خوبم تو چطوری ؟
منم خوبم ممنون.
می بخشی مزاحم شدم.
شما هیچ وقت مزاحم نیستین آقا.
متشکرم .غرض از مزاحمت این بود که می خواستم از تون خداحافظی کنم .
جدی؟ حالا چرا اینقدر رسمی صحبت می کنی ؟
همین طوری .
خوب به سلامت یکی عازمی ؟
امروز ساعت هفت بعدازظهر .
امیدوارم سفر خوبی داشته باشی . کی بر می گردی؟
فکرکنم تا دو روز آینده برگردم .بالاخره اینجا هم بیکار نیستم .راستی نازنین مامان هست ازشون خداحافظی کنم؟
مگه کجا می خوای بری که از همه خداحافظی می کنی ؟
باید علت غیبتم رو بگم .اگه بی خبر برم درست نیست.
شوخی کردم گوشی دستتالان صداش م یکنم.
منتظرم.
خواستم بلند شوم و مامان رو صدا کنم ولی ناگهان دوباره گوشی رو برداشتم و گفتم :
سعید؟
جانم.
مواظب خودت باش .
چشم نازنین جان . خیالت راحت باشه .سعید تا دوروز دیگه کت بسته و تمام و کمال د راختیار شماست.
به هر حال سفرت بی خطر.
ممنون نازی جان.
خداحافظ .
خدا حافظ.
بعد بلند شدم و مامان را صدا کردم و او هم با سعید صحبت کرد و برایش سقر خوش و بی خطری را آرزو کرد.
شب قبل از خواب به تراس اتاق رفتم و به آسمان و ستاره هایش خیره شدم . دلم نمی خواست چشم از این پرده سیاه و زیبا بردارم. با خود گفتم :
«حتما سعید الان بر بالین دوست بیمارش رسیده . خدایا می دونم پیش تو کاری نداره که یک جون بیمار و که همه ازش قطع امید کرده ان شفا بدی و انو دوباره به کانون گرم خانواده اش بر گردونی .خداوندا ازت تقاضا می کنم دل این خانواده رو شاد کنی تا اونا هم مثل بقیه طعم خوشبختی رو بچشن.»
فردا ی آنروز قرار بود با سیما بروریم و حلقه هایی را که سفارش داده بودیم ، بگیریم . نز دیکیهای ظهر بود که او دنبالم آمد و رفتیم . د رماشین گفت :
سعید صبح زنگ زده و گفته که دیشب رسیده ان و امروز هم قراره برن دیدن بهرام و فردا شب هم عازم تهران می شن .
از شندین خبر سلامتی او خیلی خوشحال شدئم . گفتم:
امیدوارم که حال بهرام با دیدن اونا بهتر بشه .
سیما گفت :
منم امیدوار م .
بعد از تحویل گرفتن حلقه ها در مقابل اصرار سیما که خواست برای نهار به منزلشان بروم مقاومت کرد م و گفتم :
خونه کل یکار دارم باید برم.
او هم قبول کرد و مرا به خانه رساند .عصر وقتی پدر به خانه آمد جویای حال سعید شد. گفتم:
زنگ زده و گفته دیشب رسیده ان و فردا شب هم به سمت تهران حرکت م یکنن.
پدر لبخنذی زد و گفت :
نازی جان دلت تنگ شده ؟
نه بابا جون برای چی ؟
آخه فکر کردم کمی دلتنگ شدی .
نه این طور نیست .
ان شا ا...هز پس فردا دوباره سعید میاد و در گیر مراسم عقد و خرده فرمایشات شمتا خانمها می شه. نگران نباش .
نگران نیستم ، فقط.....
فقط چی بابا ؟
هیچی بابا ، فراموش کنین . فقط امیدوارم سفر بی خطری داشته باشه.
من هم همینطور .
آخر شب بعد از اینکه شب به خیر گفتم به اتاقم رفتم ، مشغول مطالعه کتابی که تازه شروع کرده بودم شدم و تا نیمه های شب مشغول بودم . روز بعد هم چون تنها بودم آن را به پایان رساندم . چون تا نیمهای شب پیش بیدا ربودم و دیر به رختخواب رفتم ، صبح هم دیرتر از خواب بیدار شدم . با خودم گفتم :
سعید حتما تا حالا به تهران رسیده و امروز با من تماس می گیره . اما اینطور نشد . آن روز متاسفانه سعید تماسی نگرفت . من نگران شده بوده بودم خودم با منزل آقا ی خرسندی تماس گرفتم .آنها هم اظهار بی اطلاعی کردند . خانم خرسندی در حالی که سعی می کرد خودش و هم مرا آرام کند گفت:
شاید بهشون خیلی خوش گذشته و خواسته ان چند روز بیشتر بمونن.
آنروز فقط با این امید خودم را ساکت نگه داشتم ، اما از طرفی دلم برای بهرام شور می زد . آرزو کردم فردا سعید با خبرهای خوش بر گردد.
****
دو روز دیگر هم گذشت و خبری از او نشد . خانواده خرسندی نگرانیشان بیشتر شده بود ، با خانواده بهرام تماس گرفتند و ا ز آنها شنیدند که سعید و دوستانش سه شب قبل یعنی همان موقعی که قرار بود با زگردند ؛ به طرف تهران حرکت کرده اند .
این جمله نگرانی و پریانی همه را چند برابر کرد . همه با خود می گفتند اگر قرار بود جای دیگری توقف کنند حتما اطلاع می دادند.وقتی هم با دیگر خانواده ای دوستان سعید تماس گرفتند آنها هم خبر نیامدن فرزندانشان را دادند .
از نگرانی داشتم دیوانه می شدم.فقط صخبتهای پدر ومادرم بود که کمی آرامم می کرد اما آن هم اثرش لحظه ای بیش نبود.تا اینکه انتظار دو خانواده به پایان رسید.
دو روز بعد خبری را دریافت کردم که ای کاش هیچ وقت نمی شنیدم .
یکشنبه صبح مشغول انجام کارهای خانه بودم که تلفن زنگ زد . با امید به این که سعید باشد به طرف تلفن دویدم ، ولی مامان که نزدیک بود گوشی را زودتر برداشت و مشغول صحبت شد . از چهره او کاملا دریافتم که خبر خوشایندی دریافت نکرده است . وقتی مکالمه مامان به پایان رسید با عجله پرسیدم :
مامان، چی شده ؟ کی بود ؟چه خبر شده ؟ چرا یک مرتبه چهر تون ای شکلی شد ؟
مامان که سعی می کرد ناراحتیش رو پنهان کند با لبخند تلخی گفت :
چیز مهمی نیست با من کا رداشتن .مر بوط به من بود .
مامان خواهش می کنم دروغ نگین .از سعید پیغامی دادن ؟خوب حداقل بگین کجا بوده؟
افشین بود . از شرکت زنگ می زد .خواست شب ریم خونه شون .
مامان تو رو خدا این جوابهای بی سر و ته رو به من ندین .افشین چنین اخلاقی نداره که از شرکت زنگ بزنه و ما رو به خونه اش دعوت کنه . دارم دیونه می شم بگین دیگه.
تا مادر خواست چیزی بگوید صدای زنگ در او را نجات داد . با سرعت به طرف در دویدم وقتی در را باز کردم ؛ امین با چهره ای در هم و با چشمانی گریان وارد شد.
ا ز چهره ی او می توانستم راحت حدس بزنم ، ولی دلم نمی خواست این کا ر رو بکنم و حتی به اندازه سر سوزنی در ذهن خودم فکری را بپرورانم که سعید ....نه، نه ، هر گز دلم نمی خواست اما امین خودش به حرف امد و رو به مامان کرد و گفت:
مامان ، افشین با شما تما س گرفت ؟
بله عزیزم همین الان زنگ زد و گفت .
امین تو رو خدا بگو چی شده ؟ مامان که حرف نمی زنه. نمی گه افشین بهش چی گفته چه اتفاقی افتاده ؟ چرا هیچ کس به من چیزی نمی گه ؟
امین که سعی می کرد آرامم کند به مامان گفت که برود لباس مناسب بپوشد تا آماده رفتن شویم . وقتی مامان ما رو ترک کرد دستم را گرفت و مرا روی کاناپه نشاند و در حالی که تلاش می کرد خیلی آرام و خونسرد موضوع را بیان کند ، کلماتی را که هر کدام خنجری بر قلبم بودن بر زبان راند:
ناز ی جان قول بده که خودتو کنترل کنی و تا آخر به حرفها یمن گوش کنی .
باشه امین سعی می کنم تو رو خدا بگو چی شده ؟ دارم نصفه جون می شم.
امروز مهتا ب زنگ زد شرکت و با افشین صحبت کرد . صحتبهاشون که تموم شد متوجه شدیم که مهتا بخبر خوشی نداره . وقت یهم از افشین سوال کردیم فهمیدیم که امروز صبح از طرف پلیس راه با آقای خرسندی تماس گرفته ان و خبر داده ان که سعید و بقیه همون شبی که قرار بوده به طرف تهران حرکت کنن بین راه ، راننده پشت فرمون خوابش می گیره و متاسفانه ماشین چپ می کنه و داخل دره می افته و از سرنشینان ماشین فقط یکی زنده می مونه که اون هم ...