گفتم « چون من هنوز دردم درمون نشده.»
گفت « درد رو بسپر به طبیبش ، حتماً درمونت می کنه .»
گفتم « اگه طبیب بخواد این مریض رو بپذیره .»
گفت « طبیبت کیه ؟»
گفتم «تو.»
گفت «اگه قبولم داشته باشی این کارو می کنم .»
گفتم «اگه قبولت نداشتم که مطبت نمی اومدم .دختر ببین با من داری چه می کنی.درد رو خودت به جونم انداختی ،حالا خودت هم باید درمونش کنی.»
گفت« این مطب ،فقط یک مریض داره .اونم تویی .بعد از این هم درش رو می بندم .»
گفتم «نبندی ،خودم می بندمش.»
گفت « با هم می بندیم.»
گفتم «حالا شد .»
دو هفته دیگه هم توی آبادان موندیم و کارمون تموم شد.همگی راهی تهران شدیم. پدر برای اینکه خستگی ما برطرف بشه ،دو روزی به همه مون مرخصی داد .بعد از دو روز دوباره همگی کار رو شروع کردیم .موضوع خواستگاری از سحر رو به هیچ کس نگفتم ،چون قرار بود اون با خانواده اش صحبت کنه.
پدر به اون پروژه تازه ای به اصرار خودش داده بود. پروژه یک ساختمان اداری. هر روز کارش این بود که برای سرکشی بره .بعضی وقتها هم با هم می رفتیم .
یک شنبه بود و قرار بود سحر اون شب با خانواده اش درباره من صحبت کنه تا قرار خواستگاری گذاشته بشه و اگه قبول کردن من با پدر ومادر صحبت کنم. روز بعد که به شرکت رفتم اون هنوز نیومده بود. سر کارم رفتم ومشغول شدم ، یک ساعتی گذشته بود که پدر احضارم کرد .وقتی به اتاقش رفتم و چشمای قرمز وچهره ی پریشانش رو دیدم رعشه به تنم افتاد.
با دلهره و ترس پرسیدم « چی شده پدر؟»
با ناراحتی گفت «بشین کارت دارم.»
با دلهره پرسیدم « اتفاقی افتاده؟»
پدر با تحکم گفت« بشین.»
وقتی نشستم گفت « تو اولین کسی هستی که داری این خبر رو می شنوی . ازت می خوام به بقیه هم اطلاع بدی .»
پرسیدم « چه خبری؟»
پدر گفت « خبر فوت یکی از همکارامون رو.»
اضطراب به دلم چنگ انداخت وگفتم « فوت؟ فوت چه کسی؟»
پدر پرسید « جرأت شنیدنش رو داری؟»
گفتم « سعی می کنم.»
پدر گفت «سحر.»
احساس خفگی کردم و چشمام سیاهی رفتن. احساس می کردم اتاق روی سرم خراب شده .پدر چه می گفت؟
چطور می تونست این قدر راحت از مرگ سحر که تا دیروز پا به پای من کار می کرد و توی شرکت کنارم بود حرف بزنه؟مگه نمی دونه سحر همه چیز منه؟ مگه نمی دونه سحر قراره وارد خونواده مون بشه؟ مگه نمی دونه قلبم در گروی عشق اونه؟ کاش اولین کسی نبودم که این خبر رو می شنیدم.چطور از من می خواد که به همه خبر مرگ عزیز ترینم رو بدم؟
فقط تونستم بپرسم «چه طور این اتفاق افتاد؟»
گفت «دیروز که برای سرکشی می ره سر ساختمون.روی پشت بوم با کارگران مشغول گفتگو بوده. همون طور که با اونا قدم می زده و صحبت می کرده ، روی لبه پشت بوم ایستاده و کمی خم شده بوده تا از بالا،ارتفاع رو ببینه که ناگهان سنگی زیر پاش می ره و تعادلش رو از دست میده وبا صورت می افته .تا می خوان بلندش کنن وبه بیمارستان برسونن، تموم می کنه .امروز از خونه شون تماس گرفتن و گفتن مراسم تشییع جنازه فرداست .»
بلند شدم وگفتم« از من نخواین به کسی چیزی بگم. خودتون می دونین طاقت گفتن چنین چیزهایی رو ندارم.اگه هم اجازه بدین،برم توی اتاقم.»
از وقتی پا به اتاق گذاشتم مثل آدمهای بهت زده فقط به میز خیره شده بودم .تا پایان ساعت اداری همونجا نشستم.عصر هم رفتم به منزل یکی از دوستان رو پیش پدر بهونه کردم و تا شب تو خیابونا پرسه زدم واشک ریختم.
فکرمی کردم،به آینده،به سحری که دیگه در کنارم نبود.با خود گفتم عشق یک بار به سراغم اومد و این اولین و آخرین بار بود.
سرمو به آسمون بلند کردم و گفتم « سحرم تو رفتی، اما من یاد وتصویرت رو همیشه توی سینه دارم. تا ابد به پات و تا روزی که دیدارت کنم انتظار می کشم.همون طور که اون روز با هم عهد بستیم که بعد از مرگمون با یاد و خاطره هم زندگی کنینم.ما باهم ،اما دور ازهم مردیم.»
***
صحبتهای امین وقتی تمام شدند که سپیده سر زده بود .بی خوابی در چشمهای هر دویمان موج می زد.همان طور که مات ومبهوت نشسته بودم.فقط توانستم بگویم واقعاً متأسفم. امین گفت:
نمی خواد خودت رو ناراحت کنی.جریانی بود که ممکنه توی زندگی هر آدمی پیش بیاد.بهتره فراموش کنی .
یاد اون همیشه توی ذهن من باقی می مونه ، ولی فقط توی ذهن وقلب من نه کس دیگه ای.دلم نمی خواد موجب ناراحتی دیگران باشم.
فقط امیدوارم جواب سؤالاتو گرفته باشی.آدم وقتی گرفتار کسی می شه ،اگه اسیر واقعی باشه باید تا آخرین نفس پایبند بمونه.(قابل توجه آقا پسرها)
پایبند اون عهد وقسمی که یاد کرده.من هم بعد از سحر نه اینکه بگم به خاطر اینکه چون یک بار نتیجه ندیدم حاضر به پذیرفتن شخص دیگری نیستم یا اینکه حرفهای کسی رو که عشقش بیشتر شبیه به هوس هست بزنم ،نه،ولی نمی دونم چرا .بعد از اون نمی تونم حتی به شخص دیگه ای فکر کنم ،چه برسه به این که بخوام راجع به ازدواج حرف بزنم .نازی جان،دلم می خواد حرفهایی رو که امشب به تو گفتم همیشه توی سینه ات حبس کنی .مادر رو هم هر جور که خودت می دونی قانع کن .طوری باهاش صحبت کن که دیگه حرف ازدواج رو جلوی من نزنه. هر وقت صحبتی راجع به من میون میاد احساس می کنم روح سحر از من رنجیده . من همیشه به یاد اون نفس می کشم و زندگی می کنم.از تو هم ممنونم که به حرفام گوش دادی.
بعد از کمی صحبت ودلداری و همدردی با امین،شب به خیر گفتم واز اتاق بیرون آمدم .وقتی وارد اتاق خودم شدم ؛ روی تخت دراز کشیدم و به حرفهایش فکر کردم .هیچ وقت فکر نمی کردم امین چنین مردی باشد .حرفهایی که او آن شب به من زد بیشتر شبیه به درد دل بود تا پاسخ به سؤالاتم.او از هر لحاظ قابل احترام بود.
می دیدم دختر زیبایی به نام سحر که تا آن شب هیچ آشنایی با او نداشتم امین را طوری اسیر و پایبند کرده بود که حتی بعد از مرگش هم او این طور با یاد و خاطره اش زندگی می کرد.نا گهان به یاد نامه امید افتادم .به سراغش رفتم و آن را برداشتم و مجدداً خواندم. با خودم فکر کردم«یعنی اون هم می تونه مثل امین باشه؟یعنی به حرفی که زده پایبند می مونه؟من چی ؟اگر اون قدر عاشقش بودم چرا مثل امین به عشقم پایبند نموندم؟ آیا واقعاً عشق سعید رو جایگزین عشق دیرپای امید کردم؟ هر چه بود، امروز تنها سعید روبرویم قرار داشت و من باید به او وفادار می ماندم.
نامه را سر جایش گذاشتم وکنار پنجره رفتم وبه یک صبح زیبای دیگر سلام دادم. با آنکه خیلی خسته بودم ولی خواب از چشمان اشکبارم رخت بر بسته بود. خودم را به خواندن کتابی مشغول کردم تا همه از خواب بیدار شوند.
فصل هشتم تموم شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)