من نمی دونم ولی از چهره ات می تونم حدس بزنم که اتفاقی افتاده.
چیز مهمی نیست.
اگه چیز مهمی نیست پس چرا اینقدر گرفته ای ؟البته ممکنه مسأله ای پیش اومده باشه که به من هیچ ارتباطی نداشته باشه ،ولی باور کن من می خوام تا اونجایی که از دستم بر بیاد کمکت کنم .
چرا ؟
خوب برای اینکه شریکتم ،شریک غم و شادیهایت ،شریک خوشی ونا خوشیت.
می دونم نازنین،فقط نمی خوام ناراحتت کنم،چون مطمئن هستم کاری از دستت برنمیاد.
تو بگو چی شده،مطمئن باش تا اونجایی که بتونم یاریت می کنم.
هر چند می دونم اثری نداره،ولی می گم.من یک دوستی دارم که چند سال پیش به دلیل ناراحتی قلبی که داشت دکترها بهش پیشنهاد کردن از این آب وهوای آلوده دور بشه و به یک منطقه خوش آب و هوا بره.
خانواده اش هم برای اینکه بهرام بهبود پیدا کنه اون رو به شمال کشور بردن.
سالها از این جریان می گذره .این بر می گرده به زمانی که من هنوز برای ادامه تحصیل نرفته بودم . این طور که از اوضاع و احوالش باخبر بودم فقط ماههای اول حالش کمی بهتر شده بود . بهد دوباره روز به روز حالش بدتر شده طوری که دکترها ازش قطع امید کردن. اما برای اینکه از اینی که هست بدتر نشه خانواده اش تصمیم گرفتن همون جا نگهش دارن. بهرام از ما خواسته سری بهش بزنیم ، می خواد دوستاشو ببینه و البته من گفتم درگیر مراسم عقدمون هستم و نمی تونم برم. اون هم قبول کرد اما بقیه بچه ها می رن.
تو کار خیلی اشتباه یکردی که می گی نمی ری.
ولی نازی ....
ولی نداره سعید خان . من اصلا ازت توقع نداشتم این کار و بکنی . تو هیچ می دونی وقتی کسی از آدم چیزی می خواد وانسان اون خواسته اش رو می تونه برآورده کنه انجام نده چه گناهی مرتکب شده و چطور دل آدمی رو اون هم مردی که حال خوب و خوشی نداره و داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه ، شکسته؟
باور کن اگه الان با دوستان دیگرت نری وبعد خبردار بشی که بهرام، کسی که با وجود اینکه چند سال مثل بقیه دوستانش کنارش نبودی ولی هر طور بوده ارتباطش رو از طریق نامه یا تلفن باهات حفظ کرده ، چون دوستت داشته . براش ارزش داشتی دیگه در بین شما نیست . چقد رعذاب وجدان پیدا می کنی .
د رحالی که می تونستی به خواسته اش که فکر می کنم کار چندان سختی هم نباشه عمل کنی و این کار رو نکردی.سعید من دلم نمی خواد وقتی ازدواج کردیم فقط متعلق به من و خانواده ام باشی .نباید فراموش کنی قبل از اینکه من وارد زندگیت بشم خانواده مهربان و دوستان با وفا و صمیمی ای داشتی که همیشه دوست داشتن و خوشبختی و سعادت خودشون می دونستن و شادی تو شادی اونها بوده .
یک دختر یا پسر وقتی وارد زندگی مشترک می شه،باید بدونه همه چیز زن یا شوهرش نمی شه،بلکه فقط می شه گفت به دایره ی محبتی که قبل از ازدواج خانواده،بستگان و دوستان و هم اطرافیانش حضور داشتند وارد شده تا او هم جایی برای خودش بگیره.فقط جایی که حقشه نه اینکه سهم بیشتر ی بگیره و جای بقیه رو هم اشغال کنه و کاری کنه که صاحب محبت فقط نظرش به سوی اون جلب بشه و اونو در مرکز این دایره قرار بده.
تو حالا غیر از من که دارم با عشق و علاقه وارد زندگیت میشم کسان دیگری رو هم داری که به محبت و عشق و علاقه تو نیاز دارن. نه تنها تو بلکه همه ی انسانها همینطور هستن. من دلم نم یخواد با وجود من دیگران در دایره محبت تو نیست و نابود بشن .
ولی نازنین باور کن نگرانی من فقط از جانب تو بود که مبادا از رفتنم ناراحت بشی و رنجشی به دل بگیری و به خودت بگی که توی این موقیعت تنهات گذاشتم و خودخواه شدم و گرنه خودم از خدام بود که برم .فقط نمی دونستم چطور بهت بگم. البته امین گفت اگه بگم مشکلی پیش نمی یاد و تو قبول م یکنی .اما خودم دلهره داشتم که مبادا نپذیری .
پس برو . برو به دوستت سر بزن و از قول منبهش سلام برسون. بگو همسرم برات آرزوی سلامتی می کنه.
او در حال یکه لبخند می زد دست مرا در دستانش گرفت و خیلی آرام گفت:
نازنینم هیچوقت این محبتت رو فراموش نمی کنم . تو در انسان دوستی و عطوفت همتا نداری .
من کاری نکردم که احتیاج به قدر دانی داشته باشه. فقط موافق خودم رو اغلام کردم
در هر حال ازت ممنونم.
فکر م یکنم بریم تو بهتر باشه . تا حالا هم همه از غیبت ما اطلاع پیدا کردن.
بریم.
وقتی وارد سالن شدیم سعید به طرف جمع رفت و من به آشپزخانه رفتم و متوجه شدم امین در حال چای ریختن است . خندیدم و گفتم :
داری چه کار م یکنی ؟
متوجه من شد و گفت:
دارم چایی میریزم . مهمونا اصرار کردن که چایی بریزم و ببرم . مسبب اصلیش هم پدر شوهر سرکار بود.
خوب چه اشکالی داره ؟ یک با رهم تو چای بریز و ببر.
من حرفی نزدم .فقط بیا ببین رنگش خوبه .
بذار ببینم .آره خوبه. تا سرد نشده ببر چون ممکنه دوباره برت گردونن که همه رو عوض کنی .
من هم که حرفی نزدم ،فقط بیا ببین رنگش خوبه .
بذار ببینم.آره خوبه.تا سرد نشده ببر،چون ممکنه دوباره برت گردونن که همه رو عوض کنی.
با اجازه.
وقتی به در آشپز خانه نزدیک شد مجدداً برگشت وگفت:
راستی نازی با سعید صحبت کردی؟
بله.
بهت چی گفت ؟
همه چیز رو.
گفت چی شده؟
آره گفت.
تو چی گفتی؟
همون چیزی رو که باید می گفتم.
یعنی بره.
خوب آره ،مگه بد حرفی زدم؟
نه خیلی کار خوبی کردی .منم بهش گفتم که از نظر تو هیچ ایرادی نداره.ولی دلش می خواست از زبون خودت بشنوه .خوب خوشحالم.
از چه بابت؟
از اینکه خواهر فهمیده ای مثل تو دارم.
متشکرم امین جان .حالا تا صدای مهمونا در نیومده برو.
باشه ،باشه. من رفتم.
شب موقع خواب برای همه جوانها آرزوی خوشبختی و برای همه بیمارها آرزوی سلامتی کردم.
***
روز بعد مشغول کمک کردن به مامان بودم که صدای زنگ تلفن مرا به سمت خود کشاند.گوشی را برداشتم و صدای آشنایی در گوشی پیچید:
بفرمایین.
منزل آقای مبینی.
بفرمائین خواهش می کنم.
نازنین خودتی؟
بله خودمم حالت چطوره؟