر می شدم .
    ماهها از کار کردنم در شرکت پدر می گذشت .نزدیک زایمان سیما بود و مهتاب هم ششمین ماه بارداری خود را سپری می کرد .از یک طرف همه حواسها به نوزادی که قرار بود ظرف چند روز آینده قدم به این دنیا بگذارد بود و از طرف دیگر همه مراقب مهتاب بودند. او خیلی ضعیف بود و دوران بسیار سختی را می گذراند و هر روز درد خاصی داشت .
    خدا را شکر کمتر حواسها به من جلب می شد .احساس می کردم این طوری راحت تر هستم و می توانم با درد خودم بسوزم وبسازم .صبحها تا عصر در شرکت مشغول سر وکله زدن با ارقام بودم و شبها هم که تنها مونس تنهایی هایم کتابهایی بودند که یا آنها را می خریدم و یا امانت می گرفتم و می خواندم و باز تنها چیزهایی که خستگی از صبح تا شب را از تنم خارج می کردند یادگارهایی بودند که از سعید داشتم .دیدن عکس های او و بعضی از هدایایی که برایم خریده بود .من آنها را دور از چشم مادر نگه داشته بودم تا متوجه نشود و از من جدا نکند که خوشبختانه هیچ وقت متوجه نشد.
    بعد از فوت سعید به هیچ چیز و هیچ کس غیر از خانواده ام علاقه نداشتم و هیچ چیز خوشحالم نمی کرد .من دختر دلمرده ای بودم که با گذشت زمان نه تنها بی تفاوت نمی شدم بلکه داغدارتر و شکسته تر و روز به روز نحیف تر و ضعیف تر می شدم .اشتها به هیچ غذایی نداشتم وفقط برای حفظ ظاهر با آن بازی می کردم.روز وشبم کار بود.هر کس که علت لاغریم را می پرسید کار را بهانه می کردم .
    مادر از طرفی خوشحال بود چون فکر می کرد بقدری درگیز کار شده ام که به هیچ چیز فکر نمی کنم و از طرفی هم برایم ناراحت بود.چشمهایی که روز به روز گودتر می شدند صورتی که روز به روز لاغرتر واندامی که ضعیف تر می شد.با این حال سعیم این بود که همیشه خود را شاد و سرحال نشان دهم .همه دلخوشیم در طول هفته این بود که زودتر پنج شنبه از راه برسد ومن به ملاقات سعید بروم و چون خوشبختانه آن روز تعطیل بودم هیچ مشکلی برای رفتن نداشتم .
    هیچ وقت روزی را که به دیدارش رفتم وخبر دایی شدنش را زودتر از بقیه به او دادم و به او گفتم که خواهرش به یاد او نام کودکش را سعید گذاشته است فراموش نمی کنم .چقدر از این موضوع خوشحال بودم چون فکر می کردم سعید هیچ وقت از پیشم نرفته است و مطمئن بودم که او هم مثل دایی اش می شود وجای خالی او را برای ما پر می کند.
    تنها آرزویم این بود که فکر و ذهن خرابم خللی در حسابهای شرکت به وجود نیاورد و باعث نشود اشتباه کنم اما متأسفانه یک بار این طور شد و اشتباه کوچکی در حسابهای سالیانه شرکت کردم .آن روز صبح وقتی پشت میزم نشستم و مشغول سر و کله زدن با اعداد شدم یکی از کارمندان آمد وگفت که پدر احضارم کرده است.
    اول نفهمیدم چه مشکلی پیش آمده است ولی وقتی به اتاقش قدم گذاشتم ونگاهی به لیست کردم متوجه شدم چه اتفاقی افتاده است .وقتی پدر داشت با من صحبت می کرد حواسم جای دیگری بود تا اینکه متوجه شد وگفت:
    نازی اصلاً معلوم هست کجا هستی ؟مثل اینکه حواست اینجا نیست.
    نه پدر جون،گوشم با شماست.بفرمائین.
    ولی ظاهرت چیزی دیگه ای می گه .گوشت با منه،حواست با کیه خدا می دونه.
    اونم با شماست.
    خوب اگه حواست سر جاشه پس چرا اشتباه کردی؟چرا حسابها اینجوری شده؟
    بابا جون من واقعاً متأسفم ، اصلاً خودم هم نفهمیدم.البته اشتباه کوچکیه و می شه رفعش کرد.از این به بعد سعی می کنم اشتباهم تکرار نشه .راستش اون روز کمی حالم بد بود که این طور شد ببخشین.
    دخترم ناراحتی من از حسابها نیسن.نگرانی من از خودته .مدتیه خودت نیستی .البته می تونم بگم که بعد از فوت اون خدا بیامرزه که این طوری شدی.
    نه، نه،پدرجون.این طور نیست .من حالم خوبه .فقط اون روز کمی ناراحتی داشتم.
    ببین نازی جان،اگه به غیر از من کس دیگه ای رئیس شرکت بود اون وقت می دونی چه اتفاقی می افتاد؟من هم این یک بار رو چشم پوشی می کنم ولی دخترم از این به بعد حواست رو بیشتر جمع کن.
    چشم بابا جون قول می دم دیگه باعث دردسر تون نشم .بازم عذر می خوام.
    زنده باشی دخترم.
    وقتی صحبتمان تموم شد منشی داخل اتاق آمد و ورود مهمانان را اطلاع داد. بابا هم با خوشرویی آنها را پذیرفت .وقتی آن دو در مقابل ما ایستادند بعد از سلام و خوشامد گویی پدر روبه من کرد وگفت:
    نازی جان این آقایون از دوستان بنده هستن .آقای پرویز کیانی و پسر ایشون آقای فرهاد کیانی.ایشون هم نازنین خانم دختر عزیز بنده.
    با لبخندی ورودشان را خوشامد گفتم و از آشنایی با آنها اظهار خوشوقتی کردم .بعد از اینکه پدر آنها را به نشستن دعوت کرد خواستم خدا حافظی کنم و از اتاق خارج شوم که آقای کیانی بزرگ گفت :
    نازنین خانم ، قدمهای ما شور بود؟ بفرمائین کمی از مصاحبتتون استفاده کنیم .
    خواهش می کنم آقای کیانی .منم دوست دارم در خدمتتون باشم ولی برام کاری پیش اومده باید برم .
    بیا دخترم ، حالا بیا چند دقیقه بنشین بعد برو.
    بناچار حرف پدر را قبول کردم و چند دقیقه نشستم .پدر هم بعد از آنکه دستور داد وسایل پذیرایی را بیاورند در کنار ما نشست و صحبتهایی را که مربوط به کارشان بود شروع کرد.
    در طی صحبتهای آنها متوجه شدم آقای کیانی کارخانه دار بزرگی است و قرار است با پدر قراردادی ببندد.پسرش هم در این معامله شریک بود. صحبتهای آنها بقدری تخصصی بود که حوصله ام سر رفت .دلم می خواست از آنجا فرار کنم مخصوصاً از نگاههای شکنجه آور فرهاد که مرا کاملاً زیر ذره بین قرار داده بود خسته شدم .
    صبر کردم تا صحبتهای آنها کمی سبکتر شد سپس اجازه خواستم و بعد از خداحافظی از آنجا خارج شدم .نفس راحتی کشیدم و به سمت اتاق خودم به راه افتادم .وقتی پشت میزم نشستم و به خودم قول دادم تا آنجا که می توانم در کارم اشتباه نکنم.
    آن شب بقدری خسته بودم که از وقتی به خانه پا گذاشتم به اتاقم رفتم و خوابیدم .این خواب بعد از مدتها برایم لذت بخش بود.
    *****
    در روزهای آخر سال بودیم و.....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در روزهای آخر سال بودیم و هوا روز به روز گرمتر می شد . همه برای استقبال از عید آماده می شدند .در حرکات همه شور و شعفی به چشم می خورد، اما من باز در عالم خود بودم . عالمی که در آن به جز کار روزانه و درد دلهای شبانه هیچ چیز دیگری نبود همه خانواده ها خوشحال بودند .
    مامان به خاطر اینکه دومین آرزویش یعنی دیدن نوه اش برآورده شده بود و افشین را خوشبخت می دید لذت می برد.پدر هم از این که قرار داد بزرگی را به نفع شرکت بود امضاء کرده بود بسیار شاد بود .افشین و مهتاب منتظر فرزندشان بودند و خود را برای ورود او آماده می کردند .سیما و مسعود هم سرگرم نوزاد خود بودند و شادی او را شادی خود می دانستند .پدر و مادر سعید هم با اینکه دردری بزرگ در سینه اشان بود به خاطر شادی دیگران خود را شاد نشان می دادند .
    پد رو مادر مهتاب هم در شادیشان با پدر و مادر شریک بودند و از اینکه فرزندانشان خوشبخت بودند راضی و خوشحال به نظر می رسیدند . تنها امین بود که مثل بقیه شاد نبود و فقط به شادی تظاهر می کرد همان کاری که سالهای سال کرده بود .اما من نمی توانستم مثل بقیه آنها باشم مثل سیما ، مهتاب ، و بقیه دختر های فامیل مثل شقایق که قبل از فوت سعید تنها خبرم از او این بود که برای زندگی به کانادا رفته و همانجا ازدواج کرده و مثل بقیه افراد خوشبخت شده است.
    نمی دانم شاید سرنوشت من این گونه رقم خورده بود.در هر حال راضی به رضای خدا بودم. هر طور او فرمان می داد عمل می کردم .بعضی وقتها با خودم فکر می کردم شاید مرگ سعید به صلاح هر دویمان بود.شاید اگر او زنده بود و ما با هم ازدواج می کردیم خوشبخت نمی شدیم و هزاران شاید دیگر، برای همین است که می گویند هیچ کار خداوند بی حکمت نیست.
    نمی دانم چرا هنگام سال تحویل که همگی کنار سفره هفت سین نشسته بودیم ناگهان بطرز عجیبی جای خالی سعید را کنار خود احساس کردم .یادم آمد که قرار ازدواجمان عید نوروز بود .اما در هنگام سال تحویل و تبریک عید و عیدی دادن و عیدی گرفتن چیزی به روی خود نیاوردم.
    بعد از سال تحویل به رسم هر ساله باید به خانه پدربزرگهایم می رفتیم .با آنکه میلی به رفتن نداشتم ولی قبول کردم و ساعاتی را با پدر ومادر و امین در منزل آنها سپری کردم .بعد هم سردرد را بهانه کردم و به خانه برگشتم و از وقتی پا به خانه گذاشتم اشک ریختم و نالیدم .
    شب هم وقتی به خواب رفتم تا صبح خواب سعید را دیدم و خوابهایی را که ای کاش واقعیت داشتند .صبح زود بلند شدم لباس پوشیدم وتا خواستم از خانه بیرون بروم مادر به کنارم آمد وپرسید:
    کجا می ری ؟
    دارم می رم عید دیدنی .
    کجا؟! خب صبر کن با هم می ریم.
    نه مامان.دلم می خواد خودم تنها باشم .
    حالا مگه کجا می خوای بری که می خوای تنها باشی؟
    می خوام برم دیدن سعید.چشم به راهمه.
    مادر در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود گفت:
    برو عزیزم .از قول ما هم سلام برسون .بگو ما هم حتماً می آییم .منتظرمون باشه .
    چشم مامان جون اگه کاری ندارین من برم .
    نه فقط زود برگرد. افشین و مهتاب ناهار میان اینجا.
    باشه زود میام .خداحافظ.
    خداحافظ.
    وقتی بر سر مزار سعید رسیدم و کنارش نشستم درددل و گفتگویم با او آغاز شد،طوری که متوجه گذشت زمان نشدم .وقتی صحبتهایم تمام شدند نگاهی به ساعتم انداختم و دیدم که ساعت دو بعد از ظهر است .با عجله سوار ماشین شدم و بسرعت به طرف خانه حرکت کردم .وقتی رسیدم در مقابل نگاههای متعجب همه که به چشمان قرمز و متورمم نگاه می کردند فقط عذر خواهی کردم و برای تعویض لباس به سمت اتاق به راه افتادم .آن روز تا شب راجع به موضوع ظهر هیچ صحبتی نشد و من هم با نگاههایم از آنها تشکر وقدردانی کردم .
    ******
    هفته اول سال جدید گذشت .تقریباً همه دید وبازدید هایمان تمام شده بودند.بر خلاف عادت هر ساله که هفته دوم را به باغمان در کرج می رفتیم .آن سال ترک عادت کردیم ودر تهران ماندیم .در یکی از روزهای هفته دوم آقای کیانی تماس گرفت و گفت شب برای عید دیدنی با خانواده به منزل ما می آییند.بعد از تماس آنها پدر به آشپزخانه آمد و به مادر گفت شام تهیه کند تا آنها را برای شام نگه داریم .بعد از رفتن پدر،مامان گفت:
    نازنین ،تو این دوستهای پدرتو دیدی ؟
    بله دیده ام .یک روز پدر کارم داشت ومن توی اتاقش بودم که آقای کیانی با پسرش به دیدن پدر اومدن ،برای بستن همون قرارداد.
    چطور آدمهایی هستن ؟پدرت می تونه بهشون اطمینان کنه؟
    من که باهاشون برخورد آن چنانی نداشتم تا کاملاً متوجه اخلاقشون بشم ،ولی از ظاهرشون معلوم بود که آدمهای خوبی هستن .حالا که امشب که اومدن می بینیمشون .الان هم بهتره به فکر شام باشیم .
    آره بیا، این جوری که بابات دستور داد باید تا خود شب توی آشپزخونه باشیم .
    و همین طور هم شد.تا نزدیکی آمدن آنها،ما مشغول آماده کردن وسایل پذیرایی شب بودیم .وقتی کارم تمام شد خواستم به اتاقم بروم که پدر جلویم را گرفت و گفت:
    کجا می ری نازنین ؟
    پدر جون اگه اجازه بدین من امشب توی مهمونی شما نباشم.
    چرا بابا؟
    آخه اصلاً حوصله ندارم بابا جون.
    اون وقت اگه پرسیدن کجا هستی من چی باید بهشون بگم ؟
    خب بگین خونه نیستم .از صبح هم بیرون بودم و از اومدنشون خبر نداشتم .
    نه بابا جون .این طوری نمی شه .باید باشی .ممکنه متوجه بشن .
    آخه وقتی منو ندیده ان و از حضورمن توی خونه خبر ندارن چطور می خواین متوجه بشن ؟
    به هر حال اگه شما امشب پایین باشین بهتره .
    ولی بابا ...
    نازی جان روی بابا رو به زمین میندازی ؟
    نه بابا جون به هیچ وجه .چشم ،با اینکه اصلاً دوست ندارم امشب توی این مهمونی باشم ،ولی چون شما گفتین میام .
    ممنون دخترم .
    حالا اگه اجازه بدین برم بالا لباسمو عوض کنم .
    برو عزیزم ،ولی زود بیا. دیگه الان پیداشون می شه .
    چشم الان میام .
    با بی میلی بلوز و دامن شیری رنگی به تن کردم وبه پایین برگشتم که متوجه شدم با تعارف امین ،مهمانان وارد شدند .پدر و مادر هم به استقبالشان شتافتند من هم پشت سر آنها به راه افتادم .
    بعد از سلام و خوشامد گویی و تبریک سال نو پدر آنها را به طرف سالن راهنمایی کرد.من هم به آشپزخانه رفتم تا چای بریزم که امین هم پشت سر من وارد شد وگفت :
    ادامه دارد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نازی تو برو بنشین.من چایی رو می ریزم ومیارم .
    نه امین کار تو نیست .چیه ؟یک بار انجام دادی خوشت اومده؟
    نه فقط برای اینکه....
    می دونم چی می خوای بگی .نه امین جان خودم می برم .
    باشه .پس منم با تو میام بیرون .
    امین ، چرا مثل دخترها شدی؟تو که این طور نبودی؟
    آخه می دونی چیه نازنین؟...
    در همین لحظه مامان به آشپزخانه وارد شد و حرف امین ناتمام ماند.مامان رو به ما گفت:
    بچه ها چرا اینجا واستادین؟ بده .امین تو برو بشین فرهاد خان تنهاست .نازی تو هم عجله کن چای رو بیار.من می رم بنشینم .کاری نداری؟
    نه مامان جون .شما بفرمائین .
    بعد از اینکه مامان رفت به امین گفتم :
    پسر برو دیگه .راست می گه مامان .بده ما هر دو اینجا باشیم .
    باشه من رفتم ،تو هم زود بیا.
    خیلی خوب الان میام .
    امین که رفت من هم بعد از چند دقیقه ای از آشپزخانه خارج شدم وبه جمع پیوستم .زمانی که مشغول تعارف بودم فهمیدم که فرهاد غیر از خودش خواهری به نام فریماه دارد که او هم دختری خوب و با وقار مثل مادرش است .
    بعد از تعارف کنار مادر نشستم و خیلی بی تفاوت به نگاههای آنها به صحبتهایشان گوش دادم .با سوال خانم کیانی به خودم آمدم که پرسید:
    نازنین خانم شمایین؟
    با لبخندی گفتم :
    بله .
    مثل اسمتون زیبایین .واقعاً این اسم برازنده شماست .
    ممنونم ،شما لطف دارین .
    تعریف زیادی از شما شننیده ام .بقدری که بی صبرانه مشتاق دیدارتون بودم .
    از من ؟
    بله عزیزم .از شما .
    من که نمی دونم چه کسی از من تعریف کرده ولی هر کس که بوده نظر لطفشون بوده.
    فریماه که تا آن لحظه ساکت بود گفت :
    مامان راست می گن .با اینکه چند لحظه بیشتر نیست که با شما آشنا شده ام ولی بسیار ازتون خوشم اومده .فکر می کنم بتونیم از این به بعد دوستان خوبی برای هم باشیم .
    باعث افتخار منه که هم صحبتی مثل شما داشته باشم .
    در تمام طول صحبتهایمان با آنکه فرهاد در جمع مردها نشسته بود ،ولی حاضرم به جرأت بگویم که تمام هوش وحواسش پیش ما بود.نگاههایش که هیچ کدام از نظر من دور نماندند ،حدسم را به اثبات رساندند.بعد از یک ساعت خانواده کیانی خواستند منزل ما را ترک کنند اما با اصرار زیاد پدر ومادرم تا دیروقت در منزل ما ماندند.شب خوبی بود.
    با آنکه اصلاً دلم نمی خواست در جمع آنها باشم ولی از پافشاری پدر پشیمان نشدم و از آشنایی با خانواده کیانی خوشحال بودم ،چون هم فریماه را دختر خوبی یافتم و هم مادرش را خانمی نمونه .البته فرهاد و اقای کیانی هم افراد شایسته ای بودند ولی به علت آنکه با آنها همصحبت نبودم آنها را مثل فریماه و خانم کیانی نشناختم .
    شب وقتی خانه مارا ترک کردند فهمیدم نظر بقیه هم مثل من است .وقتی پدر گفت که قرار است پس فردا شب هم برای عید دیدنی به خانه آنها برویم با کمال میل پذیرفتم .
    وقتی می خواستم بخوابم امین به اتاقم آمد و گفت :
    نازی فرصت داری چند دقیقه ای با هم صحبت کنیم ؟
    با کمال میل ، بیا تو بنشین .
    وقتی او وارد اتاق شد با تعجب پرسیدم :
    چی شده امین ؟خواب از سرت پریده که هوس صحبت کردن کردی؟
    نه اتفاقاً خیلی هم خوابم میاد ولی قصد دارم امشب کمی با هم صحبت کنیم .اگه تو خوابت میاد من مزاحمت نمی شم .
    ابداً.من هم دلم لک زده بود برای اینکه با یکی صحبت کنم .
    خوب خدا روشکر که مزاحم نیستم .
    حالا قبل از اینکه صحبتهامون شروع بشه من برم دو تا فنجون قهوه فوری بیارم که خواب از سرت بپره و وسط حرفهامون خوابت نبره .
    باشه برو ،ولی تا قبل از اینکه خوابم ببره برگرد و گرنه قهوه می شه نوشدارو بعد از مرگ سهراب .
    خدا نکنه .این حرفها چیه ؟خیلی خوب الان بر می گردم .
    دو فنجان قهوه درست کردم و به اتاق برگشتم و به امین که از پنجره مشغول تماشای بیرون بود گفتم :
    بفرمائین این هم قهوه .بیا بنشین هم این رو بخور و هم تا هر وقت که دلت خواست صحبت کن .
    وقتی نشست گفت :
    نازی به نظر تو شب زیباست ؟
    فنجانش را به دستش دادم و گفتم :
    معلومه که زیباست ،خیلی هم زیاد.
    نازی مگه شب سیاه نیست ؟
    خوب چرا؟
    پس چرا می گن قلب هم مثل شب سیاهه ،در حالی که می دونن سیاهی شب خیلی زیباست .
    مگه کسی به تو گفته قلبت سیاهه؟
    نه .
    ببین امین جان اگه می گن که شب سیاهه و قشنگه به خاطر ستاره های پرنور و ماه زیبا شه که آدم هرچی به اونا نگاه می کنه سیر نمی شه ،ولی اینکه می گن قلبت مثل سیاهی شبه به خاطر نبودن همون ستاره ها وماهه.
    قلب ما اگه سیاهه و ماه وستاره نداره ولی یک چیزی توش هست که همیشه برق می زنه ،اونم نور امیده.
    می دونم و در ثانی قلب ما اگه رنگ تیره داره فقط به خاطر اینه که داغ دیده وعزاداره .
    نازی دلم خیلی گرفته .
    منم همین طور ،بقدری که دوست دارم برم بالای یک بلندی و فقط فریاد بزنم و هیچ کس صدامو نشنوه تا شاید سبک بشم .دیگه هیچ چیز و هیچ کس توی این دنیا شادم نمی کنه .احساس می کنم نیمی از وجودم و آنچه بودم با سعید از بین رفته .هرشب دارم خوابشو می بینم .اگه یک شب به خوابم نیاد روز بعد از کسالت حوصله ندارم با کسی حرف بزنم .
    من سعید رو دوست داشتم و می دونستم که در کنارش زندگی خوبی خواهم داشت . چون حرف همدیگه رو می فهمیدیم و درک می کردیم .نگاههای ما سرشار از عشقی بود که به هم داشتیم و کلاممون پر از احترام .وقتی فهمیدم می خواد بیاد خواستگاری نمی شناختمش ،اما وقتی انتظار و محبتش رو نسبت به خودم دیدم بیشتر از خودش شناختمش .امین شبی که داشتی داستان خودتو برام تعریف می کردی فکر نمی کردم که خود من هم یک روز به درد تو گرفتار بشم .همه اش دارم توی رفتار و کردار خودم دنبال کاری که از دست دادن سعید جزای اون بود می گردم ولی هیچ چیزی رو پیدا نمی کنم .
    نا زنین تو هنوز جوونی و اول راهی .این حرفهای مأیوس کننده باعث نابودی تو می شه .تو موقعیتهای زیادی توی زندگی داری . هنوز جوون و زیبایی ، تحصیلکرده ای ، با خانواده ای .باور کن هنوز هم خیلی ها آرزوشونه با تو ازدواج کنن. چر این قدر خودت رو با ختی ؟
    یعنی اگه دختری یک بار در ازدواجش طعم تلخ شکست رو بچشه باید از همه جا و همه کس قطع امید کنه ؟باید مدام یک گوشه بشینه و اشک بریزه و غصه بخوره ؟ تو الان متوجه نیستی .وقتی کمی سنت بالا رفت تازه عواقب کارهای الانتو می بینی .اون وقت ....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اون وقت خانواده ای رو که دلت می خواست خوشبختش کنی بدون اینکه خودت خواسته باشی بدبخت کردی .تو خواه ناخواه یک روز بالا خره ازدواج می کنی .پس چه بهتر الان که می تونی این کار رو بکنی .باور کن این طور روح سعید نه تنها از تو شاد نیست بلکه در عذاب هم هست .مگر غیر از اینه که می گی سعید خیلی دوستت داشت همون طور که داشتی ؟مگه غیر از اینه که می گی سعید خوشبختی تو رو می خواسته همون طور که تو می خواستی ؟
    خوب سعید تو رو می خواست در حالی که زنده بود وبا تو خوشبخت .نه حالا که از بین ما رفته .خوب معلومه الان ابداً راضی نمی شه که تو تا قیامت به پاش بشینی .نازی جان یک عاشق واقعی هرگز راضی نمی شه که غم عزیزش رو ببینه و ببینه که اون می تونه در کنار دیگری خوشبخت بشه .اما مخالفت می کنه .نه این طور نیست چون شادی اون شادی خودشه .
    تو دیگه چرا امین ؟ تو که غم منو می فهمی تو که خودت درگیر این درد شدی چرا این حرفا رو می زنی ؟
    نازنین جان ، خواهر من .موضوع من با تو فرق می کنه .اولاً اینکه تو وسعید با هم نامزد بودین .من اگه می گم شکست در ازدواج منظورم همینه .در حالی که من وسحر هیچ تعهدی بینمان رد وبدل نشده بود .ثانیاً من واون به هم قول دادیم که بعد از مرگ هم توی چشم هیچ دختر و پسری نگاه نکنیم .قولی که من حاضر نیستم هیچ وقت زیر پا بذارم .
    نازی ،من یک مرد هستم و تو یک زن .من می تونم تا آخر عمر همین طوری زندگی کنم ،ولی تو نمی تونی ،می دونی چرا ؟چون اگه چند سال دیگه بنشینی و فکر گذشته رو بکنی می فهمی راحت به بادش دادی ،بعد متوجه می شی که چه اشتباه بزرگی کرده ای .به هر حال نازی جان ،این حقیقت رو بپذیر که تو نمی تونی این طوری ادامه بدی .
    حتی اگه خودت بخوای بهتره کمی هم بیشتر به فکر دیگران باشی .تو خیلی داری تلاش می کنی که جلوی مامان وبابا و بقیه خودت رو عادی نشون بدی ولی اگه هر کس نفهمه پدر ومادرت که سالها زحمتت رو کشیده ان و بزرگت کرده ان از دلت خبر دارن منتهی نمی خوان بهت بگن تا مبادا ناراحت بشی .
    امین به تو حسودیم می شه .
    بلند شد و به طرف در رفت و گفت :
    به حرفهام فکر کن .نازی ،حیفه بخوای این طوری ادامه بدی ...شب به خیر .
    شب به خیر.
    *********
    از آن به بعد تصمیم گرفتم آن طور که او می گفت بشوم ،چون حرفهایش حقیقتی انکار ناپذیر بودند .اگر هم خودمان نخواهیم ،به خاطر دیگران باید بخواهیم ،اما نمی دانم چرا امین در مورد خودش این طور فکر نمی کرد .خیلی دلم می خواست سحر،این دختری که روح وقلب او را تسخیر کرده بود بشناسم .
    ********
    طبق قراری که پدر گذاشته بود ،شب مهمانی همگی آماده رفتن شدیم . احساس کردم امین خیلی جذاب تر از قبل شده است هر چند که او را با این نوع لباسها زیاد دیده بودم .او کت وشلوار زرشکی رنگی به تن کرده و کرواتی کمرنگ تر از کتش زده بود .همیشه می دانستم که آراستگی خصلت دائمی اوست .
    وقتی به خانه آقای کیانی که خانه ای بزرگ ومجلل بود و از سالن ها واتاقهای زیادی در دو طبقه تشکیل شده بود رسیدیم با راهنمایی یکی از خدمتکاران وارد ساختمان و با استقبال گرم آن خانواده روبرو شدیم .امین سبد گل بزرگی را که پدر به همان گلفروشی همیشگی سفارش داده بود به دست فرهاد داد و همه با هم وارد سالن پذیرایی شدیم .
    خانواده کیانی ،خانواده متشخص واصیلی بودند.در برخورد اول که آقای کیانی و فرهاد را در شرکت بابا دیدم هیچ فکر نمی کردم چنین افرادی باشند .با آنکه هنوز مدتی از آشنا ییمان نمی گذشت فریماه چنان خودش را به من نزدیک کرده بود که احساس کردم برایم مثل مهتاب است .او در کمال سادگی وساده پوشی واقعاً زیبا بود و کاملاً می شد تشخیص داد که این زیبایی را از مادرش به ارث برده است .
    بعد از صرف شام پیشنهاد کرد تا با هم به اتاقش برویم .وقتی با موافقت من روبرو شد هردو به راه افتادیم .زمانی که وارد اتاق شدیم آن را زیبا یافتم .رنگ سبز اتاق به رنگ آرامش بود .وسایل آن طوری انتخاب و چیده شده بودند که با رنگ آن تناسب زیادی داشتند .وقتی فریماه مرا که با دقت مشغول تماشای اتاق بودم دید گفت :
    چیه نازنین ؟ زشته ؟
    تازه متوجه گیجی خودم شدم و گفتم :
    نه اتفاقاً خیلی هم زیباست .آدم خیلی احساس راحتی می کنه .آرامش خاصی داره .
    فریماه خندید و گفت :
    خوب روانشناسها باید اول از خودشون شروع کنن، یعنی باید اون روان پریشی رو که گاهی اوقات در خودشون احساس می کنن درمان کنند.من چون بیشتر اوقاتم رو توی این اتاق می گذرونم باید آرامش وسبکبالی داشته باشم که فردا موقع درمان مریضام خودم بدتر از اونا نباشم ،درست می گم .
    چرا کاملاً درسته .این بار که اومدی خونه مون یادم باشه اتاقمو نشونت بدم تا ایرادشو بگیری و وسایلی رو که از دید یک روانشناس بیخوده ،بردارم .
    باشه ،ولی من فکر نمی کنم هیچ چیز اتاقت بیخود باشه .برعکس خیلی هم دوست داشتنیه .درست مثل خودت.
    ممنونم فریماه جون .
    حالا تا تو بنشینی ،من هم می رم دو تا فنجون چای میارم بالا .بعد بشینیم تا صبح حرف بزنیم .
    باشه ولی زود برگرد .
    الان میام .
    وقتی فریماه از اتاق خارج شد دوباره با دقت به وسایل اتاق که یک تخت خواب ،میز کار ،میز آرایش ،کتابخانه ،دد کاناپه کوچک و چند قاب عکس به دیوار بود نگاه کردم .عکسی که روی میز آرایش او بود توجه مرا به خود جلب کرد .به طرفش رفتم و آن را برداشتم و مشغول تماشا شدم .عکس مربوط به تولد فریماه بود که با خانواده اش کنار کیک تولد انداخته بود .
    در آن عکس که همه خانواده در کنار هم بودند راحت می شد چهره آنها را با هم مقایسه کرد .فریماه که با عکسش چندان فرقی نداشت .او دختری بود با چشمهای سبز ،موهای بور،بینی ظریف ولبهای کوچک .او ومادرش از زیبایی چیزی کم نداشتند .پدرش هم با اینکه سنی از او گذشته بود اما هنوز مردی خوش تیپ و خوش چهره بود .فرهاد هم پسری بود تقریباً شبیه به مادر ،البته بی شباهت به پدر هم نبود .
    رنگ چهره اش تیره تر از خواهر ومادرش بود وموهای حالت دارش کمی مشکی تر از پدر .صورت مردانه ای داشت و قامتی چهار شانه و بلند .در کل فردی بود لایق و با سواد .این جور که پدر می گفت مهندس مکانیک و در کارخانه پدرش مشغول به کار بود .هنوز مشغول دیدن عکس بودم که صدای فریماه مرا به خود آورد :
    چی می بینی ؟
    داشتم این عکس رو می دیدم .مربوط به تولدته ؟
    آره پارسال بود .اون موقع هنوز با شما آشنا نشده بودیم و گرنه حتماً دعوتتون می کردم .
    متشکرم عزیزم .
    بیا بشین چایی یخ کرد.
    وقتی نشستم پرسیدم :
    راستی فریماه ،تو کجا کار می کنی ؟
    توی یک مرکز مشاوره خصوصی .بعضی وقتها هم توی بیمارستان .
    کسی با کار کردنت مخالفت نمی کنه ؟
    نه بر عکس ،تشویقم می کنن.بخصوص مامان وبابا .من هیچ وقت دلم نمی خواد از فرهاد چیزی کم داشته باشم .وقتی که اون توی کنکور رشته ای رو که دوست داشت قبول شد حسادت منم بیشتر شد و اون قدر تلاش کردم تا بالاخره به نتیجه رسیدم .البته این رو هم بگم حسادت من فقط توی درسه .تو چی نازنین ؟تو هم از خودت بگو.
    من رشته دبیرستانم ریاضی بود .وقتی دیپلم رو گرفتم و کنکور شرکت کردم توی چند رشته قبول شدم ولی ازهمه بیشتر حسابداری رو دوست داشتم .بعد از اتمام درسم هم توی شرکت بابا استخدام شدم .من کار کردن رو خیلی دوست دارم .با اینکه هیچ نیاز مالی ای ندارم ،ولی دوست دارم تا اون جایی که فکر و بدنم یاری می کنه کار کنم .
    درست مثل من .فامیل وقتی متوجه شدن که توی این رشته قبول شده ام و یا وقتی فهمیدن کجا کار می کنم ،خیلی چیزها گفتن ،ولی من به هیچ کدوم فکر نکردم و گوش ندادم و وقتی می دیدم پدر و مادرم پشتم هستن بیشتر سعی می کردم .راستی نازنین شنیده ام زن برادرت همکلاسی و دوستت بوده .
    مهتاب رو می گی ؟ دختر خیلی خوبیه .اون و افشین از قبل به هم علاقه داشتن ريالولی هیچ وقت بروز نمی دادن تا اینکه وقتی درسمون تموم شد ،با هم ازدواج کردن .الان هم یک تو راهی دارن .این بار که به خونه مون اومدی حتماً با هم آشناتون می کنم .مطمئنم خوشحال می شه .
    حتماً.برادر بزرگترت چی ؟امین رو می گم .لابد اون هم نامزد داره .
    نه ، امین نامزد نداشته ونداره .اون اصلاً قصد ازدواج نداره .
    چرا ؟
    می گه دختری رو که می خواد هنوز پیدا نکرده و نمی کنه .اون هم برای خودش دلایل و نظریاتی داره .ما هم وقتی دیدیم که اون قصد ازدواج نداره اصراری نکردیم و گذاشتیم تا هر وقت خودش خواست پا پیش بذاریم .
    پر خیلی فهمیده ایه .کاملا مشخصه مثل خودت ،البته با اینکه اون برادرت رو ندیده ام ،به جرأت می گم مثل شماهاست .با وجود چنین پدر ومادر با سواد و محترمی باید بچه ها این جوری باشن .
    ممنونم فریماه جون ؛ این نظر لطف تو اه .
    حقیقت محضه .
    وبعد از کمی مکث گفت :
    نازنین می تونم یه سؤال دیگه هم بپرسم ؟
    این چه حرفیه ؟تو هر سؤالی که دلت بخواد می تونی بپرسی .
    چرا خودت ازدواج نمی کنی ؟
    پس از مدتی سکوت با لبخندی گفتم :
    راستش هنوز موقعیتش پیش نیومده .بهتره بگم هنوز کسی رو که می خوام پیدا نشده .
    فریماه با زیرکی خاصی گفت :
    حالا اگه این موقعیت پیش بیاد قبول می کنی ؟
    با دستپاچگی گفتم :
    برای من ؟...چطور مگه ؟...اصلاً نمی دونم باید فکر کنم .
    او خندید وگفت :
    حالا چرا هول شدی دختر؟خیلی خوب اصلاً حرفمم رو پس گرفتم .آخه می دونی یک نفر دنبال یک دختر می گشت .یک دختر خوب وخانواده دار .یک دختر زیبا چهره و زیبا اندام مثل تو .منم تا تو رو دیدم گفتم نازنین همون دختریه که اون دنبالش می گرده برای همین هم بهت گفتم ولی تو این قدر هول شدی که انگار لو لو می خواد بیاد خواستگاریت.
    نه فریماه این طور نیست .نمی دونم چرا یک مرتبه این طور شدم .منو ببخش شرمنده .
    عیب نداره طبیعیه .خوب حالا چی بهش بگم ،بگم بیاد یا نه ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/